به گزارش مشرق، درباره جشنواره عمار زیاد شنیدهام اما این بار میخواهم خودم با چشم خودم ببینم. سوز بدی میآید، با خودم فکر میکنم در این سرما هم باز استقبال مثل هرسال خواهد بود؟!
قبل از ورود به سالن انتظار سینما دو تا میز که رویش شاخههای گل رز قرمز بود حسابی جذبم میکند، روی برگه پیشخوان نوشته است برای خانوادههای شهدا. دلم میخواست من هم یکی از آن گلها را داشتم.
عوامل پشت صحنه در تکاپو و تلاش بودند تا ستونهایی که بنر عمار خورده بود را در جای خودش بگذارند دو ستون در وسط قرار داشت که متناسب با شعار جشنواره زن مجاهد بنر خورده بود. وقتی خوب دقت میکنی همه تصویر حضور حماسی زنان است؛ عکس یک مادر در بدرقه پسرش یا در تشییع پاره تنش و دختری که عکس امام را دارد.
ته راهرو کنار میز ثبت نام اکران مردمی بنری زدهاند و یک پسر جوان چسب به دست این طرف و آن طرف میدود و عکس میچسباند. کنجکاو میشوم و جلو میروم قبل از این فکر میکردم عکسهای آزادی حلب باشد اما عکس اکرانهای مردمی است؛ اکران پشت نیمکتهای مدرسه تا درون مسجد!
خانم جوانی مجله را زیر و رو میکند، میخواهم سوژهام باشد که خودم در دام میافتم و شکار سوژهاش میشوم. ظاهرا عصر از طرف یک شبکه تلویزیونی مامور گرفتن گزارش میشود و کمترین اطلاعی از عماریها ندارد. وقتی با هیجان برایش درباره شنیدههایم از عمار میگویم برقی در نگاهش میدود که جشنوارهای به این خوبی چرا در تلویزیون تبلیغ ندارد! سعی میکنم هرچه زودتر خودم را خلاص کنم تا از دیگر اتفاقها جا نمانم.
مادر چند شهید هم وارد میشوند و من پشتشان داخل سالن میشوم ساعت 18 و 10 دقیقه است و فقط نیمی از صندلیها پرشده در ردیفهای جلو خانوادههای شهدا نشستهاند و انتظامات در رفت و آمدند. دنبال صندلی میگردم که بتوانم راحت به بیرون بروم. نزدیک یک خانمی مسن میشوم، میپرسم شما خانواده شهید هستید؟ لبخند گرمی میزند و میگوید نه! با شک میپرسم از مسئولین جشنوارهاید؟سرش را تکان میدهد. بین دوراهی ماندهام که میگوید فیلمساز هستم! ذوق میکنم، نمیتواند راحت صحبت کند، در دفترچهام اسم مستندش را مینویسد و امضا میزند: یزدانپناه! کارگردان مستند میم مثل مسجد؛ آ مثل آتش.
کالسکهای قرمز نظرم را جلب میکند، خانمی جوان دختربچهای بغلش است. سر صحبت را باز میکنم همسر یکی از برگزیدگان، مهدیارعقابی است؛ وقتی درباره سختی آوردن بچه میپرسم جواب جذابی میدهد: سخت هست اما میخواهم جهادی بار بیاید مثل خودم و پدرش! موقع خداحافظی درجواب جملهام که انشاءالله همسرتون را روی صحنه ببینیم جوابی میدهد که شوکه میشوم؛ انشاءالله امام زمان ببیندشون ما که کسی نیستیم!
دلم تاب منتظر ماندن ندارد و میخواهم همنفس مادران شهید شوم اما مسئولین موکول میکنند به بعد مراسم. انقدر اصرار میکنم که راضی میشوند. همسر شهید سیاح طاهری و طباطبایی ردیف اول نشستهاند و قاب عکس همسرشان را در دست دارند. باز هم فکر میکنند خبرنگار هستم! خانمی هم از موسسه جهادی درحال گرفتن شماره تماس برای مصاحبه است. دست بعضی خانوادهها به جای گل رز، گل نرگس است اما نمیدانم چرا؟!
مادر شهیدان خالقیپور تمام باورهای ذهنیام از مقاومت را بهم میزند. برابر استقامتش هیچ قدرت و حرفی ندارم و فقط میگویم برای ما دعا کنید. مادر شهید موسویزاده خانم خیلی خوش اخلاقی است که مدام قربان صدقه میرود. درباره فعالیت جهادیشان میپرسم که همراهش درحالی که روسریشان را مرتب میکند با تعجب میگوید: فعالیت؟ دیوار به دیوار مسجد بودن و کار کردن. بعد خود مادر با چشمان اشکبار و لبخند دلنشینش از عشق پسرش میگوید. از تذکر مدیر مدرسه که بچهات را جمع کن دردسرساز است و... محو تماشای این بانوی بزرگ هستم که سرود جمهوری اسلامی راس ساعت 18 و نیم پخش میشود و انتظامات میخواهد حرفم را تمام کنم.پس از سرود و تلاوت قرآن توسط محمدمهدی آژند فرزند شهید مدافع حرم، با سلامی متفاوت مراسم آغاز میشود:
سلام بر شکوه حماسهها سلام بر 9 دی! مبدا تاریخ هجرت
سلام برشهیدان و نه حقوقهای نجومی ...
سلام بر جام شهادت و نه بر برجام
سلام بر حماسه زنان...
حس عجیبی در دلم قوت میگیرد بعد هم از تک تک آنهایی که نیستند نام میبرد: سلحشور و قصههای قرآنیاش، سبزواری با خمینی ای امامش و شهیدان خالقیپور با سه فرزند شهیدش چشمان پر از عشق مادر شهیدان خالقیپور پیش چشمانم میآید و آهی عمیق میکشم.
اما حماسه هست چون شیرزنان هستند... این جمله در گوشم زنگ میزند و برنامه با اجرای علی صدرینیا شروع میشود. کمتر کسی است که با شنیدن این صدا خاطره دکتر سلامیها برایش تداعی نشود.
بسمالله افتتاحیه را دکتر طالبزاده میگویند دو نفر کنار من نشستهاند و درباره ترور بیولوژیکی حرف میزنند و برای استاد دعا میکنند. حضار سه صلوات برای سلامتیشان میفرستند به محض ورود مجری میگوید: حاج آقا نبینیم شما رو با عصا!
روی سن عکس تصویری از حلب و خرمشهر دیده میشود و نوارهایی مشابه نوار فیلم با رنگ پرچم کشورم که زینت بخش دکور شده است. ردیفهای جلویی سالن به احترام برمیخیزند و خبرنگارها هم حسابی جولان میدهند و عکس میگیرند. برخلاف سخنرانان کوتاه صحبت میکنند و قبل این که مردم در گوشیهایشان فرو روند سخن را تمام میکنند. مجری به توضیح بخشها میپردازد. دوربینی جلوی دید من را میگیرد یاد حرف همان دختر میافتم: حتما بنویسیها! خوب بنویس دیده شه!
از دیگر اتفاقات جذاب افتتاحیه پخش کلیپ تیزر داوران بدون صدا به دلیل نقص فنی و چاشنیهای طنز مجری است. استقبال عجیب مردم از پویش «دستکش ننه عصمت» و فرستادن دستکش به دبیرخانه از سال گذشته تاکنون و تقدیم جایزه ننه عصمت به محسن اردستانی توسط یکی از خواصترین عوام به نقل حضرت آقا، حاج ابوالقاسم صدیقی هم جذابیتهایی است که نمیتوان نادیده گرفت. با بردن اسم حاج آقا صدیقی سالن به احترام میایستد و صلوات میفرستد.
دختربچهای از بلند شدن ناگهانی مردم میترسد و مات و مبهوت نگاه میکند. با دستان حاج آقا جایزه آقا محسن اهدا میشود و مردم گوشی به دست برای عکاسی با خبرنگاران رقابت میکنند.مسئولین سالن با صندلیهایی وارد سالن میشوند و درست جایی که فکر میکردم میتوانم راحت تردد کنم صندلی میچینند در دل به بخت بدم لعنت میفرستم.یکی دیگر از جذابیتهای مراسم برگزیده شدن دختر شهید باقری است، دختری نوجوان 13 ساله که آرزویش کارگردانی در مسیر پدرش است.
از دیگر اتفاقات جذابی که حین دادن جایزه میافتد بالا رفتن مهدیار عقابی در حالی که بچه بغل دارد به روی سن است. همین باعث میشود مردم آرامتر دست بزنند تا دخترکوچولو بیدار نشود. شاید میخواست با این کار بگوید جهاد هست چون شیرزنان هستند.با سلام و صلوات از بین صندلیهای در هم گره خورده خارج میشوم تا کمی هم از احوال حاشیهنشینان با خبر شوم. نزدیک 40 نفر سرپا برنامه را میبینند. به محض ورود به راهرو آقای وحید جلیلی را میبینم، تسبیحی در دستش دارد و با سه جوان مشغول صحبت است.
در چهار جنب سالن دوربین خبرنگار مشغول گرفتن گزارش هستند. هر برگزیدهای خارج میشود با هجوم خبرنگاران همراه است اکثرا با همسرشان آمدهاند و صبر آنها را عامل جهادشان میدانند. همان جمله «جهاد هست چون شیرزنان هستند» برایم تکرار میشود. تصویربردارها مراقبت هستند کسی از مقابل دوربین رد نشود. سالن به قدر کافی شلوغ هست بعضی از مردم با اکراه راهشان را کج میکنند و میروند.
ظاهرا بستههای پذیرایی خانم خیرالنسا رسیده؛ مردها جعبههایی جلوی در سالنها میآورند و انتظامات هم با تندی پلاستیک نان محلی بیرون میآورند. مسئول انتظامات تاکید میکند که پذیرایی از سمت چپ باشد و نیروهایش را تقسیم میکند؛ در لحظه آخر تکرار میکند که اولویت با اونهایی هست که نشستهاند به رهگذرها فعلا ندهید. با شروع پذیرایی راهرو کمی خلوتتر میشود. آقای جلیلی را به طبقه بالا میخوانند و من وارد سالن میشوم که دختر خانم دباغ دعوت به سخنرانی میشود. ظاهرا همسر خانم دباغ هم هستند اما به دلیل فرار از دوربین رخ نمینمایند.
مدتی که در سالن نبودم مادر شهید موسویزاده انگشتر همسرشان را تقدیم آقای دارابی میکند. مادر شهیدان خالقیپور- معنای حقیقی صبر- که از قدیمیهای عماری هستند چفیهای به نشان جهاد تقدیم جشنواره میکند و آرزو دارد جشنواره جهانی شود. ساعت نزدیک 20 و 30 دقیقه است هنوز مراسم تمام نشده اما باید برگردم. وسایلم را جمع میکنم و صندلیام را به کناریام میدهم و از در خارج میشوم. دو ساعت از مراسم گذشته اما هنوز همه با حرارت و اشتیاق گوش میدهند و بخش تلویزیونی را تشویق میکنند.
وحید جلیلی در حالی که روی پلههاست یکی از مسئولین را صدا میکند و میخواهد مردمی که سرپا هستند بنشانند. هنوز چند شاخه گل رز روی میز پیشخوان است و من راز گلهای نرگس را نفهمیدهام. از سالن سینما خارج میشوم سوز بدی میآید اما دلم گرم است که در دل همین مردم عماران انقلاب زندهاند... دلم گرم است که جهاد هست چون شیرزنان هستند...