گروه جهاد و مقاومت مشرق - تجلیل از مقام و منزلت نویسنده انقلابی، سردار حمید حسام که شب گذشته در حوزه هنری برگزار شد، فرصت خوبی است برای اینکه چند دقیقه ای با کتاب او درباره شهید علی چیت سازیان با عنوان «دلیل» معاشرت کنیم.
کتاب دلیل، روایت حماسه نابغه اطلاعات و عملیات، سردار شهید علی چیت سازیان است که آن را انتشارات سوره مهر در سال 96 با شمارگان 2500 نسخه به چاپ رسانده است.
برخی چند دقیقه با کتاب های مختلف را اینجا بخوانید:
سر «شیرعلی» از تنش جدا شد + عکس
خاطرات جسته و گریختهی یک جانباز + عکس
«فتانه» در روزهای سخت کنارم بود + عکس
لحظاتی با خاطرات رنگیِ یک شهید
فلانی! نگو حاج عمار شهید شده + عکس
«احمد متوسلیان» هست و خواهد بود
«پسران حاج علیرضا» را می شناسید؟ + عکس
وقتی «مصطفی» مشت «مرتضی» را باز کرد!
قهر بر سر مجلس «محمود کریمی» یا «منصور ارضی»! + عکس
بخش های مختلف این کتاب با عنوان دلالت یکم تا دوازدهم نامگذاری شده و نویسنده در هر فصل، نام راویان خاطرات را آورده است. جالب این که نام راویان در زیر خاطرات هم دوباره ذکر شده است.
خاطرات استفاده شده در این کتاب 288 صفحه ای کوتاه و مختصرند و می شود با سرعت بالایی آن ها را خواند و بهره برد.
حمید حسام، زندگی شهید چیت سازیان را به بخش های مختلف زمانی تقسیم بندی کرده و در هر فصل روایت هایی را آورده است.
در انتهای کتاب نیز تصاویری هر چند با کیفیت پایین از شهید چیت سازیان به کتاب الصاق شده است.
در ادامه بخش کوتاهی از کتاب را با هم می خوانیم:
مزد اعتماد
علی آقا می گفت «شیخنا» و منظورش شیخ حسن زارعی بود. بچه ها بهش می گفتند «شیخ حسن جوری». اون هم با اون ریش خرمایی بلند و علمایی ش توی دل علی آقا حسابی جا باز کرده بود. و این حساب بی حساب نبود.
آخه شب عملیات مجنون، شیخ رو گذاشت سر ستون. شیخ هم مزد اعتماد علی آقا رو خوب داد. لب موانع و سیم خاردار عراقیا، اولین رگبار عراقی رو دشت کرد. چند تا تیر خورد و خم شد رو به کپه سیم خاردار و به ستون پشت سرش نهیب زد: «رد شید!»
یه دقیقه نکشید که خط عراق شکسته شد.
آمده ایم خیار بکاریم
خاکریز و کانال جلویی دشمن افتاد دست بچه ها. رسیدیم به مقر فرماندهی عراقیا. همون جا مجروحا و شهدا رو گذاشتیم تا آمبولانسا بیان.
آفتاب داشت بالا می اومد. رادیوی جیبی یکی از بچه ها روشن بود و خبر پیروزی رزمندگان رو توی جبهه فاو می داد، اما دیدن شهدا و مجروحا، که مقابلمون بودند، میل شادی رو از بچه ها گرفته بود.
علی آقا وارد مقر شد. پرسید: «چرا بق کرده ید!؟» کسی جواب نداد.
خیلی جدی گفت: «می دونید این جبهه ای که فتح کرده اید کجاست؟»
یه بسیجی از سر بی میلی گفت: «میگن بهش کارخونه نمک.»
با خنده گفت: «احسنت! واسه همینه که باید آماده باشین اینجا خیار بکارین. خیارشور امسالمون رو همین جا می گیریم!»
ترکش خنده میون جمع افتاد.