ابوالفضل قبل از رفتن به سوریه به من گفت: شهادت در سوریه حکم یک تیر و ۱۴ نشان را دارد. گفتم یعنی چه؟ گفت: هر کس در سوریه به شهادت برسد سرش بر بالین ۱۴ معصوم (ع) است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - ابوالفضل از همان چهار، پنج سالگی علاقه خاصی به لباس سپاه داشت. آن‌قدر به مادرش اصرار کرد که سرانجام یک دست لباس استفاده شده پدرش را به قد و قواره ابوالفضل درآورد؛ با همان آرم و همان کمربند. تا مدت‌ها هر جا می‌خواستند بروند، آن لباس‌ها را می‌پوشید. پدر ابوالفضل از بچه‌های جبهه و جنگ بود. جبهه‌های اهواز، جنوب، سیستان و بلوچستان و هر جا که نیاز بود می‌رفت. عاقبت علاقه ابوالفضل کار دستش داد و خودش هم پاسدار شد و سرانجام لباس فرم پاسداری به قد و قواره خودش به تن کرد. لباسی که رخت شهادتش شد. زهرا رشادی در هم‌کلامی با ما از همسر شهیدش ابوالفضل شیروانیان می‌گوید.

فصل آشنایی شما با همسرتان چطوراتفاق افتاد ؟

پدرم با پدر آقا ابوالفضل ارتباط دوستانه ای داشت ضمن آنکه هم محلی هم بودند و از قدیم با هم رفاقت داشتند. طبیعی بود که خانواده ها هم همدیگر را بشناسند و با هم آشنا باشند.البته  من چهره به چهره ابوالفضل را نمی‌شناختم. اما اینکه چطور شد در مدت خیلی کوتاه همسر و همراه هم شدیم شنیدنی است، ابوالفضل هدیه حضرت معصومه (س) به من بود. یک سال شب میلاد حضرت معصومه (س) در حرم امام رضا (ع) بودیم، ، حاج آقا راشدی در سخنرانی خود در آن شب گفت امشب میلاد کریمه اهل بیت (ع) است عاقبت بخیری‌تان را از حضرت معصومه (س) بگیرید. من 19 سال داشتم به همراه تعدادی از دوستان  آش نذری درست کردیم و من یک بخت خوب از بی‌بی‌ خواستم. بعد از اینکه از حرم به محل اقامت خود برگشتم پدرم از اصفهان زنگ زد و گفت حاج آقا شیروانیان یعنی همان دوست قدیمی‌مان عمو را واسطه قرار داده و می خواهند شما را برای پسرشان خواستگاری کنند و قرار است در سالروز میلاد امام رضا (ع) که چند روز بعد بود یک هدیه ای بیاورند. من بهانه آوردم که الان که مشهد هستم نمی توانم پاسخ بدهم. ابوالفضل  پاسدار بود. پدرم  هم خودش پاسدار ونظامی بود و سختی‌های زندگی با یک فرد نظامی را می‌دانستم. اما چون دقیقاً این پیشنهاد بعد از توسل به حضرت معصومه (س) داده شده بود از پدر خواستم صبر کند، تا به اصفهان برگردم. پدر ابوالفضل همه امور مربوط به این ازدواج را به عهده عموی من گذاشته بود  و من هر چه می خواستم از ابوالفضل بدانم از عمو پرسیدم . ضمن آنکه گفتم در مجموع خانواده هم را می شناختیم.

حالا واقعا قبل از ازدواج فکر می کردید زندگی با یک نظامی سخت است؟

بالاخره افراد نظامی در هر دوره ای ماموریت های خاص خودشان را دارند هرچند کشور درگیر جنگ مستقیم نباشد. اما ابوالفضل در همان صحبت‌های ابتدایی روز خواستگاری حجت را بر من تمام کرد و گفت ازدواج با شما دومین ازدواج من است(!).  من «بله» اول را به سپاه داده‌ام. این بله یعنی من سر تا پا در اختیار سپاه و نظام اسلامی ما هستم. سپاه برای من یک نهاد انقلابی و اسلامی است که حد و مرز ندارد. من صرفاً متعلق به کشورم هم نیستم. هر جا در هر مکانی لازم شد، مأمور به انجام  تکلیف هستم و باید بروم. بعد گفت من دوست ندارم از دوستانم جا بمانم، دقیقاً دو ماه پیش 2نفر از دوستانش به شهادت رسیده بودند. ابوالفضل گفت من راه دوستان شهیدم را ادامه می‌دهم. همان روز اول و در همان صحبت‌های اول از شهادت و خواسته‌ قلبی‌اش گفت و من با اطلاع از این شرایط جواب مثبت دادم.

مهریه‌تان چقدر بود؟

وقتی زمان تعیین مهریه شد،  پدر ابوالفضل گفت ما خانواده شهید هستیم و در شأن خانواده شهید نیست که مهریه بالا داشته باشد. من که می دانستم خانواده شهید نیستند با تعجب از ایشان پرسیدم، شما خانواده شهید هستید؟ کدام یک از اعضای خانواده‌تان شهید شده است؟ گفت ما شهدای زنده‌ایم. یا من می‌شوم پدر شهید، یا ابوالفضل می‌شود فرزند شهید. ما از روزی که وارد سپاه شدیم نیت اصلی‌مان خدمت به اسلام بود و امیدواریم که پاداش مجاهدت‌هایمان شهادت باشد . وقتی این را شنیدم ناراحت شدم و گفتم اگر قرار ابوالفضل بر شهادت است چرا ازدواج می‌کند؟! پدرشان گفت ازدواج می‌کند تا دینش را کامل کند. یعنی آغار  روزهای زندگی مشترک ما از روز خواستگاری و  روز تعیین مهریه با  موضوع جهاد و شهادت عجین شد. فردای روز عقد پدر ابوالفضل ما را به گلزار شهدا برد و گفت  مدیون خون این شهدا هستید اگر در زندگی پا روی خون شهدا بگذارید. خدا شما را به هم رساند تا یکدیگر را کامل کنید و ادامه دهنده راه شهدا باشید.

رزمندگی در جبهه مقاومت اسلامی، پیوستن به کاروان عاشورائیان است. همسرتان چطور کربلایی شد؟
یک روز سر سفره ناهار نشسته بودیم، تلویزیون هم روشن بود و اخبار گوش می‌کردیم. ناگهان خبر اصابت گلوله خمپاره تروریست‌های تکفیری به گنبد بارگاه حضرت زینب (س) اعلام شد. رفته بودم آشپزخانه نمک بیاورم، دیدم ابوالفضل قاشق را وسط بشقاب رها کرد و با غیظ و غضبی که تا به حال در او ندیده بودم رو به حرم بی‌بی گفت: مگر ابوالفضلت مرده است که مدافع نداشته باشی و تروریست‌ها حرمت را نشانه بگیرند! شروع کرد به گریه کردن. بعد هم که خبر شکافتن قبر حجر بن عدی منتشر شد و ادعای تروریست‌ها که گفته بودند اگر پایشان به حرم حضرت زینب (س) برسد همین کار را آنجا هم تکرار می‌کنند. دیگر ابوالفضل آرام و قرار نداشت، نمی‌توانستیم آرامش کنیم. خیلی سریع همه کارهایش را انجام داد تا بتواند به سوریه اعزام شود. پدر ابوالفضل سردار بود، مسئولان اعزام گفتند باید خود ایشان نظر بدهد. پدرشان هم گفت: پسرم بالغ و عاقل است، خودش تصمیم گرفته، مسئولان باید مثل دیگر نیروهای سپاه در مورد ایشان تصمیم بگیرند.

اولین اعزام شان کی بود؟

اولین اعزامش مصادف با ۱۳ ماه رمضان سال ۱۳۹۲ بود. هر چند روز یک بار با ما تماس داشت. از اوضاع و احوال آنجا می‌گفت. ۴۵ روز در استرس و نگرانی سپری شد. همان ایام که ایشان در سوریه بود پیکر شهیدان حیدری و کافی‌زاده را آوردند و تشییع کردند. اوایل شهدا را به عنوان شهید مدافع حرم معرفی نمی‌کردند. اعضای خانواده ما هم سعی کردند تا من متوجه نشوم که این‌ها شهدای مدافع حرم هستند، اما شدید نگران بودم. مدتی در بیمارستان بستری شدم و چند روزی از همسرم خبر نداشتم. با دوست ابوالفضل که با هم اعزام شده بودند تماس گرفتم. گفت: من آمده‌ام ایران و کارهای ابوالفضل کمی طول کشیده، ان‌شاءالله دو، سه روز دیگر برمی‌گردد. باورش برایم سخت بود. گفتم نکند خبری شده و این‌ها به من نمی‌گویند. حال جسمی و روحی‌ام به‌هم ریخته بود. روزی که از بیمارستان مرخص شدم در حال بالا رفتن از پله‌های خانه پدرم بودم که ابوالفضل زنگ زد. وقتی شماره‌اش را دیدم، فقط جیغ می‌کشیدم. پدرم گفت: خب جواب بده، ابوالفضل است. نیمه‌های شب رسیده بود و در مسیر خانه بود. من ناهار آماده کردم، گل خریدم و برنامه مفصلی برای استقبال از ایشان تدارک دیدم.

شما راضی به رفتنش بودید؟

وقتی موضوع را با من در میان گذاشت، ناراحت شدم، گفتم اگر بروی و برنگردی چه؟! گفت: شهدا نشانه دارند، من که نشانه‌ای ندارم. اجازه بده بروم تا من هم در دفاع از حریم آل‌الله نقشی ایفا کنم. شروع کرد به التماس کردن و اصرارهایش کارساز شد. در نماز شب از خدا می‌خواست من و مادرش راضی شویم و می‌گفت: تو قول بده که از مهدی مراقبت می‌کنی تا دلم آرام بگیرد، بعد بروم.

موقعی که ایشان به جبهه می‌رفت چند سال از ازدواج‌تان می‌گذشت؟

من و ابوالفضل زندگی مشترکمان را ۱۱ دی ۱۳۸۶ آغاز کردیم. حاصل هفت سال زندگی مشترک قشنگ و عاشقانه‌مان، فرزندی به نام محمدمهدی است.

از فضای جبهه مقاومت برای‌تان تعریف می‌کرد؟

وقتی ابوالفضل آمد، بغضی در گلو داشت. خیلی ناراحت بود. مهدی رادر آغوش گرفت و بوسید. وقتی ناراحتی‌اش را دیدم گفتم ۵۰ روز است منتظر آمدنت هستم، چرا این قدر ناراحتی؟ گفت: یاد دوست شهیدم محسن حیدری افتادم. همسر و فرزند محسن هم ۵۰ روز چشم به راه او بودند، اما بعد از این مدت از پیکرش استقبال کردند. من از قافله شهدا جا ماندم. شماها من را حلال نکردید، گرنه در چند قدمی محسن بودم، محسن کنار من شهید شد. من بی‌لیاقت هستم. مادرش گفت: من حلالت کردم که برگردی مگر هر کسی را حلال می‌کنند نباید برگردد؟ من از تو راضی هستم امیدوارم در این عرصه همیشه خدمت کنی. بعد ابوالفضل به من گفت: می‌دانی اگر شهید شوم خدا کفیل شما می‌شود؟ مگر از این بالاتر چیزی داریم، چرا رضایت نمی‌دهی؟ گفتم من هم به این مسائل اعتقاد دارم، نیاز نیست به من بگویی. خلاصه فکر و ذهنش همیشه متوجه مدافعان حرم بود. مدتی گذشت دوباره تصمیم به رفتن گرفت و مقدمات اعزام مجددش را فراهم کرد.

بین اعزام اول و دوم‌شان چقدر فاصله بود؟

حدود دو ماه فاصله بود. در این دو ماه ابوالفضل بی‌قرار بود. یک روز داشتم زیارت عاشورا می‌خواندم، تا به عبارت «انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم» رسیدم، گریه‌ام گرفت. ابوالفضل آرام زد روی شانه‌ام و گفت: این گریه به درد نمی‌خورد. وقتی می‌گویی انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم و اجازه نمی‌دهی بروم، به هیچ دردی نمی‌خورد. خودت که نمی‌توانی بروی بجنگی چرا اجازه نمی‌دهی من بروم؟ کنایه‌های ابوالفضل شروع شده بود. آن‌قدر گفت: تا اینکه رضایت گرفت و رفت. کمی بعد ۲۳ آذر ۹۲ بود که از سوریه تماس گرفت. از اوضاع و احوال‌مان پرسید. از من خواست هر کاری دارم بگویم. گفتم دیشب به یکباره باد زد و مهتابی خانه شکست. خیلی ترسیدم. گفت: می‌گویم یکی بیاید درست کند. باز پرسید دیگر کاری با من نداری؟ گفتم دلم خیلی برایت تنگ شده. تو به من گفتی بعد از ۱۴ روز برمی‌گردی، الان ۱۲ روز گذشته چرا نمی‌گویی می‌آیی یا نه؟! گفت: شاید شرایطی پیش بیاید که ما را برگردانند، آن‌قدر خوشحال شدم که به فعل و فاعل جملات ابوالفضل دقت نکردم! که ما را برگردانند یعنی چه؟! گفتم یعنی داری برمی‌گردی؟ گفت: شاید تا سه روز دیگر شرایطی نباشد که با شما صحبت کنم. نگران نباش برو خانه مادرم یا خانه مادرت. تلفن‌ها را هم جواب نده، دم در هم نرو. گفتم برای چه؟ من الان باید در خانه بمانم تو می‌خواهی برگردی، کلی کار دارم. هر چه گفت: برو، گفتم نمی‌روم. گفت: از من گفتن بود. بعد گوشی را به مهدی دادم. خیلی با مهدی حرف زد و قول داد برای مهدی هدایا و وسایل بازی که می‌خواهد بخرد. بعد از نماز ظهر دلشوره عجیبی گرفتم. حالم بد شد. مادرش زنگ زد و گفت: از ابوالفضل چه خبر؟ گفتم اتفاقاً صبح زنگ زد. خیلی سراغ‌تان را گرفت، انگار جلسه بودید تلفنش را جواب ندادید. ابوالفضل تا دو روز دیگر برمی‌گردد. به من گفته بود به کسی نگویم که دارد برمی‌گردد، اما آن‌قدر خوشحال بودم که به همه گفتم. هرکس می‌گفت: بیا خانه ما می‌گفتم نه خیلی کار دارم ابوالفضل می‌خواهد بیاید. به پدرش گفتم ابوالفضل گفته تا دو روز دیگر شرایطی پیش می‌آید که ما را برمی‌گردانند. پدرش گفت: امکان ندارد حداقل ۴۵ روز طول می‌کشد. حتماً شما اظهار ناراحتی کردی و او مجبور شده همین طوری یک چیزی بگوید.


خانم راشدی بر خی از چرایی حضور رزمندگان مدافع حرم در جبهه مقاومت اسلامی صحبت می کنند ،نظر شما در این باره چیست ؟
جواب این سؤال تان را با صحبت‌های خود ابوالفضل می‌دهم، وقتی می‌خواست ما را راضی کند می‌گفت این جنگ برای رسیدن به ایران است. ما می‌رویم سوریه می‌جنگیم این یعنی از خاک کشورمان دفاع می‌کنیم که آنها وارد خاک ما نشوند. در این مسیر از نیروها و امکانات استفاده می‌کنیم. تا ضربه‌ای به کشور وارد نشود. ابوالفضل می‌گفت این جنگ جنگ ایران است. آنها می‌خواهند این هلال شیعی یعنی کشور عراق، لبنان و سوریه را از بین ببرند. می‌خواهند با شکستن این هلال وارد کشور ما بشوند. هم اقدامات و حشیانه شان هم در این 3 کشور به این خاطر است. نیروها ما باید در این 3 کشور حضور داشته باشد تا اجازه ندهد آنها به خواسته هایشان برسند. از هر لحظه سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی بخواهم فکر کنیم حضور مادر دفاع از حرم لازم است. حتی بر بالای سنگ قرارشان این فرموده امام خامنه‌ای را نوشتیم که: در هر کجا هر ملتی بخواهد مورد ظلم واقع شود ما آنجا هستیم و دفاع می‌کنیم این رمز ولایت مداری ابوالفضل بود. ابوالفضل گفت آقا این طور فرمو دند و ما باید به حسین زمانمان اقتدا کنیم.
حدود دو ماه فاصله بود. در این دو ماه ابوالفضل بی‌قرار بود. یک روز داشتم زیارت عاشورا می‌خواندم، تا به عبارت «انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم» رسیدم، گریه‌ام گرفت. ابوالفضل آرام زد روی شانه‌ام و گفت: این گریه به درد نمی‌خورد. وقتی می‌گویی انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم و اجازه نمی‌دهی بروم، به هیچ دردی نمی‌خورد. خودت که نمی‌توانی بروی بجنگی چرا اجازه نمی‌دهی من بروم؟ کنایه‌های ابوالفضل شروع شده بود. آن‌قدر گفت: تا اینکه رضایت گرفت و رفت. کمی بعد ۲۳ آذر ۹۲ بود که از سوریه تماس گرفت. از اوضاع و احوال‌مان پرسید. از من خواست هر کاری دارم بگویم. گفتم دیشب به یکباره باد زد و مهتابی خانه شکست. خیلی ترسیدم. گفت: می‌گویم یکی بیاید درست کند. باز پرسید دیگر کاری با من نداری؟ گفتم دلم خیلی برایت تنگ شده. تو به من گفتی بعد از ۱۴ روز برمی‌گردی، الان ۱۲ روز گذشته چرا نمی‌گویی می‌آیی یا نه؟! گفت: شاید شرایطی پیش بیاید که ما را برگردانند، آن‌قدر خوشحال شدم که به فعل و فاعل جملات ابوالفضل دقت نکردم! که ما را برگردانند یعنی چه؟! گفتم یعنی داری برمی‌گردی؟ گفت: شاید تا سه روز دیگر شرایطی نباشد که با شما صحبت کنم. نگران نباش برو خانه مادرم یا خانه مادرت. تلفن‌ها را هم جواب نده، دم در هم نرو. گفتم برای چه؟ من الان باید در خانه بمانم تو می‌خواهی برگردی، کلی کار دارم. هر چه گفت: برو، گفتم نمی‌روم. گفت: از من گفتن بود. بعد گوشی را به مهدی دادم. خیلی با مهدی حرف زد و قول داد برای مهدی هدایا و وسایل بازی که می‌خواهد بخرد. بعد از نماز ظهر دلشوره عجیبی گرفتم. حالم بد شد. مادرش زنگ زد و گفت: از ابوالفضل چه خبر؟ گفتم اتفاقاً صبح زنگ زد. خیلی سراغ‌تان را گرفت، انگار جلسه بودید تلفنش را جواب ندادید. ابوالفضل تا دو روز دیگر برمی‌گردد. به من گفته بود به کسی نگویم که دارد برمی‌گردد، اما آن‌قدر خوشحال بودم که به همه گفتم. هرکس می‌گفت: بیا خانه ما می‌گفتم نه خیلی کار دارم ابوالفضل می‌خواهد بیاید. به پدرش گفتم ابوالفضل گفته تا دو روز دیگر شرایطی پیش می‌آید که ما را برمی‌گردانند. پدرش گفت: امکان ندارد حداقل ۴۵ روز طول می‌کشد. حتماً شما اظهار ناراحتی کردی و او مجبور شده همین طوری یک چیزی بگوید.

شهادتش چطور اتفاق افتاد؟

ابوالفضل ظهر روز شنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۲ شهید شد. صبح آن روز در منطقه عملیاتی از همه حلالیت طلبیده بود. زمانی که از دوستانش خداحافظی می‌کرد، یکی از رزمندگان به نام آقای قاسم رمضانی می‌گوید من نگرانی عجیبی دارم، دیشب خوابی دیده‌ام، خیلی مراقب خودتان باشید. ابوالفضل روی شانه او می‌زند و می‌گوید: قاسم! تعبیر خوابت من هستم. برای کسی دیگر نگرانی نداشته باش. ابوالفضل به قاسم گفته بود تو تازه عروسی کرده‌ای، این مأموریت سهم من است. من می‌روم. پدرت تو را به من سپرده است. خلاصه ابوالفضل به همراه آقای صادقی راهی مأموریت می‌شوند که در یکی از قرارگاه‌ها برای نماز ظهر توقف می‌کنند. دوستش می‌گوید وقت نیست حرکت کنیم. ابوالفضل می‌گوید بهتر است نماز را اول وقت بخوانیم تا قرارگاه بعدی خیلی راه است. اتفاقاً نماز را خیلی طولانی اقامه می‌کند. آقای صادقی می‌گوید به ابوالفضل گفتم عجله داریم چرا این‌قدر طولانی نماز خواندی؟ گفت: آقای صادقی تا شهادت را از خدا نخواهی نصیبت نمی‌کند. بعد حرکت می‌کنند به سمت قرارگاه بعدی که در مسیر هدف اصابت ترکش‌های تک‌تیراندازهای تروریست قرار می‌گیرد و به حالت سجده به زمین می‌افتد. همرزمش گفت: من درخواست آمبولانس کردم. تا آمدن آمبولانس ابوالفضل به سختی چشمانش را باز می‌کند، دستانش را روی سینه‌اش می‌گذارد و تعظیم می‌کند، چندین مرتبه این کار را تکرار می‌کند. دوستش می‌گفت: نمی‌توانست حرفی بزند و خونریزی داشت. بعد ابوالفضل را به بیمارستان می‌رسانند و بعد از چهار ساعت که در کما بود به شهادت می‌رسد.

قطعاً آن دست بر سینه گذاشتن و تعظیم کردن سری دارد؟

حکایت آن تعظیم و کرنش را می‌دانستم. ابوالفضل قبل از رفتن به سوریه به من گفت: شهادت در سوریه حکم یک تیر و ۱۴ نشان را دارد. گفتم یعنی چه؟ گفت: هر کس در سوریه به شهادت برسد سرش بر بالین ۱۴ معصوم (ع) است. چون در حال حاضر آن‌ها همراه مدافعان حرم حضرت زینب (س) هستند. اگر غیر از این بود، تاکنون تکفیری‌ها حرم را با خاک یکسان کرده بودند.
گفتم خب، چه به من می‌رسد؟ تو می‌روی، شهید می‌شوی و ۱۴ معصوم را زیارت می‌کنی، من چه؟ گفت: اگر رضایت بدهی و حلالم کنی مطمئن باش شفاعت تو را هم خواهم کرد. این شد که من از ته دل راضی به رفتنش شدم. چون هم ان‌شاءالله خدا کفیل من می‌شود و هم شفاعت ۱۴ معصوم مشمول من هم خواهد شد. این بود حکایت آن تعظیم‌ها. ایشان به ۱۴ معصوم عرض ارادت می‌کرد. برای همین هم نام کتابی که برای ابوالفضل نوشته شده و زندگی تا شهادتش را روایت می‌کند «یک تیر و ۱۴ نشان» است. وقتی خبر شهادت ابوالفضل را شنیدم، یاد وصیتش افتادم که نوشت وقتی خبر شهادتم را آوردند، گریه نکنید. سفارش پدر و مادر و خواهران و فرزندمان را کرده و به صبر دعوت‌مان کرده بود. برای من هم نوشته بود که وقتی خبر شهادتم را شنیدی اشکی در چشمانت نباشد زیرا دلم نمی‌خواهد دشمن تصور کند که با شهادت من شما را از پا درآورده است. روز بعد شهادت آمدم خانه وصیتنامه‌اش را نگاه کردم. در وصیتنامه‌اش، من را به جای ناله و گریه به خواندن قرآن تشویق کرده بود. چون با یاد خداست که دل‌ها آرامش می‌گیرد. سفارش به خواندن نماز کرد تا آرامش به قلبم بازگردد.

چطور از شهادت شان مطلع شدید؟

صبح روز دوشنبه  یعنی 2 روز بعد از شهادت ابوالفضل یکنفر به پدر ابوالفضل پیام می‌دهد که اگر در مورد آقا ابوالفضل کاری بود من درخدمتم .ایشان  تعجب می کند، جواب می‌دهد که ابوالفضل  کار خاصی ندارد الان هم در سوریه است. آن بنده خدا دیگر جواب نمی‌دهد. من هم همان روز به ایشان زنگ زدم گفتم که پدرجان امروز پایان همان 2 روزی است که ابوالفضل قرار بود بیاید هر چه تماس می‌گیرم جواب نمی‌دهد. شما پیگیری کنید ایشان برگشته یا نه.
در ادامه پیگیری‌های پدر ابوالفضل بود که همکاران پاسدار ایشان به دفتر پدر می‌روند و خبر شهادت را به ایشان می‌دهند. من هم  تا ظهر هر چه تماس می‌گرفتم پدر ابوالفضل جواب نمی داد. من ناهار آماده کردم،دسته گل خریدم و آماه استقبال از ابوالفضل می شدم که  پدرم سرزده به خانه ما آمد ،گفت دخترم بیا برویم پیش مادر، هر وقت ابوالفضل آمد، خودم  شما را می‌رسانم .چند دقیقه بعد خواهرم آمد با چشمانی گریان گفتم  چه شده گفت بچه‌ها اذیت کردند، چیزی نیست.  بعد مادر ابوالفضل تماس گرفت که پدر گفته امروز روز خانواده است به همه بچه‌ها  بگو تا نهار خانه ما باشند . گفت آماده شو که الان به دنبال شما می آییم . گفتم مادر، پدر و خواهرم اینجا هستند من نمی‌آیم. منتظر آمدن ابوالفضل هستیم. کمی بعدپدر ابوالفضل آمد و گفت ابوالفضل قرار است خانه ما زنگ بزند و بیاید آنجا، به همین بهانه من را همراه خود به خانه شان برد. وقتی رسیدیم دیدم حال و هوای خانه طور دیگری است . اول گفتند ابوالفضل تیر کوچکی خورده و مجروح شده است. بعد گفتند خونریزی دارد دعا کنید، پدر ابوالفضل گفت همسرش خواب دیده ابوالفضل زیارت عاشوار می‌خواند بیایید ما هم زیارت عاشورا بخوانیم . شوهر خواهرش شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا تا جمع آرام شود. او می‌خواند و من گوش می‌کردم میان زیارت عاشورا گفت: یا اباعبدالله، یا اباعبدالله (ع) چه کردی، چه حالی داشتی وقتی ابوالفضل (ع) شهید شد، وقتی نتوانستی به اهل خیمه بگویی ابوالفضل شهید شده است. ستون خمیه را به زمین انداختی. یا اباعبدالله اینجا ستون ندارد من  با چه زبانی بگویم، ما چند روزی است که ابوالفضل نداریم. آنجا بود ک متوجه شدم ابوالفضل شهید شده است.ابوالفضل 23 اذر ماه 1392 به شهادت رسیدو در تاریخ 29 آذرماه سال 92 به خاک سپرده شد .

شهید چه ویژگی‌های بارزی داشت؟

ابوالفضل من، آدمی باغیرت و شجاع بود. از انجام هیچ کاری واهمه نداشت. ایشان چه در محل کار و چه در زندگی هر کاری را با تدبیر و شجاعت انجام می‌داد. غیرت دینی داشت. غیرتی که ایشان را تا سوریه و حرم حضرت زینب (س) کشاند. مرد بود. من به مردانگی ابوالفضل همیشه تکیه می‌کردم، ابوالفضل خیلی شوخ و خوش‌برخورد بود. این ویژگی‌های ابوالفضل زبانزد خاص و عام بود. همه دوستان و همرزمانش به این نکات اشاره دارند.