به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «جعفر جهروتیزاده» فرمانده «یگان ویژه شهادت»، از یگانهای پارتیزانی «قرارگاه رمضان»(قرارگاهی اختصاصی برای طراحی و اجرای عملیات ایذایی در خاک عراق) در دوران «دفاع مقدس» بود. در سالهایی که او فرماندهی این یگان را برعهده داشت، چندین عملیات پارتیزانی در عمق چندصد کیلومتری داخل خاک عراق صورت گرفت. هدف ایران از این عملیات انهدام عقبه ارتش بعثی بود. یکی از این عملیاتها ناامن کردن یک جاده ترانزیت عراق بود که روزانه بیش از دو هزار کامیون خارجی در آن تردد کرده و برای رژیم صدام کالا میبردند. ناامنی این جاده، لطمه اقتصادی بزرگی به رژیم بعثی صدام وارد میکرد. آن چه خواهید خواند، خاطره عملیات مزبور به روایت سردار «جعفر جهروتی زاده» است:
بعد از تصویب عملیات و ابلاغ دستورات برای اجرایش، من و حاج آقا رضایی و تقیزاده و یکی دو نفر از بچهها راه افتادیم برای شناسایی جاده ترانزیت. از مقر ما در شیار تا جاده ترانزیت دو روز راه بود. باید از بیراهه میرفتیم و چون بدون راهنمای محلی بودیم (برای این که نمیخواستیم عملیات مان لو برود)، از روی نقشه راه را پیدا میکردیم. راههای بیراهه آن منطقه سخت و ناهموار بود ولی سختی راه را به جان خریده بودیم تا عملیاتمان بکر و دستنخورده انجام شود.
سر راهمان از ارتفاعاتی که برف سنگینی روی آنها باریده بود عبور کردیم و رسیدیم به یک دشت. پس از دشت هم ارتفاعی بود به نام «بیخه» که باید از آن بالا میرفتیم تا میرسیدیم به جاده. بالای ارتفاع غاری بود که مقابل در آن دو شیر سنگی قرار داشت. وقتی رسیدیم به این غار دیدیم که آدمهای زیادی آمدهاند بالا و به این شیرها دخیل بستهاند. بعضیها حتی با خودشان مریض آورده بودند، بلکه شفایش را بگیرند. از مردم سوال کردیم: ماجرای این شیرها چیست؟
گفتند: حضرت علی (ع) چند روزی در این غار منزل کرده و این دو شیر، دو شیر واقعی بودهاند که در دو طرف غار حفاظت از جان حضرت را برعهده داشتهاند. پس از صعود حضرت علی این دو شیر، سنگ میشوند و ...
این روایتی بود که مردم منطقه میگفتند و حتی اهل سنت هم آمده بودند و دخیل میبستند. این ارتفاع را پشت سر گذاشتیم و به روستایی رسیدیم. عراق این روستا را آن قدر زده بود که کسی داخل آن زندگی نمیکرد. رفتیم داخل روستا. قرار بود همزمان با عملیات در جاده ترانزیت، با مینیکاتیوشا شهر «سورمه» عراق را هم زیر آتش بگیریم. شهر سورمه، یک شهر گمرکی و مرکز انبار کالاهای وارداتی به عراق است. کالاهای وارداتی از اروپا و ترکیه از این شهر در سراسر کشور عراق توزیع میشود.
در روستای بی سکنه ماندیم و تمام سوراخ سنبه های آن را شناسایی کردیم و جای مناسبی برای مینیکاتیوشا یافتیم. بعد، سرازیر شدیم پایین و روستای کوچکی را در مسیر عبور به طرف جاده ترانزیت انتخاب کردیم. روستای کوچکی بود با چند اتاق و یک حوض آب. اطرافش پر از علفهای سبز بود. آنجا را هم حسابی شناسایی کردیم تا زمانی که نیروها می آیند در آنجا مستقر شوند و بعد حرکت کنند به طرف جاده. از این روستا تا جاده دو ساعت و نیم راه بود. البته موقع رفتن چون سرازیری بود، دو ساعت ونیم طول میکشید اما موقع برگشتن، دست کم چهار ساعت زمان میبرد.
تا نزدیکیهای جاده رفتیم و آن را شناسایی کردیم و برگشتیم به مقر اصلیمان برای بردن نیروها و مهمات و از جمله آر.پی.جی هفت و مینیکاتیوشا که در این عملیات مهمترین ادوات ما بودند. در این عملیات یکی از مشکلات ما نداشتن قاطر بود. بردن مینیکاتیوشا با چهل، پنجاه گلوله بسیار سخت بود و تقریبا نشدنی. از طرفی هم نمیخواستیم مردم متوجه حضور ما بشوند. بچه ها به این در و آن در زدند و هر طور شده چند تا قاطر گیر آوردند و مهمات و ادوات را بار زدیم. دست آخر دیدیم باز دو قاطر کم داریم. این بار هر چه بچه ها تلاش کردند، قاطر پیدا نشد که نشد. بالاخره به دو کره خر- که بچه ها به آنها مینی خر می گفتند - رضایت دادیم. این دو زبان بسته از قاطرها هم بهتر بار میبردند، با این که وقتی دست میگذاشتیم رو کمرشان، میخوابیدند اما وقتی بار بستیم به پشت شانه بی هیچ حرفی آن را حمل کردند.
راه افتادیم و پس از دو روز پیاده روی خودمان را رساندیم به روستای مخروبه. در آن جا مینیکاتیوشا را مستقر کردیم و دو، سه نفر از بچهها ماندند تا با آن اهداف نظامی و اقتصادی شهر سورمه را زیر آتش بگیرند. آنها که مستقر شدند، با تاریک شدن هوا رفتیم تو روستای کوچکتری که پایین بود و حوض و چشمه داشت. این روستا در تیررس دشمن بود و باید خیلی احتیاط میکردیم. بچه ها در اتاقهای مخروبه مستقر شدند. وضو گرفتیم و نماز خواندیم. برای شام چیزی نداشتیم بخوریم. در مقر اصلی که بودیم مواد غذاییمان ته کشیده بود. بار قاطرها و کره الاغ ها را باز کردیم و آنها را بردیم چرا. خود بچهها هم از فشار گرسنگی علفهای خوشمزه و شیرین را که می شناختند، میکندند و میخوردند. تا این که چند تا تخم مرغ از روستاهای اطراف خریدیم و در یک پیت حلبی با همان علفها، کوکو سبزی درست کردیم و بچه ها خوردند.
15 نفر بودیم، به علاوه سه نفری که بالای سر مینیکاتیوشا مانده بودند. من و حاج آقا رضایی و تقیزاده راه افتادیم برای شناسایی جاده. با پای پیاده دو ساعت و نیم تا جاده فاصله بود. یک ساعت پس از نماز صبح حرکت کردیم. پیش تر فقط از طریق دوربین منطقه را دیده بودیم. راهنما هم نداشتیم و اصلا نمیدانستیم جایی که میرویم چه خبر است و چه وضعیتی دارد. جوی آبی را رد کردیم و خوردیم به دیواری از سیم خاردار. از پشت سیم خاردارها با دوربین نگاه کردیم، دیدیم که به فاصله هر سیصدمتر کنار جاده یک پایگاه عراقی قرار گرفته است. هر پایگاه هم تا جاده حدود هفتصد متر فاصله داشت. دور تا دور این پایگاه ها را هم سیمخاردار کشیده بودند و ما باید از وسط دو پایگاه عبور میکردیم و هفتصد متر هم از آنها فاصله میگرفتیم تا بتوانیم جاده را بزنیم. قطعا زمانی که در حال زدن جاده بودیم این پایگاهها پشت سر ما را میبستند و دیگر امکان فرار برای ما وجود نداشت.
من سیم خاردار را در حدی که بتوانم از آن عبور کنم باز کردم و دونفر آنجا ماندند و من و یک نفر دیگر حرکت کردیم و رفتیم بالا سر جاده. مسیر کوتاه بین دو پایگاه را سینه خیز رفتیم که دشمن ما را نبیند. وقتی از دو پایگاه دور شدیم، بقیه راه را ایستاده رفتیم. وقتی رسیدیم به جاده، دیدیم که آن دست جاده یک رستوران است و تانکرهای نفت و کامیونهای بارکش کنار آن توقف کردهاند. با دوربین داخل کافه را دید زدیم. جمعیت توی کافه مشغول عرق خوری و عیش و نوش بودند.
دقیق که شناسایی کردیم، برگشتیم عقب. من و یک نفر دیگر آنجا ماندیم و دو نفر دیگر رفتند و سریع نیروها را آوردند. وقتی نیروها رسیدند، پشت سیمخاردار، آنها را به سه گروه تقسیم کردم. قرار شد عدهای بروند برای زدن جاده و دو گروه دیگر وقتی این دو پایگاه درگیر شدند از افرادی که روی جاده بودند پشتیبانی کنند. به آنها سپردم که اگر پایگاهها کاری به کار ما نداشتند، با آنها درگیر نشوند. دست آخر که کار روی جاده تمام شد، با توجه به شرایط، اگر خواستیم پایگاهها را میزنیم و نمیگذاریم بینصیب بمانند. من با تعدادی از بچهها رفتم لب جاده. قرارمان با بچهها این بود که اولین گلوله آر.پی.جی را من به یکی از نفتکش ها بزنم و بعد بچه ها شروع کنند. چهار قبضة آرپی.چی و هیجده گلوله با خودمان برده بودیم. آر.پی.جی اول را به طرف نفتکشی که از دور میآمد نشانه رفتم تا وقتی رسید جلوی رستوران بزنمش. نفتکش که رسید، شلیک کردم. جلوی رستوران، روی جاده، سرعت گیری بود که ما آن را ندیده بودیم. همین که من دستم رفت روی ماشه، کامیون رسید به سرعتگیر و سرعتش کم شد. گلوله آر.پی.جی از کنار کامیون رد شد و صاف از در رستوران رفت تو. در چشم بر هم زدنی رستوران رفت رو هوا و برق قطع شد. صدای جیغ و فریاد افرادی که داخل رستوران بودند بلند شد. معطل نکردیم و یکی پس از دیگری نفتکشها را زدیم و دود و آتش منطقه را برداشت. پس از زدن شش هفت گلوله آر.پی.جی، بقیه گلوله ها را بیهدف میزدیم، چون دود نمیگذاشت جایی را ببینیم. همین طور میزدیم وسط معرکه و یک دفعه میدیدیم از لای دود، آتش زبانه کشید و رفت بالا.
زمانی که ما روی جاده مشغول بودیم، پایگاههای بعثی شروع کردند به تیراندازی و میخواستند بیایند و از پشت سر راه ما را ببندند اما بچهها درگیر میشوند و نمیگذارند. وقتی برگشتیم، رفتیم به کمکشان و با گلولههای آر.پی.جی دکلهای دیدهبانیشان را زدیم و پس از یک درگیری مختصر وارد پایگاهها شدیم و نیروهایشان تار و مار کردیم.
به روشن شدن هوا چیزی نمانده بود که شروع کردیم به عقبنشینی. مسیر برگشتمان سربالایی بود. عراقیها دیوانهوار شروع کردند به زدن. وقتی در سینهکش قرار گرفتیم، عراقی ها با تیر مستقیم تانک و توپخانه و کاتیوشا به طرف مان آتش میریختند. حق داشتند. جاده ترانزیتی که هر ساعت دو هزار ماشین سنگین حامل کالا در آن رفت و آمد میکرد، بسته شده بود. تا نه ساعت این جاده بسته ماند و برای عراق یک آسیب جدی بود. بعد هم که جاده باز شد به جای دو هزار ماشین، دویست ماشین از آن تردد میکرد، چرا که کامیونهای خارجی که برای عراقیها بار میآوردند، دیگر حاضر نشدند وارد این جاده شوند و این به بنیه اقتصادی عراق لطمه بزرگی بود.
البته ما روی جاده خسارت اساسی گرفتیم. حتی اگر تنها چند گلوله شلیک میکردیم کافی بود برای این که خارجیها جا بزنند و بگویند این جاده ناامن است و ما در آن تردد نمیکنیم.
ناگفته نماند که ما در عمق سیصدوده کیلومتری خاک عراق این عملیات را انجام دادیم. این جاده مهمترین جاده ترانزیتی عراق محسوب میشود که از بغداد به موصل میرود و از موصل به سورمه و از آن جا به ترکیه و اروپا وصل میشود. شهر سورمه در حقیقت مرکز کالاهای وارداتی عراق محسوب میشود و کالاها پس از انبار شدن در این شهر، در کل کشور توزیع میشود.
کمی که رفتیم، دیدیم ده، بیست دقیقه دیگر نماز قضا میشود. با این که هلیکوپترها و هواپیماهای دشمن به پرواز درآمده بودند و از بالا و پایین زیر آتش بودیم، به بچهها گفتیم کنار سنگها پناه بگیرند و نمازشان را بخوانند. تاکید کردم هیچ کس ایستاده نماز نخواند. زودتر از بقیه نمازم را خواندم و رفتم بالاتر که یکهو حالم خراب شد. دیگر نمیتوانستم روی پا بایستم. حالا از خستگی بود یا از چیز دیگر، نمیدانم. افتادم رو سنگها. بچهها متوجه من نشده و بالا رفته و رسیده بودند به یک صحرا. آن جا متوجه میشوند که من جا ماندهام. یکی از بچهها قاطری را برداشته و در حالی که هلیکوپترها به شدت آتش میریختند، آمده بود دنبالم. مرا پیدا کرد و سوار قاطر شدم و با هم خودمان را رساندیم به محل استقرار مینی کاتیوشا.
بچهها منتظر من بودند و تا نمیرفتم کاری انجام نمیدادند. در این گیرودار که اوضاع بعثیها به هم ریخته بود، رفتیم پای مینیکاتیوشا و پس از هدف گیری شروع کردیم به زدن. اولین و دومین گلوله را که زدیم - ماکه اصلا پمپ بنزین شهر سورمه را نمیدیدیم. از آن جایی که خدا - میخواست، صاف رفت وسط پمپ بنزین و آتش سوزی و دود عجیبی راه افتاد. بعد مراکز استراتژیک مختلف شهر را زدیم. با دوربین که نگاه میکردیم، از زوایای مختلف شهر، آتش و دود بلند بود. البته با چشم غیرمسلح هم دیده میشد ولی میخواستیم جزئیات را ببینیم.
بعدها فهمیدیم که وقتی ما جاده را میزدیم، دو گردان بعثی وارد شهر سورمه شده بودند تا از این منطقه حفاظت کنند. عراقیها جای ما را پیدا کردند و از همه طرف گلوله آمد. آخرین گلولهها را ریختیم روی اهداف، مینیکاتیوشا را انداختیم رو قاطر و سریع از آنجا دور شدیم. همانطور که گفتیم، با زدن جاده، نه ساعت تردد روی آن قطع شد و با در شهر سورمه هم چند انبار کالای ساختمان گمرک، مرکز استخبارات و پمپ بنزین به آتش کشیده و منهدم شد. براساس شنیدههای ما از مردم منطقه، بیش از چهارصد نفر از بعثیها کشته و زخمی شدند و رژِم مجبور شد قسمتی از انبارهای مهماتشان را ببرد به شهر موصل و وضعیت اقتصادی - تدارکاتی این منطقه کاملا تغییر کرد. آن روزها، تبادل تجاری بین ترکیه و عراق، برای رژیم صدام خیلی حیاتی بود و در حقیقت نوعی مجرای تنفسی به شمار می رفت. عراق مجاری صادرات نفتی ما را در خارک می زد، ما هم مجاری صادراتی او را در شما زدیم.(البته حملات عراق به خارک خیلی پرحجم و سنگین تر بود).