گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب باغ مادربزرگ حاوی خاطرات بانوی کُرد، خانزاد مرادی محمدی است که نوه او، مهناز فتاحی آن ها را گردآوری و تدوین کرده است.
مهناز فتاحی در این باره در ابتدای کتاب نوشته: جنگ فقط فروکردن سرنیزه در دل دشمن نیست. جنگ می تواند حمایت زنی در پشت جبهه باشد که دلت را گرم کند. جنگ می تواند تلاش یک زن برای پناه داده به کودکانی باشد که بمباران لرزه بر تنشان انداخته است و به دنبال پناهگاه می گردند. وقتی چشمان کودکان پر از اشک است و قلبشان از ترس می کوبد، کسی باید باشد که آنها را در آغوش بگیرد و بگوید: «نگران نباشید. من هستم.»
مادربزرگ من همان زن بزرگ است.وقتی طرح نوشتن خاطرات مادربزرگم را به آقای مرتضی سرهنگی ارائه کردم به همه تردیدهایم پایان داد و گفت: «مبارک باشد! خاطرات این زن کم از خاطرات رزمندگان اسلام ندارد.»
یک روز که مادر بزرگ نماز می خواند و ذکر می گفت به او نگاه کردم و به فکر افتادم که خاطراتش را از زمان جنگ بنویسم. دنبال مجالی مناسب بودم که او را راضی کنم؛ تا اینکه یک روز با هم سر مزار پدربزرگ رفتیم و زیر درختی که کنار مزارش شکوفه داده بود نشستیم. فرصت را غنیمت شمردم و گفتم: «دادا، می خواهم کتاب خاطراتت را بنویسم. خاطراتت را برایم تعریف می کنی؟ خاطرات زمان جنگ و آواره ها را.» مادربزرگ اول قبول نمی کرد.
می گفت: «روله می خواهی چه کار کنی؟ می خواهی کارهای خوبم بر باد برود؟ می خواهی به همه بگویی من زن خوبی هستم؟ خدا باید بداند هر کس چه کرده است؛ که می داند.» آنقدر آنجا از او خواهش کردم که سرانجام راضی شد. مطمئن بودم دل کسی را نمی شکند.
البته می دانم خیلی از اتفاق ها را برای من تعریف نکرده است. چون نمی خواهد اجر کارهای خوبش با صحبت کردن درباره آنها از بین برود. ناگزیر، برای اینکه از ماجراهای آن سال ها بیشتر آگاه شوم، مجبور شدم با بستگان و مردمی که او را می شناختند هم صحبت کنم. بنابراین، با هفت پسر و دو دختر مادربزرگ، خویشاوندان، مردم روستای گل سفید، و آواره های عراقی مصاحبه کردم. کتاب حاضر حاصل ساعت ها مصاحبه و پژوهش در این زمینه است.
مادر بزرگ اکنون بسیار پیر و شکسته شده است. نود و چهار ساله است. همه او را به نیکی و ایمان و بخشش می شناسند. بسیاری از زنان ایرانی در جنگ از خود شجاعت و دلاوری نشان دادند. مادربزرگ من یکی از آن زنهاست. اما کارهایش آنقدر بزرگ است که شاید باورنکردنی به نظر بیاید. کاش وقتی کتاب چاپ می شود او زنده باشد؛ گرچه نام و کارهای خوب او همیشه زنده است.
البته این کتاب وقتی به چاپ رسید که بانو خانزاد مرادی محمدی در قید حیات نبود و در سن ۹۵ سالگی به رحمت خدا پیوست.
برخی «چند دقیقه با کتاب»های مختلف را اینجا بخوانید:
آمدهایم خیار بکاریم!
سر «شیرعلی» از تنش جدا شد + عکس
خاطرات جسته و گریختهی یک جانباز + عکس
«فتانه» در روزهای سخت کنارم بود + عکس
لحظاتی با خاطرات رنگیِ یک شهید
فلانی! نگو حاج عمار شهید شده + عکس
«احمد متوسلیان» هست و خواهد بود
«پسران حاج علیرضا» را می شناسید؟ + عکس
وقتی «مصطفی» مشت «مرتضی» را باز کرد!
قهر بر سر مجلس «محمود کریمی» یا «منصور ارضی»! + عکس
این کتاب را انتشارات سوره مهر در سال ۱۳۹۶ در ۲۵۰۰ نسخه و با قیمت ۱۷۰۰۰ تومان روانه بازار کتاب کرد.
آنچه در ادامه می خوانید، ۲ روایت از خاطرات این کتاب است:
روزی صدای آه و ناله یکی از زن های پناهنده عراقی را شنیدم. شوهرش را نفرین می کرد. زن به خانه من آمد و گریان و پریشان در حیاط نشست. او را بلند کردم و به اتاق بردم. استکانی چای جلویش گذاشتم و گفتم: «چرا این طور می کنی؟ شوهرت هم گناه دارد.» به سینه کوبید و دوباره شوهرش را نفرین کرد. گفت: «خدا مرا بکشد و راحت کند! چطور باور کنم شوهرم بچه ام را در عراق جا گذاشته است؟» و صدای گریه اش بلندتر شد.
آنها دو فرزند داشتند، موقع فرار غافلگیر شده و دخترشان را جا گذاشته بودند! زن گفت: «خانزاد، برایم دعا کن. خانزاد، بی قرارم. حالم خوب نمی شود. دعا کن یا بمیرم یا خبری از دخترم بشنوم.» برایش دعا کردم و گفتم: «اگر مرا قبول داری، با شوهرت خوش رفتار باش. شوهرت هم تقصیر ندارد. هیچ پدری دلش نمی خواهد بچه اش را رها کند. حتما شرایط بدی بوده.»
وقتی زن را بدرقه می کردم، شوهرش را دیدم که دست روی چشم هایش گذاشته و گریه می کند. مدتی گذشت.
روزی یک ماشین عراقی را دیدیم که در روستا می گشت. سرنشینان ماشین از مردم سؤالاتی می کردند. چند نفر دختربچه ای را با خود آورده بودند و بین عراقی ها دنبال خانواده اش می گشتند. زن و مردی که دخترشان را در عراق جا گذاشته بودند فهمیدند آن دختر بچه فرزند آنهاست. صدای فریادشان از خوشحالی بلند شد. بچه را در آغوش گرفته بودند و گریه می کردند. مردم روستا هم گریه می کردند و صلوات می فرستادند. سرنشینان ماشین هم متأثر شده بودند. راننده ماشین به مرد گفت: «اگر می توانستم، تو را می کشتم. چطور نام انسان روی خودت گذاشته ای؟» مرد ناراحت و شرمنده بود. با خودم فکر کردم که ما در موقعیت آنها نبوده ایم.
معلوم نبود اگر ما به جای آنها بودیم، چه می کردیم. یقینا آن مرد هم فرزندش را بسیار دوست داشت.
زن با فرزند در آغوشش خود را به دامنم انداخت و گریه کرد. یکسره تشکر می کرد. گفتم: «از خدا تشکر کن. من فقط برایت دعا کردم.»
***
گاوی دیوانه داشتیم که لباس ها را می خورد. روزی، گاو را در باغ رها کرده بودم که بچرد. ناگهان صدای داد و فریادی از طرف باغ به گوشم رسید. بعد، یکی از بچه های روستا دوان دوان خودش را به من رساند و گفت: «تاتی خانزاد، زود بیا. بچه های عراقی رفته اند توی باغ. گاوت هم دنبالشان کرده.»
روی پاهایم کوبیدم و به سرعت به طرف باغ دویدم. می دانستم اگر کسی گاو را عصبانی کند، خطرناک می شود. سراسر راه را دویدم. وقتی به باغ رسیدم، دیدم بچه ها دور درخت ها می دوند و گاو هم صداهایی از سر خشم بر می آورد. با عجله فریاد زدم: «عصبانی اش نکنید!» بچه ها، که وحشت کرده بودند، به سرعت به طرفم دویدند. گفتم: «زود فرار کنید.» ناگهان گاو به طرف ما آمد. من به سمت مخالف بچه ها شروع کردم به دویدن تا بچه ها بتوانند فرار کنند. صدای فریاد بچه ها بلند بود. گاو دنبالم می دوید و شاخهایش را بر زمین می کوبید. ناگهان دیدم میان آسمان و زمینم. بر زمین که افتادم، شاخ و برگ درخت ها در بدنم فرورفت. بدنم سوخت و درد گرفت. دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی چشمانم را باز کردم همه دورم جمع شده بودند و آب بر سر و صورتم می پاشیدند. بعد فهمیدم گاو مرا شاخ زده است.