گروه جهاد و مقاومت مشرق- هسته اولیهی واحد تخریب، تیر ماه سال 1360 در پادگان آموزشی قدس کرمان شکل گرفت. دوره یازدهم آموزش بسیج در حال برگزاری بود. مربی تخریب پادگان اکبرپور شعبان از میان داوطلبان تعدادی را برای آموزش انتخاب کرد.
امان الله فلاح، محمد نامجو، محمد حبیبزاده، محمدرضا انجمشعاع، عباس جعفری، محمود انجمشعاع، عباس کربلایی، محمدعلی تقیزاده، محمدرضا مرشدزاده، مهدی نامجو و حمید محمودزاده، از جمله آن افراد بودند.
آموزش با انجام چند انفجار کوچک و آشنایی مختصر گروه با مواد منفجرهای که آن روزها در دسترس بود، به پایان رسید.
کمی بعد، افراد گروه توانستند در یک دوره آموزشی کوتاه مدت و فشرده که با مسئولیت مهدی خلفی در پادگان گلف اهواز (قرارگاه کربلا) تشکیل شده بود، شرکت کنند و با انواع و اقسام مینهای موجود و نیز طریقه خنثی کردن آنها آشنا شوند. به این تربیت، اولین گروه تخریب، با مسئولیت محمود انجم شعاع جهت شرکت در عملیات کرخه کور تشکیل شد.
از آن جا که افراد گروه از تجربه کافی برای حضور در عملیات برخودار نبودند و نیز به دلیل عدم آشنایی با منطقه، نتوانستند قبل و حین عملیات از آموختههای خود برای پاکسازی میادین مین و موانع دشمن سود ببرند؛ لذا پس از طی یک دوره چند ساعته امدادگری، در شب عملیات به عنوان امدادگر عمل کردند؛ اما بعد از عملیات، با پاکسازی میدان مین دشمن، شایستگیهای خود را نشان دادند، که در نهایت، مهدی نامجو در همان میدان مجروح (60/05/19) شد و در هفدهم شهریور ماه سال 1362 به شهادت رسید.
بعد از آن، تا عملیات فتح المبین ـ عملیات های ثامن الائمه و طریق القدس ـ رزمندگان عضو تخریب به صورت متمرکز و از سوی قرارگاه کربلا فرماندهی می شدند. مهدی خلفی فرمانده تخریب قرارگاه بر حسب نیاز افراد را به محورهای مختلف اعزام میکرد، که محمدعلی تقی زاده و محمدرضا مرشدزاده از اعضای گروه تخریب کرمان در یکی از همین ماموریتها، در منطقهی عمومی بستان، به شهادت رسیدند.
با تشکیل تیپ ثارالله در ماههای پایانی سال 1360، اعضای گروه تخریب با مسئولیت محمود انجم شعاع به تیپ پیوستند و با جذب و آموزش نیروهای جدید، هسته اولیه واحد تخریب را سازمان دادند.
واحد تخریب تیپ ثارالله بعد از عملیات فتح المبین با شهادت محمد انجم شعاع و مجروح شدن عباس جعفری و تعدادی دیگر، تقریبا از هم پاشید.
در فاصله میان عملیاتهای فتح المبین و بیت المقدس، محمد محمدی که قبل از فتح المبین به واحد تخریب پیوسته بود، مامور ساماندهی مجدد واحد شد. با کوشش وی، افراد جدیدی به واحد اضافه شدند. کمی بعد، اسماعیل الهاکی که از قرارگاه به تیپ ثارالله مامور شده بود، سرپرستی واحد را به عهده گرفت. وی و بعضی از همکارانش طی حادثه انفجار یک گلوله تانک عمل نکرده، به شدت مجروح شدند و یک بار دیگر تیپ ثارالله بدون واحد تخریب ماند.
بعد از آزادی خرمشهر، قرارگاه کربلا، مرتضی حاج باقری را به تیپ ثارلله مامور کرد، تا در عملیات رمضان واحد تخریب تیپ را اداره کند.
حاج باقری پس از عملیات رمضان در تیپ ثارالله ماند و همزمان با تشکیل لشکر 41 ثارالله، به عنوان اولین مسئول واحد تخریب لشکر معرفی شد. وی تا تاریخ چهارم خرداد سال 1367 که در حمله عراق به شلمچه اسیر شد، این سمت را به عهده داشت.
بعد از اسارت مرتضی حاج باقری و در آخرین ماههای جنگ تحمیلی، عباس جعفری، غلام آبسینه و محمدجواد باقریان، به ترتیب واحد تخریب لشکر را سرپرستی کردند.
در ادامه چند روایت از وقایع و رویداد هنگام تخریب را بخوانید:
امان الله فلاح: اولین حادثه در تخریب
بعد از عملیات کرخه کور، به اتفاق تعدادی از بچههای تخریب برای پاکسازی میدان مین، سوار لند کروزر شدیم. لندکروزر همیشه تا پایان ماموریت در محل میماند، تا در صورت بروز حادثه احتمالی، به سرعت مجروح را به بیمارستان برساند؛ اما آن روز، همین که پیاده شدیم، راننده برگشت. (60/05/19)
نزدیک میدان مین سفره را روی زمین پهن کردیم و مشغول صرف صبحانه شدیم. کمی بعد، ناگهان صدای انفجار مهیبی به گوش رسید. سرآسیمه به میدان و به یک دیگر نگاه کردیم؛ هیچ کدام نمیدانستیم چه کسی وارد میدان مین شده است.
نگاهم بر روی چهره تک تک بچهها چرخ زد. متوجه شدم مهدی نامجو در میان ما نیست.
فریاد زدم: «مهدی ... مهدی ...»
به طرف میدان مین دویدیم. مهدی روی زمین افتاده بود. با احتیاط به طرفش رفتیم و ...
لندکروزر رفته بود. پیکر مجروح او را روی دست گرفتیم و به طرف جاده دویدیم. لحظاتی گذشت. آمبولانس ارتش از راه رسید و پس از کمی چانه زنی، توانستیم مهدی را به بیمارستان منتقل کنیم.
حمید محمودزاده: روایت شهادت محمود انجم شعاع
عملیات فتح المبین با جنگ و گریز ادامه داشت. گاهی عراقیها جلو میآمدند و مواضع از دست داده را میگرفتند و گاهی ما حمله میکردیم و آنها را عقب میزدیم. محمود انجم شعاع که مسئول واحد تخریب تیپ ثارالله بود، همراه با عدهای دیگر با نفربر به طرف خط پدافندی خودی میآمد. عراقیها خط را گرفته بودند؛ محمود و بقیه این را نمیدانستند.
نفربر آهسته حرکت میکرد. گروهی با تکان دادن دست، آنها را به جلو رفتن تشویق میکردند. بچهها تصور کردند آنها نیروی خودی هستند.
نفربر توقف کرد. همین که پایین پریدند، عراقیها تیراندازی کردند. بچهها پناه گرفتند و به تیراندازی دشمن پاسخ دادند؛ محمود همان جا تیر خورد و شهید شد.
عبدالله عسکری: تخریبچیهای افراد ویژهای بودند
خواندن نماز شب در واحد تخریب عادی بود. اگر کسی به هر دلیلی نماز شب نمیخواند، فردا پیش از ظهر، قضای آن را به جا میآورد. بدترین وضعیت آن بود که خواب بمانی و دیگران نماز شب بخوانند.
بچههای تخریب، ویژه بودند؛ گویی مستحبات برای آنها واجب و مکروهات، حرام بود.
تخریبچی با پای چپ به دستشویی میرفت؛ با پای راست خارج میشد. شب با وضو میخوابید. قبل از خواب آیاتی از سوره بقره را میخواند و اگر نمیتوانست، یا خسته بود، سه مرتبه سوره توحید را میخواند. هنگام غذا خوردن لقمههای کوچک برمیداشت و قبل از این که سیر شود، دست از خوردن میکشید.
بچهها چنان ارتباط خود را با خدا محکم کرده بودند که خدا را میدیدند. آنهایی هم که نمیتوانستند خدا را ببینند، باور داشتند که خدا آنها را میبیند.
مرتضی حاج باقری: فیض ثواب شستن سرویس بهداشتی
صبحها که برای نماز بیدار میشدم، دستشوییها تمیز شده بود. هر وقت سوال میکردم «چه کسی این دستشوییها را تمیز میکند؟» پاسخی نمیشنیدم.
یکی از نیمهشبها به طرف دستشویی میرفتم که شخصی را مشغول نظافت دیدم. همین که صدای پایم را شنید، خودش را پنهان کرد.
وارد دستشویی شدم. چند لحظه بعد، در را محکم بستم و وانمود کردم که آنجا را ترک کردهام.
طولی نکشید فردی که نظافت میکرد، از مخفیگاه بیرون آمد و مشغول شستن دستشوییها شد.
حمیدرضا جعفرزاده بود. وقتی من را دید، به شدت ناراحت شد و گفت: «امشب با این پلیس بازی، یک فیض را از من گرفتی؛ دیگر دستشوییها را نظافت نمیکنم.»
غلام آبیسته: وقت غنیمت است
قبل از عملیات والفجر سه، در حال باز کردن معبر، به کمین عراقیها خوردیم. دشمن منطقه را به شدت زیر آتش گرفت. زمین گیر شدیم. از هر طرف گلوله میآمد و قادر به حرکت نبودیم.
در آن شرایط، چشمم به حمیدرضا جعفرزاده افتاد. همان طور که روی زمین دراز کشیده بود، یکی از مینها را خنثی میکرد. با تعجب گفتم: «چه وقت مین خنثی کردن است؟»
آهسته گفت: «فعلا کار دیگری نمیتوانیم انجام دهیم.»
مرتضی حاج باقری: رقابت نیروها در تخریب
یک روز حاج قاسم سلیمانی مرا احضار کرد و در حالی که خیلی عصبانی به نظر میرسید و ابروها را درهم کشیده و چین به پیشانی انداخته بود، گفت: «چرا بچههای تخریب را این قدر اذیت میکنید؟!»
با تعجب گفتم: «حاج آقا! من کسی را اذیت نکردم».
دستش را همراه با کاغذی که در آن بود، به طرفتم دراز کرد و گفت: «این نام را بخوان».
تعدادی از بچههای تخریب نامهای به ایشان نوشته و شکایت کرده بودند که «شب عملیات، برادر مرتضی دوستان خودش را برای شناسایی و باز کردن معبر میفرستد و ما را که دوستان نزدیک او نیستیم، به گردانهای پشتیبانی میفرستد.»
روحیه بچههای تخریب این بود؛ برای حضور در معبر و شهادت، رقابت میکردند.
مرتضی حاج باقری: فرش مجانی
یک فرش ماشینی به واحد تخریب داده بودند تا به یکی از بچهها هدیه بدهیم. از هر کدام از بچهها که پرسیدم: «شما فرش مجانی نمیخواهید؟» میگفتند: «نه، نمیخواهیم.» هیچ کس آن فرش را قبول نکرد.
شهید مسعود جعفری: عنایت حضرت زهرا (س)
قبل از عملیات والفجر هشت، چندین مرتبه با بچههای اطلاعات و عملیات برای شناسایی به ساحل فاو رفتیم. به عنوان شاخص، تک درختی را در ساحل دشمن در نظر میگرفتیم و سعی میکردیم خودمان را به درخت برسانیم، ولی هرگز موفق نمیشدیم. معمولا صدها متر در سمت چپ یا راست درخت، از آب بیرون میآمدیم؛ تا این که شب عملیات فرا رسید.
وارد آب شدیم. اروند طوفانی شد و همه پیش بینیها را به هم زد. بدون آن که اختیاری داشته باشیم، آب ما را به ساحل دشمن برد. با عنایت حضرت زهرا (س) کنار تک درخت از آب بیرون آمدیم.
حسین نیک نشان: عبور از موانع صعب العبور
یک روز از ساحل اروند تا سنگرهای بتونی دشمن پیاده رفتم و موانع را بررسی کردم. از چولانها که رد شدم، به سیم خارداری تک رشتهای رسیدم. بعد از آن به ترتیب سیم خاردار چادری و سیم خاردار فرشی و موانع خورشیدی بزرگ و موانع خورشیدی کوچک قرار داشت.
بعد از همه اینها به سیمخادار توپی رسیدم. شش حلقه سیم خاردار توپی روی هم بود و باز خورشیدی و مجددا سیم خاردار توپی نزدیک دیواره سنگرها و نهایتا به سنگرهای بسیار مقاوم بتنی رسیدم.
حیران ماندم که چگونه در تاریکی شب، بچهها از این موانع عبور کردهاند!
محمدجواد باقریان: عزاداری امام حسین(ع) در مقر تخریب
شب تاسوعا، در منطقه سد دز، سیصد نفر را برای برگزاری مراسم عزاداری به مقر تخریب دعوت کردیم.
شام و میوه هم برای پذیرایی از این افراد پیش بینی شده بود. بچه ها وارد مقر شدند. مراسم شروع شد. رفته رفته تعداد مهمان ها از سیصد نفر گذشت. همین ما را نگران کرد که چگونه از این تعداد پذیرایی کنیم.
از مسعود پرسیدم: «حالا چه کار کنیم؟ چه طور به همه شام بدهیم؟»
با آرامش گفت: «به خدا توکل میکنیم؛ خودش درست میکند.»
بعد از مراسم، همه شرکت کننده ها شام خوردند و غذا کم نیامد.