به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، جنگ و دفاع برای برخی از افراد با اتمام جنگ تحمیلی تمام نشد. یکی از این افراد سردار شهید «نورعلی شوشتری» است که با اتمام جنگ تحمیلی در جبهه دیگری دفاع را ادامه داد. سرانجام شهید «نورعلی شوشتری» در حالی که جانشینی فرمانده نیروی زمینی سپاه و فرمانده قرارگاه عملیاتی جنوب شرق را برعهده داشت، هنگام اجرای طرح امنیت پایدار در یک اقدام تروریستی ۲۶ مهرماه ۱۳۸۸ به شهادت رسید.
به مناسبت سالروز شهادت شهید نورعلی شوشتری به مرور خاطرات «طیبه درری سرولایتی» همسر این شهید بزرگوار که در کتاب «نیمه پنهان ماه» به ثبت رسیده است، پرداختیم. در ادامه بخشی از این کتاب را میخوانید:
بیمه امام زمان (عج)
اوایل که به عضویت سپاه درآمده بود؛ یک صندوق از کمیته امام گرفتم و او را بیمه امام زمان (عج) کردم. در دل گفتم: «خدایا! این صندوق را میگذارم تا همسرم را بیمه آقا صاحب الزمان (عج) کنم.»
هر روز هر چقدر در توانم بود، در صندوق پول میانداختم؛ از پنج ریال گرفته تا یک تومان ... هر روز صبح هم صد قل هو الله برای سلامتیاش میخواندم و میگفتم: «خدایا! خودم بی پدری کشیدم و میدانم چقدر سخته. همسرم برود جنگ و برای مملکتش خدمت کند؛ اما سایهاش بر سر بچهها باشد.»
صندوق را گذاشته بودم روی طاقچه، کنار قرآن، جلوی چشم نورعلی. خودش هم از این قضیه با خبر بود. هر موقع میخواست خداحافظی کند، جلوی چشمش صدقه را درون صندوق میانداختم. میدانستم همین موضوع هم تا به حال باعث شده که از خطرهای پی در پی جان سالم به در ببرد.
یک بار خواب دیدم نورعلی در تابوت است و از زیر تابوت خون میچکد؛ ولی هر چه میدویدم به او نمیرسیدم. فریاد زدم: «چرا جنازهش را به خودم نمیدهید؟» ناگهان آقایی برگهای جلویم گذاشت و گفت: «اول این را امضا کن تا جنازه را به شما بدهیم.» تا خواستم برگه را امضا کنم یک نفر برگه را از زیر دستم کشید و نگذاشت امضا کنم. چشم که باز کردم، با خودم گفتم: «اگر امضا میکردم نورعلی هم شهید میشد.»
هیچ وقت خوابهایم را به او نمیگفتم؛ چون هر موقع از عملیات برمیگشت، خیلی در خودش میرفت، کمتر صحبت میکرد و میفهمیدم منقلب است. میدانستم که دوست دارد شهید شود. هیچ وقت از شهادت همرزمهایش حرفی نمیزد. گاهی که میگفتم میدانی فلانی شهید شده ... با آنکه از قضیه با خبر بود، خودش را بیخبر نشان میداد.
یک بار از جلسه کاریاش به خانه آمد و گفت: «خانوم، امروز جلسه ما علیه شما بود.»
متعجب پرسیدم: «مگر چه کردم که جلسه علیه من بود؟»
با خنده ادامه داد: «همکارها گفتن حتما شما با خانمت اختلاف داری که همهش جبههای! میری و میآیی و هیچ وقت خانمت نمیگه نرو؛ وگرنه، بچههات رو میذارم و میرم. شما چه کردید که خانمت این قدر برای رفتن به جبهه همراهیت میکنه؟» گفتم: «این از لطف خدا بوده که همسری صبور دارم.»
همکارانش راست میگفتند؛ هیچ وقت نمیگفتم دیگه نمیگذارم جبهه بروی. در تمام مدت جنگ نگفتم چرا دیر آمدی یا چرا زود میروی؟ هر وقت هم در خانه بود، هیچ موقع انجام کارهای منزل را از او نمیخواستم. همه کارها را خودم انجام میدادم. یادم هست خانم یکی از دوستانمان میگفت: «چرا نمیگی نرو؟» خیلی خونسرد میگفتم: «بگویم که چی بشه؟ گناهه.» او با ناراحتی میگفت: «شوهرم که از جبهه برگشت، دعواش کردم و گفتم این دفعه اگه بخوای بری، باید بچههات رو هم ببری.»
دوست نداشتم چنین حرفهایی را به نورعلی بگویم. میدانستم که هم دل او را میشکنم، هم خدا ناراضی میشود و هم وجدان خودم ناراحت میشه؛ چون شاید کاری از دست او در جبهه برمیآمد و با حرفم مانع میشدم.
یکی از همرزمهایش یک بار خانه ما آمد و گفت: «حاج خانوم! همسرم خیلی ناراحته و نمیگذاره برم جبهه، کمی نصیحتش کن.» به خانمش گفتم: «این قدر همسرت را اذیت نکن؛ اگر بره و دیگه برنگرده چی؟» او بلافاصله جواب داد: «از خدا میخوام که دیگه برنگرده ...»
اتفاقا همسرش شهید شد.
نورعلی میگفت: «با اینکه از ناحیه پا مجروح شده بود، پشت جبهه برنگشت و با همان حال، رفت خط مقدم و گلوله به سرش خورد.» هنگام تشییع جنازه شهید، همسرش را دیدم، پریشان بود و از غصه چهها که نمیکرد! زیر لب گفتم: «تا وقتی با هم هستیم باید قدر همدیگر را بدانیم ...»
سفر به جبهه
تقریبا تمام تعطیلی عید و تابستان پنج سال آخر جنگ را میرفتیم اهواز یا باختران؛ چون نورعلی کمتر مرخصی میآمد. اولین باری که منطقه عملیاتی رفتم، کوچکترین بچهام حسین دو ساله بود. نورعلی تلفن کرد و گفت: «یکی از همکارانم میآید دنبالتان تا شما رو ببرد مشهد و از آنجا با هواپیما بیایید اهواز.» چمدانم را بستم و آقای خسرو شوق، دنبالمان آمد.
از مشهد سوار هواپیمای جنگی شدیم. سر و صدای هواپیما آن قدر بلند و گوشخراش بود که میگفتند باید توی گوش بچهها پنبه بگذارید تا پرده گوشهایشان پاره نشود. بعد از اینکه هواپیما فرود آمد، سوار ماشین شدیم تا به محل سکونت برویم. در شهر، اکثر رزمندهها با لباسهایی خاکی رنگ این طرف و آن طرف میرفتند و کمتر اهالی بومی اهواز به چشم میخوردند. رفتیم به خانهای در محله کیان پارس اهواز. آنجا پذیرایی بزرگی داشت که دورتادورش هفت، هشت اتاق بود؛ هر اتاق هم مخصوص یک خانواده؛ آشپزخانه بزرگی هم برای استفاده همه در گوشهای قرار داشت. پنج، شش خانواده در آنجا زندگی میکردیم.
صبح زود که از خواب بیدار شدم، با خودم فکر کردم حالا که میخواهم غذا درست کنم، بهتر است برای همه خانوادهها بپزم تا کار خیری هم انجام داده باشم. تا وقتی آنجا بودیم من برای همه غذا میپختم.
با آنکه منطقه بودیم؛ ولی باز هم نورعلی خانه نمیماند و یکسره در خط مقدم بود. عید آن سال تا پایان تعطیلات، اهواز ماندم. اواخر نوروز، همسرم گفت: «بهتره شما رو با ماشین به مشهد ببرم؛ چون دیروز چرخ هواپیما برای حرکت باز نشده.» از همسایهها خداحافظی کردیم و با اینکه خیلی با همدیگر انس گرفته بودیم، از هم جدا شدیم. با یکی از خانوادهها که قرار بود مشهد بروند تا نیشابور هم سفر شدیم. در تمام مدت سفر نورعلی بی هیچ خستگی با استیشن رانندگی کرد. نیشابور که رسیدیم، خودش به منطقه برگشت.
بار دوم که رفتیم اهواز، در یکی از اتاقهای خانهای بزرگ، در محله کیان پارس هشت ساکن شدیم. هشت خانواده بودیم که همه خانوادهها مرخصی رفته بودند و اتاقها خالی بود. چند روز بعد، یکی از همرزمهای نورعلی که خانمش باردار بود و برای اولین مرتبه به منطقه آمده بودند، در اتاق کناریمان ساکن شدند.
یک بار همراه نورعلی برای خرید کفش داخل شهر رفتیم. در و دیوار خانهها پر از شعارهای انقلابی بود. در گوشه و کنار، سنگرهایی به چشم میخورد و با این وجود، بعضی مغازهها هنوز باز بودند و جنس میفروختند. جلویشان کیسههای پر از شن چیده و سنگر درست کرده بودند. با اینکه اهواز جنگ زده بود؛ ولی هنوز زندگی در آنجا جریان داشت و افراد محلی رفت و آمد میکردند.
یک مرتبه هم همراه آقای قربانی و خانوادهاش برای بازدید به خرمشهر رفتیم. تنها جایی که خالی بود و هیچ کس در آن زندگی نمیکرد، خرمشهر بود. آقای قربانی گفت: «بریم داخل مدرسه رو نگاه کنیم.» بچهها را در ماشین کنار نورعلی گذاشتیم و همراه آقای قربانی و همسرش داخل مدرسه رفتیم. جای گلوله در و دیوارهای مدرسه را سیاه کرده بود. کتاب و دفترهای سوخته در حیاط پراکنده بودند و پرنده پر نمیزد. عراقیها انتهای حیاط مدرسه، زیرزمین را به پهنای یک متر خالی کرده بودند و گویا از آنجا داخل خانههای شخصی میرفتند. لولهها ترکیده و کف تونل پر از آب بود و تاریک. خواستیم از تونل بگذریم که پایم در جعبه مهمات گیر کرد. یک دفعه، با فریاد کشدار نورعلی در جا خشکمان زد: «آقااای قربانی! آقااای قربانی! ... برگردید، آنجا مینگذاریه ... الان اینها رو شهید میکنی.»
آقای قربانی با خنده، دست همسرش را گرفت تا برگردد. من هم خواستم از روی جعبه خالی مهمات بپرم که جعبه از زیر پایم لیز خورد. چند مرتبه بلند شدم و دوباره افتادم توی آب. تمام لباسهایم خیس خیس شده بود و دست و پایم زخمی! برگشتیم داخل حیاط مدرسه. نورعلی رو به آقای قربانی گفت: «خودت میدونی که اینجا همهش مینگذاریه؛ نگفتی اینها رو ببری توی تونل، ممکنه به کشتن بدیشون!» آنجا اولین باری بود که احساس کردم او از سر نگرانی فریاد کشید.
یک بار هم همراه نورعلی رفتم داخل هتلی در آبادان که آن روزها به عنوان دفتر از آن استفاده میکردند. در و دیوار آنجا مثل کفگیر از گلوله و ترکش دشمن سوراخ سوراخ شده بود. رفتیم روی پشتبام هتل. نورعلی یک نفر را در نزدیکی هتل شاید چند کیلومتریمان نشان داد و گفت: «اون عراقی رو میبینی که آنجا نشسته؟ الان اگر یک تیر بزنه همین جا میافتیم.» گفتم: «الان که عکس العملی نشون نمیده.» نورعلی ادامه داد: «یک دفعه، میبینی حواست پرت شد و عکسالعمل نشون داد.» هر دو زدیم زیر خنده.
در تمام مدتی که منطقه بودم، گشت و گذار ما در مناطق جنگی همینقدر بود؛ یا در شهر میرفتیم و در و دیوار پر از گلوله را میدیدیم یا مخفیگاه عراقیها را حدس میزدیم. انگار آن زمان دل و جرات دیگری داشتم و دیدن چنین صحنههایی باز هم باعث نمیشد همراهش جبهه نروم.
صبح زود که نورعلی رفت، دلم خیلی گرفت و بی اختیار گریه کردم. نماز صبح را که خواندم، چند لحظه پیشانیام را روی مهر گذاشتم، اشک ریختم و ذکر گفتم. نورعلی ظهر به خانه آمد و گفت اتفاق بدی برایش افتاده است که خیلی ناراحت شده؛ اما نگفت چه اتفاقی! به او گفتم: «درست، همان لحظهای که سر بر مهر دعا میکردم، انگار همان لحظه به من هم الهام شده بود مشکلی برات پیش آمده!» گرمازده شده و ناخوش احوال بود. کمی گوشت همراه پیاز و ادویه آب پز کردم و برایش آوردم. غذایش را که خورد، کمی حالش سر جا آمد. گفت: «بیرون آن قدر داغ هست که وقتی میخواستم در ماشین را باز کنم، دستم به دستگیره ماشین چسبید.» عصر همان روز، باز هم رفت؛ بیآنکه از ناراحتیاش چیزی بگوید.
به خانم همسایه گفتم: «عملیات بعدی چه وقته؟» وی گفت: «برای چه میپرسی؟» پاسخ دادم: «این همه از مردها رفتن و شهید شدن، حالا نوبتی هم که باشه، نوبت خانمهاست.» خانم همسایه گفت: «اگر شما بچهها را نگه نداری که حاج آقا نمیتواند خط مقدم برود. خاطرشان جمعه و میدونن پشت جبهه را نگه داشتی.»
کمی به حرفش فکر کردم و بعد پرسیدم: «راستی ظهر به همسرت چه غذایی دادی؟»
خندید: «چون هوا گرم بود، آبدوغ خیار...» به شوخی گفتم: «اگر شهید بشه دلت نمیسوزه که آب دوغ خیار دادی؟ حداقل میگفتی تا کمی گوشت آب پز برایشون میآوردم.» با تبسمی گفت: «حالا که گذشت.» و هر دو خندیدیم. مدتی بعد از طرف تعاون سپاه به خانم همسایهمان گفتند قرار است عملیات شود و باید برگردید نیشابور. من هم همراهش برگشتم. در راه به تازه عروس اهوازی فکر میکردم که خیلی قبلتر او را به خانهشان در نزدیکی اهواز برگردانده بودند و آقای مروی میگفت: «این بنده خدا نمیداند همسرش شهید شده.» با خود میگفتم نکند برای هم سفر من هم اتفاقی این چنین افتاده باشد! با رسیدن به نیشابور، تازه فهمیدم حدسم درست بوده و شوهر همسفرم شهید شده است و عملیات بهانهای برای برگرداندن او بود! درست مثل تازه عروس اهوازی ...
ادامه ماموریت
بعد از عملیات مرصاد، جنگ برای دیگران تمام شد؛ ولی برای ما نه! در دوران دفاع مقدس زندگی اکثر رزمندهها شبیه زندگی ما بود، از همسایه گرفته تا اقوام و خیلیهای دیگر. با اتمام جنگ آسایش به زندگی آنها برگشت و زندگیشان به شکل عادی جریان داشت؛ ولی سرنوشت برای ما طور دیگری رقم خورد و زندگیمان سخت و سختتر شد. در مشهد، نورعلی دایم برای درگیریهای مختلف به ماموریت میرفت؛ از درگیری تایباد گرفته تا شورش زندانیها و ... با اینکه خانهمان دیوار به دیوار ساختمان سپاه، در خیابان فلسطین بود و در خانه به حیاط ساختمان سپاه باز میشد؛ اما باز هم بچهها پدرشان را سه، چهار روز نمیدیدند.
او به سربازها خیلی اهمیت میداد. همان اوایلی که تازه به مشهد آمده بودیم، بارها به خاطر مشغله کاری نمیتوانست به خانه بیاید.
یک مرتبه مسئول دفترش را فرستاد خانه تا برایش غذا ببرد. پرسیدم: «حاج آقا چی میخورن؟»
مسئول دفترش جواب داد: «ماست.»
یک کاسه ماست به او دادم تا برای نورعلی ببرد. شب که به خانه برگشت، پرسیدم:
- مگه شما تو محل کار، ناهار نمیخوری که از خانه میبری؟
- نه.
- برای چی؟
- میگید حق یک سرباز را بخورم!
- پس، از این به بعد خودم غذا درست میکنم تا همراهت ببری.
یک بار تعریف میکرد که در سرکشی به نگهبانهای پادگان، متوجه شده یکی از سربازها سر پست خوابش برده است. به جای اینکه سرباز را بازخواست کند، رو به مسئولش گفته بود: «چرا نیرویت را این قدر اذیت کردی که سر پست نگهبانی خوابش ببرد؟ تو مسئول این قضیهای.» بعد طرف سرباز برگشته و گفته بود: «شما استراحت کن تا یک نفر دیگر جایت نگهبانی بدهد.»
آقای فرهادیان که داماد دخترعمه نورعلی بود، تعریف میکرد: «یکی از اقواممان ماه رمضان در پادگان مشهد پیش حاج آقا سرباز بودند. او رو بیرون میفرستند تا میهمانها را به مقصد برساند. موقع اذان، میزهای افطار را میچینند و به حاج آقا میگویند بیایید افطار کنید. ایشان میگویند: «شما افطار کنید من میآیم. اما از اذان یک ساعت گذشت و ایشان برای افطار نیامدند! برای همین، دنبالشان رفتیم و گفتیم: حاج آقا چرا نمیآیید افطار! ایشان جواب دادند: سرباز دفترم بیرون رفتند تا مهمانها را برسانند و تا موقعی که برنگردد، بدون او افطار نمیخورم. حاج آقا منتظر ماند تا سربازش آمد و آن وقت با هم غذا خوردند. تمام این موارد نشانه لیاقت او برای فرماندهی بود.»
بازنشستگی نداریم
برای رضایت من و بچهها که گاهی اصرار به بازنشستگی داشتیم، ظاهراً میگفت چند بار تقاضای بازنشستگی کرده و مسئولان اجازه ترک کار به او ندادند. یک بار گفتم: «من که در این چهار دیواری مُردم، هیچ وقت با هم یک مسافرت درست و حسابی نرفتیم.» دل به دریا زدم و گفتم: «من رو ببر پیش آقا تا خودم حکم بازنشستگی شما رو از ایشان بگیرم.» بلافاصله گفت: «یه مثقال آبرو دارم، میخواهی آن را هم پیش آقا از بین ببری؟» گفتم: «مگر بازنشستگی شما را بخواهم آبرویت میریزد؟ بالاخره سن و سالتان زیاده و باید کمی استراحت کنید.» به نرمی گفت: «وقتش که برسد بازنشست هم میشوم.» گفتم: «شنیدم هشت سال جنگ را به خاطر شرایط سخت هر شش ماهش را یک سال حساب کردند. با این حساب در واقع، شما اضافه خدمت میکنید، پس چرا بازنشستتان نمیکنند؟! در صورتی که میدانند هم جانبازی دارید و هم شیمیایی هستید.» نورعلی ساکت ماند و خودم جواب دادم: «میدانم! کسی را پیدا نمیکنند جای شما بگذارند.» تا این حرف را زدم خندید و گفت: «شما دو سال دیگه صبر کن تا فاطمه را هم عروس کنیم و بره خونه بخت؛ آن وقت بازنشست میشوم و هر جا دوست داشته باشی میبرمت.» با خنده گفتم: «اون وقت دیگه نه از وجود من چیزی مونده و نه شما، دوتایی پیر شدیم.» او دوباره خندید و گفت: «ان شاالله به همین زودی بازنشست میشم تازه بازنشست که بشم همین حقوق سپاه را هم نمیگیرم و میروم دنبال کشاورزی.»
تابستان 1388، روح الله روی زمینهای پدری کشاورزی میکرد. همراه نورعلی کنار مزرعه پسرمان نشسته بودیم. روح الله با دیدن گنجشکها گفت: «آقاجان! این گنجشکها اما نمیدن و همش گندم و جو رو میخورن.» نورعلی گفت: «بابا جان! این حرف را نزن. به این فکر کن که خداوند این توان رو بهت داده تا با دست تو روزی این پرندهها از دل زمین بیرون بیاد.»