به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، موسسه فرهنگی پیام آزادگان سال هاست که در زمینه جمع آوری و ثبت خاطرات آزادگان هشت سال دفاع مقدس فعالیت کرده است. در ادامه تازه های نشر پیام آزادگان در سال 96 معرفی شده است.
خداحافظ آقای رئیس
«خداحافظ آقای رئیس» حکایت زندگیِ حجتالاسلام والمسلمین «علی علیدوست» معروف به قزوینی است. او وقتی طلبه جوانی بود از تحصیل علم و دین به مدرسه معرفت و عشق و ایثار پیوست. روزهای شیرین کودکی این روحانی آزاده در مصیبت از دست دادن مادر، برادر و خواهرش در زلزله بوئین زهرا گذشت.
سرانجام علی علیدوست با انتخاب راه طلبگی علاوه بر تحصیل علم، قدم در راه مبارزه با نظام شاهنشاهی گذاشت.
با شروع جنگ عراق علیه ایران این رزمنده شجاع مانند دیگر جوانان این مرز و بوم به جبهههای جنگ پیوست و در یک درگیری نابرابر به اسارت نیروهای بعثی درآمد و سالها با مقاومت و ایستادگی در غربت زندگی کرد. این آزاده در تمام مدت اسارت در جهت فعالیتهای فرهنگی گام برداشت و در این راه حبس انفرادی و انواع شکنجه را تحمل کرد؛ اما هرگز دست از مقاومت و مبارزه علیه دشمن بعثی برنداشت. کتاب خاطرات این روحانی آزاده و هوشیار به اهتمام «سهیلا عبدالحسینی در 4 بخش به نگارش درآمده است.
در بخشهایی از این کتاب ارزشمند میخوانیم:
...فهمیدم که بعد از آن سر و کارم با شوک الکتریکی است! دستگاه شوک را آوردند. ولی سروان با توجه به جثه نحیف من نگذاشت گیره شوک را به گوشم وصل کنند و به جای آن بر انگشت پایم وصل کردند. وقتی جریان برق به تنم رسید با تکانهای غیرعادی ناخودآگاه صدای فریاد زدنم جور عجیبی شده بود و عراقیها شروع کردند به خندیدن. در بین شکنجه میخواستند اعتراف بگیرند و من جز کلمه نمیدانم
چیزی به اینها نگفتم. حواسم بود که یک کلمه حرف اضافه اگر از دهانم بیرون بیاید دیگر رهایم نخواهند کرد. بعد از شکنجه با شوک الکتریکی مرا روی زمین گذاشتند و گفتند: «راه برو!» پایم کاملاً سیاه شده بود، اصلاً نمیتوانستم بایستم چه برسد به راه رفتن. وقتی دیدند راه نمیروم شروع کردند با کابل روی پایم کوفتن. مرا به سمت زندان بردند وقتی درِ زندان را باز کردند سربازی که همراه من بود ناگهان فریاد کشید: «موت، موت، موت، یعقوب موت.» از این سرو صداها متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است. «خلیل یعقوب» در زندان شهید شده بود...
مادر...
روایت زندگی عبدالمجید رحمانیان نویسنده و آزادهی دفاع مقدس و به قلم خود اوست. رزمندهای که 3040 روز از بهترین روزهای جوانیاش را در اردوگاههای اسیران جنگی دشمن گذرانده است. بازگشت او به وطن در آغاز با حیرت و البته انزوایی خودخواسته همراه است. این فرصتی داده است که یکبار دیگر، گذشته و اکنون زندگی خود را بکاود. سفری در خود که نتیجهی آن تصویرهایی دلانگیز از روزهای کودکی تا جوانی در جهان سنّتها و قصههایند. اما این کتاب آنگونه که از نامش هم پیداست، داستان مادری از مادران سرزمین ما نیز هست. آنها که سهم عظیمی در پرورش و تربیت سرمایههای انقلاب و جنگ داشتهاند و چون کتاب مقاومت را میگشاییم، هر چه بکوشند خود را پنهان کنند، آشکارتر میشوند تا آنجا که کتاب را باید سراسر داستان آنها دانست.این نوشتهها مغتنمند، زیرا فرصتی میدهند که خود را در آیینهی گذشته و باورهایمان از نو ببینیم و بدانیم چهها از دست داده یا به دست آوردهایم.
در بخشهایی از این کتاب ارزشمند میخوانیم:
..این سفرِ ناخواستهی من، با سفرهای دیگر فرق داشت. در این سفر، دیگر میوههای سفارشی مادر به دستم نمیرسید؛ اما دعاهای مادر پابهپایم قدم میزد.
من چند ماهی پیش از اسارت، درخت لیموی کوچکی را که در پای نخلِ خانه روییده بود، با نارنج پیوند زدم. نارنج جوانه زد و رشد کرد و درختی بزرگ شد. شاید آن درخت نارنج، تنها یادگاری بود که مادر با دیدن آن به یاد من میافتاد و به همین دلیل پس از اینکه قسمتی از خانه را خراب کرده بودند تا نوسازی کنند، مادر برای حفظ آن درخت نارنج، نقشهی ساختمان را به گونهای تغییر داده بود تا آن درخت سر سبز، همچنان بماند.
وقتی راهی نبرد فتحالمبین شدم، دیگر نه مادر را دیدم و نه نارنج را...
ظهر یازدهم اردیبهشت 1361بود که در شرایطی نابرابر به اسارت بعثیها درآمدم، اگرچه امید دیدار مادر و نارنج را از دست دادم؛ اما در حوادث تلخ، ثمرهِ دعای مادر را میدیدم که خیلی سریعتر از صندوقهای میوهی او به دستم میرسید...
(یک به علاوه پنج) خاطرات آزاده هِراتی( از توابع یزد) «قاسم قناعتگر» در 5 فصل به نگارش درآمده است و به رویدادهای زندگی، جنگ، اسارت و آزادی این آزادهی صبور، شجاع و فعال یزدی میپردازد.
قاسم قناعتگر» وقتی که هنوز نوجوانی بیش نبود از کلاس درس به مدرسه جبهههای جنگ پیوست. سرانجام این رزمنده شجاع در بهمنماه سال 1364 در شرایطی نابرابری در جزیره «امالرصاص» به اسارت نیروهای بعثی درآمد و سالها مقاومت و ایستادگی را در غربت زندگی کرد. آنچه در این کتاب حائز اهمیت است، دوراندیشی، هوشیاری و شجاعت آزادهای است که با فعالیتهای فرهنگی خود توانست از بوته آزمایش اسارت نیز سربلند بیرون بیاید.کتاب خاطرات قاسم قناعتگر به اهتمام «جلال توکلی» به نگارش درآمد
در بخشهایی از این کتاب ارزشمند میخوانیم:
درجهداری که معلوم بود فرمانده است ـ شاید فرمانده پادگان بود ـ تندتند به عربی چیزهایی را گفت: «و دوسه تا سرباز پس از ادای احترام هر کدام فلاسکی را برداشتند و با یک لیوان پلاستیکی بالای سرِ اسرا آمدند.»
ـ اِشرَب ماء بارد حبیبی!
رفتارشان ملایمتر شده بود و این کمی عجیب بود! لیوان
آب را با لبخند ملیحی به دست اسرا میدادند. آن لبخندها هیچ جوری به دلم نمیچسبید.
بعد کمی که بیشتر به دور و برم دقت کردم، مردِ دوربین به دستی را دیدم که مشغول فیلمبرداری از صحنهی آب دادن سربازان عراقی به اسرا بود. تازه آن موقع بود که شستم خبردار شد قضیه از چه قرار است! ارتش عراق قصد داشت حسابی روی ما، مانور تبلیغاتی بدهد.. حالا دیگر علت آن لبخندهای ملیح را میفهمیدم. به همین خاطر تصمیم گرفتم از لجشان هم که شده، آب نخورم. سرم را پایین انداختم و لبهایم را بر هم فشردم و هی با خودم تکرار کردم که: من که آب نمیخورم... من که آب...
کتابشناسی سیدآزادگان
که به معرفی 40 کتاب در رابطه با خاطرات، زندگی و مبارزات ایشان میپردازد. در این مجموعه، شناسنامه، خلاصه و معرفی اجمالی کتابها نقل شده است. کتابشناسی سید آزادگان به اهتمام معاونت پژوهش و نشر موسسه پیام آزادگان در 88 صفحة خشتی تهیه شده است.
در بخشهایی از کتاب می خوانیم:
آن روز آنقدر مرا زده بودند که کاملاً بیهوش شده و دیگر هیچ چیز متوجه نمیشدم تا اینکه نمیدانم بعد از چه مدتی و یا چند ساعت وقتی برای چندمین بار بهوش آمدم، دیدم سرم روی پای حاجآقا ابوترابی است. خوب که نگاهش کردم دیدم صورتش پر از خون است. گفتم حاجآقا چرا صورتتان خونی است؟ گفتند چیزی نیست. محاسم بلند شده بود، آمدم کوتاه کنم صورتم زخمی شد. کمی که دقت کردم دیدم بر اثر شکنجه تمام موهای صورت حاجآقا را کنده بودند و از همه جای صورتشان خون به بیرون میزد و این در حالی بود که عراقیها قبلا به ایشان اجازه داده بودند که محاسنشان را نزنند.
خاکریز دوازدهم
روایت لحظههای مقاومت و مقابله آزادگان مقاومی است که توسط «علیرضا حیدری نسب» آزادهای از دیار آزادمردان زابل به نگارش درآمده است.4علیرضا حیدرینسب به عنوان اسیری مفقودالاثر روزهای اسارت خود را در اردوگاههای تکریت و موصل سپری کرد.او به همراه چهار برادر دیگرش با حضور در جبهههای جنگ، حماسهساز عرصههای دفاع مقدس بود و در سال 1367 همراه با برادرش «حمیدرضا» به اسارت درآمد.
علیرضا حیدرینسب در «خاکریز دوازدهم» با پرداختن به یکی از مهمترین چالشهای عصر حاضر یعنی «جنگ نرم» نشان داد که فرزندان آزادهی این مرز و بوم چگونه توانستند از بطن زخم و درد و رنج و محرومیت، دری به سوی مقاومت بگشایند و در شرایط نفسگیر موجود و جنگی به مراتب سختتر، اسیر تبلیغات دشمن نشوند. این خاطرات درسآموز و غرورآفرین که با استناد به آیات و روایات و تحلیل رویدادها توأم میباشد، در 3فصل در اختیار علاقمندان به این عرصه قرار میگیرد.
در بخشهایی از کتاب میخوانیم:
دیگر ابزار و رسانۀ مؤثر در آن فضای یک نواخت تلویزیون بود که پس از حدود ده ماه برای هر یک از سه قسمت اردوگاه ـ که حدود ده اتاق داشت ـ یک دستگاه از آن را آوردند تا به صورت چرخشی در اختیار افراد هر اتاق قرار گیرد که عمدتاً ساعاتی در ابتدای شب برای مشاهده آماده بود. این تلویزیون معمولاً یکی دو شبکه از کانالهای تلویزیون عراق را دریافت میکرد و برنامههایی چون فیلمهای مختلف، رقص و آواز و اخبار را پخش مینمود. بعضی از فیلمها به هدف مسخره کردن و تصویر ضعف نیروهای ایران بهویژه بسیج پخش میشد. تلویزیون عراق در بعضی فرصتها و مناسبتها چون سالگرد عملیاتهایی مانند «عملیات فاو» برخی برنامهها را در بالا نشان دادن قدرت و توفیق عراق نمایش میداد. از همه مهمتر برنامۀ فارسی تلویزیون عراق شامل برخی اخبار و تحلیلها بود. برنامه فارسی در برخی مقاطع با همکاری منافقان و تحت عنوان "سیمای مقاومت" دریافت میشد و...
ستارگان بهبهو
خاطرات 62 نفر از آزادگان سرو قامت بهبهان است. این کتاب از روزهای شور و شعور انقلابی این دلاورمردان تا روزهای جنگ و اسارت حکایت میکند. آزادگانی که مردانه و تا آخرین فشنگ جنگیدند و در نابرابری شرایط به اسارت تن دادند.
ممکن است در بخشهایی از این اثر ارزشمند به لحاظ خاطرات مشترک، تشابهاتی نیز به چشم بخورد که صلاح به حذف و یا تعدیل آن نبود، زیرا هر حادثه و واقعه این مکتوب به تنهایی از منظر راوی نیز قابل تأمل خواهد بود...
کتاب «ستارگان بهبهو» به اهتمام «جواد اسکافی» به نگارش درآمد و توسط «انتشارات پیام آزادگان» در اختیار علاقمندان این عرصه قرار میگیرد. پیشتر از این نویسنده آزاده کتاب« سالهای اسارت» توسط این انتشارات به چاپ رسیده است.
در بخشهایی از کتاب میخوانیم:
فاصلهی ما با دشمن 5 کیلومتر بود. بچهها اغلب به مین برخورد میکردند. به هر قیمتی که بود از میدان مین عبور کردیم. به همراه یکی از دوستانم به نام ابوعلی از بچههای آغاجاری به خاکریزی رسیدیم که جز خودمان هیچ نیرویی در آنجا نبود. دوستم گفت :«بیا دو نفری این خاکریز را تا صبح نگهداریم !»
کار عجیبی بود. در یک نقطه شلیک میکردیم؛ بعد جای خود را تغییر داده در نقطههای دیگری نارنجک و گلولهی آرپیجی میانداختیم و به دشمن القا میکردیم که در این خط نیروهای زیادی وجود دارد. این جنگ و گریز تا صبح ادامه داشت. امیدوار بودیم که صبح نیروهای خودی میرسند و تلاش ما بیثمر نمیماند. صبح شد اما کسی به کمک ما نیامد...
علاقه مندان برای تهیه این کتاب می توانند به مرکز پخش انتشارات پیام آزادگان به شماره تماس 88807046 تماس بگیرند.