شهید کجباف در بین رزمنده‌­ها بسیار عزیز بود. وقتی در جاده‌های خطرناک راه می­‌رفتند، چند نفر از رزمنده‌های سوری اطراف او را می­‌گرفتند، که اگر تک‌تیراندازها شلیک کردند به او اصابت نکند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - دفاع از حرم اهل بیت علیه‌السلام در سوریه و عراق برابر با دفاع از اسلام است و مسئولیت حفاظت از این مهم بر عهده رزمندگان جان بر کفی است که بخش عظیمی از آن را جوانان تشکیل می‌دهند. جوانانی که بسیاری از آن‌ها در ظاهر، امروزی به نظر می‌رسند اما آرزوی شهادت و دفاع از حرم را در سر پرورانده و با آغوشی باز به استقبال شهادت می‌روند. اما به راستی مدافع حرم کیست و چرا باید از حرم دفاع کرد؟ آیا لازم است که انسان جانش را در این مسیر به خطر بیندازد؟ آیا بقای اسلام در دفاع از حرم است؟ و یا دفاع از حرم در واقع دفاع از هویت اسلام است؟ برای یافتن جواب این پرسش­‌ها به منزل شیخ عباس اهوازی که شیخ جوان خوزستانی درمنطقه کوت عبدالله اهواز  رفتم، وی با این که وی تنها 29 سال سن دارد اما کوله‌باری از تجربه را اندوخته است .

   - شیخ عباس! در ابتدا از نخستین اعزام­تان برایمان بگوئید؟
در مساجد و بسیج، کارهای فرهنگی از قبیل طرح صالحین و مربیگری دوره‌های عقیدتی و سیاسی بسیج و ... انجام می‌دادم. همچنین با توجه به حضور در هئیت‌ها و مجالس اهل بیت علیه‌السلام از کودکی عشق و علاقه شدیدی نسبت اهل بیت علیه‌السلام مخصوصاً حضرت زینب‌(س) داشتم. از همین رو، زمینه‌هایی برای به جهاد رفتن داشتم و در سال 90 - 91  امکانش به وجود آمد. اوایل فکر می‌کردم که تنها سپاه قدس و پاسداران اعزام می‌شوند ولی وقتی پیکر نخستین شهید مدافع حرم استان خوزستان، سید مهدی موسوی به شهر بازگشت، متوجه شدم که یک بسیجی بود. او دوره‌های خیلی خوبی دیده بود و تجربه کار تشکیلاتی و نظامی را هم به دست آورده بود. این بود که متوجه شدم بسیجی‌ها هم به صورت محدود برای دفاع از حرم اهل بیت علیه‌السلام اعزام می­‌شوند. پیگیر موضوع شدم و فهمیدم سردار حاج هادی کجباف، جانشین سابق قرارگاه کربلا به دستور سرلشکر قاسم سلیمانی دنبال سازماندهی و اعزام نیروست و به دلیل اینکه خوزستان بافت جمعیتی عرب‌نشین غالبی دارد، می‌خواهند پیشکسوتان عمدتاً عرب‌زبان یا مسلط به زبان عربی زمان جنگ را به عنوان مستشار به عراق و سوریه اعزام کنند.

بنده و دو بسیجی هم سن و سال خودم، با واسطه قرار دادن و خواهش و تمنا خودمان را بین این نیروها جا کردیم و با شرکت در دوره ویژه قبل از اعزام که توسط مربیان مجرب و منطقه دیده در قرارگاه کربلا و جاهای دیگر برگزار شد آمادگی لازم را برای اعزام کسب کردیم و به حاج هادی گفتیم که هر چه شما بگوئید، انجام می‌دهیم حتی کارهای خدماتی. این سر آغاز رفتن به سوریه بود. از سال 93 تا 95 چند بار به صورت مستشاری و انفرادی و یک بار هم به صورت یگانی به شکل متناوب اعزام شدم.
 

- با توجه به اینکه شما سن و سال کمی برای اعزام داشتید و سرپرست خانواده هم بودید، آن­ها را چطور راضی به اعزام کردید؟
درست می­‌فرمایید. بنده متولد سال 1368 هستم و 18 سالگی ازدواج کردم. با این­که همسر بنده طلبه است و از لحاظ منطقی، جهاد برایش امر مهمی است اما از لحاظ احساسی و اینکه صاحب سه فرزند کوچک هستیم برایش این دوری سخت بود. دوره اول اعزام، مسائل از نظر تئوری حل شده بود ولی از نظر عملی  و احساسی کار مشکلی بود. بنابراین 45 روز نخست ماموریت به خانواده گفتم که تهران رفته‌ام و دوره آموزشی را سپری می­‌کنم. البته در ماموریت‌های بعدی کم‌کم هضم این موضوع برای خانواده راحت شد و دیگر مشکلی نداشتم.
 

- کسانی بودند که به شما بگویند در مملکت خودتان بمانید و کار فرهنگی انجام دهید؟
قطعاً این حرف‌ها بوده است. اما ابتدای کار به لحاظ ضعف رسانه‌ای ما و قوت کار رسانه‌ای دشمن فضا غبارآلود بود و غالباً رسانه‌­های دشمن خبرها را به صورت مغرضانه و تحریف شده پوشش می‌دادند. بنابراین شبهات بیشتر بود. بعدها با بازشدن فضا و اعزام­های یگانی، بازگشت پیکر شهدا، سوالات مردم بیشتر شد و رسانه‌های خودی بیشتر به این موضوع پرداختند و اخلاص و مظلومیت مدافعان حرم و خانواده‌هایشان بیش از پیش برای مردم روشن شد. بنابراین نه تنها دیگر کارمان در بین مردم از بعد مادی قضاوت نشد بلکه به عنوان ارزش شناخته شد و در حال حاضر اگر باز هم کسی این حرف‌های مادی بودن و غیره را بزند حتما بیمار است.
 

- پس شما حضور اهالی رسانه در ترویج وقایع و شفاف­‌سازی را مفید می­‌دانید؟
دقیقا همین­‌طور است. خاطرم هست که یک گروه مستندساز در یکی از عملیات‌ها در جنوب استان درعا در سوریه آمده بودند. این گروه برای پوشش رسانه‌­ای اتفاقات، حتی فراتر از خط مقدم پیش می‌­رفت و از پیش­روی گروه فیلم می­‌گرفت و مستند بسیار خوبی هم ساخته شد، به طوری که یکی از نیروهایشان هم جراحت شدیدی پیدا کرد و ما دیگر متوجه نشدیم که شهید شد یا خیر. شهدایی چون هادی باغبانی‌ها و محسن خزایی‌ها و همکارانشان نقش بسزایی در پاسخ به شبهات داشته‌اند.
 

- از خاطرات­تان با شهید کجباف بگویید.
شهید کجباف با این­که فرمانده بودند اما هیچ وقت به نیروی تحت فرمان خود دستور نمی‌دادند. ایشان در زمان عملیات­ها معتقد بودند؛ جایی که خودم پا نگذاشته باشم نیرو را نمی‌برم، حالا می­‌خواهد شناسایی، قبل از عملیات باشد یا در حین عملیات. می­‌گفتند: دلم نمی‌­آید ریسک کنم و نیرو را جلو بفرستم، چرا که این­ها جوان و آینده اسلام هستند. خاطرم هست خاکریزی بود که ما می­‌توانستیم از طریق آن به منطقه‌ای که مدنظر بود، حمله کنیم. یک فاصله 70 تا 80 متری از این خاکریز بریده و خالی بود، دشمن هم این نقطه ضعفِ خاکریز را می‌دانست به همین خاطر، تک‌تیراندازها را عمود به هم گذاشته بود که ما از هر زاویه‌ای بخواهیم عبور کنیم مورد آماج گلوله‌هایشان قرار بگیریم. شهید کجباف سرستون بودند و من هم در گردان یک تیپ، همراه ایشان بودم. رسیدیم به خاکریز و تک‌تیراندازهای دشمن امان نمی‌­دادند و مرتب روی سرمان آتش می‌­ریختند. بعد از عبور از آن محل به جایی رسیدیم که اصلا خاکریز هم نداشت و باید این 70 تا 80 متر را با سرعت عبور می‌­کردیم آن هم در حالی که فاصله تک‌تیراندازها با ما تقریبا 300 متر بود، یک لحظه دیدم شهید کجباف خیز برداشت که برود، گفتم آقا کجا؟ گفتند: من می‌روم اگر رد شدم و رسیدم به آن طرف، شروع می‌کنم به شلیک کردن به طرف موضع تک تیراندازها و شما یکی یکی بچه‌ها را بفرست دنبال من، اگر هم عبور نکردم و تیر خوردم شما یک تدبیر دیگری بکنید و به فرماندهی قرارگاه اطلاع دهید.گفتم شما فرمانده تیپ هستید و اگر شهید شوید کل تیپ ضربه می‌خورد؛ بگذارید من بروم! یک لحظه مردد شد و دوباره گفت: نه خطرناک است! و سعی کردند بحث را به شوخی بکشانند.

رو به ایشان کردم و گفتم: حاجی ما این­جا هستیم و تک‌تیراندازها هم اصلا حواسشان نیست تا به خودشان بیایند نفر اول رد شده و برای نفر دوم، تازه حواسشان را جمع می­‌کنند و نفر دوم تیر می­‌خورد، پس بگذارید اول من بروم. خندیدند و گفتند، اینجا هم دست از شوخی برنمی‌داری! بالاخره راضی شدند من بروم. با ذکر صلوات رد شدم، تیر از کنار پاهایم رد می­‌شد و به من نمی‌خورد وقتی انتهای مسیر رسیدم، شروع کردم به طرف موضع تک تیرانداز شلیک کردن تا بچه­‌ها بتوانند عبور کنند. شهید کجباف هم دائما ذکر می­‌گفتند و بچه‌ها را یکی‌یکی می‌فرستادند. شرایط به گونه‌ای بود که تک تیرانداز اطراف پاهای بچه‌­ها را می­زد ولی خوش­بختانه تیر به بچه­‌ها نمی­‌خورد. یکی از رزمنده‌­های 18 ساله که داشت از خاکریز رد می­‌شد وقتی تیر کنار پایش خورد، غیر ارادی روی زمین نشست و یکی دیگر از نیروها رفت او را بغل کرد و دو تایی با هم رد شدند و به خواست خدا هیچ کدام تیر نخوردند. یعنی در آن لحظه ما امداد الهی را به چشم دیدیم که تک‌تیرانداز با فاصله کم نمی‌توانست بچه­‌های ما را بزند.
 

- شهید کجباف فقط درباره نیروهای خودی این­‌گونه بودند یا این همه ملاطفت را برای اسرا هم داشتند؟
در یکی از عملیات‌ها باید از یک منطقه به صورت موقت عقب­‌نشینی می­‌کردیم تا نیروهای خودی بتوانند روی سر دشمن آتش بریزند و از آنان تلفات بگیرند تا بتوانیم دوباره حمله کنیم. شب، کل یگان را برگرداندیم و به نقطه امنی رساندیم. وقتی رسیدیم عقب، متوجه شدیم که سه تا از بچه‌های سوری نیستند. متوجه شدیم وقتی بچه‌ها را پخش کرده بودیم، باتری بیسیم آن­ها تمام شده و متوجه فرمان عقب‌نشینی نشده‌­اند، آن شهر هم دست جبهه النصره بود. در حال مشورت با شهید مختاربند بودیم که متوجه شدیم شهید کجباف نیست، هر چه بیسیم می‌زدیم، بیسیم‌اش هم خاموش بود. تعجب کرده بودیم، گفتم ایشان که با ما برگشتند پس کجا رفتند؟ بالاخره آمدند و متوجه شدیم ایشان به عقب رفته و سه رزمنده را پیدا کردند و آوردند، آن هم در حالی­‌که فاصله ما هم تا شهر نزدیک شش کیلومتر بود و ایشان  این کار را در عرض دو تا سه ساعت انجام دادند.

شهید کجباف این کار را در حالی انجام داد که می‌دانست نیروهای خودی ما می‌خواهند در آن منطقه آتش بریزند و به علاوه می‌دانستند که با عقب­‌نشینی ما دشمن جای ما را پر کرده، با این حال رفتند و آن سه نفر را به یگان بازگرداندند. وقتی نیروهای سوری این کار را دیدند با تعجب از ما می‌پرسیدند درجه ایشان چیست و وقتی می­‌گفتیم ایشان سردار هستند، اصلا برای­شان قابل باور نبود که فرمانده­ای این­گونه عمل کند. چون فرماندهان کلاسیک نظامی ‌نهایتا تا حدوداً 10 کیلومتری خط مستقر می­‌شوند. از دیگر خصایص ایشان، نگرانی همیشگی­‌شان برای حضور در عملیات و کنار رزمنده­‌ها بود. وقتی شهید کجباف بستری بود به ریه ایشان ساکشن وصل بود تا چرک و خون‌ها را تخلیه کند و دکتر به دلیل شدت جراحات، او را ترخیص نمی‌کردند، به همین خاطر شهید کجباف خودش دستگاه را تخلیه می‌کرد که نشان دهد حالش خوب شده اما در نهایت این ترفندها کارساز نبود و در آخر خود شهید بدون دستور پزشک از بیمارستان بیرون آمد و در نخستین ماموریت دوباره مجروح شد ولی این بار دیگر بیمارستان نیامد.
همچنین در یکی از عملیات‌ها اسیری از دشمن گرفتیم که ظاهراً پاسپورت اروپایی هم داشت و متوجه شدیم با توجه به اسلحه تک‌تیرانداز و دوربین بسیار پیشرفته‌ای که داشت همان شخصی بود که در حین پیشروی ما به سمت دشمن مقابل بسیار رزمندگان را اذیت کرده بود و چند تن از نیروها را مورد اصابت گلوله قرار داده بود، به همین دلیل بعضی از نیروهای سوری می‌خواستند با وی برخورد تندی کنند که شهید کجباف جلوی آنان را گرفت و گفت ما تا زمانی که سلاح در دستش بود و اسیر نبود هر بلایی که بر سرش می‌آوردیم حقش بود اما در حال حاضر اسیر است و ما شرعاً اجازه نداریم با او چنین برخوردی بکنیم.
 

- کمی از نحوه انتخاب رزمنده‌­ها برای عملیات­ها برایمان بگویید؟
برای شروع عملیات­ها ابتدا تعداد نیروهای دشمن، مهمات و موقعیت­شان شناسایی می‌شد و پس از آن نیروها بر اساس این اطلاعات توجیه می­‌شدند. کار کردن با بچه­‌های ایرانی بسیار راحت­‌تر بود. خاطرم هست در دهه محرم سال 94 با یک گردان ایرانی رفته بودیم و من منبر رفتم. آمادگی و شور و شوق بچه‌ها انسان را هیجان‌زده می­‌کرد اما جایی که نیروهای غیرایرانی هستند، کار کمی مشکل می‌شود. نخست باید به آن­ها توضیح دهیم که تروریست­ها دشمن هستند و سپس در خصوص اسلام­‌نمایی، ضد اسلام رفتار کردن اسرائیل و مظلومیت مردم باید توضیح می‌دادیم تا آمادگی ذهنی به نیروها داده شود. مدام می­‌گفتیم مردم منطقه­‌ای که دست تروریست‌هاست، آواره شده­‌اند، مردم مظلومی هستند و اکنون در مخیم‌ها (چادرها) زندگی می­‌کنند و امیدشان به ما و شماست، بنابراین شما باید وطن و شهر خود را آزاد کنید و از این کارها دانش نظامی کسب کنید تا برای بازپس‌گیری جولان و مناطق مسلمان و فلسطینی استفاده کنید. البته ناگفته نماند ما نیروهای فلسطینی هم داشتیم که بسیار خوب و با اخلاص می­‌جنگیدند. در بین نیروها، بچه شیعه هم داشتیم. بچه­‌های منطقه سیده زینب‌(س) و نبل و الزهرا(س) که بعد از محاصره به نیروهای مردمی ملحق شده بودند. آن­ها هم فعالیت بسیار بالا و روحیه شهادت­‌طلبی بسیار خوبی داشتند.
 

شهید هادی یکجباف

- درباره شهادت شهید هادی کجباف و روحیه رزمنده­‌ها بفرمایید؟
شهید کجباف در بین رزمنده‌­های ایرانی و غیرایرانی بسیار عزیز بود. وقتی در جاده‌های خطرناک راه می­‌رفتند، چند نفر از رزمنده‌های سوری اطراف او را می­‌گرفتند، وقتی از آن­ها پرسیدیم که چرا این کار را می­‌کنید، گفتند: این­جا جایی است که قناص (تک‌تیر انداز) است و ما جایی می‌ایستیم که اگر شلیک کردند به ابوسجاد اصابت نکند. وقتی هم که به شهادت رسیدند، با وجودی که قبل از شهادت دستور داده بود تا نیروها عقب‌نشینی کنند، نزدیک به 30 نفر از بچه‌ها ماندند و برای احقاق خون شهید کجباف جنگیدند تا این­که به شهادت رسیدند. خاطرم هست یکی از رزمنده­‌ها 15 ساله بود و شهید منظور زیاد اجازه کار به او نمی‌­داد و از وی به عنوان بیسیم­‌چی استفاده می­‌کرد، وقتی بار اول شهید کجباف زخمی شد به خاطر جراحاتی که در ریه داشتند بیهوش شده بودند و  این جوان 15 ساله او را به دوش می‌گیرد و حدود 80 متر درمنطقه دخانیه دمشق زیر رگبار دشمن شهید را به عقب می‌­آورد، همین باعث شد که وی در آن برهه به شهادت نرسد و جراحتشان خوب شد و دوباره به جبهه برگشتند. در ابتدا فکر می­‌کردیم این بچه کسی را ندارد و به دلیل ساده‌پوشی­‌اش جزو اقشار ضعیف است اما بعدها متوجه شدیم که این جوان، بچه پولدار است و پدرش از ملاکان بزرگ حلب است.

وقتی فهمیدم که اوضاع مالی خوبی دارد به اوگفتم چرا ازدواج نمی‌کنی؟ یک نگاهی به من کرد و گفت: من ازدواج نمی‌کنم چون می‌خواهم شهید شوم. با این حرفش برای یک لحظه خشکم زد که یک بچه ۱۵ ساله به چه درجه‌ای رسیده است و به چه فکر می‌کند و من به چه! پدرش هم چندین بار به جبهه آمد و می‌گفت: من پنج تا بچه دارم که همگی رزمنده هستند و جهاد می­‌کنند که دو تا از آن­ها با شما و بقیه هم با حزب‌الله، علیه تروریست­ها فعالیت می­‌کنند(البته چند ماه بعد یکی از برادرها در حلب سوریه به شهادت رسید)و من از دیدن خانواده‌ها و بچه‌های آنان در منزل خجالت می‌کشم لذا لطف کنید و بگذارید بنده هم سهمی در جهاد داشته باشم ولو در حد یک راننده.
 

- با همه این تفاسیر، شما با وجود سن و سالی که کمتر از برخی رزمنده‌­ها پیشکسوت بود اما فرمانده گردان بوده‌­اید و با بزرگان بسیاری همرزم بوده­‌اید، توازن این موضوع سخت نبود؟
این موضوع دو جنبه دارد. یک جنبه فرماندهی نیروهای سوری و برخی زمان­ها ایرانی بود مثل سجاد باوی، که سن ایشان از من بیشتر بود و مسئول عملیات بسیج منطقه کوت عبدالله بودند که من نیروی ایشان بودم اما به خاطر این­که بنده زودتر در مناطق حاضر شده بودم و چند دوره بیشتر از ایشان آن­جا بودم، ایشان خودشان اصرار داشتند در جایی فعالیت داشته باشند که من مسئول بودم و حتی یک بار حتی ذره‌­ای ناراحتی در این خصوص از ایشان ندیدم. با وجودی که احترام ایشان را بسیار داشتم اما آن‌قدر با تواضع و با حیا رفتار می­‌کردند که شرمنده می‌­شدم. از دیگر مسئولان بزرگ­‌تر، یک سرهنگ زرهی بودند که هم­سن پدرم بودند و در شوروی دوره زرهی را گذرانده بودند و مامور به یگان تحت امر بنده شدند.

با این­که من جای پسرشان بودم، ولی می‌آمدند و به من می­‌گفتند، شیخ شما چه دستوری می­‌دهید. ناراحت می­‌شدم و می­‌گفتم: حاجی این­طور صحبت نکنید، شما اگر صلاح می‌دانید تانک‌هایتان را به فلان جا ببرید ولی زیربار نمی‌رفتند و می‌­گفتند شما مسئول محور هستید و باید دستور بدهید. این حرف­ها را جلوی جمع می‌گفتند و حس می­‌کردم خودش را می‌شکند. ایشان آن‌قدر متواضع بودند که انسان فکر می­‌کرد اصلا نفسی ندارند و در اوج هستند. این موضوع در فرهنگ رزمندگان جا افتاده است که اگر فرمانده کوچک‌تر از رزمندگان بود از او پیروی کنند. مثل حسن باقری که فرمانده قرارگاه نصر بود که سن کمی داشت. در حقیقت باید گفت در سپاه اسلام، سن و سال مفهومی ندارد. شهید سید ابراهیم صدرزاده، مصداق بارز این موضوع است. بنده در عملیات جنوب که با تیپ فاطمیون مشترک عمل می­‌کردیم در محضر ایشان بودم. شهید صدرزاده با این­که جوان بود اما صلابت، عملکرد و قوت نظامی بسیار بالایی داشت. حاج قاسم سلیمانی در خصوص ایشان می­‌گفتند: من از صلابت صدای مکالمه بیسیم این جوان بسیار خوشم آمد.
 

- حال هم که اسم سردار سلیمانی آمد، از نقش ایشان در عملیات­ها برایمان بگویید.
آن چیزی که بنده دیدم، این بود که ایشان یک فرماندهی استراتژیست و کلان‌­نگر هستند. ایشان در سه یا چهار مرحله یعنی از مرحله سقوط قطعی دمشق و قطع مسیر فرودگاه توانستند به دشمن بفهمانند نمی‌­تواند از مسیر پایتخت حمله کند. با فرماندهی ایشان، حرم حضرت زینب، حضرت رقیه و مرکزیت شهر دمشق تثبیت شد و در مرحله بعد دشمن از شهرهای مهم حلب، دیرالزور، حمص و تدمر عقب­‌نشینی کرد و در حال حاضر دشمن در مناطق بسیار محدودی است و این درایت کامل ایشان را می­‌رساند. نکته دیگر در خصوص سردار سلیمانی این است که گاهی اوقات دیدبانی می‌کنند و در محل فرماندهی خود از خط مقدم گرفته تا عقبه‌ها را بازرسی می­‌کنند. حتی در جایی که ما درگیر با دشمن هستیم حضور میدانی دارند مثلا سوار بر موتور تریل می‌­آیند بازرسی و نقاط ضعف را به سرداران گوشزد می‌­کنند.
 

- از به یاد ماندنی­‌های جذاب و شنیدنی­تان برایمان بگویید.
هرساعت حضور در جبهه خاطره است، ولی به دلیل شرایط حاکم در آنجا، انگار جذابیت برخی امور چند برابر است .یک مثال بچه­‌های نبل والزهرا است که دو تا شهر شیعه‌نشین در شمال حلب است. بچه‌های نبل بسیار مودب هستند و بچه‌های الزهرا خیلی پر شور هستند .دسته‌ای که از بچه‌های الزهرا بودند دشمن را آرام نمی­‌گذاشتند. به آن­ها می­‌گفتیم دستور حمله‌ نداریم ولی آن­ها با بهانه­‌هایی با دشمن درگیر می‌شدند. یک بار دشمن با چند لانچر موشک‌انداز، تانک‌های ما را زد و ما دیگر تانک نداشتیم، دوسه نفر می­‌رفتند بالای خاک ریز و می­‌شمردند، چون یک پرتاپ این موشک­ها زمان خاصی دارد و تا پنج می­‌شمردند و می­‌دانستند که اگر دشمن موشکی شلیک کند تا ۷ ثانیه طول می­‌کشد به آن­ها برسد بعد پنهان می‌شدند و موشک که از بالای سرمان رد شد و سیم‌هایشان آویزان می­‌شد، بچه‌ها ذوق می­‌کردند که دشمن گمان کرده نیرو تجمع کرده و توانسته‌­اند یک موشک از آن­ها را ضایع کنند. خاطره دیگر مربوط به یکی از رزمندگان افغانستانی است که در سوریه بزرگ شده و طلبه حوزه سیده زینب بود و با ما عربی و با بچه‌های ایرانی، فارسی صحبت می­‌کرد. از او پرسیدم: سید شما دوست داری چطور شهید شوی؟ بدون تردید و با جدیت گفت: ذبح من القفا. دوست دارم سرم را ببرند آن هم از پشت مثل امام حسین‌(ع). بسیار متعجب شدم که چقدر این بچه ذوب در اهل بیت شده است که حتی دوست دارد همان­‌قدر که آن­ها زجر کشیده­‌اند، زجر بکشد. این عقیده برای شخصی که در جامعه‌ای لیبرال مسلک‌بار آمده معجزه است، این قبیل آدم­ها اعجوبه هستند.
 

- تلخ­‌ترین و شیرین­‌ترین خاطره خود را بگویید؟
شیرین‌ترین خاطره ما مربوط به زمانی است که خبر آزادسازی نبل والزهرا را شنیدیم. این شهر کاملا شیعه‌­نشین مدت­ها بود محاصره شده بود. زمان آزادسازی، ما در استان حما بودیم و شیرینی خبر برای ما بسیار لذت­بخش بود. تلخ‌ترین خبر مربوط می‌شود به شهادت شهید اسکندری. با این­که هیچ­وقت از شنیدن خبر شهادت رزمنده­‌ها ناراحت نشدم، ولی خبر شهادت محمود اسکندری مرا خیلی منقلب کرد. او تک پسر خانواده بود و یک حالت مادرانه نسبت به همه رزمنده­‌ها داشت، مثلا لباس رزمندگان را می‌شست و با دیگ و هیزم برای استحمام بچه‌ها آب گرم می‌کرد یا می‌گفت چرا غذا را سرد می‌خورید معده‌هایتان ناراحت می‌شود و مراقب بود بچه‌ها اذیت نشوند البته وظیفه نظامی خود را انجام می‌­داد اما وقتی خبر شهادت ایشان را شنیدم بسیار ناراحت شدم.
 

- در حال حاضر شرایط اعزام‌­ها چه تغییری کرده است؟
در این چند سال اخیر مبنای سوریه رفتن به دو روش تقسیم شده است. یکی بحث مستشاری که نوعا اشخاص به صورت انفرادی اعزام می‌شوند که یا باید تجربه جنگ داشته باشند و یا مزیت‌های خاص، مثلا خودم تجربه زمان جنگ نداشتم ولی عرب زبان و طلبه بودم و هم­زمان می­‌توانستم چند کار انجام دهم. در حال حاضر جنگ در عراق تمام شده و در سوریه هم بیش از 90 در صد کار انجام شده بنابراین نیروی کمتری نیاز است. البته یک مدت هم بحث یگانی بود که یک گردان کامل نیرو برای جاهای خاص اعزام می­‌شد که اکنون محدود شده است. شاید خیلی سخت مجالی برای رفتن باشد چون بعدها سابقه اعزام نیرو لحاظ می­‌شود بنابراین اعزام اول بسیار سخت است.
 

- به عنوان سوال آخر، در مجموع دلیل حضورتان در عرصه جهاد در خارج از کشور را برایمان مختصرا بفرمایید؟
شاید این بحث مطرح باشد که هدف از رفتن و جنگیدن در کشورهای دیگر چیست. شاید چند جهت برای این هدف بتوان گفت. یک هدف این بود که به عنوان یک انسان، در مقابل ضعیف واقع شدن انسان دیگر مسئول هستیم و باید از مظلوم در برابر ظلم دفاع کنیم و این یک موضوع انسانی است حتی اگر کشور لائیک است. دیگر این­که جهاد برای ما از واجبات است ولی باز هم این به تنهایی دلیل رفتن ما نیست چون ما حکم و دستور خاص برای جهاد نداشتیم. بحث مهم دیگر این است که ما باید قضیه را از بعد سیاسی ببینیم. این­که بدانیم در واقع هدف دشمن از برپایی این جنگ­ها ما هستیم .دشمن می‌خواست بازوهای ما در منطقه را بزند و در نهایت خنجر را در قلب ما فرو ببرد.

سوریه سپر دفاعی ما محسوب می­‌شود و ما با جنگ در سوریه در حقیقت از بدنه اصلی جبهه مقاومت خودمان دفاع می­‌کنیم. دشمن با نیش‌­هایی که به بازوها زده شاید ما را ضعیف کرده ولی در مجموع ما هم قدرتمندتر شده و تجربه بیشتری بدست آورده‌­ایم. اما مطلب دیگر شخصی است و می‌توانیم از این تهدید به عنوان یک فرصت استفاده کرده، آموزش ببینیم و تجربه کسب کنیم. یکی از دوستان می‌­گفت: این یک رزمایش است و جنگ اصلی جنگی است که ما به فرماندهی امام زمان‌(عج) با سران و آمران این­ها خواهیم داشت. قطعا ما برای شهادت  نمی‌رویم اگر چه دوست داریم عاقبتمان ختم به شهادت باشد و با تصادف و مرض از دنیا نرویم، ولی در اصل یکی از اهداف کسب تجربه است و می­‌خواهیم ارتباطات خود را گسترش دهیم. در نهایت این که ما این همه در هیئت­‌ها می­‌گوییم «یا لیتنا کنا معک» با این کار یک محکی به خودمان می­‌زنیم ببینیم اگر ما در آن زمان بودیم آیا از اهل بیت علیه‌السلام دفاع می‌کردیم یا نه؟
 

- صحبت پایانی؟
نکته آخر این که خانواده­‌های بچه‌های مدافع حرم خیلی اذیت می­‌شوند، از جهت عدم حضور عزیزانشان. مردم سعی کنند قدردانی از این خانواده‌­ها مخصوصاً خانواده‌های شهدا و جانبازان را داشته باشند و مسئولان هم به مسائل و مشکلات پیش روی آنها رسیدگی کنند.

منبع: کیهان