کد خبر 850670
تاریخ انتشار: ۸ اردیبهشت ۱۳۹۷ - ۰۸:۳۵

ببین آقاجون، وقتی اون پدر و مادرش رو بجا نمی یاره و نمی شناسه، ما بریم چی کار؟ مارو که اصلا یادش نمیاد. اونقدر گیر داد که آخرش راضی شدم. باموتور رفتیم آسایشگاه یافت آباد در جنوب تهران.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - حمید داودآبادی، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس در صفحه شخصی اش خاطره ای را اینگونه تشریح کرد:

سیداکبر از اون بچه های باحال میدون خراسون تهران بود که شایدخیلی بشه، یه ماهی باهاش توی گردان میثم بودم. اوایل زمستون ۱۳۶۳قبل از عملیات بدر. با هم توی یه اتاق بودیم. هم اتاقی‌هامون اصغر بهارلویی و یکی دیگه بودن که اسمش یادم نیست و شهیدان عباس دائم الحضور، احمد کُرد، سعید طوقانی و حسین رجبی بودند.
میون اون همه آدم،من و سیداکبر بیشتر اهل شوخی و خنده بودیم. اصلا معرکه گردون شرّبازی اتاق، ما دوتا بودیم.

یکی ازخاصیت های جبهه این بود که:
فاصله دوستی ها خیلی کوتاه می شد! شده چندساعت باکسی رفیق می شدی ولی اونقدرسریع باهاش خودمونی و عیاق می شدی که خودت احساس می کردی سالهاست باهاش رفیقی!
بدی اون رفاقت های محکم و جون جونی هم این بود که، عمرش خیلی کوتاه بود!
کافی بود یه عملیات بشه تا کلی از این رفیقا از هم جدا بشن!
یکی بپره اون بالابالاها و یکی این پایین بمونه و زار بزنه تا با یکی دیگه رفیق بشه و باز یه عملیات دیگه و یه دوست تازه.
ولش کن. چقدر زدم توی جاده خاکی!

داشتم می گفتم من و سیداکبر همیشه بساط شوخی و خنده اتاق بودیم.
نه اشتباه نگیر. درست برخلاف امروزِ خودم، جوک بی مزه ومسخره، تحقیر و دست انداختن بقیه، یه ترکه و یه رشتیه و از این چیزا نداشتیم. فقط با هم می خندیدیم. اونقدر که از بودن با هم، احساس شادی و لذت می کردیم. چون می دونستیم این شادی با هم بودن، عمرش خیلی کوتاهه و به عملیات بعدی بسته است!
توی عملیات بدر،همه اونایی که هم اتاق بودیم، پریدند!

حمید داودآبادی و سیداکبر موسوی پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۹۷ بهشت زهرا (س)



یکسالی از رفاقت من و سیداکبر گذشت. گاهی همدیگه رو توی پادگان دوکوهه می دیدیم. بعدعملیات والفجر۸ توی زمستون۱۳۶۴در فاو، شنیدم سیداکبر مجروح شده و یه گلوله تک تیرانداز عراقی، به کله اش بوسه زده، ولی اکبر سمج تر از این حرفا، زنده مونده.

یک سالی از مجروحیت سیداکبر می گذشت. اخبار جورواجوری از احوالش می شنیدم. مخصوصا اینکه بخاطر اصابت تیر قناصه به سرش، حافظه اش رو از دست داده و حتی پدر و مادرش رو نمی شناسه.
واسه همین وقتی یکی از بچه ها گیر داد بریم آسایشگاه یافت آباد ملاقاتش، گفتم:
- ببین آقاجون، وقتی اون پدر و مادرش رو بجا نمی یاره و نمی شناسه، ما بریم چی کار؟ مارو که اصلا یادش نمیاد.
اونقدر گیر داد که آخرش راضی شدم. باموتور رفتیم آسایشگاه یافت آباد در جنوب تهران. ازپرستارها پرسیدیم که نشونی اتاقش رو دادند.
 

از در که وارد شدیم، چشمم افتاد به پدر و مادر سیداکبر که دور تختش وایساده بودن و مدام باهاش حرف می زدن که اونا رو بشناسه.
همین که وارد شدم و چشم سیداکبر افتاد به من، زد زیر خنده. از اون خنده هایی که همراه سعید و عباس می کردیم!
همه تعجب کردند. مخصوصا پدر و مادرش.
جلوتر که رفتم، با لحن سختش گفت:
- سلام حمید ... چطولی؟
جا خوردم. بیشتر از من، خونوادش. آخه اونا یه سالی می شد که جون می کندن سیداکبر اونا رو یادش بیاد، ولی نمی شد که نمی شد!
وقتی باهاش روبوسی کردم، با تعجب گفتم: اکبر جون، مگه تو منو می شناسی؟
خنده قشنگی کرد و گفت: آره که می شناسمت.
تعجبم بیشتر شد. مخصوصا وقتی پرسیدم: من کی هستم؟ منو از کجا می شناسی؟
گفت:
- اِهِکی ... خب تو حمیدی دیگه.
- من کجا بودم؟
- ای بابا مگه می شه من شوت بازیای تو رو یادم بره؟ با سعید و عباس توی گردان میثم، توی دوکوهه.
اشکم دراومد. اشک همه دراومد.
همون شد که سیداکبر از اون به بعد همه رو یادش اومد.
سیداکبر الان زن گرفته و بچه‌دار هم شده. یه طرف بدنش یه نموره مشکل داره و یه جورایی سمت راستش ریپ می زنه و لنگی نمکی داره!
چند وقت پیشا که با سیداکبر نماز جمعه بودم، بهش گفتم:
- سیداکبر، بیا یه کاری کنیم. من یه عینک دودی می زنم به چشمام که مثلا کورم، یه آکاردئون هم می گیرم دستم و باهاش می زنم، تو هم دست منو بگیر و همین جوری باهم بریم سر تا ته خیابون لاله زار رو بالا پایین کنیم و گدایی کنیم!
وای سیداکبر اون قدر قشنگ می خنده که یاد خنده های اولین لحظات آشنایی دوباره در آسایشگاه یافت آباد می افتم.
چقدر باحال بود سیداکبر و حسین و سعید و عباس و ....
قربون همشون که این روزا دلم بدجوری براشون تنگ شده.
مخصوص برای خنده عباس و سعید!