«ابدی» به دلم نشست. از زاویه‌ای به موضوع داعش پرداخته بود که در داستان‌های دیگر نخوانده بودم: ماجرای ربودن چند جوان ایرانی به دست داعش.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سیده نرگس نظام الدین از فعالان حوزه نشر، در مطلبی درباره کتاب ابدی نوشت:
همان طور آرام گفت: «از دستت دل‌خورم.»
جواب ندادم. نمی‌خواستم بفهمد گریه می‌کنم. منتظر ماندم تا ادامه دهد: «چرا گفتی بسیجی نیستم؟»
هرچقدر چشمش نمی‌دید، قدرت شنوایی‌اش چند برابر شده بود. نمی‌دانم چرا آن حرف را توی حیاط پادگان زده بودم...
به حاجی گفتم: «من تا حالا پامو توی پایگاه بسیج نگذاشتم. حالا چطور باید به جرم بسیجی‌بودن اعدام می‌شدم؟»
آن یکی دستش را بالا آورد و روی صورتم حرکت داد. وقتی به زخم لبم رسید، ضربهٔ کوچکی به آن زد. زخم قدیمی سر باز کرد و طعم تلخ خون در دهانم پیچید... پرسید: «دهنت مزهٔ چی می‌ده؟»
گفتم: «خون!»
ادامه داد: «همین خونه. از همین خون‌ها بود. نه خون غیرعادی. هرکی برای اسلام خون می‌ده، خونش همین بو و مزه رو می‌ده. فکر کردی خون بسیجی چه فرقی با خون تو داره؟»
مچم را کم‌کم ول کرد و گفت: «از همین خون زمین‌های خوزستان سیراب شد! منتظر چی هستی تا بسیجی بشی. ثبت‌نام تو اتاقک بسیج دانشگاه، گرفتن کارت گردان عاشورا؟»

«ابدی» به دلم نشست. از زاویه‌ای به موضوع داعش پرداخته بود که در داستان‌های دیگر نخوانده بودم: ماجرای ربودن چند جوان ایرانی به دست داعش.
نقش اول داستان امیرعلیِ پاستوریزه، سرتق و گنده‌دماغ است که سر لج و لجبازی، همراه چند جوان هیئتی دیگر به سفر عتبات می‌رود. در راه سفر شبانه به کاظمین، اسیر داعشی‌ها می‌شوند و همین جا قصهٔ اصلی شکل می‌گیرد.

روایت و قلم آقای نویسنده متناسب با فضا و داستان است؛ هرچند من دوست داشتم بیشتر به جزئیات بپردازد و فضای حضور داعشی‌ها را سنگین‌تر جلوه دهد. این‌طور بگویم که حضور داعش در بخش‌های مربوط، مرا نمی‌ترساند که به نظرم باید این‌طور می‌بود.

حتی بخش‌های شکنجه‌شدن جوانان ایرانی هم چندان با احساساتم بازی نکرد. فکر نکنم مشکل از احساسات من باشد که این‌جور وقت‌ها به‌راحتی اشکم درمی‌آید. بهشان حسی نداشتم، شاید چون هیچ‌کدامشان به من معرفی نشدند.

داشتم می‌گفتم. برخلاف این‌ها، خلق‌وخوی امیرعلی قشنگ و ظریف توصیف شده بود و همین هم توانست خیلی از کمبودهای روایت داستان را جبران کند. همین که بدانی با چه پسر دردنکشیده‌ای روبه‌رو هستی، می‌توانی موقع کتک‌خوردن تصورش کنی و باهاش همدردی کنی.
همین جوان بی‌تجربهٔ بچه‌مرفه آخرش عاقبت‌به‌خیر می‌شود. راستش، آخر قصه غافلگیر شدم. در اصل، قصه آغاز و پایان خوبی داشت؛ آغاز پرکشش که باعث چسبناک‌شدن کتاب در تمام فصل‌ها شد و باعث پایان قشنگ و مناسب.

راستی، جلدش برای امانت‌دادن عالی است! کاش این روکش محکم پلاستیکی تبدیل به قانون می‌شد!