به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، با شنیدن این جمله قلبم یک دفعه فرو ریخت برای اینکه مطمئن شوم که درست شنیدهام پرسیدم:«اکبر چی گفتی؟ دوباره بگو درست نشنیدم.» و اکبر درجواب دوباره همان جمله را تکرار کرد.
جملات بالا بخشی از خاطرات «سعید نفر» از جمله فرماندهان تخریبچی دوران دفاع مقدس است که در کتاب «خوابی که تعبیر شد» به چاپ رسیده است. این فرمانده درباره یکی از مرخصیهایش روایت میکند: اواخر بهمن ماه سال ۶۲ بود. از آنجایی که چند وقتی بود که پدر و مادر و اعضای خانوادهام را ندیده بودم یکی دو روزی میشد که جهت دیدن ایشان مرخصی گرفته و از جبهه به تهران آمده بودم. آن موقع ما در یکی از محلات جنوب شهر تهران به نام نازیآباد زندگی میکردیم. خیلی دلم برایشان تنگ شده بود آخر چند وقتی میشد که آنها را ندیده بودم. در آن زمان من مجرد بودم و به همین دلیل با فراغ بال بیشتری به جبهه میرفتم.
از آنجا که احتمال انجام عملیات را میدادم و دلم نمیخواست به هیچ عنوان شانس شرکت در عملیات احتمالی آینده را از دست بدهم به یکی از نیروهایم به نام «اکبر جانثاری» سپرده بودم به محض اینکه خبری از عملیات به دست آورد توسط تلفن و با رمز مرا خبردارکند. از قبل به اکبر گفته بودم: «اکبر اگر عملیات نزدیک بود پشت تلفن بگو که دلم برات تنگ شده و اگر خیلی نزدیک بود بگو که دلم برات خیلی تنگ شده است تا من در اسرع وقت خودمو به جبهه برسونم.» روز دومی بود که من در تهران بودم و در خانه کنار خانواده نشسته بودم که تلفن زنگ خورد. من نزدیک تلفن بودم گوشی را برداشتم و گفتم:«الو بفرمایید.» صدایی از آن طرف به گوشم خورد که گفت : «سلام برادر سعید، خودتی؟» صدای اکبر بود. پس از حال و احوالپرسی از اکبر پرسیدم :«چه خبر اکبر؟» و او در جوابم گفت : «خبر خوش، کجایی پسر؟ دلم برات خیلی تنگ شده.»
با شنیدن این جمله قلبم یک دفعه فرو ریخت برای اینکه مطمئن شوم که درست شنیدهام پرسیدم : «اکبر چی گفتی؟ دوباره بگو درست نشنیدم.» و اکبر درجواب دوباره همان جمله را تکرار کرد. بله عملیات نزدیک بود و اکبر طبق قرار قبلی میخواست مرا این گونه مطلع کند. به او گفتم:«اکبر جان من هم دلم برات خیلی تنگ شده و انشاءالله همدیگر را به زودی خواهیم دید.» بعد از اینکه تلفن را قطع کردم دیگر در حال خودم نبودم. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم به پدر و مادرم گفتم که من باید فردا برگردم.
سعید نفر، پس از دفاع مقدس
آنها که از این تصمیم یکباره من تعجب کرده بودند دلیل آن را پرسیدم که در جواب گفتم: «چیز خاصی نیست. کار مهمی پیش آمده که باید زودتر برگردم.» فردا صبح زود پس از خداحافظی با پدر و مادر و خواهر و برادرانم سوار بر تویوتا لند کروز از تهران راهی جبهه شدم. در طول مسیر در حالیکه رانندگی میکردم و چشم به افق روبرو دوخته بودم خاطراتم را در ذهن مرور میکردم. حدود ۶ ماهی میشد که رسما به عضویت سپاه در آمده بودم و به عنوان فرمانده گردان تخریب در قرارگاه نجف اشرف در نیمه دوم سال ۱۳۶۲ به فعالیت مشغول بودم.
البته قبل از آن چند باری به عنوان بسیجی به جبهه رفته بودم و در چند عملیات به عنوان تخریبچی و یا خدمه توپ ۱۰۶ یا رزمنده عادی شرکت کرده بودم. بعد از سپاهی شدنم طولی نکشید که به من پیشنهاد فرمانده گردانی تخریب قرار گاه نجف شد که در ابتدا این مسئولیت را قبول نکردم اما در ادامه با صحبتهایی که با بنده شد و پای تکلیف شرعی به میان آمد هیچ راه چارهای برایم باقی نماند به جز آنکه این مسئولیت را بپذیرم.
مقر و پایگاه اصلی ما در پادگان ابوذر واقع در منطقه سرپل ذهاب در نزدیکی اسلام آباد غرب بود. هر چند وقت یکبار نیروهایی را برای ما میآوردند که به همراه یک سری از دوستان از جمله علی ولیزاده، امیراحمدی˓ مهدی محمدی شاهد، اکبر جانثاری، علی حیدری، عباس جمالی، مرتضی نجفی و شهید علی قبلهای در مواقعی که خبری از عملیات نبود به کار آموزش تخصصی این نیروها در پادگان مشغول می شدیم.
برگرفته از کتاب " خوابی که تعبیر شد " خاطرات آزاده دلاور تخریبچی سعید نفر .