اصلاً شاید به خاطر سادگی‌اش یک عده در پست‌های اینستاگرامی‌شان نوشته‌اند که بعد از خواندن این رمان، کتابخوان شده‌اند و حتی زندگی‌شان تغییر کرده است.

به گزارش مشرق، سه سال از انتشار «من پیش از تو» می‌گذرد؛ احتمالاً خیلی از آنهایی که کتابخوان هستند، اسم این رمان را شنیده و حتی آن را خوانده‌اند (یا تورقی کرده‌اند).

۶۳ بار تجدید چاپ شدن رقم کمی نیست! جوجو مویز در این رمان از احوال دختری می‌گوید که بی‌خیال و سرخوش زندگی می‌کند و پسری که تمام رویاهایش فرو می‌ریزد در یک تصادف و دست به انتخابی عجیب می‌زند برای سرنوشتش. اینجا مروری می‌کنیم بر این رمان و البته فیلمی که از آن اقتباس شده که آیا این فیلم دیدنی است؟

بیشتر بخوانیم:

بی‌اخلاقی برخی ناشران در گفتگو با یک مترجم

کدام کتاب‌های سال ۹۶ پرفروش شدند؟

ویل ترینر جوان موفقی است؛ زندگی‌اش را بیهوده نمی‌گذراند. غیر از معاملات مالی حساب‌شده و دقیق، این بخشی از زندگی روزانه‌اش است: «دنبال چیزهایی می‌رفتم که خیلی هم پول لازم نداشتند، کلاس ورزش، شنا، کارهای داوطلبانه. کنسرت، رستوران‌های جدیدی که نرفته بودم… تلاش می‌کردم زبان‌های جدید یاد بگیرم، برنامه سفر می‌ریختم. دنبال جاهایی می‌گشتم که نرفته بودم، چیزهای هیجان‌انگیزی که از محدوده‌ام بیرون بکشد…»

ویل یک روز صبح در هوای بارانی، وقتی می‌خواسته به کارش برسد، تصادف می‌کند. تصادفی که به نخاع او آسیب می‌رساند؛ او می‌ماند و بدنی که دیگر حرکت نمی‌کند؛ فقط کنترل سرش را دارد و البته کمی حرکت در یکی دو انگشت دستش. همین. ویل هم با زندگی و هم با خودش قهر می‌کند.

درمان‌ها از دو سال پیش به او ثابت کرده‌اند که دیگر امیدی به بهبودش نیست و او باید برای ادامه زندگی‌اش چاره‌ای بیندیشد.
در زادگاه ویل، دختر جوانِ خنگِ بی‌دست‌وپای حواس‌پرتی به نام لوییزا کلارک زندگی می‌کند که زندگی را چیزی جز روز را شب کردن و شب را روز کردن نمی‌داند.
هیچ‌وقت به خودش نرسیده، هیچ چیز جدیدی یاد نگرفته، تمام اعضای خانواده‌اش بار زندگی را روی دوش او گذاشته‌اند و توقعات عجیب از او دارند و بخش مهمی از مساله مالی خانواده‌شان را باید حل کند.
تمام نکته رمان ۵۳۴ صفحه‌ای «من پیش از تو» در دیدار این دو شخصیت و تغییر وضعیت زندگی‌شان است.

لوییزا برای اولین بار به کمک ویل زندگی را متفاوت تجربه می‌کند، لباس پوشیدنش را تا حدی تغییر می‌دهد، فیلم می‌بیند، موسیقی گوش می‌کند، سفر می‌رود، زبان فرانسه یاد می‌گیرد و… ویل هم از آن حصاری که دور خودش کشیده بود، بیرون می‌آید و بعد از دو سال لبخند می‌زند و ریشش را اصلاح می‌کند و خلاصه، به دنیای متفاوتی وارد می‌شود.
لوییزا شیفته ویل می‌شود و آن‌قدر این تحولات زندگی‌اش را دوست دارد که حتی دلش می‌خواهد پیش ویل که کاملاً فلج است، بماند؛ اما خواسته آنها با هم یکی نیست.
تحمل زندگی بدون رشدهایی که برای ویل معنادار بوده، غیرممکن است. پس تصمیم می‌گیرد که...
این رمان خوشخوان و روان است. می‌توان آن را سریع خواند. اتفاق‌هایش خیلی پیچیده نیست.

شخصیت‌هایش برای زندگی خود دلایل فلسفی ندارند. چیزی از جنس زندگی روزمره خیلی از ماست؛ تجربه شکست‌ها، توسری‌خوردن‌ها، دیده‌نشدن‌ها، موفقیت‌ها، لذت‌ها و خلاصه تمام چیزهایی که در ساده‌ترین وجه زندگی آنها را تجربه می‌کنیم.

اصلاً شاید به خاطر سادگی‌اش یک عده در پست‌های اینستاگرامی‌شان نوشته‌اند که بعد از خواندن این رمان، کتابخوان شده‌اند و حتی زندگی‌شان تغییر کرده است.
این اتفاق خوبی است که یک عده با خواندن یک رمان (هرچقدر هم که مورد پسند دیگران نباشد) کتابخوان شده‌اند. اشکالش چیست؟

*ویژه نامه قفسه / روزنامه جام جم