به گزارش گروه فرهنگی مشرق به نقل از ساجد، شهید محمد عبادیان، زاده شهرستان بهشهر، روز سی ام فروردین ماه سال 1331 چشم به جهان گشود. در جوانی کارمند شرکت کفش ملی ایران شد و پس از انقلاب و آغاز جنگ، برای نخستین بار به همراه کارگران این شرکت، رهسپار جبهه گردید. با تشکیل تیپ و سپس لشکر 27 محمد رسول الله (ص) تهران، معاونت پشتیبانی و تدارکات این یگان را برعهده گرفت و سرانجام در همین مسؤولیت، در دی ماه سال 1365 در جریان نبرد کربلای 5 واقع در منطقه شلمچه، دعوت حق را لبیک گفت. پیکر این شهید اکنون در جوار حرم شریف رضوی علیهالسلام آرمیده است.
متن زیر گفتگویی با همسر ایشان خانم قدسیه بهرامی در برنامه نیمه پنهان ماه است:
یک مقدار برایمان از خانم قدسیه بهرامی بگویید؟
14 اسفند 1335 در بهشهر به دنیا آمدم و پدرم کارمند اداره ثبت
بود. حدوداً 4 یا 5 ساله بودم که پدرم به تربت حیدریه منتقل شد و بعد به
بجنورد، بعد از چند سال ایشان بازنشسته شدند و برای زندگی دائم به مشهد
آمدیم. در خلال این چند سال خواهر و برادرانم عروس و داماد شدند. من هم سال
آخر دبیرستان بودم که شنیدم دایی ام از تهران می خواهند برای زیارت به
مشهد بیاید.
خواهرم به من گفت: دایی با پسرش می خواهد بیاید، می دانی
برای چه می آید؟ پرسیدم: چرا؟ گفت: می خواهد بیاید تو را برای محمد
خواستگاری کنند، می دانی محمد چه پسر خوبی شده؟ گفتم: شنیدم که پسر خوبی
شده اما من هنوز درسم تمام نشده است. گفت: حالا بذار بیان.
زنگ زدند که ما رسیده ایم و کوچه شما را بلد نیستیم، ما هم با عجله رفتیم و آنها را راهنمایی کردیم و به منزلمان آمدند. پدرم شربت درست کرده بود و برایشان آورده بود که بخورند، آنها هم گفتند: ما دست به شربت نمی زنیم! پرسید: چرا؟ گفتند: باید جواب ما را بدهید! پدرم گفت: حالا شربت را میل کنید. گفتند: نه همین الان صحبت هایشان را با هم بکنند؛ ما که با شماصحبتی نداریم!
* با توجه به اینکه ایشان را از قبل می شناختید، حسی نسبت به ایشان داشتید؟
خیر، من 10 – 12 سال بود، او را ندیده بودم. بعد از آن، دو یا سه جلسه با هم صحبت کردیم و دیدیم عقایدمان مثل هم است. او خیلی روشن بود، با اینکه درسش را ادامه نداده بود خیلی روشنفکر بود، آن زمان می گفت: من کتاب های ضد دستگاه می خوانم، پرسید: تو هم می خوانی؟ من هم گفتم: بله، پرسید: مراقب هستی کسی متوجه نشود؟ گفتم: بله خیالتان راحت باشد. دیدم از این نظرها هم عقیده ایم. من و برادرم ساعت کوک می کردیم و نصف شب بیدار می شدیم و نوار گوش می دادیم و کتاب می خواندیم.
*شغل آقای عبادیان چه بود؟
کارمند فروشگاه کفش ملی بود، بعد از اینکه به خواستگاری من آمد، در یوسف آباد مدیر فروشگاه شده بود و کارت فروشگاه را چاپ کرده بود و به من داد.
* موقع صدا زدن به او چه می گفتید؟
من به او می گفتم: آقا، بعد که حاجی شد می گفتم: حاج آقا.
*او شما را چطور صدا می زد؟
به من می گفت: قدسی جون.
*پس خیلی مهربان بودند، شمالی ها کلاً مهربان هستند؟
بله، یک همسایه داشتیم، دخترهایش می گفتند: وقتی محمد آقا صدایت می زند، دل ما ضعف می رود اینقدر که قشنگ صدایت می زند.
او در خانواده ما خیلی محبوب شد، چون خیلی پسر آقایی بود، از طرف دیگر
ایمانش برای ما خیلی مهم بود. وقتی که ازدواج کردیم و پدرم آمد مرا بگذارد و
برود گفت: دخترم، اگر تو روزی صد مرتبه کفش های همسرت را مقابلش جفت کنی
ارزش را دارد، اینقدر که محمد آقا پسر خوبی است.
ما 19 آبان 1354 ازدواج کردیم و روزی که اثاث آوردیم تهران باران می بارید، محمدآقا گفت: ببین خانم خودت و برکتت و باران همینطور دارید می آیید.
خلاصه گوسفند برایمان کشتند و... مادر شوهرم با ما زندگی میکرد، خانه مان یک حیاط و دو اتاق داشت که مادر شوهرم در یک اتاق و ما در اتاق دیگر بودیم. سال 1354 ازدواج کردیم وچند سال بعد جنگ شروع شد.
شهریور 1359 که جنگ شروع شد ما به نمایشگاه بین المللی رفته بودیم، وقتی برگشتیم منزل، رادیو شروع جنگ را اعلام کرد، امام در برنامه ای تلویزیونی فرمودند:«یک دیوانه آمده یک سنگ در چاه انداخته و رفته» هیچ وقت این حرف امام را فراموش نمیکنم.
*با ایشان به منطقه هم رفتید؟
سال 1361 که به مشهد آمد، به او گفتم: این چه وضعیتی است! من چه کار کنم؟ گفت: بیا منطقه، گفتم: جدی میگویی میتوانم بیایم؟ گفت: آره این همه آمده اند شما هم یکی از آنها، پرسیدم: کجا؟ گفت:دزفول. در اخبار می شنیدیم دزفول موشک باران شدیدی است با تعجب پرسیدم: بیایم آنجا؟! گفت: آره. گفتم:چه میشود؟ گفت: هیچی،هر چه بقیه می شوند شما هم می شوید.
بعد از آن سوار اتوبوس شدیم و به سمت دزفول حرکت کردیم، رفتیم شوش و در خانه هایی در شهرک سلمان مستقر شدیم. خانه ما دو تا اتاق گلی داشت و یک آشپزخانه کوچک. او به من گفت: جای شما و بچه ها در این مکان است و یکی دو ساعت پیش ما ماند و بعد خداحافظی کرد و رفت. من خیلی ترسیدم چون در آن شهر کسی را نمی شناختم و27 -28 سال سن داشتم. یکی دو شب بعد که برگشت به او گفتم: من می ترسم در اینجا کسی را نمی شناسم، گفت: خانمی آن سمت هست که شوهرش در جهاد سازندگی است با او آشنا شو چاره ای نیست. آنها چند خانه آن طرف تر بودند. خجالت می کشیدم بروم. بعد از آن هم یک کلت به من داد. گفتم: یک نفر در را باز کند و داخل شود من دیگر زنده می مانم که بخواهم بر رویش کلت بکشم؟! گفت: چاره ای نداری باید خودت را قوی کنی، حالا که آمده ای باید مثل یک رزمنده باشی.
بعد از مدتی محمد آقا به من گفت: یک حاج آقایی دارد می آید که خیلی مرد خوبی است، همسرش اهل تهران است و دو فرزند هم دارند. نزدیک ما هستند با آنها آشنا شو و با هم رفت و آمد کنید آن آقا هم همکار ماست. تااینکه آنها آمدند، خانم خیلی خوبی بود من با آنها آشنا شدم.
بعد از یک هفته حاج آقا با همین آقا (آقای ربانی) آمدند. ما خوشحال شدیم، حاج آقا گفت: یک زن و شوهر دیگر دارند می آیند که تازه ازدواج کرده اند، عروس داماد هستند با آنها هم آشنا شو. گفت:اسمش حاج آقا کریمی است. چنان گفت حاج آقا که فکر کردم یک آدم روحانی و40-50 ساله است. وقتی آمدند دیدم یک زن و شوهر ضعیف و ظریف هستند!
بعد از آن مردها رفتند و ما سه خانم ماندیم که با هم خیلی صمیمی شدیم، هر روز به اتاقهای هم میرفتیم .هنوز هم ما سه نفر با هم در ارتباط هستیم و با هم وصلت کردیم یعنی آقای ربانی یکی از دخترهایش را به پسر من و یکی را به پسر شهید کریمی داده.
بهترین روزهای زندگی من دورانی بود که به منطقه آمدم. در آنجا با خانواده ها و افرادی آشنا شدم و در آنجا دنیای دیگری برای من باز شد. از ته دل می گویم یعنی تمام صبری که خدا بعد از شهادت حاج آقا به من داد عشق همان جبهه و همان روزها و همان دوستان بود. الان هم همان است. من هر چند وقت یکبار که به تهران می آیم با همسر شهید دستواره، همسر شهید پازوکی، همسرشهید رمضان و... دور هم جمع می شویم و با هم ناهار می خوریم، آنقدر به ما خوش می گذرد. آن هم به دلیل روزهای خوبی است که با هم داشتیم.
هر جا عملیات بود ما همراه اینها بودیم. یک زمانی در پادگانی در اسلام آباد بودیم که من در آنجا فاطمه را باردار شدم و مادرم در آن بمباران از مشهد برای زایمان من به اسلام آباد آمد. 3-4 روز تو راه بودند. درآن زمان به ما گفتند اگر خواستید می توانید به اندیمشک بیایید و ما برایتان خانه های بیمارستان شهید کلانتری را میگیریم که در آنجا مستقر شوید و در تابستان آنجا باشید.
بعد از آن به اندیمشک رفتیم. با شهید دستواره و ... همسر ایشان هم تازه زایمان کرده بود. در آن جا 2 اتاق برایمان گرفتند. به خاطر ندارم که در اندیمشک چه مدت بودیم ولی بعد از آن کلا برگشتیم دزفول که بچه های من در آن شهر به مدرسه رفتند.
*در اسلام آباد همسایه های شما چه کسانی بودند؟
در اسلام آباد پادگانی از ارتش به ما داده بودند که دو طرف اش ساختمان بود. آن طرف ما و همسران شهید باکری ها بودند و خانم عسگری (که من اول با ایشان آشنا شدم)، طرف دیگر هم که بعد آمدند شهید همت و خانواده اش، شهید ورامینی، شهید دستواره و شهید کریمی و... . 40 خانوار از بچه های سپاه بودند که همه شان مسول بودند. بیشتر بچه های لشکر 27 سمت ما بودند، خانواده شهید باکری هم سمت ما بودند.
به خاطر دارم اولین روزی که پسرم حمیدرضا می خواست به مدرسه برود آقای حمید باکری به منزلشان آمده بودند و فردایش قرار بود برگردند. شبهایی که رزمنده ها به منزلشان برمی گشتند تا صبح لباسهایشان را می شسستیم. من صبح که بیدار شدم دیدم همسر شهید باکری انبوهی لباس شسته و در دست دارد و آورد بیرون پهن کند. چند روز بعدش همسر شهید باکری میخواست یخچالش را تمیز کند، سبزی و... را در یخچال ما گذاشت و گفت اینها در یخچال شما باشد تا من یخچالم را تمیز کنم. پسرش احسان با حمید من همکلاس بودند او خانه اش را هم تمیز کرده بود که یکدفعه خبر آوردند. حمید باکری شهید شده اول به ما گفتند، همه خبر دار شدند به جز همسر شهید. من خیلی ناراحت شدم گفتند ایشان شهید شده جنازه اش هم هنوز نیامده و هیچ خبری هم از جنازه اش نیست. دوست دیگری داشتیم به نام خانم کاشانی که با آنها خیلی صمیمی بود او هم آمد وهمه دور هم جمع شدیم و گفتیم چه کار کنیم؟ باید یه طوری این خبر را به ایشان برسانیم. بعد آنها به همسر شهید باکری گفتند که مهدی شهید شده میخواهند ایشان را به ارومیه ببرند، جمع کنیم و همه برویم در صورتی که ما می دانستیم حمید شهید شده(مهدی سال بعدش شهید شد). به منزل ایشان رفتیم، دیدیم دارد اثاث اش را جمع می کند. این منظره خاطرات بسیار تلخی دارد، هر کدام که شهید می شدند ما برای دلداری همسرش میرفتیم و وسایلش را جمع میکردیم و راهیش می کردیم و مجددا رزمنده دیگر جایش می آمد.
یک روز از این روزها بود که مدرسه حمیدرضا را بمباران کردند. خانمی بود که پسرش همکلاس حمیدرضا بود. من فاطمه را باردار بودم و داشتم برای احمد ژاکت می بافتم، آن خانم آمد و گفت: خانم عبادیان بیا که شهر را بمباران کردند! سریع با یکی از ماشینهای سپاه رفتیم و دیدیم خدارو شکر بچه های ما را به داخل ماشینی برده اند و دارند می آورند ولی مدرسه شان را زده بودند .حمید رضا کلاس اول بود.
* آش دوغ شما معروف است؟ ترکها آش دوغ می پزند؟
ما هم یک آش دوغ داریم. ترکها داخل آش دوغ نخود و گوشت قلقلی هم می ریزند ولی ما درآشمان گوشت قلقلی نمی ریزیم، نخود می ریزیم. من به خانم ها قول داده بودم برایشان آش دوغ بپزم. رفتم از اسلام آباد بیرون پادگان وسایلش را خریدم و همه را دعوت کردم. همه آمدند پیاز داغ و نعنا داغ هم آماده کرده بودم، آش داشت جا میفتاد که یکدفعه در اتاقمان را زدند. من گفتم: اگه نامردی بیا داخل! همه خانم هستند چرا در میزنی؟! دیدم کسی داخل نشد رفتم دم در. دیدم حاج همت پشت در ایستاده و از خنده غش کرده. من خیلی خجالت کشیدم، یک کاسه آش برایش ریختم برود بخورد. یادش رفت من چه گفته ام.
خاطره دیگر از خانم همت دارم: وقتی خانم همت، مصطفی را زایمان کرده بودند درد شدیدی داشت. او را به شهر بردیم و برگرداندیم وقتی حاجی می خواست به منطقه برود به ایشان گفتیم شما بروید و خیالتان راحت باشد ما در کنار همسرتان هستیم، ایشان رفتند اما فراموش کرده بودند اسلحه خود را ببرند. بنابراین مجدداً بازگشتند و در زدند، درب زدن ایشان هم مشخص بود محکم درب را می کوبید، گفت: خانم عبادیان، کلت من بین بالشت و کمد است لطفاً برایم بیاورید، کلت را آوردم و گفتم: حاج آقا اصلاً نگران نباشید، شما آنجا را نگه می دارید ما اینجا را، گفت خدا حفظتان کند و رفت.
* شما از همه بزرگتر بودید؟
بله تقریباً.
* حاج آقا در مدتی که در جبهه بودند، مجروح هم شدند؟
بله، یک بار در سال 63 عملیات بدر که حاج آقا کریمی شهید شدند، حاجی از ناحیه دست تیر خورد و مجروح شد. به ما هم نگفت. به اجبار ایشان را به بیمارستان بردند و دستشان را پانسمان کردند، آقای کریمی که شهید شد من به تهران رفتم برای تشییع و چند روز پیش همسرش بودم و بعد برگشتم مشهد و حاج آقا به مرخصی آمد، وقتی آمد دیدم دستش یه طوری است و سوراخ است. همه اش از من پنهان می کرد. گفتم: دستت چی شده؟ گفت: چیزی نگو، مادر تو و مادر من نفهمند چیزی نشده تیر خورده. گفتم: چرا درمان نکردی؟ گفت: چیزی نشده، خوب شده.
بعد از آن در کربلای 4 برادرش شهید شد و خودش خبر شهادت برادرش را به من داد، تلفن زد و همش احوالپرسی می کرد و طفره می رفت. هر چه می پرسیدم چه شده چیزی نمی گفت، نمی توانست بگوید بالاخره گفت: علیرضا! گفتم: علیرضا چی شده؟ گفت: رفت پیش حاج همت. گوشی از دستم افتاد و گریه کردم. خیلی ناراحت شدم، حاج آقا گفت: او رفت و من ماندم و تو باید به خانواده ام خبر بدی. گفتم: چرا من خبر بدم؟ من نمی توانم. گفت: نه بالاخره یه کاریش بکن چون می خواهند جنازه را به تهران ببرند.
بعد از اینکه به من زنگ زد خودش هم مجروح شد، با یک پیکان آمدند و من را به بیمارستانی در اهواز بردند و دیدم به حاجی سرم و خون وصل است و با رنگ و روی پریده و حالش خیلی بد است.
چهلم علیرضا عید بود به بهشهر رفتیم، آنجا مراسم برگزار کرده بودند و دوستان حاجی از تهران آمده بودند، هم برای دیدار حاجی هم برای چهلم علیرضا مراسم خوبی آنجا برگزار کردند. حاج آقای ما با عصا راه می رفت، ایشان سر مزار شهید علیرضا به مادرم گفت: عمه جان اگر من سعادت داشتم و شهید شدم مرا به مشهد ببرید.
بعد از کربلای 4 من به دزفول رفتم تا خرید کنم. وقتی برگشتم بچه ها گفتند بابا آمده، سرما خورده و پتو کشیده رویش چیزی نگو. مثل اینکه به آنها سفارش کرده بود. چای و میوه برایش آوردم و کنارش نشستم و دیدم چهره اش چیز دیگری می گوید آدم سرماخورده که اینقدر رنگش پریده نمی شود. گفتم: چی شده؟ گفت: از همان شکلات ها که به همه می دهند به من هم دادند. گفتم: جدی چی شده؟ گفت: پایم کمی مجروح شده، پتو را کنار زدم دیدم وای! خدا می داند دو طرف پایش به اندازه بزرگی بریده و از این طرف رفته و از آن طرف بیرون آمده است.
*سمت ایشان در لشکر چه بود؟
مسئول تدارکات و مهندسی رزمی لشکر27 محمد رسول الله بودند.
حدود 10-12 روز بعد گفته بود فلان روز سر فلان ساعت بیایید دنبالم. برای عملیات آماده می شدند ولی به من نگفته بود، من داشتم غذا درست می کردم بچه ها بخورند و بروند مدرسه که حاج آقا رفت حمام. گفت یه دوش بگیرم که الان می آیند دنبالم. بعد به من گفت فاطمه را بده من بشویم. گفتم: تو مجروحی نمی توانی، تازه فاطمه هم آبله مرغان گرفته و بدنش زخم است. گفت: اشکال ندارد من مراقب هستم اگر ناراحتی خودت هم پیش من بایست. بعد با خودم گفتم لابد یه چیزی هست که اینقدر اصرار می کند و می خواهد آخرین دیدار را با دخترش داشته باشد. اشکم در آمد، فاطمه را به او دادم، او را لیف می زد و باهاش بازی می کرد و همه بدنش پر از ترکش بود. لباس بچه را تنش کردم و حمید و احمد داشتند آماده می شدند بروند مدرسه، به آنها گفتم بروید با پدرتان خداحافظی کنید. گفتند: چرا مگر نمی ماند؟ گفتم: نه کار دارد شاید برود. پدرشان هم به من گفته بود به بچه ها بگو صبر کنند می خواهم آنها را ببینم، خلاصه از حمام بیرون آمد و بچه را بغل کرد و بوسید و با آنها حرف زد و بعد از آن آماده شد و آمدند دنبالش. من خیلی ناراحت شدم و گفتم اجازه بدهید استراحت کند هنوز از پایش خون و چرک خارج می شود! گفتند: حاج خانم ما تقصیر نداریم فرمانده مان دستور داده ما باید اجرا کنیم. من هیچ وقت ایشان را با آن نورانیت ندیده بودم، ایشان هیچ وقت شال سبز نمی بست اما آنروز هنگامی که می خواست برود شال سبز به کمر بسته بود و چفیه هم انداخته بود، البته ایشان سید نبود.
کلاهش را جا گذاشته بود به من گفت کلاهش را برایش بیاورم. من حال دیگری شده بودم احساس می کردم لحظات آخر است. دوست نداشتم کلاه را برایش بیاورم، دوست داشتم در خانه بمانم و کلاه را ندهم تا او بماند و نرود، خلاصه کلاه را به ایشان دادم با مادرش و بچه ها روبوسی کرد و رفت، ما هم گریه می کردیم.
دوشنبه هفته دیگرش وفات حضرت زهرا (س) بود و قم را بمباران کرده بودند، همه شهرهای ایران بمباران بود. ما را برده بودند به اندیمشک. فردایش احساس کردم خبرهایی است و رفت و آمد زیاد شده، به من گفتند حاج رمضان شهید شده و حاج آقای شما هم می خواهد برای تشییع جنازه ی ایشان با هواپیما به تهران برود. حاجی گفته خانم و بچه های من را هم به تهران ببرید اینجا نباشند، ما هم قبول کردیم که برویم.
صبح حرکت کردیم رفتیم تهران منزل پدر شوهرم در خیابان آزادی، خانواده خودشان بودند. آبگوشت داشتند خوردیم و خوابیدیم، صبح بیدار شدیم دیدیم خانه شلوغ است وهمسر شهید علیرضا و بچه ها و... آمده اند، گفتم: چه خبر است؟ گفتند صبحانه بخور مهمان داریم، من رختخواب ها را جمع کردم و صبحانه خوردیم و لباس هایی که آورده بودیم را شروع کردم به جابجا کردن که لباس تمیز برای حاج آقا بردارم که می خواهد بیاید، بعد جاریم نشست کنارم و شروع کرد به خواندن وصیت نامه علیرضا و گفت ببین علیرضا چه وصیت نامه قشنگی دارد! از جبهه چه خبر؟ شروع کرد با من حرف زدن و بعد گفت: می دانی دیروز و پریروز چند تا فرمانده با هم شهید شدن؟ گفتم نه، چند نفر را اسم برد و حاج رمضان هم گفت وبعد گفت حاج عبادیان هم ... و بعد زد زیر گریه گفت حاج آقای تو هم شهید شد و رفت پیش علیرضا، دیگر آن زمان بود که پشتم خالی شد و کمرم شکست و در واقع گفتم از این به بعد باید خودم را نگه دارم و حفظ کنم برای بچه هایم، به اتاق آمدم بچه هایم را بغل کردم و آنها را بوسیدم و گریه کردم، گفتند مامان چی شده؟ گفتم باباتون هم رفت پیش عمو علیرضا، گفتند مامان راست می گویی؟ بعد از آن هم مادر شوهرم را بغل کردم او دیگر همان یک پسر را داشت.
من همیشه فکرش را می کردم و منتظر چنین لحظه ای بودم ولی وقتی به واقعیت پیوست قبولش خیلی سخت بود.
یکبار در اسلام آباد حاجی آلبوم هایش را آورد و می خواست از شهادتش برایم بگوید و می دانست که تحملش را ندارم هر وقت اسم شهادتش را می آورد من گریه می کردم و می گفتم اصلاً حرفش را نزن، می گفت: بالاخره که چه؟ من می گفتم بالاخره من آن موقع یک فکری می کنم، نمی خواهم در این مورد حرفی بزنی.
بالاخره همان روز به پادگان ولیعصر رفتیم و جنازه را تحویل گرفتیم و به مشهد بردیم و تشییع کردیم، روز تشییع ایشان 72 نفر در مشهد شهید شده بودند.
*اگر الان حاج آقا عبادیان از این در داخل بیایند و به جای من مقابل شما بنشینند و شما فرصت کوتاهی داشته باشید که با ایشان صحبت کنید به ایشان چه می گویید؟
می گویم اگر آن دنیا هستی شفاعت مرا بکن و اگر اینجایی بیا برویم خانه.