گروه جهاد و مقاومت مشرق - فرزاد قاسمی زمانی که تنها 16 سال بیشتر نداشت راهی جبههها شد و در سال 64 با تنی مجروح به اسارت دشمن درآمد. قاسم به مدت پنج سال و نیم در اردوگاههای دشمن بود و در نهایت با ورود آزادگان به کشور در سال 69 به میهن اسلامی بازگشت. این آزاده سرافراز که 45درصد جانبازی هم دارد، در گفتوگو با ما از روزها و خاطرات آزادگی میگوید.
چه زمانی شما در قامت یک رزمنده پا به جبههها گذاشتید و مشغول دفاع از کشور شدید؟
اولین بار سال 61 در مقطع تحصیلی اول دبیرستان بودم که وارد جبهه و به غرب کشور اعزام شدم. چون سنم کم بود مدیر کل آموزش و پرورش با مسئولان سپاه و فرماندهان وقت منطقه هماهنگ کرد و ما را بعد از دو ماه برگرداندند. دومین بار سال 62 در طرح لبیک یا امام شرکت و در عملیات آزادسازی سد دربندیخان و مناطق شاخشمیران حضور پیدا کردم و حدود دو ماه و نیم در منطقه بودم. بار سوم سال 63 در مقطع سوم دبیرستان بودم که اواخر بهمن به منطقه مریوان اعزام شدم. در منطقهای مستقر بودیم که روی شهر سید صادق عراق احاطه و در سنگرهای دیدهبانی تحرکات دشمن را در شمالغرب کشور زیر نظر داشتیم. این اقدام مخفیانه بود و کسانی که آنجا میماندند به دست دشمن به شهادت میرسیدند. تیپ انصارالحسین همدان و شهید همدانی مسئولیت یک گردان مستقلی به نام گردان 311 قدس را بر عهده گرفته بود. این گردان از بچههای همدان و شمال تشکیل شده بود و کارش اقدامات برونمرزی بود. زمانی که میخواستند نیروها را به منطقه اعزام کنند فرمانده گفت کسانی که میخواهند به این منطقه بروند امکان بازگشتشان خیلی کم است. هنگامی که ما در منطقه مستقر شدیم کولهپشتی و وسایل بچهها را میدیدیم. بعدها متوجه شدیم بچهها در شناساییها به شهادت میرسیدند و پیکرهایشان به دلیل صعبالعبور بودن منطقه همانجا میماند. دشمن هم با داشتن نیروهای نفوذی بیکار ننشسته بود و سنگرهای ما را شناسایی میکرد و کمین میگذاشت. دشمن در صبح فروردین 64 حمله کرد. 17 نفر در پایگاه بودیم. پایگاههایی که در آن حضور داشتیم بعد از چند ماه لو رفت و عراق با نیروهای ویژه حمله کرد. تقریباً 6 صبح بود که عراقیها شروع به خمپاره زدن کردند و تا ساعت یک بعدازظهر نیروها مقاومت کردند. تعدادی به شهادت رسیدند و حدوداً هفت نفری که مانده بودیم زخمی شدیم که بعد آمدند و پایگاه را گرفتند. بچهها از چندین نقطه مجروح شده بودند. خودم از 11 نقطه مجروح شدم و قدرت راه رفتن نداشتم. ما هفت نفر را برای زدن تیر خلاصی جمع کرده بودند که یکی از فرماندهانشان از راه رسید و اجازه این کار را نداد. آن زمان ما از عراق اسرای زیادی گرفته بودیم و آنها خیلی اسیر نگرفته بودند. به همین خاطر به دنبال افزایش تعداد اسرای ایرانی بودند. این عامل باعث شد مجروحان را به شهادت نرسانند و به اسارت ببرند.
هنگام اسارت و زمانی که با تنی مجروح دشمن بالای سرتان بود چه بر شما گذشت؟
آنچه بود تماماً عشق به اعتقادات مکتب و ایمان بود. ما به فرمان امام این مسیر را طی کرده بودیم و در این مسیر هر چیزی را که برایمان پیش میآمد خیر و مصلحت الهی میدانستیم. بچهها ترسی در وجودشان نبود. کسی که وارد این مسیر میشود میداند حتماً شهادت نصیبش خواهد شد. قبل از انجام عملیات هم گفتند اگر کسی نمیخواهد اینجا نماند و به یک قسمت و گردان دیگر برود ولی هیچ کسی دنبال رفتن نبود و همه همانجا ماندند. ذرهای ترس و دلهره وجود نداشت و احساس میکردیم این کار یک معامله بزرگ با خداست و ما چقدر احساس خسران کردیم که در این مسیر به شهادت نرسیدهایم.آن روزها بهرغم اینکه همه بچهها مجروح بودند و با بیرحمی تمام بچهها را با توهین جابهجا میکردند اما این کارها باعث نشد ذرهای از ایمان رزمندگان کم شود و همه سفت و محکم مقابل دشمن از ارزشها و اعتقادشان مقابل دشمن دفاع میکردند و نمیخواستند جلوی دشمن سر خم کنند. این اعتقاد راسخ به واسطه ندای ملکوتی حضرت امام (ره) بود که در قلبها نفوذ کرده بود. بچهها با مقاومتی وصفناپذیر مقابل دشمنان ایستادگی کردند.
هنگامی که برایتان مسجل شد دیگر به اسارت دشمن درآمدهاید دچار یأس و ناامیدی نشدید؟
گرفتاری در چنگال دشمن برای انسان خیلی سخت است به خصوص زمانی که بفهمید هیچ کاری نمیتوانید مقابل دشمن انجام دهید. هفت نفری که آنجا اسیر شدند تا مرز شهادت رفته بودند و وضعیت بغرنجی داشتند. اصلاً فکر نمیکردیم یک روز به اسارت دشمن دربیاییم. اما در دوران جنگ هر اتفاقی ممکن است رخ دهد. اسارت برایمان خیلی خوشایند نبود و شهادت برایمان بالاترین سعادت بود. گرفتار شدن در چنگال دشمن احساس بدی به ما میداد و فشار روحی و روانی و جسمی زیادی داشت.
دوران اسارت برایتان چطور شروع شد؟
اوایل خیلی سخت بود و عراقیها به ما رسیدگی نمیکردند. بعد از اینکه به پشت جبهه منتقل شدیم برای بازجویی و گرفتن اطلاعات به جاهای مختلف از جمله استخبارات رفتیم. کسی که مجروح است باید مداوا شود ولی ما در استخبارات به مدت 17 روز پانسمان زخمهایمان عوض نشد و این زخمهایمان بوی تعفن گرفته بود. به دلیل رسیدگی نکردن دوستانی را که نقاط حساسی از بدنشان مجروح شده بود، قطع عضو کردند. در کنارش برای بازجویی میرفتیم که شکنجه میدادند و اذیت میکردند و هیچ توجهی نداشتند که طبق کنوانسیون ژنو نباید با اسیر و مجروح اینطور برخورد کنند. تقریباً یک ماه اینگونه به سختی گذشت. بعد ما را به اردوگاه منتقل کردند و رزمندگان دیگری را دیدیم که آنها هم از مجروحان عملیاتهایی مثل بدر بودند. دوران بسیار سخت و دهشتناکی بود. نیازهایی که به دارو و درمان داشتیم مرتفع نمیشد و در کنارش اذیت و آزار و ندادن آب و غذا بود. منطقه رمادی کویری و گرم است و وقتی صلیبسرخ دماسنج میآورد، درجه حرارتش بالای 50 درجه میشود. هیچ وسیلهای برای سرمایش نداشتیم. با وجود تمام این سختیها همه بچهها اولین ماه مبارک رمضانی را که در اسارت بودند، روزه گرفتند. 18 ساعت گرما را بهرغم اینکه هیچ چیزی برای خوردن نبود تحمل میکردند. این باعث شد نه تنها از ایمان و اعتقادات چیزی کم نشود بلکه اضافه هم میشد. تنها چیزی که توانست روحیه بچهها را حفظ کند توکل به خدا و توسل به ائمه و ادعیه بود. با خواندن قرآن قلب و روح آزادگان را جلا میداد و همین استقامت را در وجودشان تقویت میکرد. اگر غیراز این بود مطمئن باشید دچار سرخوردگی و افسردگی و بیماریهای روحی و روانی میشدند و خوشبختانه ما در اسرای ایرانی چنین معضلاتی نداشتیم. اگر اسرای کشورهای دیگر را بررسی کنید قطع به یقین نفرات زیادی دچار بیماریهای روحی و روانی حاد میشوند. اگر کسی ذرهای دچار نوسانات روحی میشد، بلافاصله بقیه به او توجه میکردند و او را از آن وضعیت روحی درمیآوردند. این وحدت منجر به حفظ روحیه آزادگان میشد.
حضور مرحوم ابوترابی چه تأثیری بر آزادگان در دوران سخت اسارت داشت؟
آزادگان مرهون هدایتگری ایشان بودند. مرحوم ابوترابی استاد اخلاق بود. ما یک سال اول که به اسارت درآمده بودیم احساس میکردیم اینجا هم یک جبهه است و باید درگیر شویم. درگیریهایی هم داشتیم و بچهها مرارتهای زیادی کشیدند و برخی دچار مجروحیت و شکنجه شدند. حاجآقا ابوترابی نگاهشان این بود که شما نباید در این شرایط خودتان را با دشمن درگیر کنید و باید به لحاظ جسمی و روحی خودتان را سالم نگه دارید تا هنگامی که به کشور برمیگردید به مردم و کشورتان خدمت کنید. الان در این شرایط که در چنگال دشمن به اسارت درآمدهاید وظیفهتان حفظ اعتقاد، ایمان و خودتان است و درگیر شدن با دشمن هیچ مشکلی را حل نمیکند. این حرفها یک خطمشی روشنی بود که به آزادگان داده شد و اگر غیراز این بود خیلی از آزادگان دچار مشکلات جسمی و روحی زیادی میشدند. همین باعث میشد بچهها مقداری از تب و تاب ستیز و مقابله مستقیم با دشمن دست بردارند. در خیلی موارد نوعی برخورد میکرد که عراقیها هم دست به دامن حاجآقا میشدند و اگر جایی معضل داشتند و نمیتوانستند آرامش را حکمفرما کنند از این سید بزرگوار خواهش میکردند که با این بچهها صحبت کنند تا آرامش برقرار شود. حاجآقا را به اردوگاههای زیادی بردند. ایشان را شکنجه و اذیت و آزار کردند که مواجههشان در این مواقع بسیار جالب بود. در یک صحنه سرباز عراقی که ایشان را به شدت میزد، چوب از دستش افتاد. حاجآقا چوب را برداشت و بدون بیاحترامی و ناسزایی چوب را به سرباز یا افسر عراقی داد. حتی گاهی بعد از کتک خوردن میگفت من را حلال کن من باعث شدم خسته شوی و دستت درد بگیرد. با این روش انقلابی در وجودشان ایجاد میکرد و همه مرید حاجآقا میشدند. این خصوصیات باعث شده بود مرحوم ابوترابی محور انسجام و وحدت شود.
در دوران اسارت بیشتر چه کارهایی انجام میدادید و زندگی برایتان چگونه میگذشت؟
اوایل فقط قرآن در اختیار ما بود و بعدها صلیب سرخ کتابهای زبان خارجی برایمان آورد. کاری که میکردیم بیشتر حفظ قرآن و یاد گرفتن ترجمه تحتالفظی قرآن زیر نظر استادان روحانی بود. در مقطعی نهجالبلاغه را آوردند و خطبههای نهجالبلاغه و کلمات قصار را حفظ و ترجمه میکردیم. مفاتیحالجنان را هم آوردند که به دلیل خواندن زیارت عاشورا از ما گرفتند. زبان انگلیسی هم کار میکردیم. بخشی از وقتمان صرف فعالیتهای فرهنگی میشد. برای اینکه برای بچهها تقویت روحیه شود در مناسبتهای مختلف با همت بچهها تئاتر اجرا میکردیم.
چه سالی به میهن اسلامی برگشتید؟
3/1/64 اسیر شدیم و 1/6/69 برگشتم. بازگشت آزادگان از 26 مرداد از اردوگاه موصل شروع شد که چند روز طول کشید و بعد نوبت به اردوگاه رمادی و دیگر اردوگاهها رسید.
هنگام بازگشت چه احساسی داشتید؟
کسی که در جایی محبوس بوده و هیچ نقطه روشنی در مسیر زندگیاش نمیدیده یک مرتبه میبیند آفتاب درخشانی طلوع کرد. قطعاً بازگشت به وطن بارقهای از امید در دل ما بود و از این بابت احساس شادی و شعف وصفناپذیری میکردیم. هم بابت نجات از دست دشمنان خوشحال بودیم و شادی بیشترمان جهت بازگشت به میهن و بودن در کنار خانواده و آشنایان بود. اینکه ادامه مسیرمان در کشور خودم رقم میخورد چشماندازی روشنی را جلوی چشمانم گشوده بود که ما را به آینده امیدوار میکرد.
در پایان اگر خاطرهای جالب از دوران آزادگی دارید برایمان بازگو کنید.
در عراق سربازی در شرایط عادی هفت سال بود. قانون بود اگر جنگ شود تا مادامی که جنگ هست سربازان باید خدمت کنند. خیلی از سربازها، خدمتشان در حال اتمام بود که عراق به ایران حمله کرد. این سربازان با احتساب هشت سال جنگ، 15 سال سرباز بودند. دیگر مثل یک ارتشی حقوق و مستمری میگرفتند. سال 67 قطعنامه پذیرفته شد، یک سال بعد از ارتحال حضرت امام بود و سال 69 عراق به دلیل سرخوردگی از جنگ با ایران تصمیم میگیرد به کویت حمله کند. در این اثنی سربازان فشار میآوردند که به ما اجازه رفتن بدهید. اینکه 9 سرباز را که نزدیک به 15 سال خدمت میکردند، در اوایل تیر 69 مرخص کردند. یکی از این سربازان به نام ابوجاسم به بچهها میگفت من رفتم و هیچ کس به فکر شما نیست و احتمالاً اینجا میمانید، میمیرید و پشت تپهها خاکتان میکنند. ما هم گفتیم راضی هستیم به مشیت خدا و از خدا میخواهیم راه نجات بفرستد. هنوز مهر ترخیصشان خشک نشده بود که عراق به کویت حمله کرد. به دلیل کمبود نیرو فراخوانی جهت حضورشان داده شد و همه کسانی که ترخیص شده بودند باید خودشان را به یگان خدمتیشان معرفی میکردند. ما دیدیم دست از پا درازتر برگشتند. صدام به خاطر راحت شدن خیالش از بابت ایران، تبادل اسرا را انجام داد. شب 31 مرداد آزاد شدیم و پنج نفر، پنج نفر به حیاط میآمدیم. ابوجاسم ناراحت پشت به ما در حیاط نشسته بود. یکی از بچهها صدایش کرد و گفت ابوجاسم ما میرویم و تو میمانی تا امریکاییها اینجا را بمباران کنند، میمیری و پشت تپه دفنت میکنند. حرفی که به ناحق به آزادگان گفته بود عیناً بچهها به او گفتند.
منبع: روزنامه جوان