آمدند از همه ما آزمایش دی ان‌ای گرفتند؛ اما عربستان آزمایش ایران را نمی‌پذیرفت و می‌گفت ما خودمان باید آزمایش بگیریم؛ باید یکی از بستگان درجه یک بیاید اینجا تا آزمایش انجام شود...

به گزارش مشرق، پس از سال‌ها انتظار برای سفری بزرگ و حضور در بهترین جای این زمین خاکی و در بهترین زمان، قرعه به نامت می‌خورد، در دلت آشوبی برپا می‌شود، همه تبریک و شادباش می‌گویند و تو با تمام وجود برای این حضور آماده می‌شوی. باید جان را از تمام آلودگی‌ها پاک کنی؛ تو انتخاب شدی تا همان جایی بایستی که ابراهیم ایستاد، باید بروی و همانند ابراهیم همه دنیایت و بهترین‌هایت را قربانی کنی، تا پاک و خالص، دنیایی از نور را برای دیگران به ارمغان بیاوری... شوق و هیجان تمام وجودت را در بر گرفته، آزمونی سخت؛ اما شیرین در راه است...

همه مقدمات فراهم می‌شود و راهی سفر می‌شوی، منازل یک به یک طی می‌شود و تو لحظه لحظه به روز موعود و ملاقات حق نزدیک می‌شوی، در منزل عرفه یا حق را با زبان مولایت، حسین(ع) فریاد می‌زنی و در صحرای عرفات مرغ دل را پرواز می‌دهی... فردا روز قربانی دادن است و روزی که باید قبولی در این امتحان را جشن گرفت...
روز عید فرا رسیده، همه آماده‌اند تا شیطان را سنگ بزنند و پس از آن قربانی خود را تقدیم درگاه حق کنند؛ اما... وای از روز حادثه که محشری به پا شد، این بار اسماعیل‌ها تشنه قربانی شدند، روزی که عید همه مسلمانان است، به عزایی بزرگ تبدیل شد، هزاران مسلمان، مظلومانه و با بدترین شکل ممکن به شهادت رسیدند و بانیان این حادثه وقیحانه بر آن سرپوش گذاشتند؛ اگر اقتدار رهبری معظم انقلاب نبود جسارت را به اوج می‌رساندند و شاید پیکر هیچ یک از شهدای منا به میهن شناسایی نمی‌شد و به وطن بازنمی‌گشت؛ اما در پی تهدید بهنگام و باصلابت رهبری دست از کارشکنی برداشتند و بسیاری از پیکرهای شهدا به ایران اسلامی‌بازگشت.

شهید علی محمد خادمی‌زاده، یکی از هزاران شهید روز منای سال ۹۴ است. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت سپاه در آمد و با شروع جنگ تحمیلی در جبهه‌ها حاضر شد و با وجود زن و فرزند در تمام این ۸ سال دست از مبارزه و جهاد برنداشت و تا روزهای پایانی دفاع مقدس در جبهه و عملیات‌های مختلف حاضر شد؛ اما خواست خداوند این بود که بدون کوچکترین جراحتی این دوران را طی کند. وی سپس به ادامه کار در سپاه و تدریس در دانشگاه می‌پرداخت و در نهایت در سال ۸۳ پس از حج عمره شوق انجام حج تمتع در وی اوج گرفت و برای این سفر معنوی آماده شد و...

این هفته به شیراز خیابان جهاد سازندگی، خیابان نارون، سراغ خانم شمسایی همسر شهیدی که مهاجر الی‌الله بود رفتیم، تا وی از سیره همسر شهیدش برایمان بگوید... پس آنچه در ادامه می‌خوانید شرح زندگی مسافر حق است که در سفر به خانه خدا به طواف خانه رفت و ساکن حرم شد...

معرفی شهید
همسرم ‌متولد اول فروردین ۱۳۳۹ ساکن شیراز بود و در یک خانواده متوسط به پایین متولد شد؛ ولی براساس تربیت خانوادگی‌شان مذهبی بار آمد و آن طور که اطرافیانشان تعریف می‌کردند، از همان دوران کودکی اهل مسجد و به فعالیت‌های مذهبی علاقه‌مند بود. سال ۵۷ مانند همه مردم فعالیت‌های شدید انقلابی داشت و هم زمان با پیروزی انقلاب دیپلم گرفت، بعد هم جنگ شد و به عضویت سپاه درآمد.

تاکید روی نمازجماعت و اول وقت
حتما هر سه وعده نماز را در مسجد می‌خواند، حتی اگر در مهمانی یا مسافرت بودیم ایشان باید نماز را در مسجد به جا می‌آورد. همیشه به نماز اول وقت اهمیت می‌دادند و بسیار انسان وارسته و باخانواده و متین و خوشرفتاری بودند، همه می‌دانستند که ایشان چقدر به من و بچه‌ها اهمیت می‌دهند، و چون من هم در دانشگاه تدریس می‌کردم در کارهای خانه خیلی کمک می‌کردند.

همزمانی ازدواج، دانشگاه و جبهه
ما در سال ۶۱ و در حالی که من ۱۶ ساله و همسرم ۲۱ ساله بودند با هم ازدواج کردیم و حاصل ازدواج ما سه فرزند پسر است.
بعد از ازدواج مدت ۸ سال جنگ را در جبهه‌ها حضور داشتند، یعنی از هفته دوم ازدواجمان ایشان در جبهه بودند و در عملیات‌های بسیاری شرکت داشتند، در عین اینکه بعد از ازدواج کنکور دادند و در دانشگاه فردوسی مشهد در رشته الهیات پذیرفته شدند.  
ایشان ۸ سال جبهه بود؛ اما حتی یک زخم هم برنداشته بود، و صبح‌ها که با هم سرکار می‌رفتیم و از کنار عکس‌های شهدا در چهارراه‌ها عبور می‌کردیم، آیه قرآنی را با آه و حسرت می‌خواند که مضمونش این بود؛ شما رفقای ما هستید و ما به شما ملحق می‌شویم. بعد هم فاتحه‌ای برای شهدا می‌خواند. جریان سوریه هم که پیش آمد، ما داشتیم خانه می‌ساختیم، گفت من شما را بگذارم در خانه‌تان می‌روم سوریه. پسرم هم می‌خواست بعد از شهادت پدرش به سوریه برود؛ ولی مسئول اعزام به او اجازه ثبت‌نام را نداده بود.

بعد از دفاع مقدس، چون سپاهی بودند در همان جا کار خود را ادامه دادند و با توجه به رشته‌ای که خوانده بودند در قسمت عقیدتی کار کردند و مدتی هم در قسمت عقیدتی سپاه فجر در پادگان زرهی به عنوان استاد فعالیت می‌کردند، بعد از آن در کنار اینکه مسئول عقیدتی بودند در دانشگاه شیراز یا دانشگاه آزاد هم تدریس می‌کردند؛ البته در دانشگاه علوم پزشکی و برخی دانشگاه‌های غیردولتی‌ها و آموزشگاه‌ها هم تدریس می‌کردند، آقای خادمی‌در دو رشته الهیات و فلسفه تا مقطع فوق لیسانس تحصیل کرده بودند.

حج عمره و تبلور شوق حج تمتع
ما سال ۸۳ یک حج عمره رفتیم و وقتی برگشتیم خیلی علاقه‌مند شدیم که به حج تمتع برویم، وقتی برگشتیم هر چه داشتیم جمع کردیم و با ذوق و شوق بسیاری در سال ۸۴ برای رفتن به حج تمتع ثبت‌نام کردیم.

سال ۹۳ که حاجی‌ها را اعزام می‌کردند به ما هم نوبت رسید، اواخر ۹۳ بود که یک باره اعلام کردند حاجی‌های ۹۴ هم می‌توانند امسال بروند؛ اما آقای خادمی‌قبول نکرد، چون آدمی‌بود که خیلی در مورد مسائل معنوی روی خودش کار می‌کرد، او تک بعدی نبود؛ مسافرت و تفریحش سرجای خودش بود و معنویاتش هم سر جای خودش، ماه‌های رجب و شعبان و رمضان را روزه بود و هر چه ما می‌گفتیم که تابستان روزه گرفتن سخت است و نیاز نیست این هم روزه بگیری، توجه نمی‌کرد؛ البته برای ما هم اذیتی نداشت و زندگی متعادل و بسیار معنوی داشت. در هر صورت او قبول نکرد و گفت حج یک مراسم معنوی است و من هم خودم را آماده نکرده‌ام و خلاصه آن سال نرفتیم و برای ۹۴ خودمان را آماده کردیم و رفتیم.

آمادگی برای سفری بزرگ...
در دورانی که ما به کلاس‌های آمادگی حج می‌رفتیم ایشان سر از پا نمی‌شناخت، کتاب‌های مختلفی را در این زمینه مطالعه می‌کرد، در بحث معنویت و عرفانش وارد شد و خیلی روی خودش کار کرد، ماه رجب و شعبان را هم مدام روزه‌های مستحبی می‌گرفت، چون اصلا از نماز و روزه چیزی به گردن نداشت و قبل از بلوغ شروع به انجام واجبات کرده بود.
در دوران کلاس‌ها هم مدام می‌گفت: «خانم تمام شدها! ما داریم می‌رویم حج». با اینکه قبلش حج عمره هم رفته بودیم؛ اما احوالش در این حج خیلی متفاوت بود و حسابی خودش را آماده کرده بود.

از نظر اقتصادی هم خیلی رعایت می‌کرد و می‌گفت: «به هیچ وجه پایم را در بازارهای عربستان نمی‌گذارم و از آنجا سوغاتی نمی‌خرم».
کلا ما هر جا که برای زیارت می‌رفتیم، بازار نمی‌رفتیم، می‌گفت: «ما آمده‌ایم اینجا که زیارت کنیم، شما هر چقدر که می‌خواهی در شیراز خرید کن و به هر کس که می‌خواهی بده».

حادثه سقوط جرثقیل و جا ماندن از اتوبوس
دیگر کم‌کم داشتیم برای رفتن به عرفات آماده می‌شدیم و او اعمالش را با حساسیت زیادی انجام می‌داد، همیشه موقع رفتن به حرم دنبال اتوبوس‌ها می‌دوید که خودش را به حرم برساند. یک بار ساعت دو و نیم، سه نیمه شب بود که از هتل رفتیم بیرون، هوا هم خیلی گرم بود و هر چه منتظر اتوبوس شدیم که بیاید و ما را ببرد، نیامد، خیلی معطل شدیم، همسرم هم خودخوری می‌کرد که به نماز برسد، هرچه هم دنبال اتوبوس‌ها دویدیم نتوانستیم به آنها برسیم. از راننده اتوبوسمان هم پرسیدیم که کجا بودی که دیر آمدی؟ گفت یک زیارت دوره‌ای داشتیم و بچه‌ها را برای زیارت برده بودیم، وقتی داشتیم سوار می‌شدیم که باد و طوفان شدید به همراه باران و سیلاب در مکه به راه افتاد. ما یک تونل را هم رد کردیم و می‌خواستیم پیاده شویم که دیدیم به ما اجازه نمی‌دهند و همه را برمی‌گردانند. هر چه ما سر و صدا کردیم باز هم اجازه ندادند و ما برگشتیم به هتل و شاید تنها زمانی بود که ما نماز را در هتل خواندیم، وقتی وارد هتل شدیم دیدیم که هتل را هم آب گرفته و زمزمه‌هایی هم بین مردم انجام می‌شود، پرسیدم چه شده، گفتند که در اثر این طوفان یک جرثقیل افتاده و چند نفری را هم کشته است. دور تا دور حرم جرثقیل بود و سر یکی از این‌ها جدا شده بود، یعنی همان جایی که همیشه ما می‌رفتیم و می‌نشستیم، در واقع ما باید همان موقع که جرثقیل افتاد در حرم می‌بودیم اما در اتوبوس ماندیم. ۱۱ نفر از ایرانی‌ها در آن حادثه شهید شده بودند و تا چند روز هم اجازه نمی‌دادند که کسی وارد صحن پایین شود، خیلی سریع هم آنجا را شستند و تمیز کردند، این کارها را خیلی خوب بلد بودند.

جلوی در بهشت می‌ایستم تا تو بیایی
یکی دو روز بعد از این حادثه آقای خادمی‌به من گفتند: «بیا امشب برویم و در حرم بمانیم و صبح هم همان جا صبحانه بخوریم و برای یک صبحانه نیاییم هتل». ما رفتیم و تا صبح اعمالمان را انجام دادیم، ساعت ۷ صبح رفتیم مقابل خانه خدا و به ستونی تکیه دادیم که صبحانه بخوریم، خیلی هم خوش اخلاق بود و می‌گفت و می‌خندید و اینکه خسته هستم و توان ندارم، اصلا در کارش نبود.

بعد از خوردن صبحانه شروع کرد به خواندن قرآن که از اعمال روزانه‌اش بود، من هم کمی‌عقب‌تر از ایشان نشسته بودم و داشتم قرآن می‌خواندم که یک باره در حین قرآن خواندن به سمت من برگشت و گفت: «دستت را به من بده». محکم دست من را گرفت و گفت: «من در مقابل خانه خدا به تو قول می‌دهم که اگر رفتم بهشت جلوی در بهشت می‌ایستم تا تو بیایی». خیلی با صلابت هم این جمله را گفت، انگار که خیلی مطمئن بود که این اتفاق می‌افتد، وقتی می‌گفت فقط نگاهش می‌کردم و اصلا نتوانستم عکس‌العملی از خودم نشان دهم، فقط سرم را تکان دادم، بعد هم برگشت سمت کعبه و قرآن خواندنش را ادامه داد. این ماجرا در ذهن من کناری گذاشته شد و من اصلا در مورد این قضیه با ایشان صحبت نکردم و گفتم حتما به خاطر علاقه‌ای که دارد این حرف را زده و این جمله را در گوشه ذهنم بایگانی کردم.

عرفه...
به ما گفته بودند همه وسایلتان را جمع کنید؛ چون بعد از مناسک حج دیگر فرصتی ندارید! ما هم چمدانمان را بستیم و آماده بودیم. روز بعد هم به اعمال برائت از مشرکین رفتیم، دعای عرفه و سایر اعمال را انجام دادیم، نماز مغرب و عشا را هم خواندیم و ما خانم‌ها را سوار اتوبوس کردند و گفتند بروید. یک خانم مسنی که هم اتاقی من و کمی‌هم مریض احوال بود، همراه ما بود، آقای خادمی‌خیلی به او خدمت می‌کرد، آقای خادمی‌وسایل من و آن خانم مسن را آورد و جابه جا کرد و گفت ان شاءالله صبح شما را می‌بینم و خداحافظی کرد.

ما شب رفتیم منا، آقایان باید شب را در مشعر می‌ماندند و خانم‌ها را نگه نمی‌داشتند، یک وقوف اضطراری در مشعر کردند و ما را سریع به چادرها بردند، علما می‌گویند چون بیابان است و آقایان هستند خانم‌ها نمانند.

قربانی بزرگ...
ساعت حدود ۸ و نیم صبح بود و ما داشتیم کارهایمان را انجام می‌دادیم. گفتند برای شما قربانی هم کرده‌اند، بروید تقصیر کنید، که یکباره دیدم معینه کاروان دارد با تلفن صحبت می‌کند و خیلی مضطرب شده و داردگریه می‌کند. من خیلی آرام رفتم کنارش و گفتم چه اتفاقی افتاده؟ چراگریه می‌کنی؟ گفت با برادرم که معاون کاروان بود و همراه حاجی‌ها برای رمی‌جمرات رفته، صحبت می‌کردم، او داشت صحبت می‌کرد که یکباره داد زد: «ای وای همه حاجی‌ها زیر دست و پا له شدند». ما فکر می‌کردیم این اتفاق فقط برای برادر ایشان افتاده و فکر نمی‌کردیم اینقدر اتفاق وسیعی باشد. همین طور من هم پا به پای او می‌رفتم و پیگیر بودم که چه اتفاقی افتاده.

تا ساعت ۳ و ۴ بعدازظهر هیچ کدام از آقایان نیامدند، بعد از آن دیدیم یکی یکی دارند می‌آیند، همه هم درب و داغان، یکی روی ویلچر می‌آمد، یکی سرش بسته بود، یکی پایش بسته بود، لباس‌های احرامشان را از دست داده بودند و تنها پارچه‌ای دور خودشان پیچیده بودند. من به هر کدام هم که می‌رسیدم سراغ آقای خادمی ‌را می‌گرفتم و همه می‌گفتند ایشان را ندیده‌اند، به مدیر کاروان هم گفتم که شما با هم بودید چطور ایشان را ندیده‌اید؟!

تا غروب متوجه شدیم که ۱۴ نفر مفقود هستند و تا ساعت یک نیمه شب، دو نفر که در بیمارستان‌ها بودند پیدا شدند. حال من خیلی بد شد فشارم به ۲۰ رسیده بود و من را به بیمارستان بردند، در آنجا هم دیدم که خانم‌های ایرانی خیلی‌گریه می‌کنند و در بین ایرانی‌ها خیلی اوضاع خراب است.

فریاد مرگ بر آل‌سعود در مکه
من مدام پی‌گیری می‌کردم. تنها خانمی‌که آنجا داد و فریاد می‌کرد من بودم، هیچ کس نبود. تا سه روز که به کسی محل نمی‌گذاشتند، فردا صبح که بیدار شدم و دیدم که خبری نیست، رفتیم رمی‌جمره دوم را انجام دهیم که برویم هتل، شب هم برویم طواف‌مان را انجام دهیم و رمی‌جمره سوم را بعدش انجام دهیم؛ اما من هتل نرفتم، هتل بعثه هم نزدیک هتل ما بود، من رفتم هتل بعثه که مسئولان را ببینم، خیلی سر و صدا کردم، گفتم چرا کسی نیست که جواب ما را بدهد، چرا رسیدگی نمی‌کنید، و هر چه هم دانستم در رابطه با آل‌سعود گفتم، گفتم بیایند بگیرند، من اینجا ایستاده‌ام که ببینم همسرم کجاست... بلند بلند می‌گفتم مرگ بر آل‌سعود، خدا آل‌سعود را لعنت کند، آیت‌الله راشدی یزدی هم آنجا بودند، آمدند پایین، گفتم یا یک مسئولی را صدا بزنید بیاید جواب من را بدهد یا اینکه من می‌روم در خیابان داد می‌زنم و هر چه می‌خواهم می‌گویم.
همه کسانی که در هتل غیرایرانی‌ها بودند جمع شده بودند و تعجب می‌کردند که من اسم آل‌سعود را می‌آورم. مدیر هتل ایرانی‌ها مدام می‌گفت خانم من خواهش می‌کنم اینجا اسم آل‌سعود را نیاور، گفتم من این چیزها را نمی‌دانم. من هیچ وقت از این چیزها نمی‌ترسم، در رمی‌جمره همه هرچه سنگ زدم به نام آل‌سعود زدم، بلند هم فریاد می‌زدم، در فرودگاه هم همین‌ها را می‌گفتم.

چون به ما گفته بودند که شاهزاده سعودی آمده می‌خواسته برود رمی‌جمره و زیارت، برای همین هم راه را بسته بودند، همه همین را می‌گفتند، که راه را بسته‌اند و همه هجوم آورده‌اند سمت یک کوچه و این اتفاق افتاده است.

ترس سعودی‌ها از سخنان رهبر انقلاب
آنها فریاد من را می‌شنیدند؛ ولی می‌دانستند وضع خراب است و چیزی نمی‌گفتند، بعد از صحبت‌های مقام معظم رهبری همه می‌ترسیدند. البته تا ۳ روز در بعثه هیچ کاری نمی‌توانستند انجام بدهند، مدیر کاروان ما می‌خواست برای شناسایی برود، ولی اجازه نمی‌دادند، یعنی به هیچ وجه به دولتی‌ها اجازه نمی‌دادند برای شناسایی بروند.
حتی برای وزیر بهداشت ویزا صادر نکردند، خود آقای اوحدی تعریف می‌کردند، در جلسه‌ای ما بودیم و رئیس‌حج و زیارت عربستان، هم زمان که ما داشتیم صحبت می‌کردیم موضع آنها خیلی سخت‌گیرانه بود و می‌گفتند ما خودمان کارها را انجام می‌دهیم و پیکرها را تحویل نمی‌دهیم و شما دخالت نکنید. گویا همان زمان حضرت آقا داشتند صحبت می‌کردند، آقای اوحدی می‌گفتند که من دیدم یکی هراسان آمد و چیزی در گوش این آقا گفت، بعد از آن دیدیم کلا موضعشان تغییر کرد و به ما اجازه پیگیری کارها را دادند. البته خودم اصلا صحبت‌های آقا را نشنیده بودم، چون آنجا تلویزیون شبکه خبر را نشان نمی‌داد، در کل این چند روز شبکه‌های ایران قطع بود در صورتی که قبل از آن می‌توانستیم تلویزیون ایران را ببینیم. تلویزیون عربستان هم هیچ یک از این صحنه‌ها را نشان نمی‌داد و همه چیز را خیلی عادی جلوه می‌دادند.
بعد من را به مکانی بردند و گفتند ما عکس شهدا را گرفته‌ایم بیایید شناسایی کنید! حدود ۳۰۰، ۴۰۰ تا عکس را دیدیم، اولین عکسی را که آوردند شهید کارگر، قاری قرآن بود، وقتی عکس را دیدیم بر سر خودمان زدیم، ایشان چند شب قبل آمد هتل ما قرآن خواند و برنامه اجرا کرد. یک عده‌ای هم آمده بودند و عکس‌هایی که در شبکه‌های اجتماعی منتشر شده بود را آورده بودند... همه آنهایی که کشته شده بودند خفه شده بودند و خفگی هم باعث شده بود چهره‌ها خیلی بهم بریزد، همه پوست‌ها تیره شده بود، چشم‌ها ورم کرده بود و.... خانواده‌ها هم ناراحت شده بودند که چرا این عکس‌ها منتشر شده است. خلاصه عکس‌ها را دیدیم ولی آقای خادمی ‌بین آنها نبودند، کمی ‌هم به‌دلیل تغییر چهره‌ها، تشخیص مشکل بود.

با حال خراب و تنها به ایران برگشتم
چند روز بعد مدیر و روحانی کاروان از من خواهش کرد که برگردم. گفتند ما قول می‌دهیم که پی‌گیری کنیم. گفت که اگر مهلت ویزایت تمام شود به‌راحتی تو را به زندان می‌اندازند و نمی‌گذارند بمانی و به هیچ صراطی هم مستقیم نیستند. بچه‌ها هم از ایران خیلی‌گریه و زاری می‌کردند که برگرد. به دل خودمم افتاده بود که برگردم، چون می‌دانستم آقای خادمی‌ هم راضی نیست بمانم، ایشان خیلی روی من تعصب داشت و خوشش نمی‌آمد که من در جمع مردانه بمانم.

من با وضع و حال خیلی خرابی برگشتم شیراز. تا سه ماه بعد پیکر همسرم را پیدا نکردیم! در این مدت هم تلویزیون اسامی ‌پیدا شده‌ها را زیرنویس می‌کرد، یک سری افراد پیدا شده بودند و یک سری هم همچنان مفقود بودند.

پیدا شدن پیکر شهید بعد از ۴ ماه
آمدند از همه ما آزمایش دی ان‌ای گرفتند؛ اما عربستان آزمایش ایران را نمی‌پذیرفت و می‌گفت ما خودمان باید آزمایش بگیریم؛ باید یکی از بستگان درجه یک بیاید اینجا تا آزمایش انجام شود؛ لذا پسرمان حمیدرضا، همراه با این آزمایش رفت.

وقتی به ما زنگ زدند دیدیم که سیم کارتش را پیدا کرده‌اند، ولی موبایل سوخته بود، تماس گرفتند که ببینند این گوشی برای کیست، که من گفتم متعلق به آقای خادمی ‌است، من پرسیدم شما چه کسی هستید گفتند ما از عربستان تماس می‌گیریم و موبایلش پیدا شده.

پسرم می‌گفت وقتی رفتیم آنجا از صبح تا شب چند روز می‌رفتم و عکس نگاه می‌کردم. نزدیک به هزار عکس را دیده بود، بعد دیده بود که به نتیجه نمی‌رسند و از طرفی هم پروسه دی ان‌ای زمان زیادی نیاز داشت از طریق گوشی همراهش عمل کرده بودند و حمیدرضا مشخصات گوشی را داده بود و گوشی را پیدا کرده بودند، کد اس‌دی گوشی را هم درآورده بود و روی گوشی خودش انداخته بود و دیده بود که عکس‌های خودمان داخل آن است. مطمئن شدند که این گوشی برای پدرش است، بعد هم بررسی کرده بودند که نزدیک‌ترین کسی که کنار این گوشی بوده و کد کردیم چه کسی بوده، و رفتند دی ان‌ای را فقط با این شخص تطبیق دادند که دیدند درست بوده است.

اینجا به ما گفتند ایشان جزء کسانی بوده‌اند که همان اول کار دفن شده بودند. گویا هزار نفر را همان ابتدا دفن کرده بودند، بعد ما پیگیری‌ها را که انجام دادیم دیدیم که اینها نه مانند ما غسل داده‌اند و نه مانند ما کفن کرده‌اند.

ما ایشان را ۴ ماه بعد از شهادتشان آوردیم و اینجا تشییع باشکوهی برایشان برگزار کردیم، که همزمان شد با تشییع پیکر ۳ تا از شهدای مدافع حرم افغانستانی و ایشان را در دارالرحمه در قطعه‌ای که به شهدای منا اختصاص داده بودند دفن کردیم.

بعد از آن خیلی‌ها آمدند خانه ما و رفتند و تا عید مدام رفت و آمد داشتیم و برای احوالپرسی می‌آمدند، ولی بعد از آن دیگر کسی نپرسید شما زنده اید، مردید...

چرا دولت مسئله منا راپیگیری نمی‌کند؟!
حدود ۱۲ نفر از شیراز در فاجعه منا شهید شدند و لذا یک شعبه را برای این مسئله مشخص کرده بودند. ما رفتیم دادگاه شیراز شکایت کردیم، باید از لحاظ حقوقی هم پیگیری می‌شد، دولت از روز اول این مسئله را پیگیری نکرد و تا الان هم ما از اینها هیچ پیگیری ندیدیم و هیچ مطالبه حقی نشده. دولت خیلی مدعی بود که سیاست خارجه ما توانمند است؛ ولی در این مورد اصلا نتوانستند یک شکایت کنند و نمی‌دانم چه عاملی باعث شده این کار نشود، هر چه هم که خانواده‌ها رفتند و به حج و زیارت اعتراض کردند، فایده‌ای نداشت؛ بلکه با آنها برخورد هم شد که چرا آمدید و اعتراض می‌کنید، خب ما نباید بفهمیم چه اتفاقی افتاده؟!

این همه آدم با هم شهید شدند، اینها بیمه بودند که رفتند، چرا هیچ شکایتی نشده، هیچ غرامتی ندادند، چرا حتی پول بیمه هم ندادند؟ الان عربستان فیلم این حادثه را دارد؛ ولی به هیچ کس نداده، هیچ عقل سلیمی ‌قبول نمی‌کند که ۷ هزار نفر به این شکل و با تجمع کشته شود، معاون کاروان ما که در آنجا حضور داشته می‌گفت وقتی که ما به سردخانه رفتیم فقط ۲۳ کامیون جنازه آورده بودند.

ما شکایت داریم. اصلا آنها به چه مجوزی عزیزان ما را دفن کردند. اگر آقا آن حرف‌ها را نگفته بود یک ذره از این پیکرها به دست ما نمی‌رسید، در این چند ماه هم ما دلهره داشتیم که آیا عربستان پیکرها را می‌دهد یا نه، چون مدام کار را به تعویق می‌انداختند، گاهی می‌گفتند نمی‌دهیم و دوباره کار انجام می‌شد.
خواست من و تمام خانواده‌های شهدای منا این است که دولت پیگیری کند. به ما می‌گویند شما ۵۰۰ میلیون پول گرفته‌اید؛ اما ما حتی یک ریال نگرفته‌ایم، ما اصلا هنوز نمی‌دانیم چه اتفاقی افتاده است.

ما به دیدار حضرت آقا رفتیم و در آن دیدار وقتی معظم‌له شروع به صحبت کردند مردم خیلی‌گریه کردند، شما تصور کنید که یک جشن عروسی یک باره به عزا تبدیل شود، یعنی سه روز مانده بود که ما به ایران بازگردیم، بچه‌ها در حال تدارک بازگشت بودند. ما فقط می‌خواستیم ببینیم این خون به ناحق ریخته شده چه شد، چطور در یک کاروان هیچ کس همسر من را ندید و ندانست که چه اتفاقی افتاده است، انگار آب شد و رفت در زمین.

اطلاع از حادثه
در ادامه با محمد حامد پسر کوچک شهید به گفت‌وگو پرداختیم، وی که در زمان شهادت پدر تنها ۱۶ سال داشته برایمان از مهربانی و خاطرات خوب پدر و روزهای سخت سال ۹۴ گفت:
روز حادثه در ایران عرفه بود، وقتی از دعا برگشتم دیدیم که تلویزیون چنین خبری را اعلام می‌کند، ما هم نگران شدیم و به گوشی پدرم شروع به تماس گرفتن کردیم، تلفنش زنگ می‌خورد؛ اما کسی جواب نمی‌داد، آنقدر زنگ خورد که شارژ گوشی تمام و خاموش شد، از طرفی هم با مادر تماس می‌گرفتیم، ایشان هم نگران بود ما هم می‌خواستیم مادر را آرام کنیم و از طرفی کسی هم از پدر اطلاع نداشت.

تا ۳، ۴ روز بعد از این اتفاق هم مادر آنجا بودند و به نتیجه نمی‌رسیدند، و چون کاروان‌ها برگشته بودند، همه از ما می‌خواستند که از مادر بخواهیم برگردند، مدیر کاروان و چند نفر دیگر گفتند ما اینجا می‌مانیم و کارها را انجام می‌دهیم؛ ولی ایشان چون خانم هستند، باید برگردند.

نوشتن وصیتنامه...
یک روز قبل از رفتنشان، من را صدا زدند، وقتی وارد اتاق شدم فهمیدم که دارند وصیتنامه می‌نویسند، به من گفتند اگر من برگشتم این را باز نکن؛ اما اگر برنگشتم آن را باز کنید و بخوانید، جای وصیتنامه را هم به من گفتند. ما تا سه چهار ماه وصیتنامه را باز نکردیم و امید داشتیم که زنده باشند، اصلا نمی‌خواستیم باور کنیم؛ اما پدر مانند انسانی که از همه چیز خبر دارد و می‌داند که برنمی‌گردد، می‌خواست خیالش راحت باشد که ما از ایشان وصیتنامه‌ای داریم.

کلام آخر
قصه این هفته هم با شهادت شهید علی محمد خادمی زاده عزیز به پایان رسید؛ باز هم باور کردیم که شهادت بی‌حساب و کتاب نیست. شهید قصه این صفحه لیاقت شهادت را داشت، واقعاً اعتقاد، ایمان، اخلاق، اخلاص عمل او را در زندگی‌اش در تراز یک شهید کرده بود.

فرزند ارشد شهید هم سال‌ها پیش برای لبیک مجاهدان در راه خدا در بلاد لبنان با سید حسن نصرا... دست بیعت داد و هیچگاه به کشور بازنگشت.

پدری که به مجاهدت و شهادت اعتقاد داشت و برای رشادت فرزندش شکرگذار خدا بود او همواره ستایش پروردگار را عاشقانه و در جمع مسلمین به جا می‌آورد. آری او همه نمازهایش را حتی نماز صبح را در مسجد به جماعت می‌خواند و مزد بندگی صالحش را با شهادت در مراسم حج از خدایش گرفت و به شهادت رسید اما درد و رنج و سؤالات بی‌پاسخ خانواده‌های شهدای منا پایانی ندارد، کسانی که با هزاران امید و آرزو پا در این سفر روحانی نهادند و جز عروج و رشد معنوی قصد دیگری نداشتند؛ ولی رفتار غیرانسانی آل‌سعود چنین فاجعه غم‌انگیزی را رقم زد و هزاران مسلمان بی‌گناه را به کام مرگ کشاند و خانواده‌ها و کشورهای بسیاری را داغدار کرد. در این بین آنچه حائز اهمیت است پیگیری حقوقی مسئولان جمهوری اسلامی ‌در رابطه علل و عوامل این حادثه و به تبع آن تسکین قلوب خانواده‌های شهدای این فاجعه است.

منبع: کیهان