گروه فرهنگ و هنر مشرق - آنچه در ادامه می خوانید، یادداشتی است بر نوشته های اخیر رضا امیرخانی که در خبرگزاری مهر درج شده است:
چهل و پنج سالگی اگر سن پختگی نباشد سن گذشتن از نیمه تقریبی زیست در این زمانه است اگر تقدیر برای آدمی پستی و بلندی زیادی در نظر نگرفته باشد. سنی که این روزها رضا امیرخانی نویسنده معاصر در آن دست به طغیان زده و حرفهایی را به زبان آورده که البته به تعبیر خودش میتوانست تندتر هم باشد اما به هر تقدیر به این شکل بیان شده است. حرفهایی که او صریحا در آن به نقد برخی صفبندیهای ایجاد شده در جریان فرهنگ ایرانی و بانیان آن پرداخته است.
حرفهای رضا امیرخانی طی روزهای گذشته موجی از اظهارنظر را در فضای مجازی با خود به دنبال داشته است. البته که آنچه باعث طغیان کلام امیرخانی شده است را باید در گفتارهایی دانست که به دو شکل همراستا در فضای مجازی به دنبال نوعی گروکشی و تخریب شخصیت او به بهانه انتشار رمان تازهاش است. رمانی با عنوان «رهش» که خود او تاریخ نگارشش را به پنج سال قبل از این نسبت داده و البته انتشارش را مناسب این روزگار دانسته است.
رهش رمانی سیاسی نیست. یک بیانیه سیاسی نیز به شمار نمیرود و شاید درک نشدن همین مساله است که منتقدان امیرخانی را این روزها در مواجهه با کلام او به جایگاهی رسانده که حتی به او القابی چون زردنویس و سانتیمانتال دادهاند. با این همه چند ماه قبل از این امیرخانی از چنین برخوردهایی با رمانش اطلاع و این مساله را ذات کار خود دانسته بود و در مقابل آنها چنین اظهار نظر کرد: «رهش» روایت یک پادآرمانشهر است، روایت یک «دیساتوپیا» و نباید از آن انتظار یک پایان خوش داشت و در آن به دنبال آدمهای خوب و تصمیم های خوب گشت. ذات آن این است که اثری متفاوت و این چنینی باشد. من تجربه این رفتار را هنگام چاپ آثار دیگرم هم داشتم. وقتی رمان «بیوتن» را نوشتم عدهای زیادی از مخاطبانم گفتند این کاری نیست که ما از تو می خواستیم و این رضایِ امیرخانی، رضایِ امیرخانیِ ما نیست. آن زمان مخاطبان زیادی را از دست دادم اما به جایش مخاطبان تازهای را هم پیدا کردم. با این همه هر نویسنده در طول عمرش سعی میکند بهترین کارش را بنویسد اما به کسی هم قول نمیدهد کاری که او دوست دارد را بنویسد.
اما چه اتفاقی منجر به این شود که منتقدان و جریان رسانهای خاص منتقد او با محوریت فعالیت در شبکههای اجتماعی مجازی از نقد اثر به نقد شخصیت و در نهایت تکفیر او برسند. چیزی که سالها قبل نویسندگانی دیگری نیز آن را تجربه کرده بودند.
برای پاسخ به این سوال بهتر است به شخصیت حرفهای او رجعتی دوباره داشته باشیم. به شخصیتی که در ۹ سالگی و به گاه بوسه بر دستان رهبرش، خود را در دورانی تازه در مییابد و درکی تازه از جهانی که زیست او را احاطه کرده در اختیارش قرار میدهد. امیرخانی به گواه آنچه در بیوگرافی خودنوشتش عنوان کرده همواره شخصیتی ماجراجو و متکی به خود بوده است. چه آن زمان که پروژه ساخت هواپیمای تک نفره غدیر را با دوستانش جلو میبرد تا آن زمان که افسرده از ناکامی در مقابل دولتمردان و دلتمردنمایان برای پیشبرد این پروژه به تعبیر خود به لاک جنینیاش باز میگردد و حس میکند برای مبارزه با تفکر غلط ریشه انداخته در کشور باید دست به کار فرهنگ شد و راه توسعه را از دریچه آن دید.
این چنین است که دست به نوشتن میبرد. روزنامهنگاری میکند و حتی شاعر میشود و در نهایت راهش را در پیوند میان کلمه و حسش برای تنیدن داستان پیدا میکند و در کنار فعالیتهای عمدتا جهادی و بینامش برای مردمانی سرزمینش، صاحب عنوان نویسنده برای رمان ارمیا در ۲۲ سالگی میشود و بعدتر داستانهایی در مجموعه ناصر ارمنی نامش را بر خود میبیند و در ادامه رمان «من او» و بعد «از به» و در ادامه سفرنامه استثنایی او درباره سفر مقام معظم رهبری به استان سیستان و بلوچستان که نام «داستان سیستان» به خود میگیرد. بعدترش نوبت به نشت نشا می شود و بعدش بیو تن که بار دیگر طعم زخم نگاه عبوس و خودپسند بانیان ادبیات دولتی را بر تنش لمس میکند و در ادامه نفحات نفت و جانستان کابلستان و قیدار و این روزها رهش.
به گواه آنچه در بسیاری از آثار داستانی او میتوان دید، شخصیتهای بعضا تکرار شونده او در این آثار همگی افرادی در مسیر تکامل هستند. افرادی که زندگی و باورشان آنها را بر دوش هم به سوی تقدیری نامحتوم هدایت کرده و البته همگی زخم خورده از باشدهای جامعه و به دنبال بایدهایی برای بهتر بودن در آن شدهاند.
امیرخانی در تمامی این مسیر نشان داده که از قضا نویسندهای شدیدا متکی بر ساختار پی ریزی کرده خودش برای زندگی و زیست هنری خودش است. ساختاری که او برای ایجادش زحمت کشیده و بنا بر اعتقادی که بر پایهاش به چنین ساختی متمایل شده است به سادگی حاضر به تخطئه آن نیست. در صحنهای از رمان قیدار، زمانی که قهرمان در باغ خانهای در حال پی ریزی ساختمان است. او به صورتی نمادین برخی از آثار ادبی کهن پارسی را برای سفت نگاه داشتن پی بنا در کنار آن قرار میدهد. این تصویر استعارهای است از زیربنای فکری یوتوپیایی که او به دنبالش است. نوعی وطن پرستی مومنامه که بانیان و معتقدانش انسانهایی از نسل ارمیا و قیدار و این روزها به شکلی عاصی، قهرمان رمان تازهاش است. انسانهایی که به اقتضای زیست انسانی در زمانه او دائم متحول شدهاند اما همگی روحی واحد در کالبدهای متفاوتند.
نقد این روزهای امیرخانی به برخی از ساختارهای فرهنگی حاکم بر کشور نیز از جنس آرمانخواهی انقلابی و مومنامه اوست. آرمانخواهی که او را به فریاد درآورده و از لاک نویسندگی و خیال انگیزی اش خالی و به فاش گویی کشانده است. جان کلامش ساده است. او منتقد رفتارهایی است که مدعی همراستایی با او برای کشف و شهودش به منظور یافت یوتوپیای انسانی و زیستی او هستند. فریاد میزند که این دو روح در یک مسیر نیست و برحذر میدارد از مدعی شدن برای این همراستایی و در مقابل چه میشوند: تفکیر وجودی که متفاوت میاندیشد. داستانی پرآب چشم و البته تکراری. با «ما» نبودن یعنی بر «ما» بودن.
این مساله درحالی رخ میدهد که امیرخانی به صراحت و در موارد متعددی به اعتقاد و عمل نشان داده که با ما نبودن به معنای الزام برای بر ما بودن نیست و میتوان با کسی نبود و در عین نبودن کلیتی واحد از یک جنس و سلک را با او تشکیل داد. میتوان موافق نگاه نویسندهای نبود اما هویت هنری و حرفهای او را انکار نکرد.
رضا امیرخانی به گواه نزاعهای کلامی این روزهایش از قضا نشان داده که هنوز نویسندهای در صراط خودش است. صراطی که به خلق ارمیا، من او و بیتن میرسد و از درونش داستان سیستان میجوشد؛ این روزها فریاد رهش را بلند کرده است. دوست نداشتنش بدون شک خالی از ایراد است و حرف زدن دربارهاش نیز همینطور اما نمیشود به بهانه نپسندیدن این فریاد، او را به رنگ عوض کردن محکوم کرد. او دست بر قضا این روزها به شدت بیشتر در همان قالب و کالبدی که همیشه از خودش معرفی کرده است نشسته است. کالبدی که نمادی است از دینداری و آزاد اندیشی و به دنبال آن نقادی و «اصول» گرایی.
شاید بد نباشد که حسن ختام این تعبیر را از متن آغازین پایگاه اینترنتی خود او بیان کنیم: آوردهاند "جانمایهی روزگار" چیزی است که بازگشت به آن شدنی نیست. فروپاشی آرامآرام این جانمایه از آن است که جهان به پایان خود نزدیک میشود. یک سال نیز، از همین رو تنها بهار یا تابستان ندارد. یک روز هم، به همین سان. بازگرداندنِ جهانِ امروز به صد یا چندصدسالِ پیش، شاید دلخواهِ آدمی باشد، اما شدنی نیست. پس ارزنده است که هر نسلی، آنچه در توان دارد، به کار بندد.