به گزارش مشرق، متن زیر برشی از کتاب مقتل الحسین(از مدینه تا مدینه) اثر مرحوم آیت الله سید محمد جواد ذهنی تهرانی است. در روز ششم ماه محرم مروری بر شهادت حضرت قاسم ابن حسن(ع) خواهیم داشت.
آوردن حضرت قاسم بن الحسن (ع) محضر مبارک حضرت امام حسین (ع) جهت گرفتن اذن
چون در روز پر بلاء عاشوراء قرعه قربانی بنام نامی حضرت شاهزاده قاسم بن حسن (ع) افتاد آن در ولایت و یادگار بوستان رسالت با قلبی آکنده از حزن و دلی مملو از درد محضر مبارک قبله عالم امکان حضرت ابا عبدالله الحسین مشرف شد و عرض کرد:
که ای پایهات برتر از برتری ز راز دل من تو آگه تری
دمی از کرم سوی من دار گوش برم را به درع پیمبر بپوش
سلاح پدر ساز زیب تنم از آن جوشن آرا تن روشنم
کله خودِ خود بر سرم تاج کن سر پیکرم، رشگ معراج کن
مرحوم طریحی در منتخب فرموده: و جاء القاسم و قال: یا عم الاجازة المضی الی قتال هولاء الکفرة.
قاسم بن الحسن (ع) محضر امام (ع) مشرف شد و عرضه داشت: ای عموی مهربان محضرت آمده ام تا به من اجازه دهی به قتال و مصاف این کفار بروم، ای عمو جان دیگر مرا تاب و توانائی آن نمانده که این همه بار مصیبت اقارب و خویشان را بکشم و زهر فراق ایشان را بچشم لذا تقاضایم این است که دستوری دهی تا کینه برادرم را باز جویم.
بیشتر بخوانید:
او سنگ خورد، عمو بیصدا شکست +مقتل، شعر و صوت
امام (ع) فرمود: ای یادگار برادر چگونه تو را اجازه میدان رفتن بدهم و داغ فراق تو را به سینه پر غم بنهم، دلم گواهی نمی دهد که پیکر لطیف تو را در عرصه تیر و شمشیر ببینم.
قاسم دامن عمو را گرفت و سخت گریست امام (ع) که این منظره را دید نتوانست خود را نگه دارد آن حضرت نیز شروع به گریستن نمود سایر جوانان نیز بگریه در آمدند و مخدرات در داخل خیام به زاری و افغان شدند باری هر چه قاسم التماس و زاری کرد امام (ع) به او اذن میدان نداد.
قاسم با حالتی افسرده و چشمی گریان آمد در گوشه خیمه نشست و زانوی غم در بغل گرفت از فراق پدر و تنهائی مادر و گرفتاری عمو و شهادت عمو زادگان و نیز اضطراب زنان و غلبه دشمنان چنان افسرده و غمگین شده بود که می خواست خود را هلاک سازد، از یک طرف می دید برادران و خویشان تهیه کارزار می بینند و اذن جهاد می گیرند جان فدای محبوب عالمیان می نمایند و او از این فیض عظمی و مواهب کبری محروم است.
به فرموده طریحی در منتخب وقتی جناب قاسم از گرفتن اذن مأیوس شد فجلس مغموما حزین القلب متألما و وقع رأسه علی رکبتیه.
قاسم بهمان حالت محزون و متألم سر نازنین به زانوی غم نهاده بود و از بی کسی و یتیمی زار زار می گریست و دم بدم پدر پدر می گفت.
در آن حال یادش آمد که پدر تعویذی به بازوی او بسته و نیز وصیت کرده که ای قاسم در وقتی که لشگر اندوه بسیار و ملال بی شمار بر تو غلبه کند این تعویذ را باز کن و بخوان و بدانچه در او نوشته عمل کن، با خود گفت تا بوده ام در زیر سایه عمو با عزت و جلال بسر برده ام و هرگز گرد ملالی بر آینه خاطرم ننشسته و تا بحال چنین روزی بر من نگذشته و همچو حالتی رخ نداده، خوب است آن تعویذ را بگشایم و مضمون آنرا بدانم، دست برد تعویذ را باز کرد دید پدر بزرگوارش به خط مبارک خود نوشته:
یا ولدی، یا قاسم اذا رأیت عملک الحسین (ع) بکربلاء و قد احاطه الاعداء فلا تترک البراز و الجهاد لاعداء الله و اعداء رسول الله و لا تبخل علیه بروحک و کلما نهاک عن البراز عاوده لیأذن لک.
ای نور دیده قاسم، ترا وصیت می کنم چون عمویت حسین (ع) دچار دشمنان شد کوشش کن که سر خود را در قدم او اندازی و جان خویش را در راه وی ببازی و هر چند تو را از مصاف باز دارد تو مبالغه کن که جان فدای حسین (ع) کردن مفتاح سعادت ابدی است.
قاسم که این وصیت را مطالعه کرد از شادی نتوانست آرام گیرد از جای جست خدمت عمو آمد و نوشته پدر را ارائه داد چون چشم حضرت ابا عبدالله الحسین به خط برادر افتاد و مضمون آن از نظرش گذشت بکی بکاءا شدیدا و نادی بالویل و الثبور و تنفس الصعداء
مقدمات میدان رفتن شاهزاده قاسم (ع)
علامه مجلسی می فرماید: فلما نظر الحسین (ع) قد برز اعتنقه همین که امام (ع) دیدند قاسم برای مبارزه بیرون آمد و مهیای جانبازی شده و اذن می خواهد او را در بغل گرفت و شروع کرد به گریستن قاسم هم باتفاق عمو در گریه شد فجعلا یبکیان حتی غشی علیهما آن قدر هر دو گریستند که هر دو به حالت غش افتادند.
مرحوم طریحی در منتخب فرموده: امام (ع) پس از گریستن فرمود: یا ولدی اتمشی برجلک الی الموت ای نور دیده می خواهی با پای خود به طرف مرگ روی؟
قاسم عرض کرد: دوحی لروحک الفداء و نفسی لنفسک الوقاء و کیف یا عم و انت بین الاعداء وحیدا فریدا.
عمو جان روانم فدای تو باد، چگونه با پای خود بطرف مرگ نروم و حال آنکه می بینم تو در میان دشمن غریب و تنها مانده ای فلم یزل الغلام یقبل یدیهو دجلیه آن قدر قاسم به دست و پای عمو بوسه زد تا عمو را راضی کرد.
حضرت اشتیاق قاسم را به نهایت دید چشم از وی پوشید ثم ان الحسین شق اذیاق القاسم و قطع عمامته نصفین حضرت بدست مبارک خود گریبان و آستین قاسم را درید و عمامه اش را دو نیم کرد نیمی را بر سرش بست ثم اولاها بوجهه قطعه دیگر را به صورت کفن به گردنش انداخت و آن جوان را باین شکل آراست که هر که او را باین هیئت ببیند ترحم کند و دلش بر یتیمی و جوانی او بسوزد و شمشیری هم به کمرش بست.
مرحوم مجلسی در بحار می فرماید: و کان وجهه کفلقة القمر روی قاسم مانند ماه پاره بود.
و در جلاء العیون فرموده: صورتش در درخشندگی مانند آفتاب بود.
حمید بن مسلم که از تاریخ نگاران در لشگر پسر سعد بود می گوید: من در لشگر پسر سعد بودم ناگاه دیدم از صف امام جوانی با روی درخشان همچون ماه تابان بر ما طلوع کرد شمشیری در دست، پیراهنی در بر نعلینی در پا که بند یکی گسیخته بود.
باری مرحوم مجلسی در بحارالانوار می فرماید: جناب شاهزاده قاسم (سلام الله علیه) وقتی به میدان در آمد این رجز را بخواند:
ان تنکرونی فانا بن الحسن سبط النبی المصطفی المؤتمن
هذا حسین کالاسیر المرتهن بین اناس لا سقوا صوب المزن
منم نوگل گلشن ذوالمنن منم سرو نوخیز باغ حسن
ز باغ نبوت منم نو نهال به بستان گیتی ندارم همال
منم گوهر درج پیغمبری منم گلبن گلشن حیدری
منم نخبه سید المرسلین ز مهر نبوت منم نو نگین
عمویم حسین شاه گردون سریر به مثل اسیران شده دستگیر
پس از آنکه شاهزاده این رجز را خواند و بدین وسیله اظهار حسب و نسب کرد بنا به روایت منتخب رو کرد به عمر سعد ملعون و فرمود: یا عمر بن سعد، اما تخاف الله اما تراهب الله یا اعمی القلب اما تراعی رسول الله، ای ستمکار وقت آن نشده که از خدا بترسی، ای کور باطن وقت آن نشده که رعایت حرمت رسول خدا کنی.
در روضة الشهداء آمده است که شاهزاده فرمودند: ویلک، قتلت الشبان و افنیت الکهول و قطعت افروع و اجتثثت الاصول و هذه بقیة الله شرذمة قلیلة مستأصلة.
وای بر تو، ای بی حیا جوانان ما را کشتی، پیران ما را نیز از پای در آوردی، ریشه و اصل و فرع ما را کندی، معدودی از ذراری پیغمبر باقی مانده افلا تکف عن الجقا و سفک الدماء آیا وقت آن نشده که دست از جفا برداری و خون این بقیه ذریه را نریزی و دل فاطمه را نسوزی آیا ملاحظه قرابت که از طایفه قریشی نمی نمائی، دست از جان این باقی مانده بر نمی داری؟ آیا وا نمی گذاری این مشت عیال و اطفال خردسال را که اغلب پدر مرده و برادر مرده و جوان مرده و مصیبت زدهاند با بار محنت رو به وطن خود آورند و گوشه عزلت اختیار نمایند؟
عمر بن سعد ملعون جواب نداد.
باز قاسم فرمود: وای بر تو که دعوی مسلمانی می کنی اسب خود را آب داده ولی شهسواران میدان امامت را تشنه می گذاری و شربت آب به اطفال ما نمی دهی در حالی که اهل بیت رسول خدا و ذریات او از تشنگی تمنای مرگ می کنند؟
قداسودت الدنیا باعینهم ای پسر سعد اولاد پیغمبر آن قدر تشنه اند که دنیا در نظرشان تیره و تار است صاحب روضة الشهداء نوشته است که از بیانات حضرت قاسم آتش در دل پسر سعد افتاد و اشگ از دیدگان فرو ریخت و لشگر نیز جملگی گریستند.
پسر سعد گفت: ای لشگر شناختید این جوان خردسال شیرین مقال را؟ گفتند: نه، او کیست؟ عمر سعد گفت: این یتیم امام حسن است که به این فصاحت و بلاغت سخن می گوید و آثار شجاعت و رشادت نیز از بشره اش هویدا است به جنگ شما آمده تا فوجی را با تیغ بی دریغ از حیات محروم سازد پس بهتر آن است که شما هواداران بنی امیه دور او را گرفته و پسر فاطمه را بمرگش بنشانید.
لشگر را دل نمی آمد که بروی او شمشیر بکشند، پسر سعد پیادگان را بانگ زد که او را سنگ باران کنید.
شمر لعین که سرکرده پیادگان بود حکم کرد که پیادگان قاسم را سنگباران کنند، ناگهان شاهزاده ملاحظه کرد مثل باران سنگ می بارد.
مولف گوید: ارباب مقاتل فرموده اند: در روز عاشوراء چهار نفر را سنگ باران کردند:
اول: حر بن یزید ریاحی بود.
دوم: عابس بن شبیب شاکری
سوم: قاسم بن حسن علیهما السلام
چهارم: حضرت ابا عبدالله الحسین (ع)
کشته شدن ازرق شامی بدست شاهزاده قاسم
مرحوم شیخ طریحی در منتخب می نویسد: از کشتن چهار پسر ازرق سستی در بازوی قاسم و ضعف در نیروی او پیدا شده بود و علاوه بر آن تشنگی و گرسنگی او را بی تاب نموده بود فهم بالرجوع الی الخیمة قصد برگشتن به خیمه را نمود که ناگاه ازرق سر راه بر قاسم گرفت و چون پلنگی زخم آلود بر او بانگ زد که ای بیرحم و بی انصاف چهار پسر مرا کشتی که در عراق بلکه در تمام آفاق عدیل و نظیر نداشتند اکنون کجا می روی؟
قاسم برگشت کوهی را دید که بر کوهی نشسته غرق در دریای اسلحه و آلات حرب آن نتیجه شجاعت اصلا خوف در دل پیدا نکرده فرمود: ای شقی پسرانت درب جهنم منتظر تو هستند هم اکنون تو را هم به ایشان می رسانم.
مرحوم ملا حسین کاشفی در روضه می نویسد: چون امام حسین (ع) دید که ازرق ملعون در برابر قاسم در آمد بر وی بترسید زیرا ازرق در آفاق مشهور به شجاعت و معروف به سبالت بود پس امام دست نیاز برداشت و جهت نصرت و پیروزی شاهزاده دعاء نمودند از طرف دیگر مخدرات حرم جملگی مضطرب و گریان از حق تعالی فتح و نصرت شاهزاده را خواستار گشتند خلاصه کلام آنکه در خیام امام (ع) زلزله و در مضمار و صحنه نبرد صدای هلهله بلند بود صفوف لشگر تمام گردن ها کشیده و چشم ها دوخته که ببینند از این دو مبارز کدام غالب و ظافر می گردند.
باری ازرق دست به نیزه برد و بر قاسم حمله کرد، شاهزاده نیز نیزه بکار برد و بینشان دوازده طعن رد و بدل شد ازرق در غضب شد نیزه را به شکم اسب قاسم زد اسب از پای در آمد و قاسم پیاده ماند امام (ع) که چنین دید به نوشته کاشفی به محمد انس امر فرمود که اسب یدکی به قاسم برساند و به گفته مرحوم صدر قزوینی به وزیر خویش جناب عباس بن علی علیهما السلام اسب پیل پیکری داد تا به قاسم برساند، رخسار قاسم از محبت عمو مانند گل شکفته شد رکاب را بوسید و بر مرکب سوار گردید و شمشیر را کشید و رو به ازرق آورد چشم ازرق که بر شمشیر پسرش افتاد گفت:
ای جوان این شمشیر پسر من است بی مروت آن را هزار دینار خریده ام در دست تو چه می کند؟
قاسم فرمود: می خواهم شربتی از شیرینی این شربت به تو بچشانم و تو را به فرزندت ملحق کنم، ای ازرق روا باشد که تو خود را از جمله شجاعان عالم بدانی و تنگ مرکب را نکشیده آهنگ جنگ می نمائی؟!
ازرق خم شد که تنگ را ببیند قاسم چنان شمشیر بر کمرش نواخت که همچون خیار تر به دو نیم شد و هر نیمه اش از طرفی روی زمین افتاد قاسم دید اسب ازرق بی صاحب مانده می خواهد فرار کند فی الفور خود را بر مرکب رسانید جست بر مرکب ازرق و اسب خاصه عمو را یدک ساخت به در خیمه ها تاخت تا به نزد عمو رسید عرض کرد: عمو جان العطش العطش اگر یک شربت آب بیاشامم دمار از این لشگر بر می آورم.
حضرت قاسم را در بر گرفت انگشتر خود را به دهان قاسم نهاد به گفته صدر قزوینی چشمه آب خوشگواری ظاهر شد قاسم سیراب گشت حاصل آنکه امام قاسم را بسیار نوازش نمود.
چون قاسم عزم رفتن نمود مضمون این کلام جگر سوز و فحوای این سخن محنت اندوز بر زبان بازماندگان از صحبت او جاری شد:
دیده از بهر تو خونبار شد ای مردم چشم مردی کن مشو از دیده خونبار جدا
شاهزاده از خیمه بیرون آمد و بر اسب شهادت نشست و روی به صراط آخرت نهاد همین که وارد معرکه شد لشگر به صدا در آمدند که کشنده ازرق شامی برگشت صدای طبل بلند و آواز کوس، گوش سپهر آبنوس را کر نمود.
اما قاسم به میدان آمد چشمش بر رایت ابن زیاد افتاد که بالای سر عمر بن سعد بد اختر افراشته بودند ثم جعل همته علی حامل اللواء و اراد قتله شاهزاده همتش را به جانب حامل رایت معطوف داشت و به قصد کشتن او بدان طرف تاخت و روی به قلب لشگر کرد خود را زد بر صف اول و آن صف را شکست سپس تبه صف دوم زد آن را نیز شکست پس از آن خود را به صف سوم رساند و آن را نیز از هم درید آنگاه به صف چهارم و پنجم زد.
مرحوم صدر قزوینی در حدائق الانس می نویسد: قاسم به هر صف که روی می آورد، صف باز می شد و راه می دادند که قاسم بیاید همینکه وارد صف دیگر می شد صف بسته می گشت تا آنکه قاسم خود را میان انبوه دشمن دید و به علمدار هم نرسید کوفی و شامی اطراف شاهزاده را گرفتند از هر طرف می رسیدند حربه به بدن آن نوجوان می زدند طاقت از دست قاسم بیرون رفت دیدند نه حال جنگ دارد و نه راه برگشتن و صدای او هم به در خیام حرم نمی رسد.
در روضة الشهداء می نویسد: پیادگان سر راه بر وی گرفتند همین که بحرب ایشان مشغول شد سواران به گرد وی در آمدند و تیر و نیزه و گرز و شمشیر حواله وی کردند قاسم در دریای حرب غوطه خورده قریب سی پیاده و پنجاه سوار را بیفکند و صف سواران را درید خواست که از وسط معرکه بیرون آید مرکبش را تیر باران کردند اسب از پای در افتاد و شبث بن سعد نیزه بر سینه قاسم زد که سر سنان از پشت مبارکش بیرون آمد و قاسم در آن حرب بیست و هفت زخم خورده بود و خون بسیار از وی رفته از اسب درگشت و گفت یا عماه ادرکنی.
آواز به گوش امام حسین (ع) رسیده مرکب در تاخت و صف پیاده و سوار را برهم زده قاسم را دید میان خاک و خون غرق شده و شبث بر سر وی ایستاده می خواست سر مبارکش باز برد امام حسین (ع) ضربتی بر میان وی زد که به دو نیم شد آنگاه قاسم را در ربوده به در خیمه آورد و هنوز رمقی در تن وی باقی بود امام حسین (ع) سرش بر کنار گرفته بوسه بر رویش می داد، قاسم چشم باز کرده در ایشان نگریست و تبسمی فرموده جان بجان آفرین تسلیم کرد رضوان الله علیه.
مولف گوید: در هیچ یک از کتب ارباب مقاتل ندیدیم که قاتل شاهزاده قاسم را شبث بن سعد نوشته باشند تنها مرحوم کاشفی است که او را قاتل آن نوجوان معرفی نموده و مشهور در کتب آن است که قاتل آن حضرت عمر بن سعد ازدی بوده است.
باری مرحوم مفید در ارشاد می نویسد: حمید بن مسلم که از وقایع نگاران عاشوراء در صف دشمن بود می گوید: من در لشگر پسر سعد بودم که دیدم تازه جوانی بر ما طلوع کرد وجهه شقة قمر شمشیری در دست و پیراهن درازی در بر و نعلینی در پا که یک بند نعلین او باز بود عمر بن سعد بن نفیل ازدی گفت: به خدا هر آینه بر این نوجوان حمله می کنم.
من به او گفتم تو از جان او چه می خواهی؟ واگذار غیر از تو این قوم بی پروا که از هیچ چیز پرهیز ندارند کفایت کار او را خواهند کرد.
حمید گوید: آن ظالم از من نپذیرفت، قسم خورد که او را می کشم، فشد علیه فما ولی حتی ضرب رأسه بالسیف آن بیرحم رفت و برنگشت مگر آنکه حمله بر قاسم کرد و شمشیری بر فرقش نواخت و کارش را بهمان ضربت ساخت، قاسم از مرکب افتاد فریاد کرد: یا عماه.
عمویش مثل باز شکاری بیاری آمد به عمر بن سعد بن نفیل رسید شمشیری حواله آن ناپاک کرد، عمر دست پیش آورد شمشیر حضرت دست عمر را از ساعد انداخت فریاد کرد لشگر را به حمایت خود خواند و حمل خیل اهل الکوفة لیستنقذوه فتوطاته بارجلها حتی مات سواران لشگر هجومآور شدند که عمر سعد را از چنگ حضرت بربایند گرد و غبار که فرو نشست دیدم امام حسین (ع) بر بالین قاسم ایستاده و به قاتلان وی نفرین می کند و آن نوجوان یفحص برجیله در میان خاک و خون دست و پا می زند.
سپس امام (ع) جسد پاره پاره قاسم را بسینه چسبانید و رو به خیام آورد می دیدم که پاهای قاسم نیز بر زمین کشیده می شد آن جوان را نزد کشته علی اکبر (ع) و سایر کشته ها نهاد.
مرحوم طریحی در منتخب می نویسد: چون حضرت امام حسین (ع) قاسم (سلام الله علیه) را به خیمه آورد و به رمق ففتح عینیه فجعل یکلمه در میان خیمه دو چشم مبارک خود را باز کرد و به صورت عمو و عمه و مادر و سایر زنان نگاه کرد دید همه ایستاده اند و بر احوال او می گریند.