مرد باغبان با لبخندی روی لب گفت: «نه حسین آقا این چه حرفی است. برای مش‌رحیم میوه‌فروش میوه آورده بودم، دیدم بچه‌های مسجد دارند جلوی مسجد حجله می‌گذارند، آمدم ببینم چه خبر شده...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - پیرمرد آرام آرام با دو جعبه گیلاس از باغ بیرون زد، گرمای تابستان کلافه‌اش کرده بود و زیر لب می‌گفت: «جوانی کجایی که یادت بخیر؟ پیر شدیم رفت، درد این زانو امانم را بریده.» جعبه‌ها را کنار جعبه‌های دیگر در پشت صندوق ماشین سفید رنگش جاسازی کرد و با دستمال یزدی عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. دستی کشید روی زانویش، نشست روی تخته سنگی تا پس از یک روز کار زیر آفتاب تابستان نفسی چاق کند. پارچه‌ای را که صبح زود دور زانویش پیچیده بود، محکم‌تر کرد. نگاهی به ساختمان‌های نوساز کنار باغش انداخت. یاد روزهایی افتاد که این زمین، پر از گندم بود و به گندمزار معروف بود. اما حالا آن گندم‌های طلایی رنگ، جای خود را به ساختمان‌های بلندمرتبه داده بود. انگار تابستان‌های آن سال‌ها هم هوای خنک‌تری داشت. کمی در فکر و خیال فرو رفته بود، تلفن همراهش را از جیب شلوارش درآورد. ساعت از پنج گذشته بود. به خود آمد. زیر لب گفت: «بر شیطان لعنت! دیر شد با نشستن کار درست نمی‌شود.» دست روی زانو گذاشت و یاعلی گویان از جا بلند شد. صدای شُر شُر چشمه آبی که از پشت باغ می‌گذشت در سکوت عصرگاهی پیچیده بود.

 
ساعتی بعد پیرمرد دم مغاره میوه‌فروشی مش‌رحیم ایستاد و گیلاس‌های نوبرانه را تحویل او داد. صدای جوان‌های مسجدی جلوی مسجد حضرت ابوالفضل(ع) کوچه را پر کرده بود. عکس روی دیوار مسجد، نظر پیرمرد را جلب کرد. رفت جلو و کمی عمیق‌تر عکس را نگاه کرد. انگار این خنده را سال‌ها پیش دیده بود و برایش آشنا بود. احساس کرد این جوان را می‌شناسد. دست روی چانه کشید و بعد هم رفت توی مسجد، از جوان‌ها سراغ فرمانده پایگاه بسیج را گرفت. مرد میانه‌سالی که یکی در میان ریش‌های سفید روی صورتش روییده بود توی اتاق مشغول صحبت و هماهنگی برنامه‌های مراسم تشییع پیکر شهید بود. صحبت‌هایش که تمام شد بلند شد و گفت: « یاالله حاج علی آقای عزیز، خوش آمدید. امری هست در خدمتم. ببخشید اینجا کمی شلوغ است.»

مرد باغبان با لبخندی روی لب گفت: «نه حسین آقا این چه حرفی است. برای مش‌رحیم میوه‌فروش میوه آورده بودم، دیدم بچه‌های مسجد دارند جلوی مسجد حجله می‌گذارند، آمدم ببینم چه خبر شده، عکس روی دیوار نظرم را جلب کرد. چهره این جوان برایم خیلی آشناست به نظرم. اسم پدرش چیست؟ کجا شهید شده؟»

-‌ اسمش مرتضی مسیب‌زاده است پدرجان. حاج مرتضی رفیق ما بود.

‌  مرتضی؟ چند سالش بود باباجان؟

•حدودا 34 ساله، پسر همین حاج آقای مسیب‌زاده ارتشی، زمان جنگ توی مسجد هم خیلی فعال بود. مرتضی، یک دختر 6 ساله به اسم نازنین زهرا هم دارد.

فرمانده پایگاه چند دقیقه‌ای از مرتضی و خانواده‌اش گفت و پیرمرد هم دقیق گوش می‌داد. دستی به روی زانویش کشید و در حالی که خیلی متاثر شده بود، گفت:
•عجب!
•چیه حاج آقا؟ یادت آمد؟

پیرمرد که متحیر بود ابرو بالا انداخت و دستی به چانه‌اش کشید:

•ها! به نظرم یادم آمد باباجان. باغ گیلاس من داخل شهرک وحدت است، حتما می‌دانی که آنجا به گندمزار معروف بود. حدودا 24 یا 25 سال پیش، همین وقت‌ها که گیلاس نوبرانه درمی‌آید، دو سه تا نوجوان 10، 12 ساله، از سر بازیگوشی رفته بودند توی باغ و گیلاس خورده بودند. من دم خانه مشغول تمیز کردن ماشین بودم که دیدم پسربچه‌ای با یک توپ پلاستیکی توی دستش آمد و گفت: «سلام حاج آقا، صاحب باغ گیلاس شما هستی؟ گفتم آره باباجان. گفت: «داداشم با دو تا از دوستانم رفتند توی باغ شما و گیلاس چیدند، خواستم بگویم اگر می‌شود حلال کنید، اگر نه، آدرس منزل‌مان را بدهم، بیایید دم منزل ما و از پدرم پول میوه‌ها را بگیرید.»

معلوم بود که خودش هم با این بچه‌ها هر روز عصر فوتبال بازی می‌کند توی گندمزار ولی خودش توی باغ نرفته، راه افتادیم و رفتیم سمت باغ اما این آقا مرتضی نزدیکی‌های باغ، کمی آن طرف‌تر ایستاد و گفت: «اگر اجازه بدهید من همین جا بایستم. حاج آقا، برادرم و دوستانم از من بزرگ‌تر هستند شاید خوب نباشد که من را ببینند.»

جوانی توی اتاق یک لیوان شربت آبلیمو آورد و روی میز گذاشت. پیرمرد تشکر کرد و ادامه داد: «خلاصه از کار این بچه خوشم آمد. اول که آمد حلالیت طلبید برای کار اشتباه برادر و رفقایش، بعد هم به خاطر اینکه آنها شرمنده نشوند نیامد جلوی باغ. رفتم دم باغ و تا رسیدم جلوی در، پسر بچه‌ای در باغ را باز کرد و توی چارچوب در با دیدن من خشکش زد. آب گلویش را به سختی قورت داد. به گمانم برادر همین مرتضی بود. نگاهی کردم و گفتم تو که ماشاءا... از برادرت بزرگ‌تری، از این برادرت یاد بگیر... . خلاصه کمی نصیحت‌شان کردم و بعد هم گفتم حالا نمی‌خواهد انقدر بترسید. این دفعه را به خاطر ادب و اخلاق رفیقتان می‌بخشم، یاعلی... .»

فرمانده پایگاه که با حرف‌های پیرمرد باغبان به یاد رفیق شهیدش اشک در چشمانش نشسته بود، گفت: «از مرتضی بعید نبود حاج آقا... .» غروب بود، پیرمرد که دیرش شده بود و باید زودتر برمی‌گشت، دوباره نگاهی به عکس شهید انداخت و گفت: «آره بابا جان، چنین بچه‌ای باید هم شهید شود، روحش شاد... .»

مرد باغبان قبل از رفتن، یک جعبه گیلاس از صندوق ماشین درآورد و رو به جوان‌های مسجدی گفت: «این میوه‌ها را هم برای شادی روح شهید خیرات کنید. صدای اذان و ا... اکبر از مناره‌های مسجد پخش شده بود.»

 مرتضی مسیب‌زاده که بود؟

شهید مرتضی مسیب‌زاده متولد 23 تیرماه سال 61 و ساکن کرج  و دارای دو فرزند دختر است که یکی هنگام شهادت پدر 6 ساله بود و دیگری پس از شهادت پدرش به دنیا آمد. مرتضی در سوریه به شهادت رسید.

روز جمعه 14 خرداد ماه 95، یک انفجار انتحاری توسط تروریست‌های تکفیری در منطقه خلسه در جنوب خان طومان اتفاق می‌افتد و به دنبال آن سه تن از مدافعان ایرانی حریم اهل بیت(ع) در سوریه به شهادت ‌رسیدند.

شهیدان رضا خرمی، قدرت عبدیان و مرتضی مسیب‌زاده و چند تن از شهدای افغانستانی فاطمیون در این انفجار آسمانی می‌شوند.

* روزنامه فرهیختگان