به گزارش مشرق، در دنیایی که خیلیها کلاه خود را سفت چسبیدهاند که باد نبرد، عدهای هنوز با اعتقاد برای دفاع از انسانیت به جبهه حق علیه باطل میروند. در دنیایی که برخی برای گرفتن یک سمت و پست تلاش میکنند، عدهای هنوز هم مسئولانه به جبهه میروند. این گزارش درباره یک سرباز است که به دفاع از حرم رفت و سردار شد؛ سردار خوبیها و دلاور مردیها که مایه افتخار دخترش است، افتخار شهر و کشورش است اما گویا این افتخار را همه نمیبینند! آری اینجاست که برخی مسئولین در خوابی عمیق فرو رفتهاند...اما نه، انگار خود را به خواب زدند...
سالها است که خاطره شیر مردان این مرز و بوم داغ دل سرزمین بلا و راهروان کاروان کربلا را در دلها تازه نگه داشته، ایمان و پرچمداری حقیقت، روش و منش مردان آزاده است، حالا یک دلاور خسته و در حسرت پرواز در این سرزمین چنان زخم بر دل دارد و رنجیده خاطر است که تنها حرم را در دشواری و تنگنا در کنار خود دارد. گویا مسئولین هم چون اصحاب کهف از این دیار به خواب رفتند و دیگر امثال او را نمیشناسند، وقتی که با نشان افتخار دفاع از حرم به خانه بازگشت.... مهدی باوی که در رزم نابرابر با جنایتکاران کودککش به خانه برگشت، گویا دیگر مردان جنگی برای عدهای از مسئولان ما قدر و قیمت ندارند چون به سادگی از محل کار خود اخراج شد! او دل بزرگی دارد و برای آنکه سفرهاش خالی نماند به دست کودکان شهر خود بادبادک میدهد تا نگاه کودکان به آسمان باشد و این بیاعتنایی به جانباز مدافع حرم نتیجه تلاش دشمن در سرکوب آزادگی مردمان این سرزمین است.
به کوت عبدلله اهواز، منزل جانباز مدافع حرم مهدی باوی رفتم؛ و با او که ولایتمداری در سخنانش شاخص بود گفت وگو کردم. البته گمشدهای هم به نام شهادت دارد طوریکه عشق و لحظهشماری برای شهادت هنوز هم مانند روزهایی که در سوریه بوده برایش تازگی دارد؛ این را میتوان از بغضهای صادقانهاش برای جا ماندن از قافله شهادت در همین دوران، خاطرات پیدرپی که از دوستان شهیدش درخصوص شهادت تعریف میکند و همچنین از شور و شوقش در دفاع از حریم اهلبیت (ع) به راحتی درک کرد.
- در ابتدا کمی از خودتان بگویید؟
مهدی باوی متولد سال 1361 از اهواز هستم و در منطقه کوی مدرس جنب گلزار شهدا زندگی میکردم. تا دیپلم خواندم و اکنون دارای دو فرزند به نامهای علی و فاطمه هستم.
-گویا فرمانده گردان 12 هستید، چگونه با وجود سن کمی که داشتید به این جایگاه رسیدید؟
از دوران نوجوانی تا جوانی را در مسجد سپری کردم و آموزشهای نظامی دیدم و بعد از مدتی مربی این امر شدم و بعد هم فرمانده گروهان و سپس فرمانده گردان حوزه 12 شدم.
- از فرماندهی تا حضور در شبکههای تلویزیونی پیچیدگی بسیاری است. شفافسازی بفرمائید!
قبل از فعالیت در شبکه الاهواز در بخش حراست شیلات کار میکردم و با وجود مسئولیت عملیات گردان به جهت نبود نیروی کافی در بخش فرهنگی تصمیم به فعالیت در عرصه فیلمسازی در انجمن سینمایی وارد عرصه فرهنگی شدم. در همین بین به مدت دو سال با وجود سابقه کارگردانی، تهیه کنندگی و تصویربرداری از جمله در برنامه بیتالحسین(ع) که مربوط به فعالیت یکی از حسینیههای فعال شهر اهواز بود، به مدت 30 قسمت با این برنامه همکاری داشتم و به این نحو وارد شبکه الاهواز شدم.
- اما گویا عمر برنامهسازیتان کوتاه بود و راهی سوریه شدید؟
در مدت فعالیت در این شبکه با عباس کردونی که سابقه حضور در عرصه جنگ در سوریه را داشت آشنا شدم و چون مشغله فعالیت در گردان را داشتم به ایشان گلهمند شدم که چرا مقدمه معرفی بنده را جهت شرکت در میدان مقابله با تروریستها فراهم نمیکند. بعد از مدتی عباسآقا پیشنهاد شرکت در آزمون و کسب آموزش لازم را در لشکر به بنده داد و گفت که مدارکم را به ایشان تحویل دهم.
- از شرایط آزمون و جذب برای اعزام بگوئید.
نحوه تستگیری جهت حضور در سوریه، آموزش کار با اسلحه و فعالیتهای بدنی و تمرین شنا بود. یادم میآید یکبار در استخر از دوستان عقب مانده بودم ،خودم را به نحوی جلو انداختم و حتی نفر اول شدم. (با خنده)
البته بنده قبل از انجام آموزشهای اعزام در بحث تخریب میادین در منطقههای چذابه، فکه و جفیر حضور داشتم و در شهر بیرجند نیز مباحث اسلحهشناسی و نظام جمع را که توسط سپاه برگزار شده بود آموزش دیده بودم.
- چگونه پایتان به آموزشهای میدان مین باز شد؟
شرکت در میادین مین دارای قوانین و آدابی است که در صورت عدم رعایت آن قوانین ممکن است جان فدا بشود. در بحث شرکت در فعالیت تخریب مین بعد از خدمت سربازیام در حالی که 20 سال داشتم، یکی از دوستانم مرا به سردار بازنشستهای معرفی کرد و با اینکه چهار نیرو داشتند اما من را هم در بین نیروهایشان جای دادند.
- خانواده مشکلی با کارتان نداشتند؟
به پدرم گفته بودم مشغول کاری شدم و تا ساعت چهار عصر ساعت کاریام است. به همین منوال قریب به یک ماه سرویس ما را به کار میبرد و لذا کار را ادامه میدادیم تا اینکه روزی خواب ماندم و دوستم در خانه آمد. پدرم هنگام بدرقهمان گفت مراقب خودتان باشید، دوستم ندانسته بیان کرد که مهدی حواسش کاملا متمرکز تخریب مین و پاکسازی است! پدرم بعد از شنیدن این حرف رو به دوستم کرد و گفت شما امروز را تنها بروید، مهدی نمیآید. بعد از رفتنش، پدرم رو به من کرد و گفت چرا به من دروغ میگویی؟ و سیلی به صورتم زد. بعد از آن اتفاق، سه روز در خانه بودم. شبی به پدر گفتم پدر عصر قراری گذاشتهام اما تب دارم، میتوانی جلوی مرگم را بگیری؟ چون ممکن است بمیرم! پدر نخست سکوت کرد و سپس قانع شد که در فعالیت میدان مین شرکت کنم. سه سال از آن ماجرا میگذشت و مشغول به کار مورد علاقهام بودم. هر روز در قرارگاه گلستان با دوستان جمع میشدیم و به سمت میدانهای پاکسازی حرکت میکردیم و همراه تلاوت زیارت عاشورا و صلوات به یکدیگر روحیه میدادیم.
- از اعزامهایتان به سوریه بگویید؟
وقتی به عباس آقای کردونی گفتم که در دورهها شرکت کردهام، وی برای اعزام تماس گرفت که بروم. آنجا یکی از بچهها از من عکسی گرفت و چاپ کرد و گفت این عکس را برای بنر شهادتت میخواهم. خیلیها قبل از اعزام مانع رفتن بنده شدند و میگفتند به دنبال کار فرهنگی باش، حتی همسرم. وقتی این حرف را زد به وی گفتم مگر یادت نیست که شب خواستگاری گفتم خانمی را میخواهم که پدر و مادر برای فرزندان من باشد. تصمیمم را گرفته بودم تا بروم و خودم را محک بزنم.
- چگونه اولین اعزامتان را با خانواده در میان گذاشتید؟
این تصمیم را به خانواده نگفته بودم و بعد از رسیدنم به تهران به خانواده زنگ زدم. حتی وقتی قرار شد سوار هواپیما بشوم به مادرم زنگ زدم و گفتم حلالم کنید. آن لحظه مادر مانع شد و میگفت برگرد، ولی به مادرم گفتم شمایی که روضهخوان هستید چرا حاضر نیستید فرزندانتان را فدای حضرت زینب(س) کنید؟ برای پدرم قضیه جور دیگری سخت بود چون دو عموی شهید دارم. در سوریه سه بار با خانواده تماس گرفتم تا خبر سلامتیام را بدهم و جویای حالشان باشم که بار آخر پدر گفت، اگر داعش تو را نکشد من خودم تو را میکشم (خنده). بعد از آن تصمیم گرفتم دو هفتهای به خانواده زنگ نزنم و بعد از انجام عملیاتهایی که در فضای مجازی اخبارش پیچید، در تماسی که گرفتم همسرم گفت چرا زنگ نزدی؟ پدر منتظر است و ثانیه شماری میکند باشما صحبت کند و این بار پدر با آرامش گفت مرا از حالت خبردار کن.
-از همرزمان شهیدتان و نیروهای حاضر در سوریه بگوئید؟
از دوستانی که با آنها به سوریه رفتم علی کاهکش، رضا عادلی، مصطفی خلیلی، داوود نری موسی، داوود اسکندی و عباس کردونی بودند که همگی به درجه رفیع شهادت نائل شدند. اما درباره حال و هوای سوریه باید بگویم که در جمع ما جوانانی بودند که با سن تقلبی آمدند و در مقابل، پیرمردهای 84 ساله هم حضور داشتند. حتی در بین ما اساتید دانشگاه نیز حضور داشتند که شهید مجید محمدی از همانها بود که بعد از شهادتش در شوشتر به خاک سپرده شد.
- حال و هوای لحظههایتان چگونه سپری میشد؟
در جمعههایمان، دوستان تصمیم گرفته بودند تا در اوقاتی که به بطالت گذرانده خواهد شد، با بیان حدیث جبران کنند. به همین جهت وقتی شرح و توضیح حدیث به شهید محمدی واگذار میشد با توضیح وی متوجه میشدیم که شخصیتی است اهل علم و دقت بسیار. در بین دوستان شهید، برخلاف جو حاکم در جامعه که همه دوست دارند از دیگری برتری ظاهری داشته باشند روحیه خدمت به همرزمان حاکم بود و هر کدام افتخار میکردند لباس دوستانشان را بشویند. به عنوان نمونه، شهید داوود نری موسی به جهت قد بلندش در شبهایی که هوا بارانی بود لباس بلندی را به تن میکرد و دوستان خود را یک به یک به جهت موجود نبودن شرایط مناسب به دوش میگرفت و به اینطرف و آن طرف میبرد.
-آیا همه نیروهای حاضر آموزش رزمی دیده بودند؟
در بین رزمندگان حاضر در سوریه اکثرا در رزمایشها، آموزش دیده بودند اما در عرصه واقعی جنگ، تجربه نداشتند. در حالی که در میدان جنگ به عنوان نمونه در حال آرپیچی زدن باید رزمنده در مدت زمان سه ثانیه این کار را انجام دهد. با این وجود دو گروه جبههالنصره و داعش در مقابل ما ایستاده بودند که فقط اینها نمونههایی از دشمنان بسیار بودند. آنان با انواع تجهیزات حمله میکردند و مشکلات بسیاری بود.
-از مشکلاتتان بگوئید؟
ما را بعد از نماز مغرب در پی.ام.پی سوار میکردند و تا اذان صبح در وسیلهای که هیچ تجهیزاتی نداشت سوار میشدیم. در عملیات اول کتف من آسیب دید اما با این وجود توانستم آرپیچی بزنم ولی برای تجدید نیرو مجبور به عقبنشینی شدیم.
- مجروحیت شما تا چه حد جدی بود؟
نه خیلی زیاد و نه کم. در اولین جراحتم برای درمان به حلب برگشتم و در بیمارستان گفتند باید شما را به دمشق ببریم اما اجازه ندادم و همانجا مرا درمان کردند تا به عملیات برسم. در عملیات بعدی چهارگردان به خط زده بودند و یکی به عنوان خط شکن بود و ماحصل آن آزادسازی روستای شیعهنشین نبل و الزهرا شد. جراحت بعدی بر میگردد به آسیب گوشم که در شهر قنیطره مشغول بررسی بودیم که در تله انفجاری گیر کردیم و باعث شد موج به گوشم آسیب بزند و دوباره برای درمان به عقب برگشتم اما با خواست خدا با اینکه این جراحت سبب موج گرفتن بنده شد اما باعث برگشتنم از سوریه نشد، چرا که همنشینی با دوستان را دوست داشتم. نهایتاً پس از یک ماه و 10 روز حضور (پنج بهمن تا 15 اسفند سال 94) به کشور بازگشتم.
-از فضای عرفانی در سوریه برایمان تعریف کنید؟
درباره زیباییهای موجود در سوریه باید بگویم، طبق فرمایش حضرت زینب(س) چیزی جز زیبایی در سوریه ندیدم چرا که قبل از جریان شهادت، هر کدام از دوستان همرزم عاجزانه طلب شهادت میکردند ولی تنها بعضی از آنها بر روی به آرزوی خود میرسیدند. اما در مقابل افرادی همچون خودم وقتی در سختی قرار میگرفتیم طلب فرج میکردیم، تا اینکه شهادت به جنگ دیگری موکول شود.
- درخصوص نحوه شهادت شهید کردونی همان رزمندهای که باعث شد شما به سوریه بروید کمی برایمان صحبت کنید؟
سختترین نحوه شهادت، مخصوص به شهید عباس کردونی بود که به همرزمان میگفت آرزوی شهادت نکنید که حضرت آقا ما را کار دارد. تا اینکه شنیدم خود ایشان گفته بود که شهید میشوم و بعدها شنیدیم که در جنگ تاکتیکی تیری از کمر ایشان وارد شده و از سینهشان خارج شده و به شهادت رسیدند.
-آرزوهایتان چیست؟
جزو آرزوهایم هست که به دیدار رهبر معظم انقلاب بروم اما وقتی به فعالیتهایم نگاه میکنم شرمنده میشوم که این درخواست را مطرح کنم. چون تنها کسانی لیاقت این مقام را دارند که دستاوردی برای نظام به همراه داشته باشند. آرزوی دیگرم شهادت است، از سال 94 تاکنون قصد داشتم مجددا به سوریه بروم، حتی مجروحیت خودم را پنهان کرده بودم. تا اینکه روزی با صدای بلندی در شهر مواجه شدم و از هوش رفتم و خود را در بیمارستان شهید بقایی دیدم و پرونده جانبازیم محرز شد. با این وجوداشخاصی را پیدا کردم تا از طریق لشکر بروم اما در طول چند هفته حالم بد میشد. آرزویم این است که دوباره به سوریه برگردم حتی به سردار شاهبار در بیمارستان گفتم اگر میشود کاری کنید که بعد از سلامتم دوباره عازم به سوریه بشوم.
-هدفتان جز شهادت برای اعزام چیست؟
اهدافم دفاع از مردم مظلوم شیعه و سنی، دفاع از حرم حضرت زینب(س) و شرکت در جهاد و راه مقدس است که وظیفهای بر گردنم است. اما در پاسخ کسانی که گویند چرا باید برویم جنگ، میگویم سوریه و عراق بهانه است، آنان هدفشان خود ایران است. لذا وظیفه ما این است که برای دفاع از ایران از کشورهای دیگر دفاع کنیم.
-تلخترین اتفاقی را که در سوریه شاهد آن بودید، چیست؟
مهمترین تصویری که بنده در سوریه دیدم و بسیار محزون شدم مربوط به آزادی نبل و الزهرا است. زمانی که وارد مقبره شهدای آنان شدیم مادری را دیدم که پنج عکس در دست داشت و میگفت اینها همه شهید هستند و همه آنان فدای رهبرم و تصویری بسیار مظلومانه بود.
-شرایط زندگیتان پس از بازگشت به ایران چگونه شد؟
قبل از اینکه در سال 94 از سوریه برگردم به مدت 60 روز تقریبا سوریه بودم. وقتی برگشتم در شبکه الاهواز کسی را جای من گذاشته بودند. بنابراین وارد کار آزاد شدم، حتی کار بنایی و دستفروشی. یک بار در موقع دستفروشی، شهرداری وسایلم را جمع کرد و یکی از دوستان گفت بادکنک باد کن و در فلکه کیانپارس بفروش و با این کار دست به امرار معاش زدم. سپاه سه میلیون تومان وام به من داد تا با آن سمعکی بخرم، چون نزدیک به 70 درصد شنوایی ام را از دست داده بودم، ولی وقتی شرایط زندگیم را دیدم با آن پول چرخ و فلکی را خریدم و در پارک شهر مشغول شدم، ولی باز هم شهرداری مانع من شد و آن را با تعهد مجدد تحویل من داد و فقط مبجور بودم در روزهای پنجشنبه و جمعه دست به این کار بزنم. اکنون به مدت 10 ماه است در بسیج شهرداری، قسمت عکسبرداری و فیلمبرداری کار میکنم ولی تاکنون حقوقی به من ندادهاند و امیدوارم مساعدتی کنند. حتی در اکران فلیم چرخ و فلک که آقای متروکی درباره زندگی بنده ساخته بود و اکران هم شد، مسئول شبکه الاهواز فقط به ما پیشنهاد حضور در کربلای معلی را دادند اما تا این لحظه خبری نشده است و خودم در حال فعالیت هستم و سعی دارم مجددا به سوریه برگردم.
-در پایان اگر صحبتی هست بفرمایید.
صحبت پایانی بنده این است که امید دارم به شهدای همرزمم ملحق بشوم، مخصوصا شهیدان مصطفی خلیلی و سجاد باوی که با اینها بسیار ارتباط ویژهای داشتم. اکنون بنده روزی 24 قرص میخورم و هزینهاش را هم سپاه تامین میکند.
بعد از تحریر:
حرف حساب با مسئولین...
وقتی دختر جانباز مدافع حرم «مهدی باوی» در مراسم رونمایی از مستند «چرخ و فلک» با اشک چشمان خود از مسئولین این گونه خواست که: «من از شما میخوام به بابام کار بدید، بابام بیکاره، برای سلامتی پدرم فقط دعا کنید. فقط همین را میخواهم...» در این میان، یاد صحبتهای مهدی باوی میافتم که برایم درد دل میکرد و میگفت: «در جنگ رزمندگان بیریا و خاکی از مرز و بوم خود دفاع و جهاد کردند، ما هم جزو آنان بودیم. عدهای از دوستانمان رفتند و ما ماندیم در این دنیا که امید دارم به شهدای همرزمم ملحق شوم.»
صحبتهای مهدی باوی تمام شد اما نگاه پر معنایش پرسشگر است و به دنبال پاسخ اما نمیدانم چه بگویم؟! دیگر پاسخی برای آن ندارم. واقعا ما به کجا میرویم و آنان کجا... یاد حرفهای اخیر دو نفر از نمایندگان مجلس میافتم که همان مزخرفات اسرائیل و آمریکا و آل سعود علیه ایران اسلامی بر زبان آوردهاند و به نظارت استصوابی و صنایع موشکی و مقاومت در مقابل زورگویی آمریکا و... حمله کردهاند، درحالی که روز حمله تروریستی داعش به مجلس را فراموش کردهاند و از یاد بردهاند که اگر امثال مهدی باوی نبودند، الان معلوم نبود چه وضعیتی داشتند.
کمی که فکر میکنم نمیدانم که با کدام قلم و بیان میتوان از عزیزانی که سنگرهای جبهه را به محراب و معراج تبدیل کردند ثنا کرد. شهیدان جان عزیزشان را که ودیعه الهی بود؛ در بازار شهادت به مشتری جانها پیشکش کردند. آنان پیش از شهادت خدایی شده بودند. سیمایشان نور شهادت داشت. عطر خلوص و معنویت داشتند. شهدا دعا داشتند اما ادعا نداشتند. شهدا نیایش داشتند و با خودم فکر میکنم که از آن عده مردان بیادعا، عدهای ماندند و عدهای هم پرپر شدند، آنان که رفتند به خدا پیوستند و آنان که ماندند جای پرپر شدهها را پر کردند، اما اینان که به جای آن لالهها هستند چه نقشی در این مملکت و میهن اسلامی دارند؟
آیا مسئولان اصلاً مهدی باویها را به یاد دارند؟ میدانند آنان چگونه و در چه حالی هستند؟ و هزار سؤال دیگر و دلی پر… شاید برای برخی مسئولین، شهادت در حد واژه مانده و درک درستی از مقام شهدا ندارند با این وجود تکرار میکنم این قصه زندگی یک سردار است، کسی که در برابر اجتماع خود مسئول است.ای کاش درک مسئولیت یک قهرمان را آنان که عنوان مسئولیت را یدک میکشند هم داشتند، حالا قهرمانان ما در جنگ نابرابر و بیعدالتیهای دوران خود هم باید بار دیگر آستین بالا زده و با سیلی، رخ سرخ کنند تا قوت حلال را از مسیر سخت حاصل کنند، آنانکه تلاش کردند و از جان گذشتند هم چنان جان دارند تا در این وانفسا حتی با جان کندن هم برای زندگی مبارزه کنند، حالا میدان داخلی است و اینجا دیگر دشمن هم خارجی نیست و جنس دشمنی جنس خیانت است و نامردی و حریف این کارزار شدن تنها غروری است که نیست و سری است که به زانو پناه برده، اگر این برگ از تاریخ معاصر را میخوانید بدانید دورهای را نگارش کردم که ارزشها جا بجا شده اما هنوز هم غم نان مانع ایثار نیست.