شهید نورعلی شوشتری

شهید شوشتری، انسان بزرگی بود که در اثر بزرگی و عظمت انقلاب، پیدا و کشف شد و به همین دلیل از پیروزی انقلاب, دفاع مقدس و پس از آن یک رزمنده عاشق و فدایی بود که در خط اول انقلاب حاضر می‌شد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سردار شهید والامقام نورعلی شوشتری در خانواده‌ای مذهبی و کشاورز در سال 1327 در روستای ینگجه بخش سرولایت نیشابور به دنیا آمدو پیش از انقلاب اسلامی ایران با مقام معظم رهبری در مشهد مقدس در ارتباط بود و پس از انقلاب به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیشابور درآمد.

سردار شوشتری که افتخار همرزمی شهیدان بزرگواری همچون شهید باکری و شهید برونسی را در کارنامه زرین خود دارد در اکثر عملیات‌ها با مسئولیت‌های مختلف به ویژه فرماندهی محورهای عملیاتی حضوری فعال داشت که هفت بار جراحت شدید و تحمل رنج و درد ناشی از آن ماحصل این حضور فعال و مخلصانه بود و بدین ترتیب افتخار جانبازی را چون برگ زرین دیگری برای کتاب زندگی سراسر مجاهدت او به ارمغان آورد.

شهید شوشتری، انسان بزرگی بود که در اثر بزرگی و عظمت انقلاب، پیدا و کشف شد و می‌توان گفت، انقلاب، شهید شوشتری را کشف کرد و به همین دلیل بود که از روزهای اول انقلاب و در حوادث پس از پیروزی انقلاب، ایشان یک رزمنده عاشق و فدایی بود که در خط اول انقلاب حاضر می‌شد ودر عملیات طریق القدس ایشان به عنوان فرمانده گردان از تیپ 25 کربلا، ظاهر شد.در رخدادهای کردستان (سال‌های 58 و 59) و در غایله گنبد کاووس در سال‌های (58 و 59) ایشان رزمنده‌ای بود که کیلومترها از خانه خود مهاجرت کرده و در خط مقدم انقلاب حاضر می‌شد و از انقلاب و تمامیت ارضی کشورش دفاع می‌کرد و در حقیقت اوج بزرگی آقای شوشتری، در دفاع مقدس پیدا شد.

وی همین نقش را در عملیات‌های «فتح‌المبین» و «بیت‌المقدس» نیز داشت تا اینکه در عملیات والفجر مقدماتی چون در استان خراسان، فرماندهان و رزمندگان زیادی بودند، ایشان را مسئول کردندکه بروید و یک لشکر عظیمی از استان خراسان درست بکنید، این استان شایستگی تشکیل یک لشکر را داردوسردار قالیباف و سردارقاآنی تیمی بود که انتخاب شدند و لشکر 5 نصر با کمک ایشان شکل گرفت و در عملیات والفجر 1 و 2 و 3 شرکت کردندوشهید شوشتری به عنوان فرمانده تیپ موسی‌بن‌جعفر پیشنهاد شد و از فرماندهی گردان، به فرماندهی تیپ ارتقاء یافت.

در عملیات والفجر 3 که در مهران انجام شد جنگ بسیار سختی برای آزادسازی مهران صورت گرفت و جنگ سرنیزه و تن به تن شهید شوشتری با سرهنگ جاسم (پسر خاله صدام) صورت گرفت و با کشته شدن سرهنگ جاسم، این تپه نیز آزاد شد و عملیات مهران، با موفقیت به پایان رسید.به کمک ایشان، قرارگاه شهید داودآبادی ایجاد شد و عملیات‌هایی که در شمال غرب از ماموت گرفته تا والفجر 10 اجرا شد، عملا با فرماندهی شهیدشوشتری همراه بود.

با وقوع عملیات مرصاد وی به توصیه مقام معظم رهبری مسئولیت این عملیات غرور آفرین را بر عهده گرفت و به نقل از شهید صیاد شیرازی فرماندهی خوبی از خود به نمایش گذاشت تا جایی که در تماس مرحوم حاج سید احمد خمینی با وی و ابلاغ گزارش پیشرفت عملیات توسط آن مرحوم به امام خمینی (ره)، حضرت امام خطاب به سردار شوشتری می‌فرمایند: «در این دنیا که نمی‌توانم کاری بکنم. اگر آبرویی داشته باشم در آن دنیا قطعاً شما را شفاعت خواهم کرد.»

فرماندهی لشگر5 قرارگاه نجف، قرارگاه حمزه و جانشینی فرمانده نیروی زمینی سپاه بخشی از مسئولیت‌های این فرمانده بزرگ و شهید والا مقام است. وی از اول فروردین 88 نیز با حفظ سمت، فرماندهی قرارگاه قدس زاهدان را عهده دار شد و موفق گردید با تلاشی پیگیر و مجاهدتی خستگی ناپذیر ایجاد اتحاد بین طوایف شیعه و سنی را در این استان به افتخارات خود بیفزاید.

سردار شهید نورعلی شوشتری که سال‌های متمادی منصب خادمی افتخاری بارگاه ملکوتی امام رضا را نیز عهده دار بود بارها در جمع همرزمانش گفته بود: آرزو دارم در میدان جنگ باشم و به شهادت برسم و جسم ناقابلم در راه خدا تکه تکه شود.

شهید شوشتری بسیار خونسرد، آرام و با وقار بود. در عین حال، بسیار هوشیار، زیرک و باهوش بود و می‌دانست که چه می‌کند و از ترفندهای مقابلش معمولا آگاه بود. آرامش و خونسردی، از مهم‌ترین ویژگی‌هایی است که یک فرمانده در حوادث سخت جنگ، باید داشته باشد تا از سختی‌ها گذر کند. اگر فرمانده بلرزد، همه نیروهای تابع او، دچار دلسردی و ناامیدی خواهند شد.او فرد بسیار صبوری بود به عبارتی، صبر در برابر او، زانو می‌زد، ایشان تحمل بالایی داشت و شاید او بسیاری از دغدغه‌های خودش را در چاه دل خویش می‌ریخت و هیچ ‌کس جز خود و خدای او، از این امور آگاهی نداشت.

سردارنورعلی شوشتری جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و فرمانده قرارگاه قدس که در تدارک برگزاری همایش وحدت سران طوایف در استان سیستان و بلوچستان بود صبح روز یک شنبه 26مهر1388 در اقدامی تروریستی در شهر سرباز به فیض شهادت نائل آمد و شهادت وی باعث شد غده چرکین بزرگ‌ترین جانی تروریست منطقه عبدالمالک ریگی نیزریشه کن شود.

در ادامه روایتی همسرانه از طیبه دُرَری سرولایتی از آخرین دیدار با شهید شوشتری که در کتاب «شوشتری به روایت همسر شهید» به قلم مریم عرفانیان نوشته شده و توسط انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است را می‌خوانید:

برای رضایت من و بچه‌ها که گاهی اصرار به بازنشستگی‌اش داشتیم، ظاهراً می‌گفت چند بار تقاضای بازنشستگی کرده و مسئولان اجازه‌ ترک کار به او ندادند. یک بار گفتم: «من که توی این چهاردیواری مُردم، هیچ‌وقت باهم یه مسافرت درست‌ وحسابی نرفتیم.» دل به دریا زدم و گفتم: «من رو ببر پیش آقا تا خودم حکم بازنشستگی شما رو از ایشان بگیرم.» بلافاصله گفت: «یه مثقال آبرو دارم، می‌خوای آن رو هم پیش آقا از بین ببری؟» گفتم: «مگر بازنشستگی شما رو بخوام آبرویت می‌ریزد؟ بالأخره سن و سالتان زیاده و باید کمی استراحت کنید.» به‌نرمی گفت: «وقتش که برسد بازنشست هم می‌شوم.» گفتم: «شنیدم هشت سال جنگ رو به خاطر شرایط سخت هر شش ماهش رو یک سال حساب کردند. با این حساب در واقع، شما اضافه‌ خدمت می‌کنید، پس چرا بازنشستتان نمی‌کنند؟! درصورتی‌که می‌دانند هم جانبازی دارید و هم شیمیایی هستید.» نورعلی ساکت ماند و خودم جواب دادم: «می‌دانم! کسی رو پیدا نمی‌کنند جای شما بگذارند.» تا این حرف را زدم خندید و گفت: «شما دو سال دیگه صبر کن تا فاطمه رو هم عروس کنیم و بره خونه  بخت؛ آن‌وقت بازنشست می‌شم و هرجا دوست داشته باشی می‌برمت.» با خنده گفتم: «اون وقت دیگه نه از وجود من چیزی مونده و نه شما، دوتایی پیر شدیم.» او دوباره خندید و گفت: «اِن‌شاءالله به همین زودی بازنشست می‌شم. تازه بازنشست که بشم همین حقوق سپاه رو هم نمی‌گیرم و می‌رم دنبال کشاورزی.»

تابستان 1388، روح‌الله روی زمین‌های پدری کشاورزی می‌کرد. همراه نورعلی کنار مزرعه پسرمان نشسته بودیم. روح‌الله با دیدن گنجشک‌ها گفت: «آقاجان! این گنجشک‌ها امان نمی‌دن و همش گندم و جو رو می‌خورن.» نورعلی گفت: «باباجان! این حرف رو نزن. به این فکر کن که خداوند این توان رو بهت داده تا با دست تو روزی این پرنده‌ها از دل زمین بیرون بیاد.»

می‌گفت شهدا منتظرم هستن

با اینکه علاقه‌ای به رفتن جلوی دوربین نداشت؛ اما برای اولین بار جلوی دوربین برنامه تلویزیونی از آسمان رفت. یک روز آن برنامه‌ از شبکه دو سیما پخش می‌شد که به بررسی همایش‌ها و برنامه‌های سپاه در سیستان‌ و بلوچستان می‌پرداخت. نورعلی گفت: «حاج‌خانوم! بنشینید جلوی تلویزیون و این‌ها رو خوب نگاه کنید که فردا روزی به دردتان می‌خورد.» اصلاً فکر شهادتش را نمی‌کردیم؛ ولی انگار به خودش الهام شده بود که گاهی می‌گفت: «شهدا منتظرم هستن.»

وقتی به روزهای سخت گذشته‌ فکر می‌کردم، اشک صورتم را خیس می‌کرد. با نگاه نافذ و پرسشگرش به من چشم می‌دوخت و می‌گفت: «چرا گریه می‌کنی؟» جواب می‌دادم: «یاد گذشته‌ها افتادم. من محبت پدر و مادر ندیدم.» روبرویم می‌نشست، سرم را روی شانه‌اش می‌گذاشت و نوازش می‌کرد و می‌گفت: «چشم‌هایت رو ببند، احساس کن پدرت همین جا نشسته. گذشته‌ها گذشته. هرکسی به یک عنوان سختی کشیده. من هم مشقت‌های زیادی کشیدم. گذشته‌ها رو رها کن. الحمدلله امروز بچه‌های خوبی داریم. با اینکه نبودم بچه‌های خوبی تربیت کردی.» می‌گفتم: «باوجود سایه شما بچه‌ها خوب تربیت شدن.» به نصیحت‌هایش اعتماد داشتم، با نوازش دستش آرام می‌شدم و گذشته‌ها را رها می‌کردم.

شهریور سال 1388 باوجودی که پادرد داشتم، نورعلی با اصرار مرا همراه زهرا و دامادم به مکه فرستاد. می‌گفت حال و هوایتان عوض می‌شود. دخترم اولین مرتبه بود که به مکه می‌رفت. وقتی روبروی کعبه ایستادیم، روحانی کاروان گفت: «اگر سه تا دعا کنید برآورده می‌شود.» لحظه‌ای که زهرا چشمش به خانه خدا افتاد، گریه کرد و سر بر سجده گذاشت.

وقتی هتل رفتیم آقای رجب‌علی محمدزاده، دوست نورعلی که در کاروانمان بود، از دخترم پرسید: «زهرا خانم! به بابا تلفن کردید؟» دخترم جواب داد: «الان زنگ می‌زنم.» چند لحظه بعد زهرا به پدرش تلفن کرد. همان‌طورکه سیم تابدار گوشی را دور انگشتش می‌چرخاند، آرام گفت: «آقاجان! خیلی ناراحتم.» بعد از کمی مکث ادامه داد: «اینجا یه آرزو بر زبان آوردم که فکر کنم نباید همچین آرزویی می‌کردم.» فهمیدم نورعلی علت ناراحتی‌اش را پرسیده است که زهرا دوباره گفت: «اولین لحظه‌ای که چشمم به کعبه افتاد در سجده‌ام گفتم: خدایا! شهادت رو نصیب پدرم کن و آن‌قدر به او آبرو بده که حتی بعد از رفتنش با آبرو باشه.»

موقعی که دوباره همراه دخترم به طواف می‌رفتیم پرسیدم: «با اون حرفی که زدی، آقاجان چی گفت؟» زهرا جواب داد: « خندید و گفت: اینکه ناراحتی نداره، تو چیزی رو از خدا خواستی که من همیشه از ته دل می‌خوام.»

به توصیه‌ بچه‌های حفاظت سپاه، قرار بود بدون محافظ جایی نرود؛ ولی خیلی وقت‌ها که کشیک حرم داشت با تاکسی یا اتوبوس به حرم می‌رفت. یادم هست بار آخری که کشیک حرم داشت، همراهش رفتم. نورعلی گفت: «من با اتوبوس می‌رم، شما اذیت می‌شی.» گفتم: «با اینکه پادرد دارم، دلم برای زیارت تنگ شده.» در راه به او گفتم: «وقتی بدون محافظ جایی می‌روید، خطر دارد.» پرسید: «چه خطری؟» گفتم: «خب! نباید بدون محافظ جایی بروید.» گفت: «من هم مثل همه مردم.» به حرم که رسیدیم، او سر پستش رفت و من هم توی صحن نشستم، نماز خواندم و بعد برای زیارت ضریح داخل حرم رفتم.

یکی از همکاران نورعلی, ما را دید که پیاده بودیم و می‌خواستیم برگردیم خانه. همراهمان آمد و در حین سوار شدن به اتوبوس شنیدم به همسرش گفت: «نگاه کن! آقای شوشتری با اتوبوس حرم می‌آیند و برمی‌گردن.» در مسیر بازگشت، نورعلی گفت: «امروز دوتا برادرشوهر اصفهانی برایت پیدا کردم. دوتا زائر اصفهانی توی حرم گفتند شما چه خادم خوش‌رویی هستید، بیایید باهم دست برادری بدیم. من هم دست برادری با آنها دادم!» تا مدت‌ها بعد، وقتی زائران اصفهانی تلفن می‌زدند، نورعلی آن‌ها را برای ناهار یا شام در رستوران میهمانی می‌داد.

قرار بود هفته‌ دیگر بازهم به سیستان و بلوچستان برود. یک شب با هیجان از خواب پرید. روی تخت نشست و دست بر پیشانی‌اش گذاشت. پیشانی‌اش خیسِ عرق بود. از حالتش متعجب شدم، پرسیدم: «حالت خوب نیست؟ زنگ بزنم دکتر علیزاده بیاد؟» سرش را به نشانه نفی تکان داد و گفت: «نه! حالم خوبه فقط یه لیوان آب بده.» احساس کردم قلبش تند تند می‌زند. یک لیوان آب برایش آوردم. پنج دقیقه بعد دوباره دراز کشید و به سقف گچی چشم دوخت، گفت: «خواب دیدم...» گفتم: «خیر است.»

بعد با کنجکاوی پرسیدم: «چه خوابی؟»

ادامه داد: «خواب دیدم شهدا برایم جشن گرفتند.» دلم لرزید و دیگر چیزی نپرسیدم.

چهارشنبه بیست و دوم مهرماه سال 88 بود که از مأموریت برگشت. به استقبالش رفتم؛ انگار که روشنی خانه‌ام آمده باشد. دستم را گرفت و با محبت تکان داد، حال و احوال همه را پرسید. بچه‌ها هم یکی‌یکی آمدند و جمعمان جمع شد. چند ساعت بعد، که کمی استراحت کرد، گفت: «می‌رم کنگره شهدا، جلسه دارم.»

خیلی زود برگشت. تازه ناهار درست کرده بودم. با لبخندی گفت: «چه غذای بلوچی خوبی درست کردی!»

گفتم: «همین طوری درست کردم.» هر دو خندیدیم؛ بدون اینکه بحث خنده‌داری داشته باشیم. با محبت بی‌اندازه‌اش دلم را شاد می‌کرد و روشن.

حق‌الناس است که دم در منتظرم باشن و من اینجا مشغول انارخوردن باشم!

همان وقت ها از طرف سپاه خبر دادند که شهید سعدالله شهدفروش را در تفحص پیدا کردند؛ نورعلی از نام فامیلی‌اش او را شناخت و گفت: «می‌شناسمش، زمان جنگ از بسیجی‌های خودم بود. هفته دیگه تولد امام رضا(ع) هست و کشیک حرم دارم، وقتی بیایم تکلیف رو مشخص می‌کنم.» بعد هم خاطره‌ای از شهید شهدفروش تعریف کرد و ادامه داد: «آن‌قدر صلوات می‌فرستاد که بین رزمنده‌ها به نام صلواتی معروف بود.»

نورعلی همیشه برایم مثل میهمانی عزیز بود، میهمانی که منتظر آمدنش بودم، میهمانی که دوست داشتم همیشه در خانه پیشم بماند و جای دیگری نرود. دوست داشتم بهترین خوراکی‌ها را جلویش بگذارم و بهترین پذیرایی را از او داشته باشم. حرف‌هایش، رفتارش، حتی لبخندش، همه و همه برایم بهترین خاطرات است.

 ده، پانزده کیلو انار خریدم و آوردم خانه. نشستم و همه‌ انارها را تنهایی دانه کردم. می‌دانستم خیلی انار دوست دارد. شام درست کردم و انارها را توی کاسه بلور ریختم و روی میز گذاشتم. وقتی آمد تا چشمش به انارها افتاد، رو به بچه‌ها گفت: «بیایید ببینید مادرتان چه غوغایی به پا کرده.»

پسر بزرگم فرج‌الله با شوخی گفت: «غوغای مامان همیشه برای شماست؛ برای ما که نیست...»

نورعلی مکث کوتاهی کرد و گفت: «من مدیون مادرتان هستم.»

من هم آرام گفتم: «هیچ‌وقت یه دونه شیرین یا تلخ رو بدون شما توی دهانم نگذاشتم.»

هر چیزی که دوست داشت را نگه می‌داشتم تا بیاید و با هم بخوریم. آن شب هم باهم دانه‌های انار را خوردیم و بعد خوابیدیم. ساعت سه صبح بود که بیدار شدم و فهمیدم نورعلی نیست، بلند شدم و دیدم توی تاریکی در حال نمازخواندن است. بعضی وقت‌ها هنگام نمازخواندن به او اقتدا می‌کردم. می‌گفت: «چون شما پایت درد می‌کند باید نمازهایم رو کوتاه کنم.»

آن شب هم صندلی گذاشتم تا نماز بخوانم که متوجه شدم نماز نافله شبش تمام شده است. همیشه اذان و اقامه‌هایش را بلند می‌خواند تا بچه‌ها هم برای نماز بیدار شوند.

نماز صبح را که خواند پیش من آمد، دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «حاج‌خانوم! با من کاری نداری؟»

پرسیدم: «چه زود آماده شدید؟»

گفت: «الان می‌آیند دنبالم.»

لباس‌هایی را که از قبل توی ساکش بود، برداشتم و جای آن لباس نو گذاشتم. با اینکه کت‌وشلوارش را پوشیده بود، گفتم: «یقه‌ت کمی چروکه این رو دربیار تا یه‌دست کت‌وشلوار دیگه بهت بدم.» ابرویی بالا انداخت که: «این فقط توی راه تنمه.» گفتم: «نه! این رو دربیار تا یه‌دست دیگه بهت بدم.»

وقتی خواست بیرون برود پرسید: «پول لازم نداری؟» جواب دادم: «از هفته پیش که پول دادی هنوز مقداری دارم.» از میان کیف دستی‌اش سه تا چک‌پول صدهزارتومانی دستم داد و گفت: «یه وقت ممکنه دیر بیام و اتفاقی بیفته، این رو بگیر تا مشکلی نداشته باشی.»

 از رفتنش دلگیر بودم. فکر کردم این‌ دفعه که ولادت امام رضا(ع) است و کشیک دارد، شاید زودتر برگردد. دوباره مکثی کرد و ادامه داد: «از این انارهای دیشب نداری؟» با خوشحالی گفتم: «چرا الان برات میارم.» بلافاصله کاسه‌ انار را از توی یخچال برداشتم و روی میز گذاشتم. خوشحال بودم که لحظاتی بیشتر صبر می‌کند و پیشم است؛ ولی هنوز دوتا قاشق نخورده بود که زنگ در به صدا درآمد. گفتم: «شما انارت رو بخور، من جواب می‌دم.» آیفون را برداشتم و متوجه شدم آمدند دنبالش! فوری قاشق را روی میز گذاشت و طرف در رفت.

ـ انارت رو بخور، بعد برو.

ـ نه! حق‌الناسه.

ـ چی چی حق‌الناسه؟

ـ اینکه دم در منتظرم باشن و من اینجا مشغول انارخوردن باشم.

از این حرفش تعجب نکردم؛ او به هر نکته‌ جزیی اهمیت می‌داد. میان پاشنه‌ در چرخید، دستم را محکم در دست گرفت و تکان داد. درست مثل یک مرد با من دست می‌داد، یعنی استوار بمان. گفت:

ـ حاج‌خانوم! مواظب بچه‌ها باش.

ـ برای چی؟

ـ نمی‌خوام اتفاقی برای بچه‌ها بیفته.

ـ از سیستان و بلوچستان دشمناتون پا می‌شن و میان تا بچه‌ها رو گروگان بگیرن؟

ـ آره، برای آنها که کاری نداره.

با اینکه همیشه می‌گفت پایت درد می‌کند، همراهم نیا و من هم به خاطر پادرد از پله‌ها پایین نمی‌رفتم؛ ولی آن روز درحالی‌که دستم محکم توی دستش بود و سوره قدر را زیر لب زمزمه می‌کردم، شانه‌به‌شانه‌اش رفتم پایین.

پایین راه‌پله‌ها بعد از خداحافظی در را باز کرد و تا کنار ماشین رفت؛ اما دوباره برگشت. میان پیلوت خانه چرخی زد و گفت: «حاج‌خانوم هیچ کاری نداری؟» گفتم: «نه.» به کفش‌هایش که توی جاکفشی جفت بود، نگاهی انداخت و گفت: «کفش‌هام خیلی خاکی شده تا وقتی برمی‌گردم یه واکس بزن؛ وقتی آمدم می‌خوام برم کشیک حرم.» گفتم: «باشه.»

دوباره خداحافظی کرد و طرف در رفت. با خداحافظی‌اش دلم یک‌باره کنده شد و دل‌شوره‌ به جانم افتاد. اضطرابی که هیچ‌وقت تجربه‌اش نکرده بودم!

صبح روز بعد، رفتم خانه همسایه که روضه‌ ماهانه داشتند. زن همسایه با دیدن چهره‌ام پرسید: «چرا رنگت این‌قدر زرد شده؟» گفتم: «از وقتی حاج‌آقا رفته دلم شور می‌زنه.» زن همسایه گفت: «یه صدقه بذار کنار، اِن‌شاء‌الله به‌سلامتی برمی‌گردن.» گفتم: «هنوز حاج‌آقا از در حیاط بیرون نرفته صدقه رو میندازم توی صندوق. همه زندگی‌م حاج‌آقاست.» بی‌تابی‌ام لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شد. آن‌قدر حالم بد شد که همسایه‌ها خواستند مرا دکتر ببرند. گفتم: «مریض که نیستم، اضطراب دارم.»

تلفن که زنگ زد، سریع گوشی را برداشتم و فهمیدم نورعلی آن روز در تهران جلسه‌ای در ستاد کل نیروهای مسلح داشته است. گفت: «اگر کاری داشتی با شماره قبلی تماس نگیر، این تلفن جدیدمه.» گفتم: «شماره‌ت نیفتاده روی تلفن، دوباره زنگ بزن.» گوشی را قطع کردم و فکر کردم الان که زنگ بزند، به او می‌گویم خیلی دلم شور می‌زند، به جایی که قرار است بروی، نرو.

زنگ تلفن دوباره به صدا درآمد و دخترم فاطمه گوشی را برداشت. نورعلی گفت: «الان قراره سوار هواپیما بشم تا بریم زاهدان.» میان حرف‌هایش، یک‌باره تلفن قطع شد! هرچه به شماره‌ جدیدش زنگ زدیم، گوشی را برنداشت. با اینکه همیشه بعد از نماز، تلویزیون را روشن می‌کردیم؛ اما صبح روز بعد از رفتنش هیچ‌کدام تلویزیون را روشن نکردیم. صبح یکشنبه، مهناز داشت می‌رفت حرم و من هم طبق معمول همیشه می‌خواستم بروم جلسه‌ قرآن. مهناز پرسید:

ـ کجا می‌خواید برید؟

ـ جلسه قرآن.

ـ بیایید باهم برویم حرم.

ـ نه، دو هفته‌س نرفتم جلسه قرآن و این هفته باید برم. شما که رفتی حرم برای من هم دعا کن.

 مهناز در چشم‌هایم دقیق شد و گفت: «چرا رنگتون پریده!»

گفتم: «نمی‌دونم چرا دل‌شوره دارم. از روزی که آقاجان رفته مضطربم.»

مهناز با لبخندی ادامه داد: «اولین بار که نیست...آقاجان چند ساله همین‌طوری می‌ره و ‌میاد.»

دیگر چیزی نگفتم و توی دلم فکر کردم؛ ولی در این چند سال هیچ روزی مثل امروز نبودم!

توی جلسه‌ بازهم اضطراب به جانم افتاد؛ آن‌قدر که تاب ماندن نداشتم. چند آیه از قرآن را خواندم و دیگر نتوانستم توی جلسه بمانم، بلند شدم و آمدم بیرون. نزدیکی‌های خانه دیدم خانم یکی از همکاران قدیمی سپاه آمد دنبالم و پرسید:

ـ کجا بودید حاج‌خانوم؟

ـ جلسه قرآن؛ اما هنوز تمام نشده و می‌تونید برید.

ـ نه همراه شما میام.

داخل کوچه که رسیدیم، متوجه شدم همه‌ درهای پیلوت خانه باز است! از خانم همراهم پرسیدم: «چه خبره؟»

گفت: «حتماً بچه‌ها میهمان دارن و می‌خوان ماشین‌هاشون رو داخل پیلوت ببرن.»

با خودم فکر کردم برای ماشین یک در را باز می‌گذارند، نه همه‌ درها را. جلوتر که رفتم دیدم مسئول دفتر نورعلی کناری ایستاده، سرش را به دیوار تکیه داده و چشم‌هایش مثل کاسه‌ خون سرخ است! پرسیدم: «آقای وارسته! چی شده؟» تا این حرف را زدم، رویش را از من برگرداند. دلم تهی شد. دوباره پرسیدم: «حاج‌آقا شهید شده؟» پسر کوچکم حسین مرا بغل گرفت و بلافاصله گفت: «نه مامان! آقاجان مجروح شده.»

گفتم: «چرا، چرا! می‌دانم آقاجان شهید شده!»

اصلاً از همان لحظه‌ای که رفت انگار به من الهام شده بود. در تمام هشت سال جنگ، هیچ‌وقت چنین دل‌شوره‌ای نداشتم. یاد خوابی که نورعلی دیده بود افتادم، یاد جشنی که شهدا برایش گرفته بودند، یاد آن روز که برنامه‌ از آسمان پخش می‌شد و نورعلی گفت: «بنشینید جلوی تلویزیون و این‌ها رو خوب نگاه کنید که فردا روزی به دردتان می‌خورد.»

حالم بد شد، سرم درد گرفت و گیج شدم. دکتر آوردند، مرا معاینه کرد و بعد با دارویی که به من داد، دیگر نمی‌فهمیدم اطرافم چه می‌گذرد. اقوام و همسایه‌ها به خانه‌مان می‌آمدند و می‌رفتند و من حالی دیگر داشتم.

منبع: تسنیم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس