گروه جهاد و مقاومت مشرق - مردم آبادان از اول جنگ تا پیش از عملیات والفجر ۸ در شهر، حضوری فعال داشتند. زندگی عادی در جریان بود. جمعیت شهر کم و زیاد میشد ولی شهر هیچگاه خالی نمیشد. تا اینکه بنا به تشخیص فرماندهان نظامی وقت، تصمیم گرفته میشود شهر از نیروهای غیرنظامی و شخصی تخلیه شود. پس از آن «ننه زاغی» تک و تنها در شهر میماند. با نبود آب و برق، تک و تنها در خانهاش و زیر گلولهباران مستقیم و بسیار شدید دشمن بعثی زندگی میکند و خانهاش به یک پایگاه مطمئن برای رزمندگان تبدیل میشود. ننه زاغی پیرزنی بود که بسیاری از رزمندههای آبادانی و خرمشهری از او خاطرات خوبی دارند و طعم نیمروهایی که ننه به آنها میداد را هنوز به یاد دارند. رزمندگان هم هوایش را داشتند و نمیگذاشتند ننه احساس تنهایی کند. زندگی «حسنی جان حاج هاشمی» از موارد نایابی است که کمتر به آن پرداخته شده است. ننه زاغی که تمام هشت سال دفاع مقدس در آبادان مانده بود، چند روز پس از پذیرش قطعنامه در پنجم مرداد ۱۳۶۷ مرحوم میشود. در حالی که به تازگی سالگرد فوت ننه را پشت سرگذاشتهایم، با یکی از رزمندگان دفاع مقدس با نام «علی اکبر سهرابی» گفتوگو کردیم تا اطلاعات بیشتری از ننه زاغی به دست بیاوریم. این رزمنده آبادانی در گفتوگو با ما خاطراتی به یادماندنی از ننه روایت میکند که در ادامه میخوانیم.
به عنوان یک رزمنده ننه زاغی را از کجا شناختید؟
برادرم از رزمندگان آبادانی بود که در جنگ به شهادت رسید. ایشان دوستی به نام سیداصغر موسوی داشت که از همسایگان دیوار به دیوار ننه زاغی بود. ننه زاغی از اول جنگ تک و تنها سالها در آبادان زندگی کرد. روحیه بالایش یک پایگاه مقاومت برای رزمندگان شده بود و همه نیروهای شهر او را میشناختند. بیشتر بچههای بومی و رزمندگان شهرهای دیگر به خانه این مادر بزرگوار میرفتند و به ایشان سر میزدند، ننه را میشناختند و مراقبش بودند. جنگ که شروع شد، بیشتر خانوادهها شهر را ترک کردند. ما یک خانه در محله احمدآباد نزدیکی ننه زاغی گرفتیم. احمدآباد با لب مرز دو کیلومتر بیشتر فاصله نداشت و خمپارههایی که عراقیها اول جنگ میزدند در محل ما فرود میآمد. ما یک اسلحه به ننه زاغی داده بودیم تا از خودش دفاع کند ولی ایشان اسلحه را به ما داد و گفت: ننه! همانطور که خدا الان از من مراقبت میکند، اگر صلاح باشد تا پایان جنگ هم از من مراقبت خواهد کرد. وقتی در منطقه و لب مرز میماندیم پنجشنبه و جمعه به ننه زاغی سر میزدیم. تمام بسیجیان که به ننه سر میزدند او را مادر خودشان به حساب میآوردند. میتوان گفت: در آن شرایط سخت دور از خانه، ننه زاغی مادر همه رزمندگان حاضر در آبادان بود. خانه ننه زاغی یک پایگاه مقاومت از جهت روحیه و استقامت بود.
قبل از شروع جنگ وضعیت خانواده و زندگیشان چطور بود؟
شوهر ننه کارگر شرکت نفت بود و خدا دو دختر به آنها داده بود و پسر نداشت. ننه زاغی سال ۱۲۸۸ در اسفرجان شهررضای اصفهان متولد شده بود. بعد از فوت شوهرش دو دخترش را با تنور و مرغهایی که داشت، بزرگ میکند. امورات زندگیاش را با پختن نان و فروختن تخممرغ میگذراند. دخترها قبل از انقلاب ازدواج کردند و از پیش ننه رفتند. ننه زاغی ساکن یک خانه دو طبقه متعلق به حاج علی خلاقی بود. یکی از کسبه معتمد احمدآباد که، چون خانهاش را دو طبقه ساخته بود یکی از طبقاتش را به ننه میدهد. بعدها که شهر خالی از سکنه شد ما که به ننه سر میزدیم به طبقه بالا میرفتیم و استراحت میکردیم. چون ساختمان محکمی بود ننه زاغی تا پایان جنگ در این خانه ماندگار شد.
گویا زمان جنگ ننه زاغی آشنای بسیاری از فرماندهان و مقامات هم بود.
بله، مقام معظم رهبری بارها قبل از ریاست جمهوری و بعد از شهادت دکتر چمران به ایشان سر زد. شهید حسین خرازی برایش کابل برق کشید. چون یکی از تیپهایش در احمدآباد مستقر بود، برق کشیدند تا نیروهایش در خانه ننه زاغی برق داشته باشند. وقتی عملیات والفجر ۸ در بهمن ۱۳۶۴ صورت گرفت، فرماندار وقت آبادان تصمیم گرفته بود ننه زاغی را از شهر بیرون کند و به او گفته بود برایت خانه هم گرفتهام و ماندنت اینجا خطر دارد ولی ایشان به هیچ عنوان قبول نکرد. خود ننه برایم تعریف کرد: «وقتی قرار شد من را از شهر ببرند، قرآن را در یک دستم گرفتم و در دست دیگرم هم پیت نفت. به راننده گفتم ننه تو رو به قرآن کاری به من نداشته باشید، وگرنه نفت روی خودم میریزم و خودم را آتش میزنم.» به این ترتیب دیگر کاری به ننه زاغی نداشتند. بچههای بومی آبادان و خرمشهر به ننه سر میزدند و مایحتاج زندگیاش را تأمین میکردند. مثلاً تانکری در حیاط خانهاش گذاشته بودند تا آب خانهاش تأمین شود. همچنین ننه کوزهای داشت که روی یک چهارپایه آهنی قرار میگرفت و آب داخل کوزه خنک میشد و از همین طریق آب شرب خانهاش را تأمین میکرد. حتی زمانی که رزمندهها به خانه ننه میرفتند و تشنه بودند او از همان آب کوزه به بچهها میداد.
لقب ننه زاغی از کجا رویشان گذاشته شده بود؟
ننه دو دختر داشت، چشم یکی از بچههایش روشن بود و بومیهای آبادان به کسی که چشم روشن دارد «زاغو» میگویند. اسم اصلی ننه زاغی «حسنی جان حاج هاشمی» بود و به خاطر رنگ چشم دخترش دیگر کسی او را به اسم خودش صدا نمیکرد و همه ننه زاغی صدایش میکردند. البته ناگفته نماند که چشمهای ننه هم روشن بود و همین باعث شد لقب «زاغی» روی ایشان ماندگار شود. روی سنگ مزارش هم بچههای آبادان و خرمشهر هزینه کردند و ننه زاغی را کنار اسمش نوشتند. محال است کسی بچه آبادان باشد و ننه زاغی را نشناسد.
همه اهالی محله ننه زاغی مهاجرت کرده بودند؟
بله، همه اهالی محل به خاطر جنگ رفته بودند و فقط ننه زاغی تک و تنها مانده بود. پیش میآمد ما دسته جمعی میرفتیم به ننه سر بزنیم، همین حین عراق خمپاره میزد و ما طبق آموزشهایمان روی زمین دراز میکشیدیم ولی ننه زاغی قرص و محکم میایستاد و با همان ته لهجه اصفهانی و روستاییاش میگفت: رزمندهها کجا رفتید؟ از چیزی نمیترسید. از اول جنگ در شهر مانده بود و باعث قوت قلب بچههایی میشد که در همان حوالی بودند. پرندهای آنجا آواز میخواند و از اول صبح شروع به خواندن میکرد. ننه میگفت: این پرنده هر صبح با صدایش مرا بیدار میکند. امکانات اولیه برای زندگی نداشت. یک رادیوی قدیمی داشت که آن هم ما برایش باتری میبردیم. فکر کنم چندین ماه قبل از عملیات والفجر ۸ حاج حسین خرازی و سایر رزمندگان برایش کابل موقت برق کشیدند. برق فقط در حد روشنایی و روشن نگه داشتن یخچالش قدرت داشت.
وجود ننه در آن زمان برای رزمندگان روحیهبخش بود؟
خانه ننه برای همه رزمندگان یک جای محکم بود. خانهاش مثل یک سنگر بود که به همه نیروها روحیه میداد. زمانی که قرار شد او را هم مثل سایر مردم از شهر و دیار و خانه و کاشانهاش به اجبار بیرون کنند ننه زیر بار نرفت! میگفت: «میمونم تا جنگ تموم بشه یا اینکه همین جا بمیرم!...» هرچه به گوشش میخواندند، قبول نمیکرد که شهر را ترک کند. تخممرغهایش را به ما میداد و همانطور که ننه هوای رزمندگان را داشت، رزمندگان هم هوای ننه را داشتند. هرکس هر چیزی را که در توانش بود برای ننه میبرد مثلاً سهمیههای کمپوتشان را برای ننه میبردند. با این وجود اصلاً ننه احساس تنهایی نمیکرد. حتی همان سالهای ۶۲، ۶۳ درباره ننه نوشته بودند و همین باعث شده بود تا رزمندگانی که تازه به منطقه میآیند سراغ ننه را بگیرند. میگفتند به آبادان برویم و ننه زاغی را ببینیم. حسابی بین رزمندهها معروف شده بود.
ننه زاغی تمام هشت سال دفاع مقدس را در منطقه ماند؟
بله، هشت سال را کامل ماند. ناگفته نماند در این هشت سال فقط سه روز به زادگاهش رفت که وقتی برگشت میگفت: کاش نرفته بودم و خاطراتش را برایمان تعریف میکرد. زمانی که برمیگشت تعریف میکرد خودش را در اتوبوس پنهان میکند و دژبان وقتی بالا میآید متوجه ننه میشود. از دژبان خواهش میکند اجازه بدهد او به خانهاش برگردد و میگوید اگر نروم، میمیرم. زمانی که به آبادان میرسد کف زمین را میبوسد و از اینکه توانسته بود دوباره برگردد خدا را شکر میکند. تا سال ۱۳۶۷ و تا آخرین سال جنگ در آبادان میماند و در تاریخ ۵ مرداد ۱۳۶۷ که پنج روز بیشتر از پذیرش قطعنامه نگذشته بود از دنیا میرود. انگار طاقت دوری رزمندگان را نداشت. ایشان از خانه بیرون میآید و نخل خودرویی آنجا وجود داشت و دستش را در نخل چنگ میاندازد و از دنیا میرود. انگار یک روز پای نخل میافتد و بعد که رزمندگان به شهر میآیند پیکر بیجان ننه را میبینند.
خانه ننه زاغی الان وجود دارد یا خراب شده است؟
چون خانه محکمی بود الان هست و در اختیار پسران صاحبخانه است که گویا آنها هم به مستاجر دادهاند. اگر امکان داشت این خانه به صورت موزه درآید خیلی خوب میشد، اما متأسفانه این اتفاق نیفتاده است. مزار ننه در بهشت رضای آبادان است. گفتنی است زمانی که ننه از دنیا میرود، چون کسی در شهر نبود، چند نفر از رزمندگان پیکر ننه را به بندر ماهشهر میبرند و غسل میدهند. بعد پیکرش را در صندوق حمل یخ میگذارند و به بهشت رضا میبرند. بعداً بچهها با خانوادهاش تماس میگیرند و طی مراسم کوچکی او را در جوار گلزار شهدای گلگون کفن آبادان به خاک میسپرند.
منبع: روزنامه جوان