به گزارش مشرق، با جسم و روحش وارد میدان شد، با تمام وجودش به نبرد آمد، آمد تا تمام سرمایهاش را در راه دوست فدا کند، نه به حرف؛ که به عمل آمد و در محک تجربه نیز سفیدروی شد، چنانکه در بحبوحه آتش و خون و درد و جراحت حتی آرزوی شهادت نکرد، نه که شهادت را نخواهد؛ بلکه فقط خواست آنچه را جانان میخواست که به گفته خود «در اوج درد و استیصال اگر طلب شهادت میکردم بیشک پذیرفته میشد»؛ اما... در دل فقط طلب رضای حق را کرد تا سالها بماند و درد عشق را با درد پهلوی زخمی! به دوش کشد، ماند تا مرهم زخمهای محرومان شود و هادی دلهای گمراهان.
سردار شهید حاج حبیب لکزایی جانباز ۷۷ درصد دفاع مقدس، سردار قصه این هفته صفحه فرهنگ و مقاومت کیهان است، او اسطوره مقاومت است، کسی که با وجود ترکشهای فراوان در سر، گردن، چشم، قفسه سینه و دیگر اعضای بدنش دست از فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی برنداشت و سرانجام پس از ۲۴ سال تحمل درد و رنج جراحات به لقاء محبوب رسید.
شهادت خاک شلمچه برای بچههای سیستان
فرمودهاند روز قیامت، غیر از دست و پا و سر و گوش و چشم و زبان و مابقی اعضا و جوارح؛ در و دیوار و پنجره و اشیاء و زمین و کوه و دشت و مزرعه و گل و سبزه ودار و درخت و رود و دریا و... هر آنچه در عالم هستی موجود است و انسان آنجا عملی انجام میدهد، اگر عملش خوب باشد «لَه» او و به نفعش شهادت خواهند داد، و اگر عملش بد باشد «علیه» او و بر ضدش شهادت خواهند داد؛ و البته خدای متعال أبصرالنّاظرین، و أحکمالحاکمین است.
میخواهم پای این بحث شهید و شهادت را بکشانم به آن سرزمین مقدس و بگویم: قیامت؛ ذرّه ذرّه خاک شلمچه، و ذرّه ذرّه هر چیزی که آنجا بود و حتی ابزار و آلات دشمن، گواهی خواهند داد که بچههای سیستان در برابر آن حمله سنگین و بیسابقه، تا آخرین گلوله و فشنگ مقاومت کردند. درست در لحظههایی که اطرافم را نگاه میکردم تا اگر شده، حتی «تکفشنگی» پیدا کنم، خمپارهای خورد نزدیکم. برای چند ثانیه، احساس کردم زمین و زمان از حرکت ایستاد و گویی همه صداها خاموش شد! وقتی به خودم آمدم، دیدم پرت شدهام چند متر آنطرفتر. خاطرم هست قبل از انفجار، اسلحهام را محکم چسبانده بودم به سینهام تا اگر لازم شد، با همان لاشه بدون فشنگش بتوانم با دشمن روبهرو شوم. شاید به همین خاطر بود که با وجود پرت شدن، اسلحه اما هنوز در دستهایم بود.
چشمیکه رفت و چشمیکه در دل باز شد/بزم ترکشها
قدری که گذشت، سوزش شدیدی در چشم راست و روی پیشانیام احساس کردم. باتردید دست بردم سمت چشمم. به جای چشم، انگار انگشتهایم در یک حفره کوچک فرو رفت! چون کلاً بیناییام را از دست داده بودم، فکر کردم هر دو چشمم درترازوی معامله و داد و ستد با حضرت ربّ ودود قرار گرفته و تقدیم خالق شده است. کمی بعدتر، دیدم خون پیشانیام مانع بینایی شده و چشم چپم الحمدلله سالم است. وقتی بعضی جاهای دیگر سر و گردن و بدنم هم به سوز افتاد، فهمیدم گلوله خمپاره، مرا از انبوه ترکشهای دیگرش هم بینصیب نگذاشته است. عجب بزمی شده بود، این بزم!
در همین وضع و اوضاع، یکهو دیدم کسی میخواهد اسلحه را از دستم در بیاورد. چون مقاومت گردان چهار صد و نه شکسته شده بود، فکر کردم نیروهای دشمن رسیدهاند. این بود که محکمتر از قبل چنگ زدم به اسلحه و کشیدمش سمت خودم. خون تازهای که از پیشانیام میآمد، دوباره جلوی بینایی چشم چپم را گرفته بود. تصمیم گرفتم با همان اسلحه خالی بکوبم به سر و صورت او. خوب شد طرف به حرف آمد.
ـ مگه اسلحهات فشنگ داره؟
فهمیدم از بچههای خودمان است. گفتم: نه، فشنگ نداره.
گفت: پس چرا این قدر محکم چسبیدی بهش؟!
فکری به ذهنم رسید. پرسیدم: شما مجروح نشدی؟
گفت: نه.
اسلحه را دادم به او و گفتم: پس اینم با خودت ببر عقب، دوست ندارم اسلحهام بیفته دست عراقیا.
در این لحظهها خون را از پرده چشمم پاک کرده بودم و میتوانستم او را ببینم. حیرتزده پرسید: مگه خودت نمیخوای بیای عقب؟! من که هنوز از جا بلند نشده بودم و خیلی از وضعیت جسمیام خبر نداشتم، گفتم: شما اسلحه رو ببر، من خودم میام.
مثل توی فیلمها، جای تکه ـ پاره کردن تعارف و چک و چانه زدن نبود. اسلحه را گرفت و رفت. وقتی بلند شدم، انگار تازه متوجه شدم که چه بلایی سرم آمده است! با خونی که از بدنم رفته بود و با وضعیت مجروحیت چشم و زخمهای دیگر، فهمیدم نای دیدن و راه رفتن ندارم، مخصوصاًًً که دمپاییها هم از پایم درآمده بود. شاید با تعجب بپرسید دمپایی؟! در خط مقدم جنگ؟!
بزم خمپارهای و بیهوشی
داستانش مفصل است؛ همین قدر بگویم که چون پاهایم تاول زده بود، هیچ کفش و پوتینی را نمیتوانست تحمل کند. این بود که رضا داده بودم به پوشیدن همان دمپاییها. و حالا نعمت این «لنگه کفش در بیابان» را هم از دست داده بودم. در آن لحظهها، همه همّ و غمّم این شده بود که راضی باشم به قضا و قدر الهی. مراقبه میکردم مبادا جملهای و کلمهای و فکری از من صادر شود که خلاف رضای دوست باشد. آنچه بهام امیدواری میداد و دلم را خوش میکرد، همین بود که خدای متعال حاضر و ناظر است و دارد میبیند و در این شرایط وانفسا، کسی بهتر از وجود مقدس او نمیتواند اموراتم را کفایت کند. این بود که وقتی دیدم نمیتوانم به تنهایی راه بروم، نشستم و تکیه دادم به سینه یک خاکریز.
با تتمه بینایی و دیدی که برای چشم چپم باقی مانده بود، یک آن سید داود احمدی را دیدم که لنگ لنگان دارد از نزدیکم رد میشود. او بین بچهها معروف بود به شبستری. گفتم: آقا سید! ما رو هم با خودتون ببرید.
لحنم طوری بود که هیچ اصرار و ابرامی نداشت. میخواستم یک موقع توی رودربایستی گیر نکند. آمد جلو و وقتی مرا شناخت، کمکم کرد بلند شوم. با اینکه خودش هم مجروح بود، تقریباً به حالت «دو» شروع کرد مرا دنبال خودش کشاندن. میگفت: دور و برمون پر عراقی شده، دیر بجنبیم، اسیر میشیم.
نمیدانم چقدر رفته بودیم که دوباره «بزم خمپارهای» شروع شد و گلولهای دیگر، ما را مهمان خودش کرد. این بار همین قدر فهمیدم پرت شدم و «بیهوشی» مرا در عالم عمیق خودش فرو برد.
آنچه در ادامه میخوانید شرح مجروحیت شهید لکزایی در منطقه عملیاتی شلمچه از زبان خود شهید و به قلم سعید عاکف و همچنین توصیفی از وی و فعالیتهایش از زبان سرلشکر رحیم صفوی و فرزند شهید است.
شهادتین را گفتم؛ اما از ملائکه خبری نشد!
به هوش که آمدم، از سید داود خبری نبود. روی چشم چپم آنقدر خون دلمه بسته بود که همان اندک بینایی را هم از دست داده بودم. نمیدانستم شب است، یا روز؛ اسیر شدهام یا توی منطقه خودمان هستم. هیچ نمیفهمیدم. اولین چیزی را که متوجهاش شدم، درد شدید پهلویم بود. دستم را بردم که کمی آنجا را مالش بدهم و بخارانم، اما ناگهان احساس کردم دستم رفت داخل بدنم و به چیز نرمی خورد و خیس شد. به زودی فهمیدم ترکشی به اندازه یک کف دست، پهلویم را شکافته است. خواستم بنشینم، دیدم نمیتوانم. چند بار این شانه، آن شانه شدم و عاقبت به هر زحمتی که بود، نشستم. نشستنِ تنها فایدهای نداشت. باید بلند میشدم. نتوانستم. هرچه ضرب و زور زدم، دیدم دیگر نای تکانخوردن ندارم.
قریب بیست و پنج سال از خدای متعال عمر گرفته بودم؛ همهاش یک طرف، امروزم یک طرف! من قبلاًً هم جبهه آمده بودم، مجروح هم شده بودم؛ قصه مجروحیتهای امروزم ولی چیز دیگری بود. احساس میکردم شمع عمرم به انتهای خودش رسیده و شعله کمرنگ شده آن، دارد آخرین سو- سوهایش را میزند. این لحظههای مجروحیتم آمیخته شده بود به یک حال و هوای عرفانی. یاد ایامی از کودکیام افتادم که هر روز دو تا سه جزء قرآن را میخواندم و در معانیاش تدبر میکردم؛ و یاد دعاها و اذکار اهلبیت علیهمالسلام افتادم، و یاد اینکه دنبال وصال خدایی حقیقی بودم. خدای بسیاری از مردم را دوست نداشتم که جنسش از جنس وهم و خیال بود و آن را در گوشهای از عالم به بند کشیده بودند، بدون هیچ کارآیی و قدرتی! و آنوقت خودشان هرچه میلشان بود میکردند و دنبال انجام هر هوی و هوسی میرفتند، غیر از دستورات الهی.
الان، در این ثانیههای سوز و درد و بیکسی، با همه وجودم خدایی را میدیدم که هست، و جز او مؤثری در عالم، وجود ندارد و هرچه بخواهد، میکند. وقتی دیدم نمیتوانم بلند شوم، پیش خودم فکر کردم حتماً رضایت این خدای مؤثر و با عظمت، به رخت بر بستن من از دنیا، و به رفتنم تعلق گرفته است. پس شهادت دادم به وحدانیت آن حیّ قادر، و به نبوت حضرت ختمی مرتبت صلیاللـه علیه و آله، و وصایت مولا أمیرالمؤمنین علی إبن ابیطالب و اولاد طیبین و طاهرینشان تا حضرت قائم آلمحمد صلواتاللـه علیهم أجمعین و با خواندن بعضی دعاها، آماده پرکشیدن به عالم بالا شدم
منتظر بودم چیزهایی که راجع به شهادت شنیدهام، اتفاق بیفتد؛ مثلاً دستهای از ملائکه بیایند بالای سرم، یا احساس سبکی بهام دست بدهد و روحم از بدنم جدا شود و شاهد عروجش به سمت آسمان شوم.
حساب و کتاب زمان دستم نبود، اما میفهمیدم که پارهای از آن را طی کردم و نه از ملائکه خبری شد، و نه احساس سبکی بهام دست داد. برعکس، شدت دردهایم هر لحظه اوج میگرفت و انگار سنگینترم میکرد! به زودی و به خوبی به این معنی منتقل شدم که اراده الهی به زنده بودنم، و به ماندنم در این دنیا تعلق گرفته است. با اینکه خون زیادی از بدنم میرفت، اما یقین کردم از شهادت خبری نیست. توی دلم گفتم: پسندم هرچه را جانان پسندند.
نجات از معرکه بمب و خمپاره
با مدد گرفتن از ذکر مولا صاحب الزّمان سلاماللـه علیه، تلاش کردم دوباره بلند شوم، و این بار، به برکت این ذکر مقدس موفق شدم. مثل کسی که از جایی غائب شده و دوباره برگشته، خودم را در منطقه جنگی دیدم و سر و صدای انفجارها و شنیهایتانک و هیاهوها باز بهام هجوم آورد. راه افتادم.
پاهایم از قبلش میسوخت؛ وقتی شدت سوزشش بیشتر شد، فهمیدم قدم در جاده آسفالت گذاشتهام و از نتیجه همین سوزش متوجه شدم خورشیدِ خوزستان در آسمان است و در حال گداختن. پس یقین کردم هنوز شب نشده است. نمیدانم چقدر راه رفتم که نسیم تقدیر الهی وزیدن گرفت و در حالی که دشمن مثل مور و ملخ منطقه را پر کرده بود، ماشینی کنارم ایستاد. کسی با لهجه غلیظ یزدی ازم پرسید: اخوی از بچههای تیپ الغدیری؟
در آن غوغا و هیاهو، هیچ چیز عجیبتر از پرسیدن این سؤال نبود! نای حرف زدن و حال توضیح دادن نداشتم. با این امید که همه ما زیرمجموعه «الغدیر» هستیم، یک کلمه گفتم: آره.
دو نفر مثل قرقی پریدند پایین و مرا انداختند پشت ماشین که حالا فهمیده بودم تویوتاست. غیر از من، چند نفر دیگر هم سوار بودند. به زودی فهمیدم تنها مجروح، یا اقلاً تنها مجروح وخیمِ آن جمع من هستم. هر بار که صدای سوت خمپاره یا گلوله توپ وتانکی بلند میشد، راننده سریع ماشین را نگه میداشت و در یک چشم به هم زدن همه میپریدند پایین و پناه میگرفتند و مرا که نای تکان خوردن نداشتم، آن وسط تنها میگذاشتند!
نباید بگویم «به هر جان کندنی که بود»؛ باید بگویم چند بار مردم و زنده شدم تا بالاخره دوستان یزدی مرا تحویل یک بیمارستان صحرایی دادند. تحویل دادن همان و بیهوششدن همان!
به هوش که آمدم، نمیدانم چرا احساس کردم اسیر دشمن شدهام. درست در همین لحظهها کسی آمد بالای سرم و با نگرانی اسمم را صدا زد. من که ابداً چیزی را نمیتوانستم ببینم، از اسم و رسمش پرسیدم. وقتی فهمیدم غلامرضا ضیائی هست، خیلی کوتاه و مختصر، چند سؤال دیگر هم پرسیدم تا مطمئن شدم در خاک خودمان هستیم و اسیر عراقیها نشدهام. ازش آب خواستم. گفت: همین الان برات میارم.
الانش ولی تا همین حالا که دارم این مطالب را میگویم، طول کشید و در آن بیمارستان، نه او، و نه هیچ کس دیگر، آبی برای من نیاورد!
* * * *
اینها تنها بخشی از قصه مجروحیت شهید بود؛ اما شهید را باید از زبان و بیان دیگرانی توصیف کرد که او را از نزدیک دیدند و شناختند، هر چند این شناخت اندکی از دریای بیانتهای وجود این بزرگمرد سیستانی باشد...
سرلشکر دکتر سید یحیی رحیم صفوی؛ دستیار و مشاور عالی مقام معظم رهبری و فرمانده پیشین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سخنان خود را از زمان حضور شهید در جبههها آغاز کرد و گفت: او در اکثر عملیاتها در لشکر ۴۱ ثارالله و بعضاً همراه لشکر حضرت رسول صلواتالله علیه و آله شرکت میکرد. فقط یکبار در منطقه شلمچه ترکشهایی به ایشان اصابت کرد، که چهار روز در اغما و بیهوشی به سر برد. شاید بیشترین نیروهای اعزامی جوانان دلاور سیستان و بلوچستان که در لشکر قهرمان و خطشکن ۴۱ ثارالله به فرماندهی سردار بزرگ اسلام، حاج قاسم سلیمانی بیشترین نیروهای اعزامی را این بزرگوار، سردار لکزایی، چه از منطقه زابل و چه از منطقه بلوچستان با آن محبوبیتی که داشت و با اعتمادی که مردم و بهویژه جوانها به او داشتند، به جبهه گسیل داشت. البته خود ایشان هم در جبههها حضور داشت.
با تن مجروح روزی ۱۶ ساعت کار میکرد
بعد از جنگ هم مثل زمان جنگ، با وجود جراحات فراوان شاید روزی ۱۶ ساعت کار میکرد. ایشان در سیستان و بلوچستان مسئولیتهای بالایی داشت از فرماندهی سپاه زابل گرفته تا ستاد منطقه سیستان و بلوچستان تا سرپرستی سپاه سلمان، مدتی جانشین فرماندهی سپاه سیستان و بلوچستان بود ولی واقعاًً ایشان آنجا را اداره میکرد، من از نزدیک با عملکرد ایشان آشنا بودم. هیچگاه خودنمایی نمیکرد. بسیار محجوب بود و هیچگاه خودش را مطرح نمیکرد، بلکه خدا را، ولایت را و مردم را مطرح میکرد. من با دانشجویان دانشگاه تهران، یک هفتهای به سیستان و بلوچستان رفته بودیم. در مرز هم حرکت میکردیم از مرز میرجاوه تا مرز جالق، ایرانشهر، سراوان، قدم به قدم همراه ما میآمد. مردم جالق، مردم سراوان، مردم ایرانشهر بسیار به ایشان علاقهمند بودند. چه بلوچها و چه غیربلوچها. هر کسی چهره ایشان را میدید، رنج و درد و محرومیت مردم سیستان و بلوچستان را از چهره ایشان درک میکرد.
جای بوسه شهید بر دستان پدران شهدا
سلمان لکزایی، فرزند شهید نیز در ادامه با اشاره به اینکه شهید لکزایی محور وحدت در استان بود گفت: شهید لکزایی مورد قبول همه اقوام و طوایف هم تشیع و هم اهل سنت در استان سیستان و بلوچستان و کشور بود، ایشان ستون و خیمه امنیت در استان بودند و برای امنیت استان تلاشهای زیادی کرد.
پدر در حوزه فرهنگی نیز آثار خوب و مؤثری از خود بجا گذاشت و همواره خادم خانواده شهدا و ایثارگران بود بهگونهای که هیچ پدر شهیدی نیست که جای بوسه را بردستانش نداشته باشد.
خاطرهای از صلابت پدر؛ شهردار و شخصیت!
تقصیر خودشان نبود؛ تازه به دوران رسیده بودند، و اگر نه در حرف، اما در عمل دین و ارزشهای دین را از سیاست جدا میدانستند، و باید هم جدا میدانستند؛ سیاستی که آنها یاد گرفته بودند، حکم یک ظرف پر از آلودگی را داشت. با این همه اما، هنوز هم نمیخواستم باور کنم چنین اتفاقی افتاده است. من به سربازها نگاه میکردم، سربازها به من. گفتم: یعنی واقعاًً بساط شما رو جمع کردن و عکسها رو کندن؟!
و آنها دوباره حرفهایشان را تکرار کردند و گفتند: کم مونده بود خودمون رو هم بزنن.
یکراست رفتم پیش حاجآقا و هر آنچه شده بود را بهاش گفتم. حالش از این رو به اون رو شد. گفت: اینا خیلیهاشون لااقل مراعات ظاهر رو میکنن دیگه، ولی کار این شهردار ما به جایی رسیده که انگار قید همه چی رو زده!
رو کرد به سربازها و گفت: سریع وسایل و عکسها رو آماده کنید.
یکیشان گفت: سردار اونا نردبون و بعضی چیزای دیگهمون رو گرفتن.
حاجآقا رو به من گفت: کم و کسریهاشون رو زود براشون آماده کن.
در همان حال گوشی تلفن را برداشت و دو تا از نیروهای کادر را احضار کرد. محکم و باصلابت بهشان گفت: همراه این سربازها میرید، هر کی از شهرداری اومد و خواست مزاحم کارشون بشه، بازداشتش میکنید و میاریدش اینجا.
مکثی کرد و محکمتر از قبل ادامه داد: حتی اگر خود شهردار بود.
همه احترام نظامی گذاشتیم و آمدیم بیرون.
* * * *
جلسه شورای اداری بود. چهره فرماندار و خیلی از مسئولین دیگر به چشم میآمد. جناب شهردار هم حضور به هم رسانده بودند! قرآن که خوانده شد، جناب شهردار نه ملاحظه دستور جلسه را کرد، نه ملاحظه هیچ چیز دیگری را. با ناراحتی گفت: آقایون من خواهش دارم یه فکری به حال ما و به حال موقعیت ما بکنین!
بعضیها کم و بیش ماجرا را شنیده بودند، بعضیها هم که نشنیده بودند، نگاهشان میخ شد بهصورت جناب شهردار. و جناب شهردار امان نداد و پشتبندش گفت: سپاه داره تو این شهر ترور شخصیت میکنه! به چهار تا سرباز حکم بازداشت من رو دادن!
به چهره حاج آقا نگاه کردم. حالش از آن حالهای طوفانی و کوبنده شده بود.
ـ کسی که دستور بده عکس شهدا رو از روی در و دیوار شهر بکَنَن و به ولینعمتان خودش توهین کنه، نباید دم از شخصیت بزنه!