باید بگویم که خواندن چنین داستانی برای همۀ کسانی که آن سال‌ها و روزگار را ندیده‌اند و اکثر چیزهایی هم که شنیده‌اند از بیان مورخان و جامعه‌شناسان و... بوده‌است، بسیار مفید خواهد بود.

به گزارش مشرق، گویند روزگاری بر سرزمینی، پادشاهی را مُلکی بود با مردمانی اهل توحید. لیک درد آن بود که شاه نه توحید می‌دانست و نه مردم! و چون چنین بود، هیچ‌کدام را قدر ندانستی و قول حفظ حکومت از بیگانه گرفتی و بر آیین مردمانش شوریدی و ظلم و جنایت نماند که نکرد و اهل توحید را آزار نماند که نداد. چون سالیانی اوضاع بر این احوال رفت، پیری دانا برخاست و فریاد کلمۀ توحید سر داد؛ که ای مردم این پدرخوانده ملت را باید از خانه بیرون کرد، که «المُلکُ یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم» (مُلک و حکومت با کفر باقی می‌ماند، ولی با ظلم نه!). چنین شد که مردمان آن دیار برخاستند و اساس ظلم را برانداختند و پرچم اهل توحید را بر فراز مُلک خدایی‌شان برافراشتند.

داستان «شاه‌کشی» نوشتۀ ابراهیم اکبری دیزگاه، روایتی است از زبان یکی از همین اهل توحیدی که سهراب‌وار می‌خواهد بر شاه کشورش حمله برد و امتی را از شرش آسوده کند؛ اما این‌بار رستمی نیست که پدر باشد و فرزند را به خطا بکُشد، چراکه ظالم نه پدری بگذاشته نه خانه‌ای!

داستان نمی‌خواهد چندان تاریخ را روایت کند (هرچند که به سبب تاریخی بودن ناگزیر اندکی این‌کار را انجام می‌دهد.) یا نکته‌ای از پیچیدگی‌های آن بگشاید، بلکه می‌خواهد حال و روز انسان‌هایی را در سیاه‌ترین روزهای تاریخ یک ملت وصف کند. داستان، داستان یک انسان است؛ انسانی افسرده از روزگار تلخ‌تر از زهر و خشمگین از ظلم و جوری که بر خودش، خانوده‌اش و مردمش رفته‌است.

داستان، داستان مردمی است خسته از اسارت در چنگال کسانی که نه برای انسانیت ارزش قائلند و نه برای دین و مکتب. خسته از دیدن کبوترها و آشیان‌های خونین که تیغ جفای ظالم زخم بر تن و جانشان انداخته. داستان، داستان جوانی است که تقریباً همه‌چیزش را بر اثر مخالفت با استبداد از دست داده و تلخی زهر ظلم را با تمام وجود چشیده و حال می‌خواهد انتقام آن را از «اعلی حضرت» بگیرد.

داستان از میانه شروع می‌شود! از اطاقی در کنارۀ تخت جمشید در شبی که قرار است فردای آن شاه، ۲۵۰۰ سال پادشاهی بر ایران را جشن بگیرد و جوانی آمده برای رها کردن ملتی از ۲۵ قرن ظلم شاهانه! با ادامۀ داستان و عقب و جلو رفتن‌ها در خط زمان، به‌مرور شخصیت‌های مختلف و سرگذشتشان روشن می‌شود. نویسنده به‌خوبی توانسته است ذهن فردی آشفته، مضطرب و دل‌زده از زیستن و روزگار را به تصویر بکشد. پرش‌های ذهنی بی‌مقدمه، خیالات، کابوس‌ها و خاطرات بریده و به‌ظاهر نامرتبط، همه‌وهمه انسانی خسته و رمیده از رنج را می‌نمایاند که نمی‌تواند مانع پرواز مرغ خیالش شود.

در طول داستان و در طی مرور خاطرات در ذهن راوی، وقایع و شخصیت‌ها به‌مرور بیان می‌شوند و قصه به صورت لایه‌های نامنظم گشوده می‌شود. این بی‌نظمی نویسنده را در به تصویر کشیدن روح انسان و جامعه‌ای آشفته و افسرده بسیار یاری داده است.

داستان، شخصیت‌های بسیار متفاوتی در خود دارد؛ از روحانی شهید طرف‌دار آقای خمینی و جوانان پیوسته به توده‌ای‌ها و مردم ناسازگار با حکومت ولی ساکت، تا افسران شاه‌دوست و ساواکی‌های در کمین و جوانان لودۀ جشن هنر شیراز! «سهراب» با جامعه‌ای متشکل از شخصیت‌های مذکور و همراه با خشم و خروش درونی او پیش می‌رود. شاید از برخی دیالوگ‌های داستان خنده‌تان بگیرد، ولی باید بگویم که زمانی برخی واقعاً می‌گفتند: «اعلی‌حضرت تنها شاه شیعۀ جهان!»

سبک نویسندگی و روایت در داستان به خاطر پرش‌های ذهنی بی‌مقدمه و جلو و عقب رفتن‌ها در خط زمان، اگر برخورد اولتان با این سبک نوشتن باشد، مقداری گیج‌کننده خواهد بود، ولی با همراهی با داستان و زیستن با راوی از طبیعی و واقع‌نما بودن سبک روایت لذت خواهید برد!

البته سبک نویسندگی نویسنده از داستان قبلی که از ایشان خوانده و نقد و معرفی کردم، چندان فرقی نکرده است (جستجو کنید داستان موجودی به نام شیخ، معرفی داستان برکت نوشتۀ ابراهیم اکبری دیزگاه)؛ شروع از میانۀ داستان، بازشدن لایه‌به‌لایه و پایان با اتفاقی خاص، همگی عناصری بودند که در داستان قبلی نیز حضور داشتند و هر چند که زیبا هستند، ولی شاید بتوان گفت نیازمند تغییراتی برای عدم تکرار بودند.

نویسنده به‌خوبی توانسته فضای تاریک و ظلمانی و خفقان حاکم پس از مرداد ۳۲ و به‌ویژه پس از ۱۵ خرداد ۴۲ را بازسازی کند، به نحوی در طی داستان گاهی احساس خنگی و خشم را همراه با راوی تجربه می‌کنید و فلاکت و خون از همه‌جای داستان می‌بارد. نویسنده تلاش دارد که با نمایاندن جو حاکم بر فضای آن سال‌ها، فارغ از حرف‌های معمول کلی و جریان‌شناسانه دربارۀ انقلاب، به خواننده نشان بدهد که چگونه ظلم و استبداد، انسان‌های معمولی و بی‌آزار را به مبارزانی نترس و ازجان‌گذشته بدل می‌کند و همان کسی که تا دیروز می‌خواست کار خوبی پیدا کند و ازدواج بکند و کاری به کار کسی نداشته باشد، امروز می‌خواهد ظالم را از اریکۀ قدرت به پایین بکشد.

باید بگویم که خواندن چنین داستانی برای همۀ کسانی که آن سال‌ها و روزگار را ندیده‌اند و اکثر چیزهایی هم که شنیده‌اند از بیان مورخان و جامعه‌شناسان و… بوده‌است، بسیار مفید خواهد بود؛ چرا که نه از بالا، بلکه از درون دل یکی از جوانانی که در آن روزگار قلم را زمین گذاشتند و سلاح برداشتند، سخن می‌گوید که چه شد که سهراب رفت را تا شاه را بکشد!