نشست نقد و بررسی کتاب اوسنه گوهرشاد - پرژن دژن

اوسنه گوهرشاد اساسا تحریف واقعه گوهرشاد است. در داستان تحریف با نحوه پرداختن انجان می‌گیرد، نه با محتوا. همین که واقعه جاندارِ تاریخی را که کمِ‌کمش اَنیمه باشد را کارتون کنی، تحریف اتفاق افتاده است.

سرویس فرهنگ و هنر مشرق - این روزها کتاب های زیادی چاپ می شود. در این سال ها اگر چه مشکلات صنعت نشر، خصوصا تهیه کاغذ روز به روز بیشتر شده اما آنطور که پیداست، ناشران و نویسندگان از نان شبشان هم می زنند و کتاب چاپ می کنند!

از سوی دیگر بسیاری از سازمان ها، نهادها و تشکل های عمومی و خصوصی هم که پیش از این دستی بر آتش نقد کتاب داشتند؛ فتیله هایشان را پایین کشیده اند. تعدادی از دوستان منتقد را می شناسیم که در این چند سال به جمع ناشران و نویسندگان پیوسته اند و همین پیوستن، قلم و زبانشان را برای نقد کوتاه کرده است!

وقتی نقد تند و تیز اما منصفانه در کار نباشد، زنگ خطر برای ادبیات کشور به صدا در می آید. «مشرق» در سری نشست های «پَرژَنِ دُژَن» می خواهد صدای این زنگ را عقب بیاندازد. (پَرژَن؛ معادل پارسیِ «نقد» است و دُژن، کوچه ای است که جلساتمان را در انتهای آن برگزار می کنیم.) خوشحالیم در این سال ها به مخاطبانمان ثابت شده «مشرق» در زمینه هنر و ادبیات با کسی شوخی ندارد و بی توجه به هر زمینه ای غیر از فرهنگ، خوبی ها را می گوید و کاستی ها را گوشزد می کند.

در دور اول این نشست ها، ۱۰ کتاب مطرح و مهم در حوزه داستان و روایت را نقد خواهیم کرد. ترکیب منتقدان این نشست ها ممکن است یکسان نباشد اما مطمئن باشید از منتقدانی استفاده می کنیم که ضمن استقلال فکری، به لایه های زیرین کتاب ها نفوذ کنند و حرف هایی بزنند که هم خواندنی باشد و هم کاربردی.

همین ابتدا، از صبر و تحمل ناشران و نویسندگان عزیز بابت برخی تیزی ها که با نگاهی حرفه ای و خیرخواهانه به صورت آثار کشیده می شود، تشکر می کنیم و تأکید داریم؛ هدف ما و شما، کمک به پیشرفت کلمات و کتاب ها در بستر ادبیات است. مخاطبان هم با همراهی سه ضلع از مثلث «ناشر – نویسنده - رسانه» می توانند راه درست را در انتخاب کتاب های خوب، پیدا کنند.

در نشست اول، با محسن باقری اصل و مسعود آذرباد که ضمن انس با ادبیات، نگاه عمیقی به جملات دارند درباره اولین جلد از رمان چندجلدی «ایران شهر» نوشته محمدحسن شهسواری صحبت کردیم. دومین جلسه هم به نقد داستان «قربانی طهران» نوشته حامد اشتری اختصاص داشت.

متن کامل این نشست ها را اینجا بخوانید:

نشست «پَرژنِ دُژن» / ۱ / نقد «ایران شهر» از «محمدحسن شهسواری»؛

«ایران شهر» کتاب امیدبخشی است / «ایران شهر» اصلا لذتبخش نیست / روابط سالم خانواده از ویژگی‌های این رمان است / راوی این داستان «نادان کل» است

نشست «پَرژنِ دُژن» / ۲ / نقد «قربانی طهران» از «حامد اشتری»؛

«کارِ گِلِ ادبی» در داستان‌نویسی «اشتری» جواب داده / نثر «قربانی طهران» مانع ندارد / سایز دهان نویسنده در این داستان اندازه است

و در این نشست به سراغ یکی از جدیدترین آثار سعید تشکری، یعنی «اوسنه گوهرشاد» رفتیم. کتابی که «به‌نشر» آن را به چاپ رسانده و مورد استقبال مخاطبان قرار گرفته است.

نشست چهارم را هم احتمالا برای بررسی کتاب «شهنواز»، نوشته رضا رسولی از انتشارات کتابستان برگزار کنیم. تا خدا چه بخواهد... / میثم رشیدی مهرآبادی

**: می‌خواهیم در مورد اوسنه گوهرشاد صحبت کنیم، آقای آذرباد! شما که خراسانی هستید از معنی اوسنه بگویید...

مسعود آذرباد: اوسنه یعنی افسانه. اوسنه با واو.

**: بیشترین خاطراتی که دارید به کتاب‌های دولت‌آبادی برمی‌گردد، درست است؟ اوسنه باباسبحان.

مسعود آذرباد: بله دولت آبادی سبزواری بوده و من هم که در خراسان زندگی کرده ام.

**: این عبارت در کلام مردم هم استفاده می‌شود؟

مسعود آذرباد: کلام کسانی که درگیر مدرنیته نشده باشند، بله.

**: یعنی یک کلام غیرکاربردی فراموش‌شده نیست، خیلی‌ها متوجه می‌شوند که چیست. آقای باقری‌اصل شما یک دوخطی از کتاب به ما می‌گویید؟

محسن باقری‌اصل: من منتظرم شما درباره اوسنه گوهرشاد صحبت کنید و بگویید این کتاب از بین تمام چیزهایی که یک کتاب خوب می‌تواند داشته باشد، و نمی‌تواند نداشته باشد، حداقل کدام یکی‌اش را دارد؟ در فُرم، اصلا در محتوا، مضمون، حادثه، باورپذیری، قصه، روایت، کشفِ واقع، بازنمایی بخشی از تاریخ، میزانسن‌ها، میزان‌صحنه‌ها، دیالوگ‌ها، آگاهی تاریخی، مساله اجتماعی. کلاً اصلاً چه چیزی دارد؟

**: منظور من این بود که در آغاز صحبت یک خلاصه کوتاهی را از کل کتاب بگوییم.

محسن باقری‌اصل: می‌خواهم بدانم کتاب چه چیزی دارد؟ و ما نهایتا خلاصه چه چیزی را خواهیم گفت. به هرحال اوسنه گوهرشاد در فیزیک کتاب است. این تعداد کاغذ، یک شیرازه، و تایپ‌شده‌های لایِ جلد. مثلاً بعضی کتاب‌ها(نوشته‌ها) از بین تمام چیزهایی که ضروری است یک نوشته داشته باشد، ده‌تایش را دارند و بعضی‌شان یکی از آن ده تا را، می‌خواهم بدانم این کتاب اوسنه گوهرشاد چه چیزی دارد و کلاً چه چیزی هست؟

**: مسعود جان! ماجرای کلی کتاب چیست؟

مسعود آذرباد: من تا حدی با حرف محسن موافقم . قصه این است: سه تا داستان موازی هست که در یکی از آنها و اوایل آن آمدن یک زن و مرد ایرانی تبار به ایران، بعد آمدن دوتا شخصیت تاریخی مستند از گذشته به زمان حال، و یک قصه عاشقانه بین یک دختر و پسر، و این کل ماجراست و با تمام وجود می‌توانید بگویید که همین است و اولین جمله‌ای که در مورد این کتاب می‌توانم بگویم که این کتاب قشنگی است. اولین جمله‌ای که شما می‌توانید بگویید یک جمله سه کلمه‌ای است:(خب که چی؟). ببینید، شما در بعضی روایت‌ها می‌توانید بگویید که این به این وصل می‌شود ولی این قضیه‌ای که با آن مواجهیم این است که یک ساختار، اجزای آن در هم تنیده باشند و اینجا به صورت ارگانیک وجود ندارد. مثل یک رمان استاندارد هست و یک رمان استاندارد با هر کیفیتی که نوشته می‌شود مرحله اولیه آن این است که این ساختار باید در هم تنیده باشد نه اینکه یک تکه‌ای از آن را بردارید و پیچ و مهره‌های آن را باز کنید. منظورم این است که این سه تا روایتی که ما گفتیم روایت است داستان نیست. این داستان بهم نرسیدند که بخواهند بهم پیچ شوند، مثل سه تا جزیره دور از هم هستند. می‌خواهد بگوید مثلاً یک داستان عاشقانه است، یک آقا صادق و یک معصومه خانمی خب شما اینجا در نظر بگیرید ما یک خرده داستان عاشقانه داریم. خب داستان‌ها وقتی به انتها می‌رسند یک تغییری می‌کنند، این یک چیز بدیهی است که وقتی شخصیت داستان وارد یک سری مشکلات می‌شود دچار یک تغییراتی می‌شود. امکان ندارد که این تغییر نباشد. ممکن است یک شخصیت خجل تبدیل شود به یک شخصیت شجاع و یک شخصیت خجل تبدیل شود به یک آدمی که بفهمد که خجالت خوب نیست و یک تغییری صورت گرفته باشد. خب حالا شما به من بگویید صادق و معصومه چه تغییری در این داستان کرده‌اند؟ غیر از بهم رسیدن که خیلی شیک و مجلسی و روزمره، اصلاً تغییری ندیده است. آقا صادق یک خانمی را دیده و یک دل نه صد دل عاشق او شده و می‌رود خواستگاری و جواب بله را می‌گیرد و آقا صادق یک تلاش قهرمانانه دارد که ربطی به داستان عاشقانه ندارد، بعد پدرزنش می‌رود و نجاتش می‌دهد و داستان تمام می‌شود. آیا آقا صادقی که ما می‌دانستیم که سربه زیر و مردمی و باحیاست، در داستان آیا چیزی به آن اضافه می‌شود؟ همان تلاشی را که کرده همان را هم بروز داده، یعنی اگر آقا صادق یک جوان لاتی بود که مسائل روزمره برای او مهم نیست، تبدیل بشود به آدمی که مسائل روزمره برایش مهم است این تغییر هست ولی در داستان این تغییر نیست. حرف‌هایم را نتیجه‌گیری کنم ما با یک ملاتی سر و کار داریم که باهم ترکیب نشدند که هیچ بهم نزدیک هم نشدند.

**: من به نظرم سعید تشکری محوریت کار را روی فرم گذاشته، یعنی دنبال یک فرم جدید بوده، این فرم باعث شده است که اینها را جدا جدا عرضه کنند. یعنی توانمندی این کار را داشته، این دو تا کارش نشان داده که این کار را خیلی راحت انجام داده است.

محسن باقری‌اصل: اجازه بدهید از ابتدایش شروع کنیم، بعد کم‌کم برویم جلوتر. من چاپ ۱۲ را دارم. پشت جلد ذیلِ یک گُل سفید که توی یک مثلث سیاه است نوشته «رمان» و البته که توی کتاب روی برگِ دوم نوشته «رمانک فانتزی».

مسعود آذرباد: اجازه بدهید من یک نکته‌ای را بگویم که این در گلوی من گیر کرده است، ببینید طبیعتاً وقتی من به یک چیزی علاقه دارم باید در مورد آن آگاهی داشته باشم. وقتی اینجا نوشته رمانک فانتزی و خودش روی پیشانی‌اش نوشته، ممکن است اگر شما این را بردارید من احساس کنم که یک روایت تاریخی است. گرچه می‌تواند یک کار فانتزی در بستر اجتماعی هم رخ دهد. شما نمی‌توانید جعل اصطلاح کنید و بگویید که یک دو سه چهار این ویژگی‌های فانتزی کار ولی از نظر من فانتزی این ویژگی‌ها را دارد. شما باید قواعد ژانر را رعایت کنید.

**: من هیچوقت برداشت فانتزی به عنوان ژانر نکردم. در رمان فانتزی یک تعریف‌های کلی دارد، یا باید پایبند آن شوید یا باید یک عبارت دیگری را بکار ببرید.

مسعود آذرباد: بله. مثلاً بگویید رمان آذربادی. مثلاً رمان آذربادی این ویژگی‌ها را دارد و من به عنوان مخاطب می‌توانم بگویم بله رمان فانتزی هم هست. و معنای مشخصی دارد. در دنیای کلی بخواهیم یک تعریف جمع و جور در فضا بکنیم، می‌گوید که یک اگر جادویی دارد که تخیل را به شدت تحریک می‌کند. شما اینجا اگر فانتزی یا اگر جادویی را دارید، رمان فانتزی یک چیز دیگر هم دارد، سیستم جادویی هم دارد. یعنی خرق عادت می‌کند. مثلاً یک مثال ملموس برای مخاطبان خاص بزنیم، مثلاً‌ رمان هری‌پاتر یک کار فانتزی است. چه می‌گوید؟ می‌گوید اگر جادوگرها در دنیای امروزی ما هم وجود داشته باشند... من نمی‌گویم که کار خوبی هست، دارم یک مثال ملموس می‌زنم. حالا خواستید مثال‌های دیگری را هم می‌زنم- و بعد می‌گوید که اگر شما در سیستم جادویی آموزش ببینید، و یک سری مسائل ژنتیکی داشته باشید، یعنی هم اکتسابی هست و هم انتسابی هست، و با داشتن یک سری وسایل و یک سری کلمات می‌توانید خرق عادت کنید. شما یک چوب جادویی دارید و یک وِردی هم می‌خوانید و بعد مثلاً این میوه‌ای که جلوی پای شماست پا در می‌آورد و به شدت هم تخیل را درگیر می‌کند. حالا من می‌آیم و این تعریف را اینجا می‌گذارم و شروع می‌کنم. طبیعتاً اگر این را اینجا نمی‌گذاشت دغدغه‌ای بابت آن نداشتم و مرا حساس نمی‌کرد. ولی می‌خواهم بگویم که این حساس است. حالا من خودم را جای نویسنده می‌گذارم، تو اتفاق جادویی می‌خواهی، اگر یک نویسنده یک شخصیت تاریخی را در فضای امروز بیاورد چه اتفاقی می‌افتد؟ این پاسخ نویسنده است و پاسخ درستی هم می‌تواند باشد. حالا من کاری به پاسخش ندارم، سؤال من این است که سیستم جادویی کجاست؟ با چه مکانیزمی شخصیت را می‌کشید؟ صرفاً علاقه خودت است؟ صرفاً خواسته نویسنده است؟ اینکه غیرقابل انکار است. ساختار منطقی ندارد. حالا مثلاً شما می‌گویید با یک رمان فرم مواجهم، اینجا نویسنده خواسته در یک اثر فرمی یا اثر فرمالیستی حالا نمی‌دانم چقدر کلمه آن را درست تلفظ می‌کنم، اینجا برای من قابل قبول است چون می‌داند که من با یک اثر معمولی، چون من با یک رمان معمولی مواجه نیستم. با یک رمانی که دغدغه آن رمان است مواجهم. این را قبول می‌کنم ولی این می‌گوید من یک رمانک فانتزی‌ام.

**: این کافِ تصغیری در رمانک راه فرار خوبی نیست برای اینکه در حقیقت نویسنده بگوید که درست که این ویژگی‌ها برای رمان فانتزی هست اما من قرار نیست به همه آنها پایبند باشم، چون رمان نیستم، رمانکم! ...

مسعود آذرباد: وقتی ما از ادبیات رمان صحبت می‌کنیم، نه ژانر آن و ادبیات ژانر هزار تا فرمت دارد، شما داستان کوتاه می‌توانید بگویید، داستانک زیر پنجاه کلمه را می‌توانید بگویید، داستان بلند می‌توانید بگویید، رمان و مجموعه چند جلدی می‌توانید بگویید، کمیک‌استریپ می‌توانید بنویسید، روزنامه و غیره. ما داستان بلند داریم نه حجم آن اندازه‌ی رمان هست و نه حجم آن اندازه‌ی یک داستان کوتاه است. تازه وقتی هم که شما می‌گویید رمانک، تبدیل می‌شود به آن داستان‌ها. می‌گویید من یک ادبیات جدید وارد یک فرمت ژانری کردم که ربطی به شاخه‌های رمان ژانری ندارد. شاخه‌های ژانری هرچقدر هم که باشد یک حد مشخصی را دارد.

محسن باقری‌اصل: ماجرای این کتاب ساده‌انگارتر از این حرف‌هاست. نگاه کنید؛ اینجا روی این تک‌برگه‌ای که جدا از فیزیکِ کتاب و لای کتاب منتشر شده نوشته «رمانک فانتزی». تیترش هم این است: «مسابقه ملی کتابخوانی اوسنه گوهرشاد»، توی تک‌برگ در تعریفِ رمانک نوشته: «مجموعه داستانک بهم پیوسته». این یعنی چه؟

**: مجموعه داستانک بهم پیوسته! من این برگه را نخواندم. توی خودِ کتاب این نیست. گویا این برگه همراه کتاب هایی است که در پویش کتابخوانی توزیع شده اند.

محسن باقری‌اصل: این تعریفِ از رمانک را هم خودِ نویسنده، سعید تشکری نوشته است. البته آنجا در بخش معرفی کتاب: بعد از باز گفته رمان. آخرین جمله‌اش هم این است:

«این رمان با استفاده از تکنیک فانتزی و جان‌بخشی به شخصیت‌های داستان در زمان‌های مختلف موقعیت‌های فوق‌العاده‌ای برای خوانندگان خلق می‌کند»

از فوق‌العاده‌اش که بگذریم، دقیقا زیرش سمت چپ نوشته «نویسنده: سعید تشکری»

من به همین خاطر می‌گویم که مسأله خیلی ساده‌تر از این حرف‌هاست؛ در امرِ «ندانستن». تو برگه دوم کتاب با تیتر بزرگ رمانک، و تعریف رمانک روی تک‌برگ روبرویِ «این رمان». میزانسن لو می‌دهد. درباره یک کتاب یک‌جا، بنا به جا، بنویسی رمان یکجا بنویسی رمانک. اول اینکه در جای اصلی که داخل واقعیِ کتاب باشد به «رمان» کاف زده. بیایید از لحاظ فرمیک به حاقِّ این کاف نگاه بیندازیم. این کاف( -َک) حتا کاف تحبیبی هم نمی‌تواند بشود که بگوییم حالا یک چیزِ کوچولوموچولوی باحال، که البته داستان کوتاه هم نیست، نوشته است. وقتی نویسنده دارد روبروی رمانک می‌نویسد «مجموعه داستانک بهم پیوسته»، یحتمل آمده و فقط در اندازه، و نه فرم، از قَدِّ رمان، که البته برعکسِ  قد انسان که عمودی است،و بخاطرِ فرمتِ چاپِ کتاب افقی می‌باشد، زَده، و داستانهایش را هم بجای اینکه ویژگیِ «بهم‌پیوستگی» داشته باشد، یعنی هم در منطق، هم در خط روایی، هم در تایمینگ و استاپِ یکی از داستانها و استارتِ داستان بعدی یا بغلی‌، و مجددا استارتِ قبلی؛ فقط با شماره‌گذاری فصل‌ها، از هم جدا کرده است. مخاطب در شکلِ چیزی که ارائه داده شده با «مجموعه داستان»- هر چند بهم پیوسته- مواجه است، یا با رمانی که انقدر از درونش کم شده تا تبدیل به رمانک شده باشد؟

فرق رمان با رمانک چیست؟ داستان از نقطه شروع تا پایانش کوتاه‌تر است یا از هر جا صلاح بداند می‌ُبُرد و بیرون می‌ریزد و وسط‌ها را خالی می‌گذارد؟ یا از وسطش می‌زند؟ یعنی یک خط سیر را چه خطی و چه غیر خطی، به ضدِ یکپارچگی، تداوم، باورپذیری، و منطق درونی و بیرونی دنبال نمی‌کند؟

با آن تعریف، اینکه رمانک اوسنه گوهرشاد پنجاه‌ویک فصل دارد، حالا ما باید معنا و کارکردِ فرمی، منطقی و مهمتر از همه «کارکردِ حسی» فصل را در این رمانک چگونه بفهمیم؟ یعنی حالا که ۵۱ فصل داریم؛ فصل‌های یک صفحه‌ای، دو صفحه‌ای، تا نهایتا ۹صفحه‌ای، که قرار است همه با هم سه داستان موازی را ساپورت کنند، آیا باز این شکل اسمش می‌شود مجموعه داستانک؟ فرمولِ این گیجی و خبط کتاب را باید توضیح داد. آن کاف چیست؟ کوتاه بودن چه ربطی دارد به کم‌مایه بودن؟ که مخصوصا در داستانهایی که اصیل کوتاه هستند به شدت اینطور نیست.این «کاف» تحبیبی نیست، در اصل، با فرم که به این کافِ چسبان نگاه بیاندازید می‌بینید دقیقا مثلِ کافِ موجود در «ملیجَک» کافِ تحقیری است و دُمِ بیرون‌زده‌ی خروس شده. خروس که می‌گویم حواسم به «مرغ‌ها»ی توهمیِ خروس‌نشان در داستان هم هست که قرار است آخِر داستان بپرند به هم، که چون داستانی و پرداختی در کار نیست، نمی‌پرند. در ادامه خواهیم دید که با چه کتاب محقر و تاسف‌برانگیزتر از آن با چه کتابِ ترحم‌برانگیز و بدتر از آن چه کتاب تحریف‌کننده‌ای روبرو هستیم.

**: این به ذهن من هم خورد که در طی خواندن احساس کردم که با این کاف می‌خواهد به منتقدین و مخاطبان ادبی‌اش می‌خواهد بگوید که خیلی با کار جدی روبرو نیستید، من به این نتیجه رسیدم که این «کاف»ی که در رمانک گذاشته می‌خواهد بگوید که منِ نویسنده خیلی جدی نگرفتم این موضوع را، و من دلی نوشتم و کار نداشتم، تلاش فوق‌العاده‌ای نکردم، در آینده شمای مخاطب و شمای منتقد هم آنقدر جدی من را نقد نکنید.

محسن باقری‌اصل: تلاش‌هایت برای امدادرسانی به فاجعه نویسندگیِ نویسنده کتاب البته ستودنی است(خنده). نویسنده کتاب نوشته « ... موقعیت‌های فوق‌العاده‌ای برای خوانندگان خلق می‌کند».

مسعود آذرباد: یک نکته‌ای را من در مورد فضای کار بگویم که مواجهه ما با آثار است در واقع. آقای تشکری کتابی نوشته که من اوایل دهه ۱۳۹۰ خواندم و این کتاب سال ۱۳۸۹ چاپ شده است، پاریس پاریس در واقع همان ماجرای گوهرشاد است. یعنی یک آقا و خانمی که ما می‌دانیم شخصیت تاریخی پاکروان و امینه است، اینها در آن داستان می‌آیند و ماجرای صادق می‌آید و به صورت کاملاً مفصل یعنی حجم آن کاملاً دو برابر این است و بسیار کار شسته‌رفته و خوبی هست. بسیار کار پرتلاش و خوبی است و از نظر فرمی کار بسیار ارزشمندی هست. من به محض اینکه این را دیدم، اولین بار که کتاب را دستم گرفتم، پشت جلد کتاب را خواندم، فکر کردم آن است، الان من کتاب را ندارم وگرنه با دیالوگ می‌توانستم بگویم که کتاب چقدر شباهت دارد، نمی‌گویم که مثل آن کتاب است، چون الان کتاب دم دستم نیست و نسبت ناشایست روا نمی‌دارم ولی می‌خواهم بگویم فضای آن خیلی شبیه این کتاب است و برای من خیلی جالب است که چرا یک نویسنده آمده و دوتا اثر اینقدر شبیه به هم تا این حد نوشته است. حالا در آن داستان شخصیت گوهرشاد نیست، این بازی‌های اینطوری نیست و داستان خطش مشخص است و بسیار داستان ولی اینقدر بین آن شباهت هست. من هم موافقم کاف یک راه در رو است که بن‌بست است.

نویسنده بارها می‌آید وسط کار و می‌گوید به صورت غیرمستقیم (صفحه ۳۷ و ۳۸ فصل تناقض) صفحه ۳۸ می‌گوید خوب یا بد شما قضاوت می‌کنید. ببینید ما یک چیزی داریم، دیوار چهارمی که برشت در نمایشنامه‌نویسی آورد و می‌گفت ما مخاطب را جدا می‌کنیم و خیلی بسطش نمی‌دهیم و بازش نمی‌کنیم، می‌گفت که مخاطب باید غرق داستان شود ما باید یک دیوار چهارم برای مخاطب را برداریم و باید به آن مضمون دقت کنیم و ما نباید درگیر عنصر سرگرم‌کننده آن بشویم. آقای تشکری آمده با استفاده از این فضا چه کار کرده؟ به آن می‌گویند فاصله‌گذاری و فاصله‌گذاری در نمایش را آمده در این داستان آورده، بین ما و اثر داستانی‌اش فاصله‌ می‌اندازد که به ما چه بگوید که من نوعی که دارم اینها را می‌گویم من کار سفارشی ننوشته‌ام. یعنی من از همان اول نمی‌خواهم آدم‌های آن طرف را به شما تحمیل کنم. من یک سری وقایع تاریخی را می‌آورم و تو آخرش می‌فهمی که چه می‌شود.

**: آن سؤالی که مخاطب می‌گوید که چه؟ از اینجا نشأت می‌گیرد؟ 

مسعود آذرباد: اگر قرار بود که این باشد آن حرف‌هایی که آخر داستان می‌زند در مورد ارجاعاتی که در می‌آورد، ما اینجا کسانی هستیم که قائلیم به اینکه قیام گوهرشاد یک قیام مردمی بود که دیکتاتورانه سرکوب شد و خون مردمش به ناحق ریخته شده، و سر آن ریختن خون‌ها و قیام مردم همدلیم و بحثی نداریم. ولی وقتی به مخاطب می‌خواهید برسانید این فاصله‌گذاری کردن و مثلاً چقدر محترمانه است و ادای روشنفکر بودن را درآوردند، اینکه می‌گویید من یک آدم بدون قضاوت هستم، اینجا دچار چالش می‌شوید چرا چون هر کاری که می‌کنید و هر حرفی که می‌زنید و در هر توصیفی که از قهرمان داستانت می‌کنید، در هر رفتار و در هر دیالوگی که دارید، برای آدم‌های بدت می‌گذارید و برای آدم‌های خوبت دارید قضاوت می‌کنید. اینکه این قضاوت نیست پارادوکس همان است و این باعث می‌شود که من اگر مسأله فاصله‌گذاری را قبول کنند، ولی به شرطی که همه جوره با من راه بیایید. یعنی من را همه جا ببرد، یعنی اینکه نشان می‌دهد که آنها بد هستند این بد بودن کجا نشان داده می‌شود. یعنی از همان اول هیچ کدام از این آدم‌ها، آدم‌های خوبی نیستند. یک نقطه سفید در رفتارشان نمی‌توانید پیدا کنید. یک جا آقای تشکری می‌آید و توصیف می‌کنید در همان صفحه ۳۷ که خانم فلانی (امینه) این کارها را کرده، اینطوری داشته، جایزه گرفته و معرفی هنر کرده و تلاش کرده و غیره، این مهم نیست که در مورد آن صحبت کنیم، ولی فقط او می‌گوید که این‌همه آپشن دارد و هیچ چیز دیگری ندارد و این هیچ ربطی به آن انسانیت آن آدم ندارد. در رمان هیچ انسانی نماد شیطان مجسم نیست. که بگوییم این آدم نماد یک آدم خالصی هست، نمی‌گویم که این خط یا رگه هست می‌گویم که یک نقطه سفید باید باشد. در رفتارش، در اخلاقش نه دانشش، الان ممکن است یک آدم تحصیل‌کرده، باسواد، دغدغه اعتلای فرهنگ را داشته باشد، می‌تواند بالفطره باشد، این آدم بداخلاق است، هتاک است و بد دهن باشد، اینها هیچکدام باعث نمی‌شود که بگوییم آن آدم خوب است.

محسن باقری‌اصل: قصه‌نویس و رمان‌نویس، کارش خلق و دراماتیزه کردن جهانِ داستانش است و منتقد هنری کار و حرفه‌اش فرموله کردن. خِر منتقد را بگیرید و بگویید حرف اضاف موقوف، فرمول بده. منتقد فرمول را از متن می‌کشد بیرون. از متنِ خودآگاه، از متنِ ناآگاه، و از متنِ ناخودآگاه. واین فرمول باید مطلقا قابل ارجاع به متنِ کتاب باشد و قابل راستی‌آزمایی و توسعه در متن کتاب. این فرمول هم باید فرمولِ یک F۱ باشد، و البته بگذریم. این یک پاراگراف ضروری بود، هم برای برنامه‌های قبل و هم برای برنامه‌های بعدی‌. و نقداالان. من سعی می‌کنم وضعیتِ این کتاب را فرموله‌اش کنم. هر جا که نشد یعنی اینکه من منتقد نیستم یا داریم آنجا نقد نمی‌کنیم و همینطورکی داریم حرف می‌زنیم.

بدونِ داشتنِ تحلیلِ داستانی سراغِ گذشته‌-تاریخ- رفتن، کهنه فهمیدنِ اتفاقاتِ گذشته است، در صورتیکه آن اتفاق در زمانِ خودش نو اتفاق افتاده، و این ذهن ناقص ماست که گذشته را کهنه می‌فهمد. با دنده‌عقب رفتن نمی‌توان به گذشته رسید. با گذشته نمی‌توان الان را فهمید. چرا؟ چون ابتدا باید به این پرسش پاسخ داد که از کجا رفتی گذشته؟ فقط از اکنون می‌شود رفت به گذشته، و اینکه ابتدا تو باید در اکنون وجود و حضور داشته باشی و اکنون را فهمیده باشی تا بتوانی از اینجا بروی به گذشته.

بدون داشتن و بکارگیریِ تحلیلِ درست و قوی، رفتن سراغِ تجددِ رضاشاهی، باعث باخت دادن می‌شود؛ که نویسنده اوسنه گوهرشاد، این باختِ اساسی را از همه طرف داده است.

کشف حجاب بزرگترین اشتباه استراتژیکِ رضاشاه بود. این را تحلیل کن. اینکه دوتا قزاق مست دویدند تو کوچه و چادر از سرِ دختربچه کشیدند و چادر را برای هم می‌انداختند ... که تا مِرفَق سفید کردن روی هر امرِ تیپیکالی است. 

«چادر دختر در آنی از سرش کنده شد و شد دستمالی برای برق انداختن چکمه‌های قزاقی‌شان.» (صفحه ۷۲)

این جمله‌ی بالا در داستان که قلبِ ماجرای کشف حجاب در اوسنه است، فقط یک اِفکتِ داستانیِ «هَه‌هَه‌هَه» کم دارد.

اوسنه گوهرشاد من حیث‌الفرم، در کشف حجاب، تکرار مکرراتِ مسوعاتِ مشکوکه‌ی منسوخه است.

نویسنده به شدت بی‌مساله است. در اوسنه گوهرشاد فرمِ نداشته از محتوایِ نداشته جداست، تحلیل از تاریخ جداست، و نویسنده از کتاب جداست. اینکه در رمان تاریخی به شهر بگوییم بلدیه، کار بلدی نیست. اینکه رمان تاریخی را بگوییم رمانک فانتزی، تا نه رمان نوشته باشیم نه تاریخ نه فانتزی.

**: الان شما می‌گویید این واقعه تاریخی است یا در کار درنیامده؟ در تاریخ به معنای تاریخ اینها ثبت شده و بوده.

محسن باقری‌اصل: واقع‌گرایانه نیست. عامِ عام است. از دیده‌هایی که تبدیل شده به شنیده‌ها ارتزاقِ نامشروع می‌کند. سَنَد ندیده. یک حادثه و واقعه و صحنه خاص نیست. خواندنش مثل دیدنِ کارتون‌های اگزجره‌ی دهه‌ ۶۰ است در دهه ۹۰. واقعیتِ مهم و جذاب تاریخی که در ادامه نشان خواهم داد، تبدیل شده به کارتون. این صحنه اساسا خِنگ است. آن دوتا قزاق آدم واقعی نیستند. آدمِ فرضی هستند. برای برق انداختن کفش‌شان مگر به روسری دخترک نیاز دارند؟ خفت کردن مگر اساسا اینطوری است؟ و ده‌ها سوال دیگر که از باورناپذیر بودنِ صحنه می‌آید. به قدیم و جدید ربط ندارد، این صحنه‌ها اساسا منسوخ هستند. از لحظه تولد منسوخ هستند.  

یک واقعه مهم تاریخی اتفاق افتاده بنام واقعه گوهرشاد. و یک نویسنده توی ذهنش تصمیم گرفته آن واقعه تاریخی را فانتزی کند. یا اساسا فکر می‌کند دارد آن واقعه تاریخی را فانتزی می‌بیند. نویسنده می‌رود گوهرشاد بیگم را از سالها قبل از واقعه، مثلا با خیال برمی‌دارد و می‌بَرَد سالهای بعدش، که اکنونِ داستان می‌باشد. در اکنون هم حالا یک داستان عاشقانه‌ی رقیقِ معصومه-صادق دارد اتفاق می‌افتد.  پیشنهاد می‌کنم حتما تکه‌هایش را بخوانند تا فرق رقّت و غلظت را تجربه کنند. یک زن و شوهر هم از فرانسه پا می‌شوند می‌آیند ایران. یعنی از دو طرف ایران دو گروه دونفره وارد ایران می‌شوند، از یوروپ-پَغی- یک خانم و آقا، از هَرات یک خانم‌وخانم. و هر سه گروه در یک شهر، و پیرامونِ آن حادثه تاریخی حضور خواهند داشت.

در اصل یک خانم به اسم امینه که همسر پاکروان باشد از پاریس می‌آید و یک خانم دیگر که گوهرشاد بیگم باشد از هَرات، تا در روند داستان- آنهم در خیال، و در واقع در توهم- ناجی و نظاره‌گر آن واقعه باشند.

خانمِ اولی به واسطه‌ و همراهِ همسرش پاکروان، توسط رضاخان میرپنج به صورت واقعی به ایران دعوت می‌شود و خانم دومی در به ظاهر خیال- و قطعا با توهم و آرزواندیشی نویسنده- توسط یک «مرد غریبه». حالا آن مرد غریبه کیست؟ و آیا داستانی این وسط وجود دارد؟ نه. استعمال کلمه «مرد غریبه» صرفا یک خودلوس‌کنی برای مخاطب است در کتاب که مطلقا در شان نویسنده هم نیست. جمله این است:

«این طرف را مرد غریبه دعوت کرده بود.

آن طرف را رضا خان میرپنج.

چه غوغایی می‌شد وقت رسیدن این طرف وآن طرف به هم.

[مرد غریبه که گفتم منظورم خودم بودم. برای گوهرشاد بیگم و پریزاد غریبه، اما برای شما آشنام. نویسنده‌ی این کتابم و در خدمت شما!]» (صفحه ۴۴)

نویسنده بجای دراماتیزه کردن وضعیت و داستان، خودش صرفا یک سانتی‌مانتیکِ رمانتیک است. فارغ از بازی کودکانه‌ای که نویسنده خودش را در کتاب هم‌طراز رضاخانِ به قول خودش میرپنج قرار می‌دهد، و تصورش که الاکلنگ است.

امینه و شوهرش می‌خواهند مشهد را متجدد کنند. تجدد چیست؟ و نویسنده شهرِ مشهد را چه می‌فهمد؟ وقتی تجددِ پیچیده را شراب و پارتی و رقص بفهمی، شهر-مشهد- و پیچیدگی‌هایش را هم صرفاو صرفا حَرم خواهی فهمید.

نویسنده تحصیل‌کرده‌ها را مساویِ گنده‌لات‌ها و قلدرها قرار می‌دهد. و آن وسط یک مفهومی بنام «مردم» را قرار می‌دهد و با ریای کاملِ داستانی تایپ می‌کند- و نه اینکه بسازد- «هیچ‌کس دوست نداشت سلام دادن سر صبح به مولای «غریبان» را با بون‌ژوغ‌گفتن‌هاو درودهای فرنگی طاق بزند.» (صفحه ۴۶)

علاوه بر تطابق تحصیل‌کرده‌ها و گنده‌لات‌ها، و بدتر از آن، ذهنِ ماقبل تحلیل نویسنده، نظامی‌ها را هم الوات درک می‌کند.(صفحه ۴۷)

و صفحه ۴۹«از نظامیان تا الوات».

کسی که نظامی‌ها و الوات را عام در یک کادر می‌فهمد اساسا نسبت به سیاست و نظم اجتماعیِ درست یا غلط سانتی‌مانتال‌پسند است، تا حدی که حتا نمی‌شود امنیت و تنِ خودش را به خودش سپرد. یک رمانتیکِ رقیق

ماجرا چیست؟ قرار است پاکروان و همسرش برسند به مشهد وآنجا را مدرن-متجدد- کنند، درکِ نویسنده از پاریس چیست؟ فانتزی‌های ارضا نشده‌ای از جمله پارتی و شراب و بالماسکه «این شهر چندتا پارتی لازم داره.» (صفحه ۴۵)

تصویری که نویسنده از امینه که همسر پاکروان نشان می‌دهد هر چه باشد تصویر سمپات با زور و خشونت نیست، اما در ادامه روند داستان با تمام شدن یک «فصل» و شروع شدن فصل بعدی امینه از جا در می‌رود و بی هیچ تمهید و منطقی اولترا خشن می‌شود. چرا؟ فانتزیِ نویسنده! و ته داستان البته باید دو خانم برای یک مبارزه رودر روی هم قرار بگیرند. چرا؟ فانتزی نویسنده. صحنه زورگو نبودنِ امینه را ببینید:

پاکروان گفت:

-امینه جان! فقط زور ...

-زور؟

-می‌بینی که این مردم را باید از عادت‌ها و باورهاشون جدا کرد تا به تجددی که منظور رضاشاه و خواسته‌ی تو هم هست رسونداما مگه جز با فشار و زور و تهدید و زور می‌شه؟

-واقعا نمی‌شه؟

-مگه نمی‌بینی که نشده ...

-پاکروان از سیاست‌هایش[!] گفت و امینه از آرزوهایش.(صفحه ۵۱)

این کتاب، روی شعار را سفید کرده است. و اگر شعار یک شخصیت بود می‌توانست از نویسنده برای زیر سوال بردنش به محکمه شکایت کند. واقعا با خواندن تکه‌هایی از یک کتاب هم می‌توان به نتیجه رسید که نوشتنی در کار است یا نه. یک نویسنده خوب نمی‌تواند در یک نوشته یک تکه‌های خیلی بد داشته باشد. و البته که نظرم اینست که از رو جلد روی کتاب تا جلدِ پشتِ کتاب را باید به دقت و بااحترام خواند.

**:  بسیار خب. یک سؤال از آقای آذرباد بپرسم و آن هم این است که فرم کتاب‌سازی در فونت و تغییر فونت‌ها، سرفصل‌ها بعضی وقتها کادرهای طوسی رنگ برای صفحات، بعضی وقتها کادرهای طوسی رنگ برای خطوط این به نظرت کمکی به کتاب کرده است؟

مسعود آذرباد: من اولین بار که کتاب را دستم می‌گیرم این تصویر را می‌بینم، این باید یک ارتباطی با اصل کتاب داشته باشد، بله تاج و پوشیه هست، یک جور پوشیه هست ولی دو تا نکته دارد، این عنصر اصلی ماجرای حجاب برای قالب‌های مختلفی که دارد، چادر و مانتو و روسری و مقنعه و هر چه که هست، اصلش بر این است که فرد را پوشیده نگه دارد. یعنی چه یعنی اینکه جلب توجه به چقدر؟ الان به نظر شما در همان دوره‌ای که مردم بودند، در مراسم عشایری و ییلاقی جز اینکه زنانه هست، شما می‌توانید چنین پوششی را تصور کنید؟ که حالا مثلاً در یک شهر حالا نمی‌گوییم در یک کلانشهر یا هر چیزی که آدما چنین پوششی داشته باشند؟ این یک و دو اینکه در مورد کتاب صحبت می‌کنیم، اصلاً بر فرض که باشد تو این را که می‌خواستی بگذاری، چرا این؟ هزار تا المان دیگری هم بود که می‌توانست این مسأله حجاب، ماجرای گوهرشاد این فضای فانتزی را واقعاً بیاورد و جذاب هم باشد پس به نظر من طرح جلد خیلی می‌توانست بهتر باشد، ولی می‌توانیم در آن یک چیز خاص بزنیم دوباره چادر می‌شود اینطوری نیت خوانی کرد، یک چیز خاص بگذاریم در آن که چادر نباشد، و روی جلد یک طرح یو وی برجسته موضعی هم بزنیم که خوشگل‌تر باشد. مثلاً می‌گویم، برفرض مثال این اوسنه گوهرشاد ربط دارد به گوهرشاد خاتون،درست است؟ باز هم من توجیه می‌کنم طراح را و گوهرشاد را باز هم طراح جلد چه چیزی از داستان می‌ّبرد؟ برای اینکه تمام تخم‌مرغ‌هایت را بگذاری در سبد گوهرشاد و بتوانی تصویرگری کنی. من تمام احتمالات ممکن را آمدم و گفتم.

**: و احیاناً یک سری از مخاطبان‌مان را پس بزنیم. باید از طراح جلد پرسید که آیا اساساً متن جلد را خوانده بود یا نخوانده بود؟

مسعود آذرباد: حالا می‌رویم سراغ این ماجرا، ببینید وقتی که شما فونت را عوض می‌کنید، به محض اینکه تغییر فونت را می‌بینید و علامت سجاوندی هم دارد، علامت کروشه هم دارد و می‌فهمیم که این فونت اینجا پررنگ شده، بزرگتر است و کروشه دارد قبل از آن. من راستش با آن خاکستری‌ها خیلی ارتباط برقرار نکردم، حالا خواسته بگوید که آن تفاوت رنگ برای جای نویسنده با مخاطب حرف نمی‌زند، اینجا برای مخاطب اینقدر آپشن‌های مختلف گذاشته که برای مخاطب تحلیل سخت می‌شود. هم موافقم برای اینکه مخاطب بفهمد که این می‌خواهد که چطوری هست؟ و هم مخالفم که این همه شلم شوربا باشد.

**: این همه تعدد و بی‌نظمی در آن اتفاق بیفتد. در عبارت «رمانک فانتزی» احساس می شود که این کتاب برای مخاطب جوان نوشته شده ولی لزوماً اینگونه نیست.

محسن باقری‌اصل: رده سنی کتاب مشخص شده که عمومی هست، من چیزی که الان می‌فهمم این است که کودک‌های امروز را هم نمی‌توانید بچه محسوب کنید. کودکان امروز هم خیلی باهوش هستند، و اگر ما همراه با بالا رفتن سن آنها باهوش‌تر نشویم، دیگر تقصیرِ خودمان است. من منتقدی را می‌شناسم که ۱۴۰۰ می‌شود هفتاد سالش، و هنوز مثل یک شانزده‌ساله قبراق و تیز و باهوش و سرزنده است. هنر بهش فُرم داده، و هر وقت می‌روم سراغش می‌بینم دارد یک چیز حسابی می‌خواند و یا یک چیز حسابی می‌نویسد. به اندازه کافی در روز حرف می‌زند، دوبرابرش می‌شنود و پیش می‌رود، و منتقدی را می‌شناسم که اساسا هرچه دارد مالِ قبل است و زهوارش در رفته است. القصه؛الحاصل. برای اینکه یک داستان باورپذیر را به کودک‌هاو نوجوان‌ها بدهید، باید در نوشتن سخت تلاش کنید،‌ ساختن فضا و خیلی چیزهای دیگر. ای کاش اوسنه‌گوهرشاد کتاب ساده‌ای بود. اوسنه گوهرشاد ساده‌لوحانه است. هم نویسنده آن را ساده‌لوحانه نوشته، و فکر نمی‌کنم مخاطب چنین فکری را بکند. در مورد یک واقعه تاریخی صحبت می‌کند برمی‌گردیم به آن کوچه و دختربچه، اصلِ جمله‌هایش را می‌شود خواند. من صفحه را می‌خوانم و ببینید چقدر کتاب ساده‌لوحانه نوشته شده و توقع دارد که ما چنین چیزی را باور کنیم. ببینید نویسنده از امینه که زن منفور کتاب باشد هم در واقعیت و هم در فانتزی ده هیچ می‌بازد. یعنی وقتی شما داستان را بد می‌نویسید و نمی‌توانید آن را بپردازید، واقعیت قلب و چَپه می‌شود رویِ خودتان. صفحه ۷۱ را ببینید. می‌گوید «دختر غرق در بازی خودش بود، با همان کودکی مادرانه عروسکش را نوازش می‌کرد، یکی از قزاق‌ها دستش را جلو برد و عروسک را گرفت، دختر نگاهش کرد، قزاق خندید، دخترک هم خندید و او مستانه و دخترک معصومانه و قزاق چارقدش را بر سر عروسکش بسته بود کشید و از سر عروسک جدا کرد.» تیپیک‌تر از این از کشف حجاب دیگر ممکن نیست. چه چیزی برای کشف دارد؟

اوسنه گوهرشاد توهین به شعورِ داشته‌ی مخاطب و ایضا توهین نویسنده‌اش به خودش است. و این غم‌انگیز و ترحم‌برانگیز است.

رمانک اوسنه گوهرشاد، علاوه بر عناصر داستان، فرم زندگی امروز و معاصر را هم مطلقا نمی‌داند. حتا حرف زدنش را هم بلد نیست. (صفحه۶۷)

در داستان بر اساس طرحی که خودش نوشته،این را باید نشان می‌داد که یک فرنگ‌رفته‌ی بسیار موفق، که اساسا در زیستش ضد زور است، طی فقط چند روز چطور انقدر طرفدار زور می‌شود که فراتر از طرفداری خودش عامل زور می‌شود؟ این نیاز به تحلیلی است که نیست.

چرا ۶۷ به بعد کتاب کلا خراب می‌شود؟ چون می‌خواهد وارد تاریخ بشود.

اصلا مساله این نیست که پاکروان انقدر وحشی بوده یا نبوده، آنجا که دارد در حضور زنش جسد «یک حیوان» تشریح می‌کند یعنی تیغ می‌اندازد و سینه حیوان را می‌درد و قلب حیوان را در دست می‌گیرد و شروع می‌کند به دیالوگ و به زنش می‌گوید قلب این مردم دینداری و اعتقاداتشون هست و باید از کارش انداخت، شما را یاد چه چیزی می‌اندازد؟ (صفحه‌های ۸۵ و ۸۶)

در ادامه سر یک حیوان دیگر را جدا می‌کند و می‌گوید اینجا مغزشان هست و مغز این مردم روحانیون و علماشون هست، وقتی استفاده درست از صنعت تشبیه را البته ندانی یکدفعه به تن حیوان هم اشاره کن و بگو این هم خودِ مردم.

و بدتر از آن، پاکروان و همسرش امینه وقتی وارد ایران می‌شوند اساسا وحشی می‌شوند.

تا به حال اینگونه همسرش را ندیده بود

به این بی‌رحمی او را نمی‌شناخت. (صفحه۸۶)

بگذارید از یک مسیر دیگر برویم.

تجدد رضاشاه مثل گردابی است که بسیاری از بی‌تحلیل‌ها را به درون خود می‌کشد و می‌بلعد.

تاریخ اسم‌ اعظم است. به هر چیزی بزنی‌اش جان می‌گیرد. تاریخ خیلی جدی‌تر از فلسفه و علوم اجتماعی و روانشناسی است. ورود به تاریخ و بازی‌بازی باهاش، اگر درکش نکرده باشی، کار دستِ نویسنده می‌دهد.  

اتفاقاتی افتاده در طول تاریخ و وقتی نویسنده آن‌ها را درست نمی‌پردازد، حتا مخاطبی هم که ماجرا را ندیده، نمی‌پذیرد آن را. شما یک شخصیت خیلی خوبی را از امینه می‌بینید که از پاریس می‌خواهد بیاید و تجدد مدرنیزاسیون بکند در مشهد. امینه آمده یک تجدد سازی بکند در حد یک کافه در حد یک رقص و از این حرف‌ها آمده این کار را بکند نتوانسته و بعد یک دفعه شیطانی می‌شود.از وقتی که افتتاحیه کافه امینه در مشهد نمی‌گیرد، امینه‌ی فرنگ‌رفته‌ی‌ای که خودش از رفتار همسرش پاکروان سرِ آن تشریحِ حیوان شگفت‌زده شده بود، لات‌ها را برای پیشبرد اهدافش به زور اسلحه قزاقان حکومتی دعوت-مجبور می‌کند، در استخدام خودش در می‌آورد. شخصیت امینه چیست؟ هیچی. فرآیند شکست طرحش چه بوده؟ هیچی. فرآیند تلاشِ نخبه‌گرایانه‌اش چه بوده؟ هیچ‌چی. واقعا فرآیند تغییر منش و پلنِ امینه چه بوده است؟ امکان ندارد یک فرنگ‌رفته که در سطح با زور مخالف استف در سطح- و نه سیّاسانه- با زور طرح و نقشه‌اش را پیش ببرد.

«همان شب فکر همه‌چیز را کردی.» (صفحه ۱۰۷)

رویایی که امینه در متجدد کردن مردم داشت چه بود؟

«امینه که در برگزاری مراسم جشن و دیگر خواسته‌هایش[!] ناکام ماند، فرمان داد که از هیچ دختری در شهر نگذرند.» (صفحه ۱۱۱) نویسنده دارد به خودش توهین می‌کند.

«رحم نکنید. هر دختری رو که دیدید، باید با خودتون بیارید، به زبون بازی و خواهش نشد، با زور. اصلا دختران مشهد رو برای من بدزدید.» (صفحه۱۱۱)

عدم درک تاریخ و عدم توانایی در پرداخت در سوژه قرار دادن یک حادثه یا واقعه تاریخی، می‌تواند چنین افتضاحی به بار بیاورد.اوسنه‌گوهرشاد، با فقدان پرداخت داستانی نویسنده‌اش، تطهیر مساله کشف حجاب است. با این تمِ کتابخوانی ملی، کسانی که ته‌باوری هم به پرابلمِ کشف حجاب رضا شاه داشته‌اند، باورشان با این پرداختِ خالی و خالی‌بندی، مخدوش خواهد شد.

هایلایت‌های تاریخ هرچه باشد، حتما متناقض و تیپیک نیست. تیپیک دیدنِ یک حادثه تاریخی در داستان، عقب‌ماندگی ذهنی است. سعید تشکری نمی‌تواند بفهمد چطور و در چه شرایطی امینه از جای خودش در رفته است، اگر در رفته باشد، همه داستان همین است که نتوانسته بنویسدَش.

مسعود آذرباد: آقا صحبت از مخاطب شد هیچوقت این داستان را یک نوجوان پانزده شانزده ساله تا هفده هیجده ساله نمی‌خواند، به دو دلیل اول من دلیل می‌آورم بعد توجیه می‌آورم. اول اینکه داستان شخصیت نوجوانانه نیست ولی خب طبیعتاً باید باشد. به خاطر همزادپنداری. دو مسائل نوجوانی چقدر در داستان هست؟ وجود ندارد و طبیعتاً نمی‌خوانند.

**: اما به نظر من قبل از کتاب و گرافیک کتاب و سادگی جملاتش باعث می‌شود که مشکلی نباشد.

مسعود آذرباد: بله من از این کارها دیده‌ام که مخاطبش نوجوان نیست می‌توانید مخاطب را یک بزرگسال عام در نظر بگیرید، مخاطبی که زیاد کتاب نخوانده و زیاد اهل کتاب نیست، با جملات سنگین، با قصه‌پردازی سنگین، تازه شما که این را گفتید جواب فرمیک اولیه را چه می‌دهید، کدام نوجوانی می‌تواند صبر کند، صبر کند، صبر کند و مگر اینکه آدمی باشد که گرگ باران دیده باشد آدمی باشد که چشم و دل سیر باشد. ولی از طرف دیگر آن لحن خودمانی است، من احساس می‌کنم در این فضای جدی، جملاتی که نویسنده می‌گوید به من توجه کنید فاصله‌گذاری می‌کند. این خودمانی بودن و من وقتی می‌گویم که این جزیره‌ها بهم وصل نمی‌شوند همین است، تا می‌آید یک پل بزند برای صمیمیت آن، یک سیلاب فاصله‌گذاری می‌آید که این پل را چکار کند، تا دوباره پل می‌زند با روان بودن، دوباره آن محتوا پس می‌زند. اینها در کشاکش هستند و لحن خیلی جدی بود، لحن صمیمی نبود. لحن خودمانی نبود به نظر من از آن فشار کم می‌کرد. وقتی از پاریس پاریس مثال می‌زنم و می‌گویم که کار خوبی است چون کارش مشخص است. می‌گوید اگر می‌خواهید که بخوانید باید دندان بر روی جگر بگذاری و یک چیز تلخ بخوانی. چون کار، کار تلخی است و به شدت فضای اندوه‌بار و دوره دیکتاتوری رضاخان و همه اینها را می‌توانیم در کار حس کنیم. ولی من با یک فضای شنگول طرفم که در بعضی صحنه‌های محدود که احساساتی‌گری می‌کند، سانتیمانتالیسم است، نه با جریح کردن احساس من این دوتا باهم فرق دارد، مسائل را می‌خوانید و می‌خندید و شما را درگیر می‌کند. ولی وقتی می‌گوید به زور گریه کن و به زور بخند، ما را دچار مسأله می‌کند.

محسن باقری‌اصل: سعی در پرومت کردن. یعنی خودش را تبلیغ می‌کند.

ورود نویسنده-راوی در داستان، هیچ منطق داستانی ندارد

«پریزاد[ محافظ، همراه و اسکورتِ گوهرشاد] گفت:

-هنوز حرف‌های تو را نمی‌فهمم کاتب.

گفتم:   

از حرف مدارس دینی که بگذریم در مورد ارادت مردم و رفتارشون با حرم مولا براتون بگم. اصلا بذارین براتون مثال بزنم. خدمت کردن به امام هشتم و زائرانش هنوز هم مثل دوران شما واسه همه آرزوس. چه لباس خادمی بپوشن، چه مثل من قلم بزنن و از امام و حرمش بنویسن ...» (صفحه ۹۲)

نگاه کنید، ما در فصلِ ۲ یک جمله داریم و نویسنده خودش را وارد کتاب می‌کند و می‌گوید ببینید من هم هستم در کتاب، ببینید من به عنوان نویسنده کتاب و شما به عنوان مخاطب حق داریم باهم آشنا بشیم. «البته حقیقتش رو بخواهید معمولاً نویسنده‌ها تک تک خواننده‌هاشون رو نمی‌شناسن» (صفحه۶)اصلاً جمله غلط است، اینجا مخصوصا با «تک ‌تک» که دیگر معمولاً ندارد، اصلا اینکه گفتن ندارد. «اما من اعتراف می‌کنم...» ببینید متاسفانه نویسنده چگونه معنای اعتراف کردن را هم در هیچکدام از معانیِ متصورش را نمی‌داند چیست! «اما من اعتراف می‌کنم از آشنایی با شما بسیار خرسندم» بعد چه آشنایی‌ای؟ این آدم با این طرز حرف زدن چطور می‌تواند که بتواند با مخاطبِ هرچند فرضی، ارتباط برقرار کند؟ بعد نویسنده توهم این را دارد که مخاطب دارد و خواننده دارد و دوست دارد که اینطوری باشد. این بچه‌بازی‌ها منسوخ نیست؟ پیشنهاد می‌کنم فصل ۲ را که دوتا نصفِ صفحه است را بخوانید. فانتزی کردن یا نکردنِ واقعه تاریخی مساله‌ای را حل نمی‌کند.

راهِ درستِ محبوب و معروف شدن در نویسندگی، نوشتنِ کتابِ خوب است. مابقی‌اش پَرپوچ است. اینطور است که شما اضافه می‌شوید به لیستِ نویسندگان مشهوری که ما می‌شناسیم. سلام چطوری خوبی؟ من نویسنده این کتاب هستم... و این پرپوچ‌ها و کمبودها. و حتی آن فاصله‌گذاری روشنفکرانه و آن چیزی که تو می‌گویی نیست، خیلی سطحِ ماجرا پایین‌تر از فاصله‌گذاری برشتی است. اولِ اوسنه نویسنده می‌آید سلام علیک می‌کند و آخرین فصل‌ها می‌آید در آفیس خودِ نویسنده، یعنی در دفتر کار خود نویسنده. در آنجا اتفاقاً چند تا جمله می‌گوید و می‌گوید من می‌خواهم با زاویه دید(پی.اُ.وی) مختلف بگویم فصل را، چرا در آنجا می‌گوید من می‌خواهم با زاویه دید مختلف ادامه ماجرا- آفیس- بگویم؟ یک طوری می‌خواهد بگوید که نویسنده، من خودم سعید تشکری نیستم، صفحه ۱۴۵ فصل ۴۱ را ببینید. سه صفحه درباره «بریم دفتر کار من» دفتر کارِ نویسنده اوسنه؟ «بله در دفتر کاتب» و برای اینکه مطمئن شود مخاطبِ فرضی حتما درست متوجه شده باشد می‌نویسد «یعنی توی دفتر کار نویسنده» (صفحه۱۴۵)

فصل بعد از همین فصل که فصل ۴۲ باشد، آموزش «زاویه دید» می‌دهد.

ادامه این فصل رو با چندتا زاویه دید مختلف براتون می‌نویسم (صفحه ۱۴۸)

اینجا چرااول شخص را دارد به دوم شخص تغییر می‌دهد؟ چون بگوید نویسنده و آفیس فصل قبل اساسا خودش نیست، که هست. و این دست و پا زدنها مطلقا بی‌فایده است.

«در زدی.

در باز شد و تو وارد دفتر کارت شدی.

در به شدت پشت سرت بسته شد.(صفحه‌های ۱۴۸ و ۱۴۹)

چون قرار است پریزاد- محافظ و دوست گوهرشاد وارد دفترش بشود-. پی.اُ.وی متاسفانه برای این تغییر کاربری پیدا می‌کند.

«در زدی، در باز شد و تو وارد دفتر کارت شدی» تو کیست؟ همین نویسنده هست، چرا من می‌گویم خود شخص چون داستان پروموتِ نویسنده است. برای خودش است. نه واقعه تاریخی برای آن شخص مهم است، نه پرداخت‌ها مهم هستند، پس دارم توضیح می‌دهم که چرا این آدم در کتاب حضور دارد، و حتی جلوتر یک جایی هست که ناشیانه ناز می‌کند.

[فکرشو بکنید، یه داستان نصفه‌نیمه را باید رها کنم به خاطر شک بیش از اندازه پریزاد. قهرمانی که به زور خودش رو وارد داستانم کرده و حالا با این رفتار و تصمیمی که داره، مانع از داستان من شده. ۱۵۳]

نویسنده حتا واقعیت پیش رو را هم نمی‌تواند ببیند. واقعیت ۳۸ صفحه باقی‌مانده فیزیکی صفحه‌های کتابش است، و حتا در لحظه نوشتن آن جمله، مابقی داستانش است که خودش می‌داند نمی‌تواند و قرار نیست اینجا تمام شود.

[راستش همین‌جا باید از شما خواننده محترم خداحافظی کنم. من رو ببخشید که شما رو تا اینجای داستان آوردم. اما امیدوارم یه روز یه نفر این قصه رو تموم کنه! ۱۵۴]

تعدادِ صفحات فیزیکِ کتاب جوابِ نویسنده کم‌هوش-که حق ندارد کم‌هوش باشد- را می‌دهد. کتاب برنامه زنده نیست که لحظه بعدش پیشِ روی مخاطب نباشد. هنوز خواننده کتاب دارد صفحه‌های بعدی کتاب و داستان را می‌بیند که ادامه پیدا کرده است. ۳۸ صفحه باقی مانده و نویسنده در توهم. اشتیاق در پروموت کردنِ خود- و نه داستانِ خود- آدم را اینطور دچار این کوتاه‌فکری‌ها می‌کند با کافِ تحقیری.

 بعد نویسنده تحلیل ندارد، و شما در سراسر کتاب نگاه می‌کنید، نویسنده از وضعیتِ معاصرِ شخصی خودش هم شناختی ندارد، حالا آمده درباره واقعه مهم تاریخی فانتزی نوشته.

بامزه اینکه هرچه برای بخش‌های مختلف مثلا داستانش در جزئیات وقت نگذاشته در این فصل انرژی گذاشته است.

«نمی‌دونید چقدر شخصیت تو ذهن و خیال من، تو این دفتر اومدن و رفتن و رمان‌ها و داستان‌های من، حتی فیلم‌نامه‌ و نمایش‌نامه‌هام رو ساختن.( صفحه ۱۴۶)

دو صفحه درباره اینکه نویسندگی چیست و الهام چیست توضیح می‌دهد و آخِرش می‌نویسد «خوب از اصل قصه دور نشیم.»( صفحه ۱۴۶)

نویسنده به گذشته می‌رود در خیال خودش کلماتی که غلط استعمال کرده است، خیال و رویا و الهام، و هیچکدام از اینها در کتاب اتفاق نمی‌افتد. من می‌خواهم بروم و گوهرشاد را بردارم و بیاورم، باید منطق داشته باشد و تو زمانی می‌توانی به گذشته بروی که حال و معاصر را بشناسی. چون چه کسی به گذشته می‌رود، از کجا به گذشته می‌رود. بعد در ادامه در فصل چهار که اسمش آنتراکت است می‌گوید «نویسنده یعنی خالق اثر». اصلاً جملات غلط است، نویسنده یعنی کسی که می‌نویسد و خوب و بد هم دارد و تا چیزی به یک اثر-موثر- تبدیل نشود، بعلاوه خیلی چیزهای دیگر، خلقی اتفاق نیفتاده است. نویسنده در توهم غوطه‌ور است. بعد می‌گوید که انتخاب کلمات حق من است. بعد توهم داشتن خواننده، می‌دانید چرا در مورد نویسنده صحبت می‌کنم، چون یک بخش زیادی از کتاب درباره خود نویسنده است، خود راوی هست و خودش در مورد خودش صحبت می‌کند، بخاطر همین من دارم درباره نویسندگی کتاب هم چیزهایی می‌گویم.

جالب اینکه با این افتضاح نویسنده در کتاب، اتفاقا آموزش داستان‌نویسی هم می‌خواهد بدهد

«به نظرم بد نباشه اگه گوهرشاد بانو و پریزاد رو هم با خودم ببرم. اما باید شرط بذارم ازم نخوان اونجا دیده بشن و یه وقت نخوان کاری انجام بدن. هنوز خیلی کارها تو داستان با این بانوی بزرگوار دارم.]» (صفحه ۹۴)

کتابِ گیج یک کتاب آموزشی در داستان‌نویسی هم هست، آنجاهایی را که نویسنده گذاشته تا سخنرانی‌های مطلقا بی‌مایه کند ته صفحه( صفحه ۹۰) را ببینید.

«[خرید عروسی به این سادگی

پس چی؟ فکر کردین باید یک لشکر راه بیافتن از این مغازه به اون فروشگاه، از این پاساژ به اون بازار، طلافروشی و و جواهرسازی و لوازم آرایش و برند و کیف و کفش مارک و خلاصه همه‌چیز ... نه عزیزای من هرچی ساده‌تر، بهتر، والله ... سالن مد که نمی‌خوان بزنن. فشن‌شو که نیست خرید عروسی ...

خیلی عصبانی شدم؟

خیلی تند رفتم؟

شما ببخشید.

اصلا هرکی هر جور راحته ...»( صفحه ۹۰)

چرا حرفش را پس می‌گیرد؟ چون اساسا حرفی وجود ندارد.

مسعود آذرباد: من یک چیزی بگویم، سعید تشکری که من اولین بار جملاتش را خواندم، یک نمایشنامه بود و خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم، و می‌توانست جملاتی را بیان کند که من تحت تأثیر قرار بگیرم.

**:  یک کاری هم که کرده و تکمیل این صحبت شماست این است که در صفحه دوم کتاب بعد از بسم‌الله عکس نویسنده را می‌بینیم، می‌خواهد بگوید که اگر این پوشیه المان اصلی و نماد اصلی کتاب است، منِ سعید تشکری قلب این هستم.

محسن باقری‌اصل: و بدتر از آن بسم‌الله مگر داخل پرانتز نیست؟ اوسنه گوهرشاد و سعید تشکری همه داخل این پرانتز هستند، اگر به آن دو تا مربوط می‌شود به این هم مربوط می‌شود.

مسعود آذرباد: من می‌خواهم در مورد این نکته حرف بزنم اگر اجازه بدهید، حالا من در مورد کالسکه هم صحبت کنم، ببینید صفحه ۲۷، «یک مهر بیات شده میان مهر من و تو جاری شده است که نیاز به عتیقه و بدلی و کهنه نیست،‌ مهر جاری و با مهر ورز یافته است» این را داشته باشید، صفحه ۹۹، پاراگراف دوم «به فرمان استاندار بزرگ جناب آقای فتح‌اله پاکروان بهترین متریال را ساختند» آقای نویسنده شما اینجا آمدید، شما اینجا گفتید متریال غلط است باید بگویید مواد اولیه، چرا اینکار را در صفحه ۲۷ نکردید، وقتی صحبت از پروسه و پراکتیو می‌کنید، اکتیو به نظر من مشکل ویراستی دارد. اما نمی‌دانم که اینجا چه بوده، می‌خواسته بگوید که فارسی را پاس بدارید و گل بزنید می‌خواستید بگویید فارسی را پاس بدارید و برگشت کنید، نمی‌دانم. این به نظر من مسأله‌ای هست که سر زبان است.

**:مسئولیت این را به نظر من می شود گردن ویراستار انداخت.

یک چیزی می‌خواهم بپرسم و نمی‌دانم که کدام‌تان جواب می‌دهید، سعید تشکری کتاب های زیاد دارد و یکی دیگر از ویژگی‌هایش این است که کتاب قطور زیاد دارد، کتاب‌های قطور چندجلدی دارد، در حقیقت از این ساعت گذشته که بخواهد خودش را مطرح کند، بعد از این همه نوشتن و چند سال اخیر که رسانه‌ها رویکرد خوبی به این شخص داشتند، اقبال دوباره و اسمش واقعاً‌ سر زبان‌ها افتاد، دیده شد و حالا باید حضورش در داستان اینقدر پررنگ باشد؟ این مایه و علت آن را می‌توانیم بررسی کنیم و بفهمیم که علتش چه بوده و درست است که از ساعت ما خارج است، ولی یک سؤالی است که در ذهن ما شکل گرفته، احساس کردم که شما می‌توانید به آن جواب دهید.

مسعود آذرباد: یک سؤال اساسی، کتاب‌ها همه برای چاپ سال ۱۳۹۷ است. یک دکمه‌ای را پیدا کردم و تصمیم گرفتم برایش یک کتی را بدوزم، یعنی یک مسابقه‌ای بوده که می‌خواستند از آن یک کتاب در بیاورند و یک کتابی درآمده که از داخل آن یک مسابقه‌ای درآمده است. روند استاندارد آن دومی هست.

**: آنقدری که من از ناشر سراغ دارم این است که به هر حال نسبت به بعضی از کتاب‌هایش که احتمال زیادی برای موفق شدن دارند سرمایه‌گذاری بیشتری برای تبلیغ می‌کند، چیزی خارج از انتشارات نیست. عنوان ملی دارد ولی جزء پویش‌هایی نیست که کسی دیگری آورده باشد و این کتاب درون انتشاراتی هست و به نظر من کتاب را در این قابلیت می‌دانستند و برای آن گفتند که مسابقه‌ای داشته باشیم، این هم نفس مسابقه اثری روی نقد ما نمی‌گذارد.

محسن باقری‌اصل: صحنه‌ای دیگر از کشف حجاب، که گوهرشاد از بالای گنبد دارد می‌بیند را ببینید

«دختر گوشه‌ی کوچه‌ی بن‌بستی گیر افتاده بود.

جوان‌های شرور می‌خندیدند.» (صفحه۱۱۳)

«دختر بیچاره به آنی بر شانه‌های یکی آویزان، صید شد» (صفحه۱۱۴)  

فارغ از اروتیکِ خشنِ نهفته در این صحنه، که در داستان گوهرشاد می‌توانست یکی از مهمترین لحظه‌های اوج داستان باشد، چه آگاهیِ غیر تیپیکِ و دراماتیزه‌ی تاریخی‌ و فانتزی‌ای در این صحنه است؟

«کلاه‌شاپویی که آن‌ها را شبیه نصرانی‌ها می‌کند، بنا به حرمت و فرمان علما تشابه به کفار حرام است» (صفحه۱۱۶)

اگر برای همین یک دکمه پالتو درست می‌کرد، خوش‌پوش‌تر می‌شد.

این داستان نمی‌تواند حتا فانتزی‌شده‌ی آن حادثه مهم و واقعه تاریخی را به مساله امروزِ مخاطب امروزی تبدیل کند. مگر اینکه بگوییم برای آن حادثه یک داستان فانتزی کم داشتیم و بگویند بیایید بگیرید.

«دوستی اولاد رسول خدا این نیست که فقط واسه عزاداری‌شون علم به دوش بگیری و نذری بدی. وقتی صحن و سرا و حرم مولا و جون زوارش در خطره، وقتی حرف روحانی و علما ایستادنه، من هم باید خودی نشون بدم، نشیم عینهو اهل کوفه که امامشون رو تنها گذاشتن. عینهو یاران امام حسین در کربلا» (صفحه‌های ۱۳۰ و ۱۳۱)

الان اصولی‌ها هم دیگر درباره غیرت داشتن کسر شانشان می‌دانند اینطور شعار بدهند.

فرمولِ کاریکاتوری دیدن لزوما مطلقا سفید مطلقا سیاه دیدن نیست، در داستان، هر چند بصورتِ زیرداستانی، ندیدن و نفهمیدنِ روابط علی و معلولی است. نفهمیدن رابطه آدم‌ها با خودشان و فضای پیرامونشان است.

نویسنده بعد از نوشتن حادثه روز گوهرشاد می‌نویسد

«اما همونطور که گفتم بعضی چیزا اونقدر حرمت داره که نباید تغییرش داد. من‌جمله این حادثه از تاریخ رو» (صفحه۱۴۰)

اوسنه گوهرشاد اساسا تحریف واقعه گوهرشاد است. در داستان تحریف با نحوه پرداختن انجان می‌گیرد، نه با محتوا. همین که واقعه جاندارِ تاریخی را که کمِ‌کمش اَنیمه باشد را کارتون کنی، تحریف اتفاق افتاده است.

مسعود آذرباد: آقا من دو تا نکته بگویم و تصوری که من می‌کنم این است که یک خوابی می‌بیند امینه و صبح بیدار می‌شود و دستور می‌دهد همه بچه‌ها را بکشید، امینه یک فرعونی هست که فقط ما می‌دانیم که او فرعونی هست در داستان و همان آدم بد در داستان است. خب من مشکلی ندارم که این آدم بد است ولی خب نشان بده و هیچ رفتار خارج از عرفی از این آدم نمی‌بینم و خب از یک جسد حالش بد می‌شود و شوهرش حرف می‌زند و ناراحت می‌شود و از یک طرف در مجلس و دوبار می‌آیند در مجلسش و آنطوری که می‌خواهد نمی‌شود، و دفعه سوم داغ می‌کند و طبیعتاً‌ اینقدر چیز ندارد این پروسه آنقدر باید بگذرد تا کاردش به استخوان برسد این از این و دوم اینکه این کار بیشتر از اینکه فانتزی باشد نویسنده می‌خواسته تاریخ جانشین باشد که نویسنده نتوانسته و این بخشی که نویسنده خودش روایت می‌کند، گوهرشاد می‌آید و امینه را فوت می‌کند و شوت می‌شود و داستان به خوشی تمام می‌شود و تنها قسمت خوش داستان همان عروسی هست و هیچ اتفاقی در روند داستان ایجاد نمی‌شود.

محسن باقری‌اصل: نویسنده نمی‌تواند گوهرشاد و امینه را هم روبروی هم قرار بدهد. اسم فصل این است. نویسنده‌ای که در کتاب مثلا به سِت می‌گفت به قول امروزی‌ها، حالا که همزمان پای دوتا زن پیش می‌آید در فصل ۴۵ «گوهرشاد و امینه، چشم در چشم[همون فیس تو فیسِ خودمون!]» فیس تو فیس، «به قول خودمون» می‌شود و البته که علامت تعجب روبرویش، با استفاده‌های متعدد و متناقضی که در سراسر کتاب ازش کرده، چندان دردی دوا نمی‌کند.

نویسنده که سراسر کتاب ادا و نیازِ عِرق به مشهد را درآورده است، در حضور دو تا خانم، بخاطر یکی‌شان پا سست می‌کند و بلد نبودنِ پرداخت داستانی هم مزید علت می‌شود، و شجاعتِ تمامِ دختران مشهد در آن مقطع تاریخ را به شجاعتِ گوهرشادِ از هَرات آمده می‌بازاند.

«گوهرشاد بی‌ترس گفت:

جای تو نیز همانجاست ... زیر پای همه این دخترکان بی‌گناه که نمی‌دانم سودای چه سرنوشتی در سرت برایشان داری.

امینه خندید.

-شنیده بودم دختران مشهدی شجاعت را از مادرانشان به ارث می‌برند و به پشتوانه‌ی مردانشان قذرقدرتند، اما در این چند روزه خبری از شجاعت از اینان که زندانی هستند نشنیده بودم. تو را تازه به اینجا آورده‌اند که این‌چنین گستاخی می‌کنی؟»

و مسابقه این کتاب می‌شود مسابقه ملّی کتابخوانی. (!)

و وقتی که گوهرشاد مثلا گستاخی می‌کند، امینه فریاد می‌زند: اسلحه. فاصله وحشی شدن یک آدم یک‌شب نمی‌تواند باشد، جز در توهمِ غیرمنطقیِ یک نویسنده.

در این فصل اوسنه گوهرشاد، بالاخره نظامی‌ها و گنده‌لات‌ها کادر بسته می‌شوند.

«هرچه نظامی و گنده‌لات بود ...» (صفحه۱۶۷)

شمشیرِ گوهرشاد به اسلحه‌های در خدمتِ امینه تفوق پیدا می‌کند.

«شمشیر گوهرشاد لوله‌های اسلحه قزاق‌ها را به دونیم‌ کرده بود.

چه سرعتی!

همه مات شدند.» (صفحه۱۶۸)

و همه الوات‌ها و نظامیان پی او از کاروانسرا به فرار خارج شدند

وقتی که قرار است گوهرشاد امینه را ناک‌اوت کند، برای اولین‌بار از نویسنده اجازه می‌گیرد. کتاب درباره نویسنده است.

«[گوهرشاد گفت:

-کاتب این همان لحظه‌ایست که مرا برای انجام خواسته‌ات در آنچه می‌نویسی اینجا آورده‌ای.

-بله بانو

-می‌خواهم برای همیشه این زن و آرزوهایش را از داستانت بیرون کنم.اجازه می‌دهی؟

-اختیار دارین . ریش و قیچی دست خودتون... یعنی هرجور خودتون صلاح می‌دونید... یعنی بله دیگه تو داستانمون با ایشون هیچ‌کاری نداریم. همین قدر که مخاطبان ما فهمیدند ایشون علی‌رغم همسر استاندار بودن هم نتونست کاری از پیش ببره، کافیه.]»

قهرمان داستان از نویسنده اجازه می‌گیرد، نویسنده از کلمه ریش استفاده می‌کند، حادثه مهم تاریخی نادیده گرفته می‌شود؛ وقتی داستانی وجود نداشته باشد مخاطب بجای داستان با نویسنده روبرو می‌شود. امینه و وسایلش پرت می‌شوند پاریس. توهم‌بافی نویسنده در اوج است.

**: فصل‌های مربوط به بهلول چگونه است؟

محسن باقری‌اصل: خب. برای خواننده کتابی که هیچ تصویر و آگاهی و اطلاعی جز همان تصویر درشت و عامِ لیدر بودن شیخ بهلول آن هم در لانگ‌شات مشهورات از واقعه گوهرشاد ندارد، در این کتاب اوسنه گوهرشاد،اولین تصویر همین است. چون بخش عمده‌ی روایت نویسنده اوسنه گوهرشاد با عنوانِ روایتِ بهلول از ماجرای گوهرشاد، به وضوح تحریف‌شده است و بهلولی که در اوسنه نشان می‌دهد بی‌پیشینه است و اصلا انگار همینطور آمده مشهد و گرفتندش، سریع چندتا تصویر از ده‌سال گذشته‌ای که می‌رسد به روزِ واقعه گوهرشاد از کتاب خاطراتش می‌آورم که ببینید با این پیشینه و اتفاقات، دوفصل اوسنه با عنوانِ خاطرات راوی(بهلول) نمی‌تواند ادامه‌ی آن آدم باشد. و خوشبختانه بهلول خودش خودش و واقعه گوهرشاد که در آن موثر بوده را ثبتِ تاریخ کرده، با این‌حال در روز روشن روایتِ راوی مشخص را تحریف و معوج می‌کنند، و البته میزانسن نشان می‌دهد که این تحریف آگاهانه و عامدانه انجام گرفته است.

ببینیم خودِ جناب بهلول در خاطراتش چه شخصیتی از خودش ارائه می‌دهد. و البته مطلقا حواسمان هم هست که هرچه بهلول از خودش می‌گوید ممکن است صد در صد درست نباشد. آن‌جاهایی که از کادر بیرون می‌زند و احتمالا دارد اغراق می‌کند یا چیزی را پنهان می‌کند، یا ممکن است بعد از سالها فراموش کرده باشد را هم حواسمان خواهد بود. و البته متن و کانتکست و میزانسن لو خواهد داد. اما هرچه هست روایتِ دسته اولِ خودش است. اما وقتی می‌گوییم یا مدعی می‌شویم «خاطرات یک راوی»، حداقل به هرآنچه که آن راوی می‌گوید، و حتا لحنش در انتقالش باید وفادار بمانیم، نه فقط در محتوا، در فُرم.

منبع من کتاب خاطِرات سیاسی بُهلول در زمان رضاشاه از نشر نوند. مشهد، میدان سعدی، بازارچه کتاب- تلفن ۵۵۱۶۸ است. گردآوری، مقدمه، پیرایش و اضافات- م.حیدریان. چاپ اول: گوتبرگ ۴۸۰۸۰ تیراژ: ۳۰۰۰ جلد ۱۳۷۶ تعداد صفحات: ۳۵۷ صفحه. که البته در سازمان اسناد و کتابخانه ملی جمهوری اسلامی چاپ سالِ ۱۳۷۸ آن ثبت شده.

‏سرشناسه

:

ب‍ه‍ل‍ول‌، م‍ح‍م‍دت‍ق‍ی‌، - ۱۲۸۸

‏عنوان و نام پدیدآور

:

خ‍اطرات‌ و درگ‍ی‍ری‍ه‍ای‌ ب‍ه‍ل‍ول‌ در زم‍ان‌ رض‍ا ش‍اه‌: وق‍ای‍ع‌ م‍س‍ج‍د گ‍وه‍رش‍اد، زن‍دان‍ه‍ای‌ اف‍غ‍ان‍س‍ت‍ان‌/ م‍ح‍م‍دت‍ق‍ی‌ ب‍ه‍ل‍ول‌؛ ب‍ا پ‍ی‍ش‍گ‍ف‍ت‍اری‌ از م‌. ح‍ی‍دری‍ان‌

‏مشخصات نشر

:

م‍ش‍ه‍د: ن‍ش‍ر ن‍ون‍د، ۱۳۷۸.

‏مشخصات ظاهری

:

ده‌، ۳۴۵ ص‌.م‍ص‍ور

‏شابک

:

‎۹۶۴-۹-۵۶۷-۲-۶

‏وضعیت فهرست نویسی

:

ف‍ه‍رس‍ت‍ن‍وی‍س‍ی‌ ق‍ب‍ل‍ی‌

‏یادداشت

:

چ‍اپ‌ ۱۳۷۶

‏یادداشت

:

ع‍ن‍وان‌ روی‌ ج‍ل‍د: خ‍اطرات‌ س‍ی‍اس‍ی‌ ب‍ه‍ل‍ول‌ در زم‍ان‌ رض‍ا ش‍اه‌.

‏عنوان روی جلد

:

خ‍اطرات‌ س‍ی‍اس‍ی‌ ب‍ه‍ل‍ول‌ در زم‍ان‌ رض‍ا ش‍اه‌.

‏عنوان دیگر

:

خ‍اطرات‌ س‍ی‍اس‍ی‌ ب‍ه‍ل‍ول‌ در زم‍ان‌ رض‍ا ش‍اه‌

‏موضوع

:

ب‍ه‍ل‍ول‌، م‍ح‍م‍دت‍ق‍ی‌، ۱۲۸۸ - -- خ‍اطرات‌

‏موضوع

:

ق‍ی‍ام‌ م‍س‍ج‍د گ‍وه‍رش‍اد، ۱۳۱۴

‏موضوع

:

ای‍ران‌ -- ت‍اری‍خ‌ -- پ‍ه‍ل‍وی‌، ۱۳۲۰ - ۱۳۰۴ -- ج‍ن‍ب‍ش‍ه‍ا و ق‍ی‍ام‍ه‍ا

‏رده بندی کنگره

:

‏‫DSR۱۴۸۶/ب۸۷آ۳ ۱۳۷۸

‏رده بندی دیویی

:

۹۵۵/۰۸۲۲۰۹۲

‏شماره کتابشناسی ملی

:

م‌۷۸-۶۲

و در صفحه۵این کتاب دستخط شیخ بُهلول برای اجازه طبع کتاب «در هر تعداد» منتشر شده است.

برای اینکه ببینید این واقعه حداقل برای شخص راوی‌اش چقدر سرنوشت‌ساز و مهم می‌تواند باشد باید دانست که بهلول بعد از واقعه گوهرشاد مجبور می‌شود۳۶ سال از وطن دور باشد. می‌گوید «همیشه هرکس که با بنده ملاقات می‌کند از تفضیل جنگ مسجد گوهرشاد، که در ۱۹ سرطان سنه ۱۳۱۴ شمسی موافق ۱۰ الی دوازدهم ماه ربیع‌الاثانی واقع شد و باعث بیرون رفتن بنده از ایران به مملکت افغانستان گردید جویا می‌شود، ولی بنده از ان تاریخ تاکنون به سبب تسلط حکومت ظالم پهلوی قادر به شرح دادن این واقعه نبودم.» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۳)

فارغ از واقعه‌ای که اتفاق افتاده ببینید فشاری که روی یک شخص است که در واقعه‌ای بوده جوان بوده و پیر شده و بخاطر دو روز واقعه ۳۶ سال مجبور است خارج باشد. نظر خود بهلول درباره روایتی که درباره‌اش کردند چیست؟ «لهذا هرچه خواستند گفتند و نوشتند و نشر کردند و قضیه را نود درصد برخلاف واقع به مردم نشان دادند» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۳) و جالب است که همین چیزی که نوشته درباره اوسنه گوهرشاد هم صدق کرد.

بهلول اول کتاب می‌گوید برای اینکه بدانید چرا آن اتفاق افتاد باید مقداری از حوادث زمان رضاشاه پهلوی از ماه آذر (۱۳۰۴) که سال اول پادشاهی اوست تا ۱۳۱۴ که سال جنگ مسجد گوهرشاد است را بدانید. اوایل سال دوم رضا شاه این اعلامیه را نشر کرد: در زمان‌های پیش، که علماء و آخوندها به عنوان امربه معروف و نهی از منکر مزاحم مردم می‌شدند، دولت ایران ضعیف بود و قدر اجراء هر کار را نداشت امروز دولت کاملا قوی و بر اوضاع کشور مسلط است هر کاری که مفید و صلاح مملکت باشد خود حکومت اجرا می‌کند.

در اثر این اعلامیه اعتصاب‌ها، تظاهرات، دکان‌بندی‌ها شعارهائی شبیه به تظاهرات عصر حاضر آیه‌الله‌العظمی خمینی در سراسر مملکت جاری شد. ولی رضاشاه پهلوی با یک نقشه شیطانی تظاهرات را بدون جنگ و خونریزی آرام کرد. در پنج شهر بزرگ ایران: مشهد، قم،اصفهان، تبریز، شیراز که از آنها می‌ترسید تلفن و تلگراف زد و گفت شماها مثل سابق امر به معروف و نهی‌ازمنکر کنید و کسی مزاحمتان نمی‌شود. علماء هم به فکرشان نرسید که به شاه بگویند تو اعلامیه رسمی دادی و منع کردی، الان هم باید اعلامیه رسمی بدهی و منسوخش کنی. وقتی این پنج‌تا شهر آرام شدند، دولت شهرهای دیگر را با زور سرنیزه و شهربانی‌ها آرام کرد و بعضی طلاب و وعاظ را زندانی کرد. این از نقشه‌کش بودن رضاشاه. یک شخصی بود به اسم حاج میرزا نورالله اصفهانی، برادر آن اقای نجفی که در جنگ مشروطیت ایران فعالیت داشت. حاج میرزا نورالله بسیار ثروتند بود، آنقدر که می‌توانست یک لشکر بیست‌هزار نفری را  نفقه بدهد و مردم مسلح بختیاری از او اطاعت داشتند. بعد از نشر اعلامیه امر به معروف و نهی از منکر حاج میرزا نورالله می‌رود قم تا با شیخ عبدالکریم حائری یزدی شاه را منصرف کند و اگر شاه قبول نکرد علیه او جهاد کنند. وقتی می‌رود قم علماء و طلبه‌ها از هر طرف می‌روند به دیدارش و در قم هنگامه بزرگی برپا می‌شود. شاه می‌ترسد و تیمورتاش وزیر دربارش را می‌فرستد قم تا علماء را ساکت کند. نظر بهلول درباره تیمورتاش خیلی بامزه است. و انقدر باهاش مخالفت دارد که می‌گوید دوست دارم درباره او یک کتاب مفصل بنویسم و منتشر کنم. وقتی تیمورتاش وارد منزل حاج نورالله می‌شود، حاجی را می‌بیند که همراه با صد طلبه توی یک حجره بزرگ نشسته بر صدر مجلس و حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی دارد او را باد می‌زند. تیمورتاش وقتی به حجره می‌رسد نه کسی بهش احترام می‌گذارد و نه کسی بهش جا می‌دهد تا بنشیند. تیمورتاش می‌گوید آقایان. شاه مرا فرستاده و می‌گوید علماء از من شکایت دارند. من که به میل خودم کاری نکرده‌ام و نمی‌کنم. هرچه وکلای مجلس تصویب می‌کنند من اجرا می‌کنم. حاج میرزا نورالله همان طور که تکیه داده بوده پای خود را بلند می‌کند و با کف پا به او اشاره می‌کند و می‌گوید: برو آن کافر را بگو که مجلس شورا را به رخ ما نکشد. این مجلس برادرم آقای نجفی درست کرده من هر وقت بخواهم خرابش می‌کنم، این مجلس پیش ما اندازه پوست پیازی حیثیت ندارد ما پیرو قرآنیم نه پیرو قانون اروپاییان. تیمورتاش به تهران باز می‌گردد چون نزدیک بود جهاد برپا بشود، چون هنوز نظام وظیفه در ایران جاری نشده بود. نورالله برای جهاد آماده می‌شده که مرض الهی پیدا می‌شود و رضاشاه به وسیله یک دکتر او را مسموم می‌کند و انالله و انا الیه راجعون. در آن سال عید نوروز در شب ۲۷ ماه مبارک رمضان زنان زیادی در آنشب از تهران به قم آمدند که ساعت تحویل را اطراف حرم معصومه بگذرانند، رضا شاه هم زن خود را به همین عنوان می‌فرستد و به او دستور می‌دهد در قم بی‌حجاب حرکت کند تا زنها به بی‌حجابی آشنا شوند. زنِ شاه بی‌حجاب سر بام حرم حضرت معصومه بالا رفت، و دور گنبد و قبه حضرت قدم می‌زد، حاج‌شیخ محمد تقی بافقی با چند طلبه به بام می‌روند و او را از بی‌حجابی منع می‌کنند. زن شاه هم از بام به منزل متولی روضه فرار می‌کند و تلفن می‌کند به شاه که تو قم را امنیت نکردی مرا آنجا می‌فرستی، ملاها می‌خواهند مرا بکشند. شاه شب ۲۸ رمضان با یک فوج منظم و مجهز به طرف قم حرکت می‌کند، و فوج را در منظریه شش فرسخی قم نگه می‌دارد و می‌گوید تنها می‌روم شهر، شما گوش به آواز باشید اگر صدای تفنگ شنیدید به شهر حمله کنید. شاه درست ساعت دو و نیم بعد از نصف شب که می‌دانست مردم به سحری خوردن مشغولند، یکراست می‌رود حرم حضرت معصومه و شیخ محمدتقی بافقی یزدی را وسطِ نماز تهجد مثل گربه‌ای که جوجه را بگیرد و فرار کند، گرفت، تو ماشین خود انداخت و به تهران برگشت و مقصود شاه هم با نقشه‌کشی بی جنگ پایان می‌یابد. در همین سال جناب حاج میرزا صادق آقای تبریزی که اعلم علماء تبریز بود، به امر شاه به قم تبعید شد و آنجا تحت مراقبت بود. در این اوقات من- بهلول- در سبزوار بودم و پیش پدرم شرح لمعه و قوانین و مغنی می‌خواندم. کتاب‌های دیگر را قبلا در گناباد پیش پدرم خوانده بودم. علت اینکه پدرم با من به سبزوار آمده بود این بود که من مخالف صوفیه گناباد بودم و در همه منبرهای خودم از آنها بدگوئی می‌کردم. چندبار هم قصد کشتن من را کردند و پدرم می‌خواست از آنها دور باشم. پدرم بهم می‌گفت تو برای کارهای بزرگ‌تری پیدا شدی و اگر دُرست دَرست را بخوانی و مجتهد بشوی می‌توانی به دین خدمتهای بزرگی بکنی. او به من می‌گفت: وظیفه تو در این سن جوانی که خوب درس خوانده‌ای، و حافظه فوق‌العاده قوی داری درس خواندن و مجتهد شدن است، نه منبر رفتن و به این و آن بد و خوب گفتن. یکی از اسباب اینکه پدرم در این اواخر مرا به سبزوار آورد، این بود که در گناباد واعظ مشهوری شده بودم و به سبب اشتغال به منبر و موعظه از درس پس مانده بودم. پدرم در سبزوار به من اجازه‌ی منبر نداد، و مردم سبزوار هم از منبری بودنم خبر نداشتند، درس من در آن نه ماه خیلی پیش رفت، ولی مردم سبزوار کم‌کم از منبری بودنم خبردار شدند و پدرم را واداشتند در تعطیلی ماه رمضان من برایشان منبر بروم و بعد از آن باز منبری مشهوری در سبزوار شدم. اگر از اول منبری نمی‌شدم با حافظه فوق‌العاده‌ای که دارم درس می‌خواندم امروز اول عالم بزرگ اسلام می‌بودم، و شاید در علوم جدیده هم یک پروفسورِ بین‌المللی می‌شدم، اما خواهرم که واعظ زنانه  بود و هفت سال از من بزرگتر بود من را به رشته منبر انداخت و از هفت‌سالگی تا چهارده‌سالگی روضه‌خوان مجلس زنانه و بعد مردانه شدم. همان ماه رمضان که بعد از نه ماه ترک منبر دوباره منبر را شروع کرده بودمدر شب بیست و هشتم، واقعه حاج شیخ محمدتقی بافقی یزدی پیش آمد و چندماه قبلش هم که حاج نورالله شهید شده بود. و همان اوقات تبعید حاج میرزا صادق تبریزی. خبر وقایع توی سبزوار پیچید  و به گوش من هم رسید. البته این واقعات در سبزوار از آن اندازه که بود چرب‌تر و شورانگیزتر گفته می‌شد. شنیدن این سه واقعه نفرت شدیدی از رضاشاه توی دلم تولید کرد و تصمیم گرفتم تا آنجا که بتوانم با این شاه کافر ظالم مخالفت کنم.

و اگر بتوانم او را از ریشه بربیاندازم، اما حیثیت علمی‌ام برای قیام در مقابل شاه کم بود. زیرا شخصی که بخواهد در مقابل شاه قیام کنداگر اعلم مسلم بالکل نباشد باید حداقل مجتهد باشد. و من یک طالب شرح لمعه‌خوان بودم و لیاقت این کار را نداشتم. ولی آماده بودم هر وقت مچتهد بزرگی در مقابل شاه قیام کند او را یاری بدهم.البته در منبرها تا جائی که می‌توانستم و می‌دانستم به زد و خورد نمی‌رسد از اجرائیات خلاف شرح دولت و ماموریتش بدگوئی و انتقاد می‌کردم. در محرم همان سال واقعه دیگری رخ داد که مرا عملا وارد میدان مبارزه ساخت.

مخالفت با یک جشن بزرگ دولتی در سبزوار: رضاشاه اران، امان‌الله خان شاه افغانستان و مصطفی کمال پادشاه ترکیه سه دوست صمیمی بودند و در انگلستان با هم عهد بستند که ممالک خود را به صورت کشورهای اروپائی درآورند، حجاب و دین و روحانیت را از مملکت خود بردارند و زنا و شراب و باقی محرمات دینی را رواج بدهند[!]. امان‌الله ناکام ماند و او را از افغانستان بیرون کردند. یک نفر سقازاده حکومت را دست گرفت و بعد از نه ماه نادر نامی که قبلا سپهسالار امان‌الله بود ان سقازاده را کشت و مملکت را گرفت، و بعد از چهارسال او را کشتند و پسرش محمدظاهر شاه شد، و اخیرا پسر عموی ظاهر شاه که داود نام داشت محمد ظاهر را از مملکت بیرون کرد و کشور را گرفت، و رئیس جمهور شد و اخیرا قدیر ترکی داود و داوزده نفر فامیلش را کشت و قدرت را به دست گرفت و او را هم کشتند و فعلا امین روی کار است تا دیده شود آینده چه خواهد شد.

امان‌الله با خانمش همراه رضاشاه پهلوی شدند، رضاشاه آنها را از مرز بازرگان ترکیه وارد ایران کرد و از تبریز و .. و مشهد عبور داد و از راه تربت‌جام به وطنشان فرستاد. مقصود رضاشاه از گردش امان‌الله‌ خان با زن بی‌حجابش در شهرهای ایران پیشرفت رفع حجاب بود، و در عین حال می‌خواست که زنهای مملکت با رفع حجاب انس بگیرند و در عین حال جواب مقدسین را هم بتواند بدهد که اگر ازش گلایه کردند بگوید زن من که بی‌حجاب نشده، زن پادشاه افغانستان است. در این سفر تیمورتاش همسفر و مهماندار امان‌الله خان بودو به شهری می‌رسیدند باغ ملی آن شهر را زینت می‌کردند و جشن می‌گرفتند و یک‌دوساعت از آنها پذیرایی می‌شد و در این پذیرائی شراب ‌خوری و رقص زنان فاحشه و انواع منکرات و ممنوعات شرع اجرا می‌شد. اتفاقا ورود امان‌الله به سبزوار مصادف با شب اول محرم آن سال بود، باغ ملی سبزوار را آیین بستند و مشروبات الکلی و زنان رقصنده را برای پذیرایی از امان‌الله اماده کردند، آینه‌ها و فرشها و عکسها که بر در و دیوار و درختها نصب شده کاملا به آینه‌بندی شهر شام در ساعت ورود اهل بیت به آن شهر شباهت داشت. اشخاص متدین و باناموسِ سبزوار محرمانه گریه می‌کردند ولی جرات مخالفت نداشتند. من که از واقعاتِ پیش غمگین و دشمن دولت بودم، در آن روز انقدر دلتنگ شده بودم که با شدت گرسنگی نمی‌توانستم ناهار بخورم. به پدرم دلیلش را نگفتم چون می‌دانستم بخاطر مسلک حِکمی که داشت به من اجازه دخالت نمی‌داد و از دست مادرم هم غیر گریه کاری ساخته نیست. آن روز به منزل پنج‌نفر از پیش‌نمازهای سبزوار رفتم و به آنها گفتم قیام کنندتا من هم انها را همراهی کنم، ولی هیچکدامشان حاضر نشدند و همه گفتند دخالت کردن در کارهای سیاسی دولت در حکم انتحار  و خودکشی است و شرعا و عقلا حرام است. بعد از آنکه از همه‌جاغ ناامید شدم ساعت چهار بعد از ظهر شخصا رفتم باغ ملی سبزوار و آن منظره را تماشا می‌کردم و آهسته‌آهسته می‌گریستم. دیده شدن من آنجا برای خیلی‌ها عجیب بود. زیرا هیچ‌وقت هیچکس من را در آنجا ندیده بود. هر کسی که مرا می‌دید پیش می‌آمد و می‌گفت: آقای شیخ، خیلی عجیب است که شما به این منطقه آمده‌اید و من در جواب می‌گفتم: من به تماشا نیامده‌ام، من تاسف دارم که چرا باید شب اول محرم شهر ما مثل شهر شام زینب شود، و دشمنان دین در این باغ عیش کنند. با هر کس این حرفها را می‌گفتم تصدیق می‌کرد و می‌گفت: حقیقتا کار بدی است، اما علاج ندارد و نمی‌شود چیزی گفت، در حدود ساعت پنج‌ بعد از ظهر اندازه صد و پنجاه نفر اطراف من جمع شده بودند و همه با من همنوا و معترض بودند. من گفتم: عجیب است که همه به بدی این کار اقرار دارید و هیچ غیرتی از خود نشان نمی‌دهید. یکی گفت: وظیفه علماء است گفتم اگر من من هم که یک مجتهد نیستم قیام کنم با من همراهی می‌کنید؟ گفتند بله، ما تو را از مجتهدین شهر خود محترم‌تر می‌دانیم، گفتم: دو نفر شجاع برود و به شهردار سبزوار بگوید یک دسته از مومنین در باغ ملی جمع شدند و با شما کار دارند، شهردار که می‌دانست چکارش دارند قضیه را به رئیس شهربانی سبزوار گفت و درخواست امداد کرد. رئیس شهربانی به شهردار گفت برو ببین چه می‌گویند و خاطر جمع باش پلیس به کمکت می‌فرستیم. شهردار آمد و به ما گفت: آقایان چه می‌گویید؟ من گفتم: به نام دین و وجدان از تو می‌خواهیم که این بساط را جمع کنی، چون شب اول محرم در شهر شیعه نباید جشن و آینه‌بندی باشد. شهردار گفت: این بساط به امر اعلیحضرت پهلوی برای پذیرایی از اعلیحضرت امان‌الله خان شاه افغانستان گسترده شده و هیچ‌کس حق مداخله نداردف و اگر شما این حرفها را می‌زنید به رئیس شهربانی می‌گویم از شما جلوگیری کند. در همین حال دونفر پلیس از طرف شهربانی پیدا شدند و به طرف ما می‌آمدند، ولی پیش از اینکه به ما برسند پلیس دیگری از عقبشان آمد و به آنها چیزی گفت و هر سه به طرف شهربانی برگشتند. بنده از این منظره فهمیدم شهربانی شکست خورده است.  قوت قلبم زیاد شد و به اطرافیان خودم گفتم: اکنون که شهردار حاضر نیست این بساط را بربچیند شما آن را بربچینید. برادرزن من که اسمش عبدالوهاب بود و خیلی متدین و با جرات بود پیشدستی کرد و یک شیشه برق را به زمین زد و شکست، شهردار مضطرب شد و با صدای لرزان گفت: آقایان بی‌نظمی نکنید، ما خودمان بساط را جمع می‌کنیم. گفتم: پانزده دقیقه مهلت دارید که ما به مسجد برویم و نماز بخوانیم و برگردیم، اگر این بساط باقی بود هر کاری که می‌خواهیم انجام خواهیم داد، این حرف را گفتم و با جمعیت خود به مسجد رفتیم و نماز خوانده برگشتیم. در رفتن تقریبا دویست الی صد نفر بودیم، ولی در برگشتن در حدود پنج‌هزار نفرهمراه ما بودند، زمانی که برگشتیم اثری از جشن باقی نبود، به امان‌الله خبر داده بودند که نظم سبزوار به هم خورده و او هم با تیمورتاش میزبانش از شاهرود به کمال عجله آمدیند و گذشتند و تا نیشابور هیچ‌جا توقف نکردند، بنده خوشحال به خانه آمدم و تمام قضیه را به پدر و مادرم گفتم و با خوشحالی کامل و اشتهای تمام نان خوردم. در این وقت برایم معلوم شد که بنده آن قدر که خود را کوچک می‌بینم کوچک نیستم و دولت آن قدر که مردم او را بزرگ می‌دانند بزرگ نیست. آن ساعت تصمیم گرفتم که در اولین فرصت ممکن به قم سفر کنم و در قم به یاری علماء آماده باشم تا اگر جنگی بین علماء و دولت واقع شد به یاری آنها قیام کنم.

این آدم قبل از گوهرشاد تجربه‌ی باغ ملی سبزوار را داشته.

در آن اوقات در سبزوار مشهور بود که مصطفی کمال پادشاه ترکیه جمعی از علماء مخالف خود را به دریا ریخته و غرق کرده و رضا شاه هم می‌خواهد علماء را غرق کند و شهر قم در محاصره نظامی قرار گرفته است. من پیاده از سبزوار به طرف قم حرکت کردم. دولت قانونی وضع کرده بود که مسافرت از هر شهر ایران به شهر دیگر مثل مسافرت به کشورهای خارجه باید با جواز سفر و گذرنامه باشد و لازم بود شناس‌نامه خود را با دونفر ضامن به شهربانی ببرد و آن دونفر ضامن شوند که این شخص مسافر برخلاف امر دولت حرکتی نخواهد کرد و من نمی‌خواستم چنین ضمانتی به دولت بدهم. یک ماه و نیم مسافت بین سبزوار تا قم را طی کردم. دزدها در بین دامغان و سمنان رخت‌هایم را بردند و البته بعد از آنکه رئیس دزدها در سمنان در یک مسجد پای من نشست و مرا شناخت، و مقصدم از مسافرت را فهمید حکم کرد رخت‌هایم را پس دادند. پس از ورود به قم فهمیدم که آنچه در سبزوار شنیده بودم اکثرش دروغ و مخالف حقیقت بوده است. شهر قم به حالت عادی بود و علماء و طلاب به کارهای خود مشغول بودند. حاج شیخ عبدالکریم پیش دولتی‌ها محترم بود و گاهگاهی در بعضی موضوعات مهم با شاه مکاتبه هم داشتند، من‌جمله از شاه خواسته بودند که شهر قم و حومه‌اش از نظام وظیفه معاف باشند، و شاه هم قبول کرده بود، ولی بعد از چندماه آنقدر شراب‌خوری و بی‌بند و باری در بعضی جوانان قم دیده شد که حاج شیخ عبدالکریم از شاه خواستند که نظام وظیفه را در قم جاری کند، تا جوانان بی‌بندوبار از کوچه و بازار جمع شوند. واقعه شهادت حاج‌میرزا نورالله و واقعه حاج شیخ محمدتقی بافقی کهنه شده بود، و کسی از آنها یاد نمی‌کرد. در این وقت در قم هیچ جهادی نبود، بنده به فکر افتادم بهتر این است که در این حال آرامش درس‌های خودم را پیش ببرم. و در عین حال آماده باشم که اگر جهادی رخ داد شرکت کنم. یک‌سال و نیم در قم ماندم. در عین حال شب‌های جمعه و تعطیلی برای موعظه به دهات اطراف قم می‌رفتم. در بیست و پنج ده از دهات قم رسوخ کامل پیدا کرده بودم. مردم دهات که بعضا اسلحه هم داشتند را آماده‌باش می‌کردم که اگر در قم جنگی شد به همراهی بنده به یاری علماء بشتابند.

بهلول وقتی می‌بیند تا آخرین لحظه در مقابل دولت[شاه] باید مقاومت کند زنش را طلاق می‌دهد تا برای کارهای انقلابی آزادتر باشد و اگر جنگی پیش بیاید آن زن بی‌گناه گرفتار شکنجه و زندان نشود. «زنم را بعد از مشورت با خود او طلاق دادم، بعد از گذشتن عده، یکی از دوستان سبزوار خود را که سیدی قالی‌باف بود و زنش تازه مرده بود وادار کردم او را بگیرد.(صفحه۴۴ خاطرات بهلول)

شاه می‌خواست قبرستان بزرگ قم را باغ ملی کند. شب اولی که می‌خواستند کار باغ ملی را شروع کنند، به اندازه بیست متر مربع زمین را کندند و صاف کردند و خاک نرم ریختند و یک تعداد نهال کاشتند، بنده که بیشتر با مشورت بعضی از علماء و مقدسین قم قم برای این کار آماده شده بودم، ساعت دو نصفه شب با سی نفر از دوستان دهاتی بر آنها هجوم آوردیم و تمام نهال‌ها را کنده و با خود بردیم، رئیس شهربانی قم بعد از تفحص و تفتیش زیاد فهمید که این کار، کار من است. به فکر افتاد مرا دستگیر کند. ولی طرفداران من را پنهان کردند، و نتوانستند عملیات تخریبی مرا متوقف سازند، و بنده سه‌ماه زمستان آن سال در قم و دهات قم مخفی بودم. از یک ده به ده دیگر و از یک کوچه به یک کوچه دیگر منتقل می‌شدم، و بعضی اوقات که مجالس بزرگ و با شکوهی به سبب مرگ یا عروسی کدام عالم بزرگ و امثال آن منعقد می‌شد و یقین می‌کردمکه در آن مجلس بزرگ دولتی‌ها از ترس انقلاب عمومی جرئت دستگیر کردن مرا ندارند به صورت ناگهانی داخل مجلس می‌شدم و بالای منبر می‌رفتم و هرچه می‌خواستم به شاه و طرفدارانش می‌گفتم و باز به چای اختفایی خود برمی‌گشتم. این جنگ تخریبی بین من و رئیس شهربانی قم پنج‌ماه طول کشید. برای اینکه بگویم با چه جانوری آن پنج‌ماه روبرو بودم برای نمونه یکی از کارهایش را می‌گویم. شش ماه قبل از نوروز آن سال این رئیس شهربانی که یکی از باهوش‌ترین و فعال‌ترین روسای شهربانی عصر رضاشاه پهلوی بود، در قم اعلان کرد که هرکسی تا صبحِ نوروز امسال کلاه پهلوی و کت و شلوار نپوشد پنجاه ریال جریمه می‌شود، و پنجاه ضربه شلاق می‌خورد.مردم قم به این اعلانها توجهی نکردند، صبح نوروز رسید و هیچ‌کس لباس پهلوی نپوشید، رئیس شهربانی به بازار آمد و دید هیچکشی به حرفش گوش نکرده. و می‌ترسید اگر هر بازاری را تعقیب کند احتمال داشت دیگران به یاریش قیام کنند و رضاشاه هم به او تاکید کرده بود که کارها را طوری اجرا کند که اخلال بوجود نیاید. یک مرتبه چشمش به یک نفر دزد تریاکی بی‌نماز افتاد که منفور تمام مردم قم بود، و چون رئیس شهربانی مطمئن بود هیچکس از این دزد طرفداری نمی‌کند او را به حضور خواست و بهش گفت: پدرسگ جاکش قرمساق چرا لباس پهلوی نپوشیدی؟ و بعد او را چند ضربه شلاق زد و به دست پلیس داد و گفت: او را ببرید و یک دست کلاه پهلوی و کت و شلوار نو بپوشانید، رها کنید، و پول کلاه و کت را هم از جیب خود داد. تمام مردم قم از این کارش به وحشت افتادند و ترسیدند نکند بی‌آبرو بشوند. همان روز در شهر قم تقریبا هزار و پنج‌صد نفر لباس و کلاه پهلوی پوشیدند. من از اول آذر تا آخر فروردین با این شخص مقابله کردم اما از طرف علماء هیچ قیامی نشد و هوا هم گرم می‌شد و مخفی ماندن در آن هوای گرم مشکل بود، این شد که نیمه اردیبهشت آن سال قم را ترک کردم و به سبزوار برگشتم.

بعدش سفرهای گسترده‌ای را شروع می‌کند به بسیاری از شهرهای ایران و منبرهای موثر و موثری می‌رود. تبلیغ در علیه دولت در شهرهای ایران و نقشه‌کشی برای انقلاب اساسی.

بنده در ضمن این سفرها یک مقصد مخفی مهم داشتم و آن مقصد این بود که می‌خواستم خود را به اهل تمام شهرهای ایران معرفی کنم، و بعد در مقابل دولت قیام کنم، تا در وقت رسمی اهل ایران مرا یاری کنند.(صفحه۴۸ خاطرات سیاسی بهلول)بنده این نقشه خود را در جنوب و غرب ایران کاملا اجرا کردم و اهالی شهرهای این قسمت را با خود بسته ساهتم، و همه مرا می‌شناختند. دوست می‌داشتند، ولی با اهالی سمت شمال و شرق یعنی: رشت و مازندران و تبریزو کردستان و ترکمن‌صحرا و نواحی آن آشنایی نداشتم.(صفحه۴۸ خاطرات سیاسی بهلول)

اگر جنگ مسجد گوهرشاد به صورت ناگهانی پیش نمی‌آمد و بنده دوسال دیگر به مسافرت‌های خودم دوام می‌دادم، و مناطق شمال را، مثل مناطق تحت نفوذ خودم در می‌آورد، و بعد به قیام رسمی دست می‌زدم، تا ممکن بود که دشمن بر من غلبه شود و انقلاب بنده مثل انقلاب عصر حاضر صد در صد کامیاب می‌شد.

۱۲۰ تا ۱۲۷ (فصل ۳۶ اوسنه گوهرشاد، « خاطرات یک راوی[یا خاطرات شیخ بهلول) خاطرات بهلول است از واقعه گوهرشاد به قلم و ادعای سعید تشکری و صفحه‌های ۱۳۲ تا ۱۳۹(فصل ۳۸) هم ادامه آن خاطره از همان شیخ بهلول.

حادثه گوهرشاد مکانش صحن گوهرشاد است، آدم و قهرمان داستانش بهلول و دیگر آدم‌های ماجرایش، آدمهای آن روز. از روی منبع اصلی که خاطرات خودِ بهلول باشد، که خوشبختانه در فُرمتِ خاطره‌گوییِ تاریخ شفاهی با لحن و ادبیاتِ خودش ثبت و منتشر شده، به سرعت، با فصل ۳۶ و ۳۸ اوسنه گوهرشاد مقایسه‌اش می‌کنم تا ببینیم فیکشنِ سعید تشکری، با به ظاهر نانفیکشنِ خودِ بهلول از ماجرا، چقدر فاصله زیادی با هم دارند.

اول برویم سراغِ تصویری که قرار است اوسنه گوهرشادِ سعید تشکری، با انتخاب کلمه‌ها و اصطلاح‌ها و جمله‌ها، و جنسِ روایتش از واقعه بدهد. اول اینکه اسم فصل را گذاشته «خاطرات یک راوی...». در ریاضی کلاسیک است که هر نفر یک نفر محسوب می‌شود، اما در جهانِ داستان آیا هر یک نفر فقط یک‌نفر است؟ قهرمان و شناخته شده‌ترین آدم یک واقعه یک راوی است و مثلا کسی که در حاشیه‌ی آن واقعه سه‌سالش بوده و چیزهایی مبهم را به خاطر می‌آورد هم یک راوی است؟ این نگاه که از ناخودآگاه می‌لغزد روی قلم یا انگشتانِ تایپ، غیر داستانی و خُشک است. سعید تشکری به بهلولِ گوهرشاد می‌گوید «یک راوی». تازه یک راویِ سه نقطه. و چون حتا واقعا ایده و حرفی هم برای گفتن ندارد توی [] می‌نویسد [یا خاطرات شیخ بهلول]. ببینیم خاطراتِ شیخ بهلول را حداقل مماس با دهان و ذهن و زبانِ شیخ بهلول می‌نویسد و تعریف می‌کند؟ یا فراتر از آن؟ که نه. یا خیلی محقرتر از آن؟ آری. و بدتر از آن با تحریف واقعه تاریخی. حواسم به این هست که قرار نیست نعل به نعل هرچه بهلول روایت کرده روایت شود. اما حواسمان به این هم باید باشد که پرسونالیتی و کاراکترِ به «شخصیت» رسیده‌ی شخصِ شخیصِ بهلول هم، مخصوصا در داستانی که قهرمانش خودش است، نباید بخاطرِ ناشیانه نوشتن از بین برود. فرق داستان و غیر داستان را ببینید.

تشکری از جانبِ بهلول می‌نویسد:

«وقتی خبر دستگیری آیت‌الله قمی رو شنیدم خواستم خودم رو به مشهد برسونم و با مردم و علما همدردی کنم. شاید راه چاره‌ای می‌جستیم.»

همدردی؟ شاید راه چاره‌ای؟ این‌ها آنهم در همین ابتدا مطلقا ادبیاتِ ذهن و دهان و نیت و برنامه‌ریزی‌های بهلول نبوده.

مقایسه کنید:

بنده که از سالها پیش انتظار چنین خبری را داشتم، و آماده چنین خطری بودم تا این خبر را شنیدم از جا جستم و در مدت دوازده‌ساعت خود را به مشهد رساندم. (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۵۲ )

بهلول در تمام آن‌سالها مطلقا مترصّدِ آن لحظه بوده.

تشکری در ادامه می‌نویسد: «رفتن به مشهد علی‌رغم قانون جواز سفر در اون ایام برام کار سختی نبود. توی ماشینی می‌نشستیم و تا نزدیکی پاسگاه هر شهر می‌اومدم. نزدیک پاسگاه از ماشین پیاده می‌شدم و همین‌طور هر شهر رو می‌گذروندم تا خودمو رسوندم به مشهد.

چهارشنبه‌شب رسیدم. از گوشه‌وکنار و قبل از رسیدن به مشهد اتفاق‌هایی که افتاده و اوضاع شهر رو شنیده بودم. اصرار پاکروان، استانداری که چند وقت پیش با زن‌فرنگی‌ش به مشهد اومده برای اجرای حکم شاه و مخالفت علما و برگزاری جلسات متعدد و مخفیانه‌ی اون‌ها برای مقابله با طرح کشف حجاب. بعد هم دستگیری و حصر آیت‌الله قمی در شهرری. برای همین مستقیم به خونه‌ی آقای قمی رفتم تا اطلاعات دقیق بگیرم و حال ایشون رو از همسر محترمشون جویا بشم. همسر آیت‌الله باز هم ماجراهای مشهد رو برام توضیح دادن. گفتن آقای قمی به عنوان نماینده روحانیون و علما و بزرگان مشهد، برای انصراف شاه از رفع حجاب و نشر کلاه به تهران به اختیار رفتن اما شاه نه وقت ملاقات داده و نه اجازه‌ی بازگشت، و ایشان رو در باغی تحت مراقبت گرفتن. شهربانی مشهد هم دستور داره طرفداران مهم آقا رو دستگیر کنه. حتی این بانوی گرامی گفتن توهم در معرض خطری و فرمان دستگیری بزرگان وعاظ مشهد هم صادر شده، پس مراقب خودت باش.»

انقدر ادبیاتِ دهان و ذهن و واقعیت بهلول با چیزهایی که تشکری آگاهانه در تحریف بهلول نوشته متفاوت است که تا جمله را نشان ندهم نشان داده نمی‌شود. بهلول، به عنوان راویِ روایت خودش، تا لحظه فرار از ماجرای گوهرشاد، اصلا کاری موثر با پاکروان ندارد. پاکروان مساله تشکری است، که آن هم نیست. اینکه نویسنده مساله خودش را به دروغ مساله راویِ اصلی یک ماجرایی عنوان کند، نویسنده را کذاب و مقطعِ تاریخ را تحریف می‌کند. حالا در کنارِ اینها چرا ادبیاتِ دهانِ یک شخصیت تاریخی را تحریف می‌کند؟ بهلول ادبیات خاص خودش را دارد. چرا تشکری از دهانِ بهلول خطاب به خانم آیت‌الله قمی می‌نویسند «همسر محترم ایشون»؟ «حال ایشون رو از همسر محترمشون جویا بشم.» جویا بشم این وسط چه هست؟ اینها در نثر خیلی مهم است. وقتی نویسنده، عامدانه یا ناشیانه، نثر و لحن و لفظ یک شخصیت تاریخی را تغییر می‌دهد، اساسا دارد یک‌ شخصیت دیگری را به مخاطب‌ها معرفی می‌کند. طرز حرف زدن یا خاطره‌گویی هر کسی یکی از قطعاتِ مسلمِ تصویر آن شخصیت در ملاِ مخاطب است. چرا می‌نویسد همسر محترمشون؟ و «این بانوی گرامی»! چون آن آدم بهلول نیست، سعید تشکری است. چون انقدر از ماجرا دور است که نمی‌تواند بنویسد: «زن آقا به من گفت ...». و البته بهلول همیشه شخصِ آیت‌الله قمی را همیشه با القاب و دقیق خطاب می‌کند.

تشکری در ادامه می‌نویسد: «تصمیم گرفتم پنج‌شنبه و جمعه توی مشهد بمونم. یعنی این یه نیت همیشگی من بود که اگه به شهری می‌رسیدم که اولاد رسول خدا اونجا دفن بودند، حتما تا شب جمعه برای زیارت تو اون شهر می‌موندم و بعد اون شهر رو ترک می‌کردم. شیراز و قم، نجف و کربلا، هرجا که امام یا امام‌زاده‌ای بود، برنامه‌م همین بود. اون‌موقع هم تصمیم گرفتم بمونم و عصر جمعه راهی تهران بشم و به هر شکل ممکن، آقای قمی رو ملاقات کنم.»

آیت‌الله قمی که بارها حتی بهلول آیت‌الله‌العظمی خطابش می‌کند را با دهانِ نویسنده، به ظاهر برای داستانی‌شدن، آقای قمی خطاب کردن ساده‌انگاری محض است. بهلول در روایتی که راوی‌اش است با هوشِ زیاد دارد آدمی که یک ضلعِ جنگِ گوهرشاد بخاطر «ناپدید شدن»ایشان اتفاق افتاده و به آن تکیه دارد را بهشدت احترامِ لفظی می‌کند تا آن‌سمتِ اصلِ ماجرای گوهرشاد به قدر کافی سنگین باشد، همینطوری دارد هی نمی‌گوید آیت‌الله‌العظمی قمی. تا اینجا بهلولی می‌بینیم انگار با هیچ پیشینه‌ای، که خبردار شده آیت‌الله قمی را گرفتند، او برای همدردی و شاید! راه چاره‌ای به مشهد آمده، الان هم میزانسنِ تشکری این است که مساله بهلول این است که حالا که تا اینجا آمده: زیارت و ... خواهیم دید اولویت برای بهلول چه بوده. 

تشکری در ادامه می‌نویسد: «توی حرم و مشغول زیارت بودم که دونفر بی‌لباس قزاقی و شهربانی، نزدیکم اومدن و گفتن شهربانی شما رو خواسته، باید با ما بیایی. خواستم بی‌مخالفت با اون‌ها برم، پس دنبالشون راهی شدم. چند نفر مشهدی که ماموران رو شناختن پا پیش گذاشتن که من رو نبرن. وقتی مردم رو در مخالفت با اون‌ها دیدم، اجازه خواستم اون لحظه باهاشون نرَم و گفتم خودم رو شنبه به شهربانی معرفی می‌کنم. اما اون‌ها قبول نکردن و میون اصرار اون‌ها و اکراه مردم، بلوایی درست شد.»

ببینیم واقعا خودِ بهلول در خاطره‌گویی‌اش شیواتر، داستان‌تر، و درست روایت کرده یا سعید تشکریِ اوسنه، با تحریف، از زبانِ بهلول؟ اولین تحریف مسلم اینکه آنروز دو نفر نیامدند سمت بهلول، یک‌نفر بوده. نگران این نباشید که ممکن است سعید تشکری ممکن است از روی یک متنِ دیگر غیر از متنی که من به بهلول ارجاع این تکه‌ها را نوشته، کافی است این فصل را با این متن یک‌دور بخوانید می‌بینید روی الگو گذاشته و البته تحریف. این تحریف دیگر آگاهانه است.

ببینیم بهلول خودش چه می‌گوید:

«ساعت دو روز پنج‌شنبه یک نفر پلیس مخفی با لباس شخصی پیش بنده آمد و آهسته به گوش من گفت: شما را شهربانی خواسته، بنده به فکر مخالفت نیافتادم و حرکت کردم که با او بروم، چند نفری مشهدی که آن پلیس را با لباس شخصی شناختند پیش آمدند و از او پرسیدند که: شیخ را کجا می‌بری؟ گفت: شهربانی خواسته.  گفتند: حق نداری کسی را از صحن جلب کنی. نزاع بین آنها آغاز شد، بنده که این منظره را دیدم به پلیس گفتم: خوب است حال که این مردم بر جلب بنده راضی نیستند، و روز هم پنج‌شنبه و ادارات تعطیل است مرا رها کن صبح شنبه خودم به شهربانی حاضر می‌شوم. پلیس قبول نکرد.  و در بردن بنده اصرار ورزید و مردم در منع جدی شدند، و برای هر طرف کمک رسید و نزدیک بود که جنگ برپا شود»

«باید با ما بیایید»ِ سعید تشکری هم متوجه نشدنِ بارِ معناییِ همان «شهربانی شما را خواسته» بهلول است که می‌گوید گفته‌اند. سعید تشکری می‌نویسد: «خواستم بی‌مخالفت با اون‌ها برم» این تهِ متوجه نشدنِ منظور بهلول است. تهِ انفعال است. این یک‌ورش دقیقا می‌خورد به دروغی که دارد از بهلول می‌سازد. بهلول دقیقا می‌داند دارد چه چیزی را به چه شکلی روایت می‌کند. بهلول می‌گوید: «بنده به فکر مخالفت نیافتادم». این جمله دقیقا می‌خورد به آن‌جمله که می‌گوید وقتی خبر دستگیری و ناپدید شدن آیت‌الله قمی را شنیده «تا این خبر را شنیدم از جا جستم و در مدت دوازده‌ساعت خود را به مشهد رساندم.» به فکر مخالفت نیافتادم معلوم است که یعنی برنامه‌ای دارد که نمی‌خواهد خراب بشود. در ادامه‌اش آن چند مشهدی با آن لباس‌شخصی گفت‌وگو دارند. روایت بهلول منطقی است روایت تشکری غیرمنطقی. در روایت بهلول است که ما می‌فهمیم چرا آن‌مشهدی‌ها در مقابل آن مامور درآمده‌اند. آن چند مشهدی «گفتند: حق نداری کسی را از صحن جلب کنی» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۵۳) این جمله و منطق هم منطق آن صحنه را می‌سازد و حتا مکمل آن مکان را در داستان. حرم و اهمیت حرم. اصلا نکته دقیقا این است که حق نداری کسی را از فضای حرم جلب کنی.  

تشکری در ادامه نوشته: «چند نفر از خدام میانجی شدن منو به شهربانی نبرن و البته آزاد هم نشم، پیشنهاد کردن توی حجره‌ای از صحن متبرک حضرت، تحت مراقبت باشم و رئیس شهربانی خودش به دیدارم بیاد. به رفتارشون مشکوک شدم و با کمی دقت حدس زدم که هدفشون چیز دیگه‌ایه و می‌خوان در انتهای شب و خلوتی و صحن و نبودن زوار، منو تحویل ماموران شهربانی بدن. احساس خطر می‌کردم، اما از طرفی چاره‌ای جز قبول نداشتم.»

چرا از طرفی چاره‌ای جز قبول نداشته؟ این طرزِ انفعال در بهلول کذب است. آن‌کلمه‌ی پیشنها هم بیش از حد ادای امروزی بودن دارد. «با کمی دقت حدس زدم» هم واقعا... . مساله‌ی بهلول در آن لحظه‌، و نه چند دقیقه بعدش، این نبوده که چون احساس خطر می‌کرده، اما از طرفی چاره‌ای جز قبول نداشته. روایت بهلول دقیقا این است که «به پیشنهاد آنها تسلیم شدم زیرا اگر مخالفت می‌کردم ممکن بود بین دوستانم تفرقه بیفتد و و به نفع دشمن تمام شود.» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۵۴). روایتِ  تشکری در این لحظه از بهلول به شدت فردگرایانه و بی‌ربط است و روایتِ شخصِ بهلول، به شدت اجتماعی، مبارزاتی و کلمه دشمن. به این می‌گویند تحریف و میان‌مایه کردنِ شخصیت تاریخی، آنهم عامدانه.

«من رو به حجره‌ای بردن. چهار مامور توی حجره اومدن و نشستن و حواسشون فقط به من بود. هشت‌تا چشم که مژه نمی‌زد. فقط نگاه. کاملا مراقب من بودن.

ترس سراغم اومد.

هزار سوال!

-اگر مردم من رو گم کنن؟

-اگر من رو بی‌رد از اینجا ببرن؟

-اعدام؟

-یا حبس دائم؟

اگر و اماهای بسیار.» (اوسنه گوهرشاد، صفحه ۱۲۲)

هشت‌تا چشم مژه که مژه نمی‌زدند را چرا می‌نویسد وقتی اینطور حسی مطلقا از سمتِ بهلول نبوده. چرا بهلول را دارد یک شخصیتی نشان می‌دهد که آمده همدردی کند و حالا گرفتنش و حالا انقدر می‌ترسد! آیا جنس ترسِ بهلول در آن لحظات این است؟ ترس او تیپیکال نیست. ترسِ یک تیپ با ترسِ یک شخصیت فرق دارد. گاه ترس یک شخصیت مکانیم احتیاط اوست، و ترس یک تیپ عامل به فنا داده شدنش. ببینیم بهلول چطور در آن لحظه ترسیده. هزار سوال! اعدام؟ حبس دائم؟ مطلقا لحنی بهلول این که تشکری نوشته نیست. بهلول خیلی منطقی می‌گوید: «فکر کردم که اگر مردم رد مرا گم کنند نجات برایم ناممکن است و به تهران کشانده می‌شوم و شاید اعدام یا حبس دوام شوم» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه۵۴). مساله در وهله نخست این نیست که بهلول می‌ترسیده اقعا و خواسته اینجا شدتش را لاپوشانی کند، وقتی شما تیتر می‌زنی خاطرات یک راوی... نمی‌توانی روایت تحریف‌شده‌ی خودت را روایت دیگری بنامی. مساله بهلول هم، با توجه به ماجراجوهای زیادی که داشته، و تشکری همه آنها را در جهت شخصیت‌ تحریف‌شده‌ای که می‌خواسته درست کند، سانسور کرده؛ بیشتر از اینکه اینجا فرصت کند منفعلانه بترسد و «اگر و اماهای بسیار» او دارد به نقشه‌اش فکر می‌کند. چون منطقی به این فکر می‌کند که اگر اینجا از مردم کات بشوم بصورت طبیعی یا اعدام است یا حبس دائم و نجات هم پَر.

فاجعه نویسندگی را ببینید:

«فکر کردم چاره‌ای پیدا کنم، برای اینکه ردگمم نکنن. یه فکری کنم که نقشه‌هاشون خراب بشه. برای همین تصمیم گرفتم خودم رو به مردم نشون بدم. یه‌جورایی ازم باخبر باشن. بلند شدم و پشت شیشه رفتم و ایستادم و سرم رو چسبوندم به شیشه‌ی در حجره. هرچقدر ماموران خواستن من رو به بهانه‌ی گفتگو یا پذیرایی از پشت شیشه کنار بکشن، من کنار نرفتم، درست پشت شیشه و در دید مردم ایستادم و بیرون را نگاه می‌کردم.

خیالم راحت بود که زور اون‌ها نمی‌تونست براشون کارساز باشه... یه‌جورایی ازم می‌ترسیدن. می‌ترسیدن فریاد بزنم و اینطوری مردم بیشتر تحریک بشن.

از اون‌ها سکوت بود و از من ادامه‌ی این رفتار.» (اوسنه گوهرشاد، صفحه‌های ۱۲۲و۱۲۳)

خب. ادامه‌ی رفتار که لو می‌دهد بهلولی در کار نیست. هیچ‌وقت یک ذهنِ داستانی و سخنران مذهبی حرفه‌ای که بخاطر منبرهایی که در شهرهای مختلف می‌رفته همیشه پول فراوان توی جیبش بوده، یک ماجرای شخصی‌اش را اینطور روایت نمی‌کند که « از من ادامه‌ی این رفتار» مخصوصا وقتی درباره یک حرکت از خودش حرف می‌زند. این شیوه نابجای استعمالِ لغات از اینجاست که نویسنده است، و بهلولی در کار نیست. واقعا گفتنِ «یه‌جورایی» برای بهلول خیلی لوس است. پذیرایی و گفتگو هم که اصلا دهانِ نویسنده است. «به بهانه غذا خوردن یا عریضه به رئیس شهربانی نوشتن با خوابیدن و استراحت از پشت شیشه دور کنند» (خاطرات۵۴). بحث مونت و مذکر نیست، اما پاراگراف بالا نمی‌تواند لحن و بیان و حسِ یک به شدت مذکری مثلِ بهلول باشد   کسی که می‌گوید یه‌جورایی اصلا نمی‌تواند بهلولِ جذاب باشد. تشکری نوشته:  

بهلول گفته:

«تصمیم گرفتم کاری کنم که مردم مرا ببینند به عنوان این که صحن را تماشا می‌کنم پشت در شیشه ایستادم و سر بر شیشه نهادم پلیس‌ها خواستند مرا به بهانه غذا خوردن و یا عریضه به رئیس شهربانی نوشتن با خوابیدن و استراحت کردن از پشت پنجره دور کنند ممکن نشد، پلیس‌ها نمی‌توانستند از قوه و زور کار بگیرند، زیرا می‌ترسیدند بنده فریاد و استغاثه کنم و هیجان مردم بیشتر شود» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه۵۴)

تشکری نوشته : «تا غروب پشت شیشه موندم، مردم من رو به هم نشون می‌دادن. هر یه نفر که می‌دید، دومی هم خبردار می‌شد و نگاهم می‌کرد. بعد سومی و چهارمی... ماموران سعی کردن مردم رو از اونجا دور کنند. اما همیشه با آرامش نمی‌شد. گهگاه هم با خشم و دعوا، حتی گاهی به زور فشار آب، مردم متفرق می‌شدن اما دوباره جمع می‌شدن.

توی صحن و سرای حضرت و بعد در جای‌جای شهر پیچید که شیخ و واعظی رو بازداشت کردن.

جمعیت بسیاری بیرون حجره جمع شده بودن. ماموران توانایی متفرق کردن اون‌ها رو دیگه نداشتن. فقط وعده می‌دادن شیخ شب به منبر خواهد رفت. حالا از اینجا برید. اما جمعیت هر لحظه به این دور کردن شک می‌کردن.

این بهترین فرصت بود برای من با اون جمعیتی که جمع شده بود. من در رو باز کردم و فریاد زدم:

-بروید... راست می‌گویند شماها که مثل من زندانی نیستید بروید...»

بهلول گفته:

« بنده آن روز تا غروب پشت شیشه ایستادم مردم دسته دسته می‌آمدند و می‌رفتند، پلیس‌ها گاهی به ملایم و گاهی با تشدد و گاهی با آب‌پاشی مردم را متفرق می‌کردند و باز دسته‌ای می‌آمدند آوازه پیچید در شهر که شیخ را در صحن کهنه محبوس کرده‌اند یک دفعه که جمع بسیاری پیش حجره جمع شده بودند، پلیس به آنها می‌گفت: آقایان بروید شما که الان به شیخ کاری ندارید. مقصود شما این است که شیخ شب را در مسجد منبر برود من به شما قول می‌دهم که این مقصود حاصل می‌شود بنده فورا در شیشه را باز کرده و به مردم گفتم: راست می‌گوید بروید بنده زندانی شده‌ام شما که زندانی نیستید، همهمه زیادتر شد.»

تشکری نوشته است: «زنی از میون جمعیت من رو شناخت. چادر از سرش کشید. به قول معروف فغان برآورد. فریاد زد. بر سر و صورتش کوبید. این باعث شد چند زن دیگه هم بعد از ایشون چنین رفتاری داشته باشن. صحن هر لحظه شلوغ‌تر می‌شد.»

چرا نمی‌نویسد زن گنابادی بود، و چون گنابادی بود بهلول را می‌شناخت. چرا پشت‌بندِ چادر از سرش کشید سریع قولِ معروف می‌گذارد تا آن به یک تصویر را به مفهوم تبدیل کند؟ نکته جالب آن‌صحنه جوری که بهلول روایت می‌کند اینگونه است زنِ گنابادی تا بهلول را می‌بیند، چون می‌شناسد، سریع اَکت می‌کند. چادر از سرش می‌اندازد «فورا چادر را از سر کشید و دست بر سر و روی خود زد و موی خود را کشید و های‌وهوئی برپا کرد.» در دلِ مبارزه برای کشفِ حجاب، حرکتِ انفرادیِ کشف حجابی! جذاب نیست؟ تمام چیزی که بهلول دارد روایت می‌کند دقیقا همین پارادوکس است که اتفاقا در سنت ریشه دارد. نتیجه در روایتِ راستِ بهلول چه می‌شود؟ تصویر را ببینید: «او را به دلجویی و ملایمت از آنجا دور کردند.»  (خاطرات، ۵۵)شکست رفتار سنتی را بهلول برگزار می‌کند. نویسنده این تصویر را سانسور می‌کند، زن گنابادیِ متعین را هم که عام می‌نویسد زن، با اینهمه حذف هم می‌نویسد: «چند زن دیگه هم بعد از ایشون چنین رفتاری داشته باشن. صحن هر لحظه شلوغ‌تر می‌شد.» واقعا این داستان است؟ ایشون و چنین و رفتاری! این لحن و دهانِ وسطِ ماجرا و هیاهو است؟ همین را بهلول در تاریخ چه روایت کرده است؟ «چهار زن شیرازی دیگر که مرا دوست داشتند رسیدند و همین کار را کردند» (خاطرات، ۵۵). چرا تشکری اسم شهرها و آدمهای دیگر را حذف می‌کند؟ وقتی پیشینه‌ای از بهلول در داستان نیست همین می‌شود دیگر، نویسنده به خودش جراتِ تحریف می‌دهد. انگار بهلول از زیر بته بیرون آمده است.  بهلول آگاهانه در نصفِ جنوبی ایران منبر رفته و به شهرت کافی رسیده بوده، با برنامه هم این کارها را کرده است. در صحن مشهد هم منبر رفته بوده، مثل بهلولِ اوسنه‌ی تشکری انقدر ناشناخته و تنها و منفرد و شبه‌روشنفکر نبوده که مثلا بگوید به بهانه پذیرایی و گفتگو من را از پشت شیشه دور کردند. حالا تصویری که بهلول از آن چهار زن و نه چند زن چیست؟ «آنها را هم به یک طرف بردند.»

بیایید ببینیم ادامه این صحنه که به غروب منجر می‌شود و علت زیاد شدن جمعیت  را بهلول خودش چطور روایت می‌کند. ببینیم چقدر منطق و انسجام و واقع‌گرایی دارد.

 بهلول اینطور ماجرا را تعریف می‌کند: « چون این واقعه روز نوزدهم تیر بود، و هوا گرم بود تا زمانی که زمین صحن آفتاب داشت و ایستادن مردم سخت بود، همین که آفتاب از زمین و دیواره‌ها برطرف شد و صحن را سایه گرفت چنان جمعیتی به صحن آمدند که جای خالی نماند، صحن کهنه و حجره‌ها و غرفه‌های اطراف صحن حتی پشت‌بام‌ها از مرد و زن پر شده بود، و همه متوجه بنده بودند، و با انگشت مرا به هم می‌نمودند. (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه۵۵)

تشکری «چون» را از خاطرات بهلول گرفته اما متوجه نشده او چون را چرا آورده. بهلول می‌گوید چون فلان روزِ تیرماه بود و هوا گرم بود جمعیت هنوز زیاد نبود اما همینکه آفتاب از زمین و دیواره‌های صحن برطرف شد و رفت؛ و حالا صحن سایه گرفت جمعیت زیاد شد. فقط اولین صفحه زمین‌سوخته احمد محمود را به یاد بیاورید که رفتنِ آفتاب در آن مثل همین صحنه حرکتِ داستانی دارد. محمود می‌نویسد: «آفتاب از دیوار کشیده است بالا» بهلول می‌گوید آفتاب از زمین و دیواره‌ها برطرف شده بود، و با صحن یک‌کار دیگر می‌کند، صحن را سایه گرفته بود.   

تشکری همین صحنه داستانی‌تر را اینطور غیر داستانی می‌کند.

«چون به غروب نزدیک شده بودیم و آفتاب از صحن برچیده شده بود و هوا هم هر لحظه خنک‌تر می‌شد، جمعیت توی صحن هم هر لحظه بیشتر می‌شد.»

حالا قرار است بهلول با جمعیت زیادی که جمع شده‌اند یک حرکت بزند. فرق جوری که تشکری این صحنه را نوشته و جوری که خودِ بهلول می‌گوید فرق دو تصویر از دو آدم( یک شخصیت و یک تیپ) کاملا متفاوت است.

تشکری نوشته: «طاقت نیاوردم از این هیجان و شور و دلواپسی مردم برای خودم. هم خوشحال بودم که تنها نیستم و هم غمگین از رفتار اون ماموران با مردم و گریه کردم.

و گریه من شد گریه همگان!.»

این صحنه بعنوان روایت از شخصیت بهلول ناراست محض است. ناراست است. تحریف شخصیت و اکشنِ بهلول است. تشکری در این صحنه می‌گوید بهلول از مردم تهییج شده و دلواپسی و ترس بهلول که چند پاراگراف قبل هم گفته بود. پاراگراف بالا پاراگراف یک آدم سانتی‌مانتالِ احساساتی‌گرایِ پرتِ خارج از باغِ است.  

روایت بهلول که تصویر واقعی و البته جذاب تاریخی او را نشان می‌دهد را در روایت خودش ببینید.

«من از موقع استفاده کردم و برای تهییج مردم آستین پیش چشم خود گرفتم  و خود را در حال گریه نشان دادم، این کار موثر واقع شد و فریاد و گریه از مردم بلند شد.( خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه۵۵)

یعنی این آدم(بهلول) دقیقا می‌داند در آن لحظه، و آگاهانه چه تصویری می‌تواند به او کمک کند تا زودتر از آنجا خلاص شود. اصلا این کارش نشان دهنده‌ی شخصیتش است. تحریف در جهان داستان فقط با کم و زیاد کردنِ یک حادثه اتفاق نمی‌افتد، اساسا با تحریف در حسِ و حس‌های شخصیت داستان، و تاثیرش بر اشیاء و امکنه‌ی مکان، فضا و اتمسفر هم تحریف می‌شود و سپس‌ترش آن واقعه.

تحریف‌های قطعی تشکری هنوز ادامه دارد. او در ادامه می‌نویسد:

« تااینکه آقایی داخل حجره شد. با لباس پهلوی و کلاه شاپو اما خیلی زود فهمیدم که مامور شهربانی و دولت نیست و از خدام حرم امام رضاست.

خودش رو معرفی کرد:

-من نواب احتشامم.

اسم تواب احتشام برام آشنا بود.  از خدام و سرکشیک‌های حرم اما این لباس و سرشکل اصلا برام باورپذیر نبود. چیز دیگه‌ای در موردایشون تصور می‌کردم.

نگاه متعجب من رو دنبال کرد تا به خودش رسید. فهمید من در مورد ایشون و لباسش تو فکرم. حرف‌هاش رو ادامه داد.

-تا ماه پیش معمم بودم اما ماه قبل فرمان صادر شد که خادمان حرم اگر کلاه نگذارند اخراج می‌شوند و من کلاه بر سر شدم. وای از این کلاهی که بر سر ما گذاشتند

حرف‌های من توی دل ایشون نشست. یه جورایی فهمیدم ایشون هم همراه مردم و حامی منه و اومده تا پشتیبانی خودشو اعلام کنه و با رفتارش به من فهموند کافیه چیزی بگم و بخوام. به راحتی می‌تونم روی مردم و خدام حساب کنم و از ماموران شهربانی نترسم. اما من دوس نداشتم اتفاقی بیافته که برای مردم ناخوشایند باشه. دوست نداشتم مردم رو به امری تحریک کنم که به ضررشون باشه.

اما ایشون این کار رو کرد.

از حجره که بیرون رفت و وسط صحن رسید، کلاه از سرش برداشت و فریاد زد:

-چهار هزارتا آدم در این صحن و سرا جمعید و از پس چهار نظمیه‌چی بر نمیایید؟ نابود باد کسی که این کلاه بی‌غیرتی بر سر ما نهاد. لعنت بر این کلاه و لباس.

بعد هم کلاهش رو به زمین زد و لگدمال کرد و فریاد یا حسین سر داد!

مردم هجوم آوردن و من رو از حجره که حالا ماموران شهربانی از ترس از اونجا فرار کرده بودن بیرون آوردن و بر سر دست گرفتن و تا ایوان مقصوره توی مسجد گوهرشاد و منبر صاحب‌الزمانی آوردن.»

بهلول ماجرای خودش و احتشام را چطور روایت کرده. از شخصیت احتشام تشکری چه کم گذاشته؟

روایت بهلول: در آن حال شخصی ملبس به لباس پهلوی و کلاه شاپو داخل حجره می‌شود، پلیس می‌خواسته از او جلوگیری کند. به پلیس می‌گوید: تو چه سگی هستی که من را منع کنی. تمام اختیارات این حرم دست من است. بهلول متوجه می‌شود طرف از طرفداران علماء است بهلول بهش می‌گوید گرفتن من مهم نیست، غم بزرگ گرفتن حضرت آیت‌الله‌العظمی آقای حاج حسین قمی است. طرف می‌گوید: مگر آقا را گرفته‌اند؟ بله آقا و پسرهای بزرگشان در تهران تحت مراقبت هستند. احتشام خودش را معرفی می‌کند و می‌گوید نواب احتشام رضوی است و سرکشیک پنجم آستانه. تا یک ماه قبل معمم بودم و الان چون دستور صادر شده مجبور برای اینکه اخراج نشوم کلاه ی شوم. من فکر می‌کردم فقط یک کلاه است و نمی‌دانستم اصل ماجرا اینطور است. الان می‌خواهم جبران کنم و خودم را پیش خدا و جدم روسفید کنم. بهلول نمی‌داند او قرار است چکار کند. می‌گوید اگر می‌دانستم نمی‌گذاشتم. چون نمی‌خواستم الان و اینجا جنگ گرم بشود. این جمله که نمی‌خواستم جنگ در آنجا و آن لحظه گرم بشود به نیت و شخصیت و برنامه‌ریزی قبلی و مترصد بودن بهلول مستقیما ربط دارد. نواب احتشام رضوی به وسط صحن می‌رسد، کلاه از سرش برمی‌داردو بلند فریاد می‌زند: ای مردم بی‌غیرت چهارهزارنفر هستید چرا از چهارتا پلیس می‌ترسید؟ حمله کنید. شیخ را آزاد سازید. و کلاه به زمین می‌زند و زیر پا می‌مالد. و فریاد می‌زند یا حسین. مردم حمله می‌کنند.

تصویر تشکری از صحنه چیست؟ بهلول آمده همدردی کند، توی صحن گرفتنش، حالا یکی می‌آید یک حرکت می‌زند، و بهلولِ از همه‌جا بی‌خبر را پرت می‌کند وسط یک ماجرایی که اصلا قصد نداشته در آن ماجرا نقش‌آفرینی بکند. در ادامه خواهید دید که تشکری نواب احتشام را در همین حد که یک حرکت تند انجام داد نگه می‌دارد و سعی می‌کند حقیقتِ روایتِ بهلول درباره این شخص را پنهان و سانسور کند. سانسور دقیقا اینجا معنا دارد. بزودی به این سانسور هم می‌رسیم.

تشکری در ادامه می‌نویسد:

«ماموری از شهربانی خودش را به من رسوند. گویا مامور رده بالایی هم بود. می‌خواست مانع روی منبر رفتنم بشه. گفت:

وعظ و سخنرانی و رفتن شما بر منبر ممنوع است.

اما مردمی که نزدیک ما بودن، به محض شنیدن این حرف و رفتار تا حدودی خشن ایشون، بر سرش ریختن و اون رو بعد از کتک زدن، زخمی و خونی و مجروح از مسجد بیرون کردن.

دوست نداشتم کار به اینجا برسه. قصد بلوا و تحریک مردم برای شورش رو نداشتم. اما نمی‌دونم کار چگونه به اونجا رسید.

من توی شیراز و اصفهان و بهبهان و یزد و کرمان، و همه جای دیگه بر منبر رفته بودم و با نرمی به مقصد رسیده بودم اما این حال و روز، حال دیگه‌ای بود.

با زدن مامور و روندن اون، مردم انگار جون تازه گرفتن.

فریاد سر می‌داد:

-مرده باد کفر و زنده باد اسلام.

بر دشمنان لعنت می‌فرستادن و مرگ بر شاه می‌گفتن.»

بهلول طبق روایت خودش حافظه خیلی قوی‌ای داشته، اصلا یکی از دلایل منبرهای موفقش همین بوده. لیست حفظیاتش را وقتی ردیف می‌کنیم چیز عجیب‌غریبی است. قرار نیست همه‌اش را باور کنیم اما یک‌پنجم آن لیست هم حجت را بر حافظه قوی یک شخص تمام می‌کند. پس نویسنده نمی‌تواند عامدانه روایت بهلول را مردد کند و به همین بهانه بتواند اسم و پستِ آدم این صحنه را حذف کند، «گویا مامور رده بالایی هم بود» شبه‌روشنفکربازی و ادا اصول است، طبق نص روایت بهلولِ خوش‌حافظه، و البته آن ماجرای مهم زندگی‌اش، آن شخص «رئیس اطلاعات شهربانی» است. بهلول هم حتا روایت نکرده که رفتار آن شخص «تا حدودی خشن» بوده.  تصویری که بهلول در این صحنه می‌دهد شتابزدگی مردم آن روز و لحظه است اتفاقا. بهلول خودش می‌گوید:

«رئیس اطلاعات شهربانی در پیش منبر خود را به من رساند و گفت آقا منبر نروید که ممنوع است، مردم بر سرش ریختند و او را با کتک زدن به صورت فجیعی از مسجد بیرون کردند» (خاطرات سیاسی بهلول، صفحه۵۸). این آقای رده بالا کجای حرف و اطلاعش به بهلول، آنهم در آن موقعیت و صحنه، تا حدودی خشن است؟ چرا دروغ؟ چرا نویسنده بخاطر تحریف کردن، در داستان تاریخی، پشتِ بخش ظالمانه‌اش می‌ایستد؟ مثل اینکه جواب را گفتم. چطور است که نویسنده اوسنه در همان خط، به آن شخص قبل از کتک خوردن بصورت فجیع می‌گوید «ایشون» و بعد کتک خوردن بهش می‌گوید «اون»؟ چرا نویسنده بیهوده و ضد روایتِ روایت تاریخی و مظلوم‌کشانه طرفِ توجیه آن صحنه کتک زدن است؟ آنهم با استعمالِ «تا حدی». و چرا روایت راوی را کامل نمی‌کند که همه اخباری که بهش( بهلول) رسیده خبر از مرگ آن شخص را داده. همین تحریف‌هاست که اتفاقا متن را تیپیکال می‌کند. بهلول می‌گوید:

«نمی‌دانم کشته شد یا زنده ماند، ولی بسیار خون بدنش در ایوان مقصوره و صحن مسجد ریخته بود، و با زحمت زیاد در همان‌شب مسجد را شستند گمان غالب این است که او در همانجا کشته شد، زیرا بنده از هرکسی حالش را پرسیدم گفت کشته شده.» ( خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۵۸)

بهلول می‌گوید:

«منظره وخیم و خوفناک بود، و من حیران مانده بودم، و نمی‌دانستم باید چه کنم» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۵۹)

بهلول درباره آن لحظه‌ می‌گوید:

«حسن کار این بود که مردم هم در این وقت محتاج به حرف زدن من نبودند و حرف مرا شنیده نمی‌توانستند، زیرا فریادهای مرگ بر شاه، زنده باد اسلام، مرده‌باد کفر، بر بهائی لعنت، بر دشمن علماء لعنت و امثال این کلمات، مساجد و صحن‌ها را می‌لرزاند، و مردم را بخود متوجه می‌ساخت.» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۵۹)

معلوم نیست وقتی بهلول به دقت می‌گوید من آنروز بیست‌وهفت‌ سالم بود، چرا تشکری می‌نویسد بیست‌وهفت‌هشت‌ساله؟

تشکری می‌نویسد: « من اون وقت‌ها جوون بودم. بیست‌وهفت‌هشت‌ساله و هیچ پیشینه‌ی کار سیاسی که بتونم مردم رو رهبری کنم نداشتم. بر سر منبر نشسته بودم و سر بر زانو گذاشته بودم و به فریادهای مردم گوش می‌دادم و فکر می‌کردم چه کنم»

بهلول بیست‌وهفت‌ساله بودنش را در روایتش بعد از نقشه‌ای که می‌کشد می‌گوید، نه قبل از اینکه سر روی زانوهاش گذاشته باشه و در آن تصویر خیلی جالب بالای منبر گذاشته شده باشه. نکته‌اش هم این نیست که بیست‌وهفت سال داشتن‌ و فقدان پیشینه‌ی سیاسی را آنطور که سعید تشکری نوشته برای رهبری مردم توسط خودش کم می‌داند، بهلول می‌گوید: «تهیه کردن نقشه در آن وقت خواه صحیح باشد یا باطل از یک‌نفر آخوندروضه‌خوان بیست‌وهفت‌ ساله که در هیچ کار سیاسی داخل نبوده، و هیچ منظره انقلابی را تا آن روز ندیده، کار فوق‌العاده بود.» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۵۹). اینجا هم نویسنده اوسنه گوهرشاد تهیه کردن نقشه را با رهبری کردن تحریف می‌کند. دوتا چیز خیلی متفاوت. کانتکست نشان می‌دهد بهلول دارد تصمیمی که آن لحظه گرفته را با سن و سال متعادل‌ترش می‌کند. اینها حداقل چیزهایی است که نویسنده‌ای که به سراغ تاریخ می‌رود می‌تواند متوجه‌اش باشد. مخصوصا اینکه وقتی می‌بینید گفته «خواه صحیح باشد خواه غلط» این حجم فشاری که بعد از سالها هنوز روی دوشش است را دارد منتقل می‌کند.

جالب اینجاست که خودِ بهلول می‌گوید با اینکه نقشه خودش را تکمیل کرده منتظر بوده مردم ساکت بشوند، و البته «غیر بنده هرکس در چنان صحنه قرار می‌گرفت طوری خود را گم می‌کرد که پنج‌شش ساعت نمی‌توانست یک کلمه حرف بزند، بلکه شاید از وحشت غش می‌کرد و بی‌هوش می‌افتاد»( خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۵۹)

 تصویر از مردم می‌دهد و می‌گوید: «بعد از چند دقیقه که مردم از نعره‌های پی‌درپی خسته شدند، چندنفر صاحب رسوخ و ریش‌سفید از بین مردم برخاستند و دست بلند کرده مردم را به سکوت و استماع واداشتند، و گفتند: این‌همه سر و صدای بی‌نتیجه چه فائده دارد، مقصود خلاصی شیخ بود که حاصل شد، حال که شیخ را خلاص کرده و بر منبر نشانده‌اید به حرفش گوش دهید بشنویم چه دستور می‌دهید، و چه باید بکنیم. سکوت مسجد را فرا گرفته و صداها قطع شد. ( خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۶۰)

آخرین تکه از روایت سعید تشکری در این فصل را ببینید.

« بر منبر ایستادم و بلند حرف زدم.

اونقدر بلند که تمام اون‌هایی که در مسجد بودند بشنون.

حرف دلم رو گفتم.

گفتم:

دوست نداشتم اینگونه می‌شد و کاش برای آزادی من پیش رئیس شهربانی یا استانداری می‌رفتید اما حالا که به ماموران شهربانی تاخته‌اید و یکی را کتک زده‌اید و مجروح کرده‌اید، اگر شما و من کوتاه بیاییم، آن‌ها کوتاه نمی‌آیند. پس تا آزادی آیت‌الله قمی وظیفه‌ی ما حاضر شدن برای جهاد دینی است. دست از جان بشویید و کمرها را ببندید که وقت عمل است. یا همه کشته می‌شویم یا به مقصد که براندازی این اوضاع است می‌رسیم.

بعد هم از مردم خواستم تا به خونه‌هاشون برن و صبح فردا دوباره بیان. ازشون خواستم به اندازه‌ی هفته‌ای مایحتاج خونه‌هاشون رو فراهم کنن و بی‌نگرانی از زن و بچه و شوهر، بیان تا هفته‌ای به تحصن و مبارزه و حتی درگیری مرادمون که مقابله با فرامین شاه و آزادی روحانیون بود، حاصل بشه.  قرار ما با مردم شد فردا اول طلوع.

خیلی از مردم رفتن و خیلی هم موندن.

خیلی‌ها هم رفتن و مسلح شدن و شبانه برگشتن.

[نظرتون چیه یه سری هم بزنیم به آقا صادق که اومده بود صحن گوهرشاد برای پیدا کردن عاقد؟ دوباره برمی‌گردیم به خاطرات شیخ بهلول] (اوسنه گوهرشاد، فصل ۳۶، صفحه‌های ۱۲۶ و ۱۲۷)

آیا این متن، لحن و ادبیاتِ سخنرانیِ یک سخنران حرفه‌ای است؟ که می‌تواند اینهمه آدم را برای جنگ سازماندهی کند؟ حرف دلم رو گفتم؟ یحتمل مابقی‌اش هم اینو جواب شنفتم باشد!. آیا در روایت بهلول انقدر مساله شخصی و نه حتا فردی است که « دوست نداشتم اینگونه می‌شد»؟ آیا کار نویسنده در داستانی با موضوع تاریخی خلاصه کردن به معنایِ ضعیف‌تر کردن از اصلِ ماجراست؟  «دست از جان بشویید و کمرها را ببندید که وقت عمل است. یا همه کشته می‌شویم یا به مقصد که ...» همین؟ یعنی بهلول انقدر ضعیف و مبتذل و عام و تیپیکال حرف زد؟ نکته اول درباره این صحنه اینکه بهلول در روایتش وقتی آماده‌ی سخنرانی‌ای می‌شود، که قبلش مردم روی دست او را آورده‌اند و گذاشته‌اند روی منبر، و آنجا مردم در حال شعارها بودند، و او سر روی زانو گذاشته بود و بالاخره تصمیم گرفت و نقشه کشید و ...، آن مکان را یکبار برای مای مخاطب با یک یادآوری خودش، بازسازی و متعین می‌کند، بهانه‌اش هم اینکه آن‌لحظه آنجا به چیزی مثل بلندگو نیاز نداشته:

«صدای بنده از ایوان مقصوره در دارلسیاده به خوبی شنیده می‌شد، و این مطلب برایم تجربه شده بود، بارها در ایوان مقصوره سخن‌رانی کرده بودم و مادرم در دارلسیاده نشسته و تمام صحبت را شنیده، و حاصل مطلب را برایم شرح داده بود.

بنده به مستمعین خطاب کرده» ( خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۶۰)

حال چگونه سخنرانی می‌کند و چه می‌گوید؟ تازه اینها که پیش روی ماست متریال ‌های بهلول است.  متین و غیر متین را ببینید. بهلول اساسا و همزمان سخنرانی و جمع‌بندیِ حسیک و پولتیک می‌کند. درباره‌ی وضعیت و نظم و شورش و اصلاح و کاری که اتفاق افتاده صحبت می‌کند. اول وضعیتی که در آن قرار گرفته‌اند را فرموله می‌کند و از پس آن است که می‌گوید کمرها را ببندند و دست از جان بشویند. خیلی وقت‌ها یک کلمه یا جمله تیپیک اگر بدون فضا استعمال بشود همان تیپیک است و وقتی به درستی در یک بافت درست دراماتیزه یا فرموله قرار می‌گیرد، کارکرد تیپیکالش از بین می‌رود و خودش بخشی از شخصیت در آن موقعیت می‌شود. این‌ها کارِ نویسنده است. ببینیم بهلول چطور سخنرانی کرده

«برادرها خوب کاری نکردید که نظم را برهم زدید، ما این را نمی‌خواستیم، لازم بود شما به جای این شورش و بی‌نظمی عاقلانه و به آرامی پیش استاندار یا رئیس شهربانی می‌رفتید و آزادی مرا می‌خواستید، اگر این کار را می‌کردید آستاندار و رئیس شهربانی برای اینکه این حالت موجوده پیش نیاید خواهش شما را قبول می‌کردند، و من آزاد می‌شدم لیکن کاری که نمی‌بایست به شود شد، و شورش و بی‌نظمی صورت گرفت و اکنون ما هر قدر پیش مامورین دولت عجز و کوچکی نشان دهیم، دولت ظالم و جانی از ما دست‌برداشتنی نیست. و انتقام رئیس اطلاعات شهربانی را از ما گرفتنی است، اکنون کار از اصلاح گذشته، و جنگ حتما روی کار شدنی است لهذا وظیفه ما این است که کمرها را محکم بسته و دست از جان شسته برای جهاد دینی حاضر شویم، و بکوشیم آیت‌الله‌العظمی قمی را از زندان تهران نجات دهیم، یا همه کشته می‌شویم یا دولت موجوده را براندازیم.» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۶۰ و ۶۱)

نکته مهم دیگری که تشکری آن را اینجا تحریف می‌کند این است که بهلول در این سخنرانی چون می‌داند دیگر قرار است به جنگ و محاربه با دولت وقت برود اینجا حالا دیگر از براندازی «دولت موجوده» حرف می‌زند، اما تشکری از جانب بهلول می‌نویسد «براندازی این اوضاع». بهلول تبعاتش را حالا دیگر می‌داند و بخاطر همین است که بعد به قونسولگری‌های خارجی قول می‌دهد اگر پیروز شد، زیر قراردادهای دولت قبلی نزند. اینها سیاست است که اوسنه گوهرشاد مطلقا متوجه‌اش نیست.  

«اکنون معطل شدن شما در این مسجد بی‌فایده و ضایع کردن وقت است، زوار هر کار می‌کنند مختارند، اما اهل مشهد فورا به خانه‌های خود بروند و مایحتاج اهل و عیال خود را حداقل برای یک‌هفته، تهیه کنند که تا یک‌هفته  از طرف خانه خود خاطرجمع باشند، زیرا کاری که در پیش‌رو داریم در کمتر از یک‌هفته، ختم نمی‌شود، و فردا صبح اول طلوع آفتاب هرکسی با ما یار است با هر سلاحی که در اختیار خود دارد به مسجد حاضر شود تا بببینیم چه باید کرد.» (صفحه۶۱)

«ادامه‌ی فصل ۳۶

[خاطرات یک راوی...]

[چطور ادامه‌ی خاطرات ایشون رو با لهجه‌ی یه‌کم رسمی‌تر بخونیم؟]

مردم برگشتند.

یکی با قمه، یکی با چوب، یکی با تبر، یکی بی‌سلاح و چندنفر هم با تفنگچه.

شب عجیبی بود. حس می‌کردم شباهت زیادی به عاشورای حسینی دارد این شب.» ( اوسنه صفحه۱۳۲)

برای اینکه تصور نشود منظور این است که هرچه راوی می‌گوید حتما و لزوما دقیق و راست است، این تکه از حرف بهلول را هم می‌آورم. دارد داستانش را بعد از انقلاب اسلامی داخل ایران تعریف می‌کند، چندین جا هم حرکت و انقلاب نافرجامِ خودش را با حرکت و انقلابِ موفقِ امام خمینی ( آیت‌الله العظمی خمینی) مقایسه می‌کند، دور از ذهن نیست که چندتااز اعدادی که در اصل ماجرایی که دارد تعریف می‌کند را به نفعِ اعدادِ مهم رُند( رندِ رِندانه) کند. مثلا بهلول در کتاب خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه می‌گوید: «جمعی از مشهدی‌ هم تماشاچی و بی‌کار، و بعضی جوانان و پسران حساس فداکار بغرض محافظت ما از دشمن خود را وقف کردند، آنها را بنده از این نشانی شناختم که همان شب رفتند و مسلح شدند و به مسجد برگشتند، آنها پنجاه‌وهفت ‌نفر و بنده نام آنها را همان‌شب نوشتم و در جیب خود گذاشتم که در وقت حاجت از آنها کار بگیرم.» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، فصل ۱۲، در شب و روز جمعه چه گذشت؟، صفحه۶۲)

چندجا هم مکرر به نفع خودش عدد هفت را می‌آورد و دوجا در سمتِ طرف مقابلش عدد هشت و شیش. در ادامه همین صحنه بهلول اینطور نچرال روایت می‌کند:

«اسلحه آنها قمه و شمشیر و چوب و تبر بود و هفت‌نفر تفنگچه آورده بودند، من برای اینکه خواب در مسجد مکروه است، از مسجد به صحن نو رفتم ولی در آنجا هم بسیار نخوابیدم، در همان روی منبر یک‌ساعت خوابیدم و فورا احتلام دست داد بیدار شدم و غسل کردم و لباس پاکی که همراه داشتم پوشیدم، و تا صبح به خواندن دعاها و نوافل شب و روضه و گریه گذشت» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۶۲ و ۶۳). این نوع وضعیت را مقایسه کنید باوضعیتِ خشک و تیپیکِ اینکه مردم آمدند و یک دستش فلان یکی دستش بهمان. و البته جملاتی از جمله «شب عجیبی بود» خب عجیب را باید در داستان ساخت. تشکری نوشته: «حس می‌کردم شباهت زیادی به عاشورای حسینی دارد این شب» و ماجرایی که حالا دیگر برای یک‌نفر نیست را هنوز دارد یکنفره می‌فهمد. خودِ بهلول که دارد ما را کم‌کم به یک جنگ کوتاه وارد می‌کند می‌گوید: «چون آن‌شب شباهت زیادی به عاشورا داشت همه به یاد شب عاشورای حضرت امام حسین گریه کردند، و برای جنگی که ممکن بود فردا واقع شود آماده بودند.» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه۶۳). ببینید در شیوه‌ی روایت حس همگانی آن جمع چه تصویری به ما می‌دهد و حس تک‌شخصه‌ی یک‌شخص که تازه حس می‌کند. و گفتنِ حس کردن ملاک نیست. «حس می‌کردم شباهت دارد»ی که تشکری نوشته را مقایسه کنید با «شباهت داشت»ِ بهلول. و البته خودِ بهلول با این مقایسه کار دارد.

تشکری می‌نویسد: «وقت اذان شد. صبح جمعه صدای شیپوری بلند شنیده شد.

مردم گفتنداین صدای شیپور آماده‌باش است.

از بیرون صحن‌ها شنیده بودیم که سربازان و تفنگ‌چی‌ها همه‌جا و اطراف حرم، حتی تا خود صحن گوهرشاد و بر پشت‌بام‌ها مستقر شده‌اند.

جنگی را گویا تدارک دیده بودند علیه مردم. اما هنوز سربازان بیرون حرم بیشتر بودند و آن هم بخاطر این بود مبادا اوضاع شهر به هم بریزد که داخل مسجد و آن جمعیت را می‌شد کنترل کرد اما هیاهو و آشوب مردم شهر را نه.

دعای ندبه آغاز کردیم که کسی داخل مسجد گوهرشاد آمد و گفت من از جانب استاندار آمده‌ام. پیغام این بود که متفرق شوید و اگر درخواستی دارید استاندار در بست بالا منتظر شماست.

گفتم ما برای مذاکره با استاندار اینجا جمع نشده‌ایم.» (اوسنه گوهرشاد، صفحه‌های ۱۳۲ و ۱۳۳)

تشکری مردمِ همراه‌بابهلول در آن حادثه را، توده می‌فهمد. هنوز هم روایتش مطلقا عام است و مکان و فضا نمی‌دهد. بهلول اما خودش دقت دارد. می‌گوید: «وقت اذان صبح روز جمعه شیپوری از مرکز عسکر شنیده شد، و بعضی از اهل مسجد که در نظام خدمت کرده بودند به من گفتند: که این شیپورِ آماده‌باش بود، و سربازها را برای جنگ آماده کردند» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۶۳). اصلا از همان ابتدای خاطرات هم چندبار به نظام‌وظیفه اشاره می‌کند که وضعیت آن‌سالها را متعین‌تر کند. متاسفانه تشکری یِلخی و عام می‌نویسد «سربازان و تفنگ‌چی‌ها همه‌جا و اطراف حرم ... مستقر شدند» اما خود بهلول در ادامه جمله بالا اینطور روایت کرده که سربازها را برای جنگ آماده کردند. با آماده کردند سرباز را سرباز می‌کند و بخشی از بار گناه رااز گردن سربازها ساقط می‌کند. در یک اینطور ماجرایی یک شخصیت و لیدرِ سیاسی‌مذهبی انقلابی پیکسل‌بندی‌شده به تصاویر واقعاتِ پیش‌رویش نگاه می‌کند. یعنی توی توصیفش همزمان تحلیل دارد و نیروهای مختلف پیرامونش راآنطور که چیده‌شده‌اند درک می‌کند.

تشکری در ادامه می‌نویسد:

«چاپار استاندار رفت اما گویا بیرون از مسجد جنگی آغاز شده بود.

سربازها با سرنیزه و قنداق تفنگ و مردم با هرچه در دستشان بود به جان هم افتاده بودند» (اوسنه گوهرشاد، صفحه۱۳۳) 

تشکری چون در صحنه قبل درست این را روایت نکرده که عده‌ای از مردم از بیرون صحن می‌خواستند بیایند داخل صحن و به داخلی‌ها و بهلول ملحق بشوند و نظامی‌ها صحن را ابتدا برای جلوگیری از ورد آنها محاصره کردند، می‌نویسد گویا بیرون از مسجد جنگی آغاز شده بود. از این گویاهای الکی. و بدتر از آن پی.ا.وی غیرانسانیِ جنگ‌نفهم نویسنده- و نه بهلول- در لحظه جنگ را ببینید. تشکری می‌نویسد: «سربازها با سرنیزه و قنداق تفنگ و مردم با هرچه در دستشان بود به جان هم افتاده بودند» (اوسنه گوهرشاد، صفحه۱۳۳). از لحاظ نویسندگی وقتی آدم به هیج‌کدام از طرفین تعلق خاطری ندارد می‌تواند بنویسد «به جان هم افتاده بودند».اینها حداقلی‌ترین چیزها در نویسندگی است. دوتا حیوان نیستند که بگویی به جان هم افتادند. تو داری از چه زاویه‌ای آن صحنه را نگاه می‌کنی؟ بدتر از بدتر اینکه نمی‌گویی این پی.ا.وی منِ نویسنده است. روایت  در این صحنه منسوب و تهمت به بهلول است. جنابِ بهلول چه می‌گوید؟ «به جنگ پرداختند» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه۶۴)

بهلول جواب فرستاده‌ی استاندار را اینطور روایت می‌کند:          « بنده به او گفتم ما جمع نشده‌ایم برای اینکه به حرف استاندار متفرق شویم زود از اینجا برو که نمی‌خواهیم به تو صدمه برسد، و اگر نرفتی به سرنوشت رئیس اطلاعات شهربانی گرفتار خواهی آمد، آن مرد رفت، بین سربازها و کسانی که می‌خواستند از اطراف صحن و حرم و مسجد بیایند جنگ جاری شد. سربازها با سرنیزه و قنداق تفنگ  و مردم با هر چیزی که در دست داشتند به جنگ پرداختند.» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه۶۴)

تشکری در ادامه می‌نویسد: «عده‌ای بر درشکه‌هایشان سنگ بار زده بودند و برای مردم آورده بودند تا از خود به سنگ دفاع کنند.

سربازها هم که سر و بدنشان زخمی از سنگ‌ها شده بود، فرمان شلیک گرفتند.» (اوسنه گوهرشاد، صفحه ۱۳۳)  

تشکری از جانب بهلول صحنه را به‌جوری روایت می‌کند که بهلول آن را آن‌جور نمی‌گوید. جالب اینجاست که بهلول شاید اغراق کند که می‌کند اما صداقت را کنار نمی‌گذارد. تشکری سریع می‌نویسد مردم برای دفاع از خودشان سنگ داشتند و سربازها که از سنگ زخمی شدند فرمان شلیک گرفتند. اما ببینیم بهلول دقیقا چطور آن صحنه را روایت کرده؟

«جمعی از درشکه‌چی‌های شهر به یاری ما برخاستند، درشکه‌ها را از صحرا پر سنگ می‌کردند و به فلکه می‌آوردند، و مردم آن سنگ‌ها را گرفته و بر سر نظامی‌ها می‌کوفتند، سربازها مجبور به استعمال تفنگ شدند» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۶۴). تصویری که بهلول می‌دهد اول اینکه کنار فلکه است و مردمِ بیرون از صحن، دوم اینکه آن نظامی‌ها فعلا با آن مردم کار نداشتند سوم اینکه مردم سنگ به سرِ نظامی‌ها می‌کوفتند و سربازها «مجبور به استعمال تفنگ شدند» تفاوت روایت تشکری و خودِ بهلول در منشاء یکی از گوشه‌های جنگ در این صحنه زمین تا آسمان متفاوت است. مطلقا حرف این نیست که طرفِ مقابل بهلول به حق بوده.نحوه‌ی شکل‌گیری آن لحظه‌ها مهم است که چگونه بوده.اینها تحریف تاریخ و تحریفِ روایت بهلول است. نهایت‌الامر قطعا قرار نیست بهلول حق را به دشمنش بدهد اما چگونگی اتفاقات و تقدم و تاخرها و صداقت و پیراستگی در برگزاری‌شان بسیار مهم و اساسی است. 

تشکری در ادامه  می‌نویسد: «اولین صدای گلوله که بلند شد، همهمه پیچید که کسی کشته شد. اما نه از مردم بلکه از سربازان اما به دست خودش که دوست نداشت فرمان‌تیر بر مردم بی‌گناه اجرا کند.

خودکشی!

[می‌بینید این واقعا شجاعت می‌خواهد که کسی برای اینکه جون مردم در خطر نباشه، برای اینکه مسبب خون کسی نشه، از خون خودش بگذره... به قول خودمون واقعا دمش گرم!]» (اوسنه گوهرشاد، فصل ۳۸، صفحه ۱۳۳)

اول اینکه اصل منشاء ماجرا را خودِ بهلول گفت. دوم اینکه اینکه شبه‌روشنفکرانه در ستایش و دمش‌ گرمِ خودکشی چیز بنویسیم البته عجیب نیست. سوم اینکه روی شعار سفید، چهارم اینکه نویسنده فرق سرباز و افسر نظامی را نمی‌خواهد بداند. روایتِ راستِ بهلول این است:

«در لحظه اول که امر شلیک داده شده یک افسر نظامی برای اینکه نمی‌خواست با ما بجنگد، خود را به گلوله کشت، و یک افسر دیگر به دست یک سرباز کشته شد» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۶۴)

اینکه افسر سربازش را بکشد چون فرمان شلیک را اجرا نمی‌کند(به احتمال خیلی زیاد تحریفِ تشکری) با اینکه سرباز افسری را کشته (چون یحتمل شیعه بوده و طرفدار مذهب)، و به همین دلیل است که بهلول از اینکه لشکر نظامی را از تعداد خاصی از افراد پاکسازی می‌کنند را در روایتش ذکر می‌کند؛ بسیار بسیار فضا و واقعیت‌شان باهم متفاوت است.

دقیقا بعد از این اتفاق بهلول بصورت خیلی واضح می‌گوید:

«فرمانده لشکر از خوف انقلاب نظامی دست از جنگ برداشت، و فرمان داد که سربازها به مرکز خود برگردند، و مردم را واگذارند، سربازها برگشتند و راه مردم به مسجد و صحن‌ها باز شد، و به ما پیوستند.» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۶۵)

اما ببینیم تشکری چطور تاریخ را تحریف می‌کند:

«حالا سربازان مردم را با سلاحشان نشانه رفته بودند.

ولی قدرت شلیک نداشتند. تا صدایی دیگر و سربازی دیگر که به خون افتاد.

این بار فرمانده جان سربازش را برای عدم اجرای فرمانِ تیر گرفته بود.

[یعنی تهدید صد درصد... بکش وگرنه کشته می‌شی.]

حالا تیراندازی علنی بود و درگیری و جنگ میان مردم بی‌دفاع و سربازان اسلحه به دست شروع شده بود.

عده‌ای زخمی شدند.

هم از مردم و هم از سربازان.

و چون جماعت این صحنه‌ها را دیدند، بی‌سلاح بر لشکریان تاختند و باز بلوایی دوباره برپاشد، فرمانده لشکر ترسیده بود از هجوم مردم، و سربازان را فرمان عقب‌نشینی داده بود.» (اوسنه گوهرشاد، فصل ۳۸، صفحه‌های ۱۳۳ و ۱۳۴)

نویسنده اوسنه علنا کذب می‌نویسد. بعد از کشته شدن آن دوافسر نظامی فرمانده لشکر از خوف انقلاب نظامی‌ها عقب‌نشینی کرد، نه از ترسِ هجوم مردم. نویسنده اوسنه در روز روشن شکل جنگ را آنچیزی که بهلول نگفته، به زبان بهلول نسبت می‌دهد. آنهم یک واقعه تاریخیِ معاصر، نزدیک، مهم و واقعی. این نویسنده بعد از اوسنه گوهرشاد دیگر قابل اعتماد نیست.  ببینیم همین‌ها را که تشکری نوشته بهلول در واقع چه روایت کرده. حواسمان باشد بهلول در این روایت قرار نیست خودزنی کند. دارد وضعیت آن لحظه راتوصیف و همزمان تحلیلی می‌کند. و می‌گوید که واقعه اینطور اتفاق افتاد.

«در لحظه اول که امر شلیک داده شده یک افسر نظامی برای اینکه نمی‌خواست با ما بجنگد، خود را به گلوله کشت، و یک افسر دیگر به دست یک سرباز کشته شد. (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، آخرین پاراگراف صفحه ۶۴)

صحنه را آنطور که بهلول بوده و دیده و گزارش کرده ببینیم: « فرمانده لشکر از خوف انقلاب نظامی دست از جنگ برداشت، و فرمان داد که سربازها به مرکز خود برگردند، و مردم را واگذارند، سربازها برگشتند و راه مردم به مسجد و صحن‌ها باز شد، و به ما پیوستند.

در حال بازگشت سربازها، بعضی از مردم که آنها را شکست‌خورده تصور کردند به تعقیب آنها پرداخته سه‌نفر سرباز را اسیر و هفده تفنگ و فشنگ غنیمت گرفتند، بعضی سربازهای مومن عمدا تفنگهای خود را می‌انداختند که طرفداران ما بردارند، ولی بعضی از مردم جاهل خود آنها را هدف قرار می‌دادند، دو واقعه این‌طوری رخ داد که خیلی باعث تاسف است.

یک‌نفر سرباز هم که خود را تسلیم کرده بود و زیر مشت و لگد مردم نزدیک بود کشته شود خودم به او رسیدم و او را خلاص کردم.

سرباز مذکور اهل نیشابور و پسر یکی از دوستان صمیمی بنده بود،اگر در همین ساعت ما سربازها را تعقیب و بر مرکز حمله می‌کردیم اسلحه‌های مهم به دست می‌آمد و سربازهای زیاد به ما می‌پیوستند، و ممکن بود که غالب شویم، زیرا در این ساعت اکثرا سربازها برای یاری ما آماده بودند، و دولتی‌ها فرصت نمی‌یافتند که خود را جمع، و نظم را مرتب کنند، ولی خدا نخواست، و شاید خیر ما در غالب شدن نبود، و پیش‌آمدهائی شد که ما را حمله بر مرکز فوج بازداشته که اینک شرح داده می‌شود. (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه صفحه ۶۵)

نویسنده‌ی مُحرِّف در پایان‌بندی آن تحریف‌ها و ناراستی‌ها شروع می‌کند به عبث نوشتن که مثلا فاصله‌گذاری برشتی. جالب است به عنوانِ خودش (کاتب در کتاب) دارد از تاریخ و اینکه تاریخ چجوری است صحبت می‌کند و مثلا معذرت‌خواهی می‌کند که هیجان‌زده شده از اینکه تاریخ تکرا می‌شود، و پریده وسطِ روایتِ خاطراتِ راوی(بهلول). به این می‌گوینداخلاقِ ضد اخلاق(الکی). نویسنده در ملاء مخاطب معذرتخواهی می‌کند که پریده وسط روایت راوی اما روایت راوی را قبلش کمپلت تحریف کرده. و این شلوغ‌کاری‌های باسمه‌ای در متن. ببینید:

«حالا راه باز بود  برای ورود مردم به صحن‌ها.

نظامی‌ها برخی با مردم همراه شدند و برخی اسلحه‌هاشان را به مردم دادند و گریختند.

[می‌بینید... تاریخ همیشه تکرار می‌شه... این همراهی سربازها و نظامی‌ها با مردم رو توی خیلی انقلاب‌ها، خیلی درگیری‌های مردم با حکومت‌ها دیدیم... اینجا و اونجا هم نداره... خیلی خوبه!

چی؟

مزاحم شدم؟

ببخشید...حق با شماست، وسط روایت خاطرات آقای راوی‌مون هی پریدم وسط...چشم... قول می‌دم تا آخر فصل دیگه مزاحم شما نشم.

هیجانه دیگه... بعضی وقت‌ها یه‌چیزایی یادم میاد که دوست دارم زود عنوانشون کنم...بفرمایید راحت باشید شما... پایان فصل می‌بینمتون... یعنی مزاحمتون می‌شم... تا بعد!] (اوسنه گوهرشاد، صفحه‌های ۱۳۴ و ۱۳۵)

چرا نویسنده فرافکنی می‌کند؟ درونش چه خبر است؟ تحریف در درون فرافکنی در بیرون می‌طلبد.

در ادامه، در روایت سعید تشکری آنهم از زبانِ بهلول دیگر خبری از نواب احتشام رضوی نیست، یعنی یک‌جا در یک صحنه مهم و البته صحنه خیانت ازش خبر است که اسمش را نمی‌نویسد و می‌نویسد «دیگری». می‌داند او کیست و پنهان می‌کند و می‌نویسد دیگری.

اما دقیقا فصل بعد از همین فصل که از کتاب خاطرات سیاسی بهلول آورده شد، فصلی است با عنوانِ «خیانت نواب احتشام رضوی» یعنی علنا تیتر دارد و در آن خاطرات دستِ کم تا لحظه‌ای که بهلول مجبور به فرار می‌شود بارها از این شخص اسم می‌آورد و بهش می‌گوید خائن. خائن بودن این شخصیت در روایت بهلول را سعید تشکری مخفی و سانسور کرده.  

« نواب احتشام رضوی، که اول مهیج انقلاب بود، در شب جمعه همان‌ساعت که من خوابیده بودم با دولتی‌ها تماس گرفت، و به آنها وعده داد که در مواقع مهم با آنها یاری کند، و انها هم به او وعده داده بودند که تولیت آستانه را به او بدهند

در این ساعتد که دولتی‌ها شکست خوردند، و مردم با فریادهای یا علی و یا حسین به مسجد و صحن‌ها ریختند، نواب احتشام که پیش روی من بر پله دوم منبر نشسته بود، از منبر به زمین افتاد و غش کرد.

غش مصنوعی نابهنگام نواب احتشام، چنان به ضرر ما تمام شد که می‌شود گفت انقلاب را فلج کرد ...

غش کردن نواب در این وقت برای من از مرگ نابهنگام آیت‌الله طالقانی برای امام خمینی کمرشکن‌تر بود، زیرار امام خمینی غیر از طالقانی یاوران دیگری داشتند که جای او را پر کنند، و من غیر از نواب احتشام کسی نداشتم ...» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، فصل ۱۳، خیانت نواب احتشام رضوی، صفحه‌های ۶۶ و ۶۷)

تشکری در ادامه از جانبِ بهلول می‌نویسد:

«وقت عقب‌نشینی نظامی‌ها کسی با پیغام صلح آمد و گفت برای گفتگو حاضرند و خواست کسی از دوطرف حمله نکند.

من پذیرفتم.

اینجا صحن‌وسرای حضرت رضا و دارالامان بود.

همه منتظر ماندند و من به حجره‌ای که ملاقات و گفتگو برای صلح بود رفتم.

هشت‌نفر آن‌جا بودند.

چهار معمم و از علما.

و چهار کلاهی. استاندار پاکروان، اسدی متولی‌باشی، سرهنگ بیات رئیس شهربانی و مطبوعی فرمانده لشکر.

[ببخشید این توضیح مربوط به خود داستانه... گویا آقای اسدی بعد از شنیدن ماجرای دیروز خودشون رو از فریمان رسونده بودن مشهد، گرچه همین نیم‌روز اتفاقات گذشته کاملا به ضرر ایشون و به نفع پاکروان تمام شده بود. یعنی علاوه بر تلگراف‌های گذشته مبنی بر عدم همکاری ایشون در مورد اجرای فرامین شاه و تعلل در امور، حالا نبودنش در این بلوا هم یه جورایی ساختگی به نظر می‌رسید تا از زیر بار مسئولیت شونه خالی کنه. پاکروان هم در دلش حتما داشت می‌گفت دو بر صفر به نفع من...]

علما بابت جان مردم ملامت کردند که حق داشتند، و ترس از اینکه در صورت بلوا در مشهد هزاران سرباز روس و انگلیس از مرزهای سرخس و زاهدان گذر خواهند کرد تا مشهد را تصرف کنند. دیگران هم خواستند با تهدید کار را پیش ببرند، گفتند اصلا شاه خودش مسلمان دو آتشه است و این فرامین او نیست که کشف حجابی باشد و تغییر لباسی. بعد هم گفتند اصلا آیت‌الله قمی در جبس و بند نیست...یعنی من بلوایی راه انداخته‌ام که دلیلی ندارد. اما عقوبتی سخت در انتظار همه است. از من خواستند مردم را به آرامش دعوت کنم تا متفرق شوند. اسلحه‌های نظامی‌ها را پس دهند و همه‌چیز به حال عادی بازگردد و قول دادند از شاه بخواهند فرمان عفو عمومی بدهد.» (اوسنه گوهرشاد، صفحه‌های ۱۳۵ و ۱۳۶)

روایت بهلول در این صحنه که صحنه صلح موقت است با عقب‌نشینی نظامی‌ها شروع نمی‌شود، با مساله مهمتری از نگاه خودش و داستانش شروع می‌شود. همان‌چیزی که نویسنده اوسنه گوهرشاد آن را مطلقا پنهان کرده. در «علما بابت جان مردم ملامت کردند که حق داشتند»، «که حق داشتند» حرف مفت است. مال بهلول نیست. بهلول توی جلسه بوده و دوتا از آن روحانیون را به اسم و رسم می‌شناسد، دومی شیخ مرتضی آشتیانی است. علما هم نمی‌توانند با بهلول حرف بزند، آقازاده پسر بزرگ آخوند ملا محمدکاظم خراسانی اساسا باهاش حرف می‌زند. طبق روایت بهلول، آقازاده‌ی آخوند خراسانی نمی‌گوید در صورت ضعف قوای دولتی آن پنجاه‌هزار سرباز روس و انگلیس مشهد را تصرف می‌کنند، می‌گوید ایران. ایران، نه مشهد. ایران. ایران. ایران. « دیگران هم خواستند با تهدید کار را پیش ببرند، گفتند اصلا شاه خودش مسلمان دو آتشه است» تشکری هم غلط است. دیگران نگفتند. بهلول می‌گوید اقازاده آن حرف‌ها را می‌گفت آن سه‌نفر ملای دیگر با زبان و کلاهی‌ها با اشاره حرف‌های او را تصدیق می‌کردند. تصویر محذوفِ تشکری را ببینید. ببینید چقدر صحنه فرق می‌کند که دیگران گفته باشند یا همان نماینده علما گفته باشد. همان آقازاده‌ی آخوند ملا محمدکاظم خراسانی است که می‌گوید: الحمدالله شاه ما مسلمان است و هیچ‌کاری برخلاف شرع نکرده. دوآتشه و سه‌آتشه و اینها حرف‌های اضافیِ تشکری به زبان بهلول است. و البته باید دید نویسنده اصطلاحِ متولی‌باشی را امروز هم می‌تواند برای تولیت آستان به کار ببرد یا نه.

ریتم و ساختار صحبت‌های آقازاده‌ی آخوند خراسانی که بهلول از آن جلسه روایت می‌کند، ابتدا حمله به بهلول است، ترساندنش، همزمان احترام به او، بی‌خبری او از اصلِ ماجرا، وعده به اینکه او آزاد خواهد بود حتی در تبلیغات مذهبی. اصلا اولین جمله آن عالم این است که تو می‌خواستی به اسلام خدمت کنی، به کفر خدمت کردی. مخصوصا در این موقعیت‌های داستانی است که دیالوگ‌ها می‌تواند یک مذاکره‌ی تر تمیز و موثر و جاندار را از چهارطرف فیکس کند. جالب اینجاست که خودِ بهلول وقتی دارد سخنرانی یا مشروح مذاکرات را نقل می‌کند، به شدت به فرمِ آفیشالِ آن وفادار است، وگرنه حرف‌های یلخی و مفهومی که بچه‌بازی و کودکانه است. همه اینهاست که یک‌طرفِ مذاکره در آن موقعیت حساس را بوجود می‌آورد و همه اینها در روایت تشکری حذفشده است. 

بهلول می‌گوید: «هنوز پنج‌دقیقه از غش کردن نواب احتشام نگذشت، و من در باب او فکر می‌کردم که چه کنم، و با که مشورت کنم، و چه تصمیمی بگیرم، که یک‌نفر آمد و گفت: یک هیئت هشت‌نفری از طرف دولت آمده‌اند که برای اصلاح با شما گفتگو کنند[می‌بینید گفتگو مالِ آن لحظه‌ی بازداشت موقت نبود، مالِ اینجاست]، و از شما امان می‌خواهند، که اطرافیان شما بر آنها حمله نکنند.

بنده گفتم: حرم حضرت رضا برای شما اهل دنیادارالامان است[از همین ابتدا قبل از مذاکره دارد دنیاپرستی آنها را به رخ‌شان می‌کشد]محل مناسبی برای آنها آماده کنید تا بنشینند و من بروم و با آنها گفتگو کنم.

ده‌دقیقه بعد به بنده خبر دادند که آنها در یک اطاق نشسته و منتظر شما هستند، در این وقت نواب احتشام از غش مصنوعی خود به هوش آمد[صحنه جذاب را ببینید] و موضوع را فهمید، و از من خواست که برود و از طرف من با آنها حرف زند، لیکن من به او گفتم: بنده کسی را وکیل نمی‌کنم، و حرفم را باید خودم بگویم، تو روی منبر بنشین و مردم را سرپرستی کن.

بنده به آن حجره که تعیین شده بود رفتم و هشت‌نفر در آن حجره نشسته بودند، چهارنفر معمم، و چهارنفر کلاهی، چهار معمم یکی آقازاده پسر بزگ آخوند ملامحمدکاظم خراسانی دوم شیخ مرتضی آشتیانی، و دونفر دیگر نشناختم، احتمال می‌دهم از علماء طرفدار شاه در تهران بودند.

چهار کلاهی یکی اسدی متولی آستانه، دوم پاک‌روان آستاندار مشهد، سوم سرهنگ نوائی رئیس شهربانی مشهد، چهارم فرمانده لشکر مشهد، که اسمش را نمی‌دانم، و شخصش را هم نمی‌شناسم.

بعد از ورود بنده، پیش از این که کلاهی‌ها حرف بگویند، آقازاده بر من حمله کرد و گفت: آخوند احمق چه فسادی راه انداختی تو می‌خواستی به اسلام خدمت کنی به کفر خدمت کردی اگر کوچک‌ترین ضعف و اغتشاش در قوای بدنی دولتی پیدا شود پنجاه‌هزار سرباز روس و، انگلیس از مرز سرخس و زاهدان به ایران می‌تازند و ایران را می‌گیرند الحمدالله شاه ما مسلمان است و هیچ‌کاری برخلاف شرع نکرده و نمی‌کند، رفع حجاب و بعضی کارهای خلاف شرع دیگر که پیدا شده به امر شاه نبوده، وزراء و وکلاء خائن این کارها را تصویب و اجرا کردند اکنون که شاه خبر شده تمام آن خائنین را حبس کرده، و قسم خورده که هیچ‌کاری برخلاف شرع و بدون اذن مراجع تقلید نکند، حضرت آیت‌الله‌العظمی آقای حاج حسین قمی طوری که به شما خبر رسیده زندانی نیستند و آزاد و محترم هستند، و روز یکشنبه به مشهد وارد می‌شوند، شما بسیار بد کردید که نفهمیدید و ندانسته بی‌اجازه مراجع بزرگ این جنگ و خونریزی را راه انداختید، چندین‌نفر از صبح تا حال کشته و زخمی شده‌اند، گناه همه به گردن تو است، تو روز قیامت جواب خدا را چه خواهی گفت؟ حال هرچه شده، شاه قول داده که اعلان عفو عمومی کند و هیچ‌کس را برای آنچه از دیروز تا حال واقع شده مجازات نسازد، و شخص شما هم خصوصا در امان و در تبلیغات مذهبی آزاد مطلق خواهید بود، ولی شما باید فورا این جمعیت را متفرق کنید، و آن اسلحه‌ها که از سربازها گرفته‌اید به مامورین دولت تسلیم کنید، و خود شما امشب و فردا در مشهد مهمان من باشید، و بعد هرجا بخواهید بروید.

آقازاده این حرفها را می‌گفت و آن سه‌نفر ملای دیگر با زبان و کلاهی‌ها با اشاره حرف‌های او را تصدیق می‌کردند.» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، فصل ۱۴، صلح موقت، صفحه‌های ۶۸ و ۶۹ و ۷۰)

تشکری در ادامه می‌نویسد:

«من اوضاع را سنجیدم.

گفتم پس دادن اسلحه‌ها دست من نیست و تا آقای قمی نیایند ما این جنگ را که شما شروع کردید ختم نمی‌کنیم.

دو روز زمان پیشنهاد کردم تا آزادی و رسیدن آقای قمی، و گفتم فرمان، فرمان ایشان پس از آزادی است.»

اما بهلول در مذاکره‌اش جلوی آن چهار کلاهی، از همان علمایی که یکی‌شان با او صحبت کرده مایه می‌گذارد و در ادامه دولتی‌ها را حتا تهدید می‌کند.یعنی طوری که تشکری نوشته، آن دو روز را هم پیشنهاد نمی‌کند، روی دو روزی که آقازاده گفته بود، بازی می‌کند و وقت تعیین می‌کند. انها می‌گویند تو اصلا اشتباه کردی، آیت‌الله قمی زندانی نیست و دو روز دیگر می‌آید، بهلول هم می‌گوید باشد تا دو روز دیگر وقتی آمد من همه‌چیز را می‌سپارم به او. واقعا معلوم نیست آن خلاصه‌ی خالی‌ای که تشکری نوشته چه فایده‌ای دارد.

بهلول می‌گوید:

«بنده گفتم: اما پس دادن اسلحه‌ و متفرق کردن مردم غیرممکن است [نه اینکه در وضعیت ضعف بگوید دست من نیست]، و ما تا آیت‌الله قمی به مشهد حاضر نشوند جنگ را ختم نمی‌کنیم[نه این جمله‌ی بی‌معنا که جنگی که شما شروع کردید را ختم نمی‌کنیم]، و اگر شما علماء نبودید ما همین ساعت بر پادگان حمله می‌کردیم، و از تیرباران و اسلحه باک نداشتیم، زیرا ما برای خدا می‌جنگیم و خدا یار ما است.»

«ولینصرن‌اللهمن ینصره» «کم من فئته کثیره ...» لیکن چون شما علماء بزرگ این شهرید و صلاح می‌دانید، ما از امر شما روگردان نبوده و حاضر هستیم از این ساعت تا صبح یک‌شنبه دست به جنگ و خونریزی نزده، و به حال سکوت و آرامش باقی بمانیم، اگر روز یکشنبه آیت‌الله قمی آمدند و حرف شما راست بود اختیار به خود ایشان واگذار خواهد شد، و هر کار که بخواهند خواهند کرد، و اگر نیامدند جنگ از سر گرفته خواهد شد.» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه‌های ۷۰ و ۷۱)

تشکری در ادامه می‌نویسد: «آن‌ها همین مهلت را برای اجازه از شاه در برخورد با این اوضاع و تجدید قوای خود می‌خواستند و ما فرصتی برای تدفین جنازه‌ها و مداوای زخمی‌ها. نزدیک به صدنفر زخمی و کشته حاصل این چندساعت درگیری بود.

اما نه ما کوتاه آمدیم و نه آن‌ها.

قرار همان دو روز وقت بود و گذشت زمان.

آقای اسدی، متولی آستانه شبِ بعد خواسته بود با برخی روحانیون در صحن گوهرشاد، تسبیح به دست و قرآن برگردن بیایند و مرا دستگیر کنند و تحویل دهند و غائله را تمام کنند اما من برای مردم از قرآن‌های عمروعاص گفتم که نیرنگ بود.

مردمی که دیروز عزیز از دست داده بودند، حالا داغدار بودند و آماده‌ی نبرد. حتی آزادی آیت‌الله قمی را دلیلی برای آتش‌بس و گذشتن از گناه حکومتی‌ها در کشتار مردم نمی‌دانستند.

عجب روزی بود این روز شنبه.» (اوسنه گوهرشاد صفحه‌های ۱۳۶ و ۱۳۷)

بعد از صلح موقت روایت بهلول را می‌بینیم که مبتنی بر توافقات است و برای خودش قاعده و قانونی دارد. دقیقا آن دو روز مهم را توضیح می‌دهد، وضعیت مکان و فضای آن بخش از حرم را، قبل از جنگی که در راه است، و این بخش و پایه مهم از ماجرا و داستان در روایت تشکری حذف می‌شود. این تعلیق تعلیقِ جنگ است. و به شدت وضعیتِ موجود را نشان می‌دهد.

«... و قرار شد که از این ساعت تا صبح یکشنبه مسجد و اطراف مسجد در تصرف ما باشد، و دولتی‌ها بی‌اذن ما داخل نشوند، و ما به باقی شهر کاری نداشته باشیم، لیکن در هیچ‌جای شهر کسی را به جرم طرفداری ما نگیرند و اطرافیان ما برای کارهای شخصی خود در هر جای شهر آزاد بگردند، لیکن اسلحه در شهر نگردانند، و داخل ادارات دولتی هم نشوند، دفن کشته‌ها جنگ و پرستاری زخمی‌ها را هم ما به عهده گرفتیم و بقیه رفتند، و بنده به جای خود آمدم.

در این وقت ظهر شده بود نماز ظهر و عصر روز جمعه را خواندم، ولی من پیش‌نماز نشدم. پیش‌نمازهای مسجد مثل سابق هر کدام به جای خود نماز خواندند، ولی بنده برای اینکه کسی جمعیت را متفرق نکند دستور دادم که بی‌اذن من کسی حق موعظه در مسجد و صحن‌ها و حرم را ندارد، ولی این دستور در مسجد و جاهائی که زیر نظرم بود اجرا نمی‌شد، و روضه‌خوانها در آن محل‌ها آزاد روضه می‌خواندندو هرچه می‌خواستند می‌گفتند، ولی بنده به اطرافیان خود گفته بودم که مراقب همه‌جا باشنید، و اگر کسی مردم را به تفرقه‌شدن امر کند او را از منطقه پست بیرون کنند، و خودم هم بعد از هرچندساعت یک‌مرتبه صحن‌ها خبر می‌گرفتم، و شهر خواهرم را که در این سفر با من بودموظف به رسیدگی امور کرده بودم، لیکن او خدابیامرز شخص معتادی بود و کاری از او ساخته نمی‌شد، اما با این‌حال در تقسیم خوراکه‌ها که برایم می‌آوردند و او به مردم می‌رساند خیانت نکرد، چون که خودم شخصا مراقب این امور بودم.

بعد از نماز ظهر اول کاری که بنده انجام دادم، دفن مرده‌ها و رسیدگی به زخمی‌ها بود. جنگ روز جمعه ۲۲ کشته ، و شصت‌وهفت زخمی به‌جا گذاشته بود. چهارده‌نفر[کذا] از کشته‌ها طرفدار بنده و هشت‌نفر[کذا] نظامی بودند و شش[کذا] سرباز که به دست طرفداران ما کشته شده بودند، زخمی‌ها همه ملی بودند، و نظامی  زخمی به دست ما نیافتاد، ممکن است که اگر نظامی زخمی بوده باشد دولتی‌ها برده باشند

کشته‌ها را به حکم بنده دفن کردند، دفن کشته‌ها به صورت دفن مسلمان عادی اجرا شد، یعنی به کشته‌ها حکم ملی شهید ندادیم، 

که آنها را بی‌غسل و با لباسشان دفن کنیم،و مرده‌های دولتی را هم بی‌دفن نگذاشتیم همه را به یک شکاف دفن کردند، کسی که اقارب داشت اقاربش برد، و آنکه کسی نداشت به دست مردم دفن شد، اکثر زخمی‌ها را اقاربش بردند و سیزده ‌نفر در شفاخانه حضرتی بستری شدند.» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه‌های ۷۱ و ۷۲)

در نقشه اسدی برای متفرق کردن مردم هم، در تصویر و روایت بهلول فقط روحانیت نیست، اسدی جمعی از خدام را به لباس سیادت آماده کرده...

ببینیم بهلول در سخنوری آن نقشه را دقیقا چطور برملا می‌کند:

«بنده به محض رسیدن این خبر، مردم را جمع ساختم و بالای منبر رفتم و گفتم: برادران عزیز آن قرآن‌ها که عمروعاص در مقابل لشکر حضرت علی(ع) بر سر نیزه کرد ممکن است امشب از طرف اسدی در برابر ما آورده شود، اگر شما هم مثل لشکر حضرت علی(ع) خواهید گفت ما در مقابل قرآن و سید نمی‌جنگیم لازم نیست تا آوردن قرآن‌ها صبر کنیم، همین الان شما متفرق شوید، و هرجا می‌خواهید بروید، تا من هم خود را به شهربانی تسلیم کنم، و واقعه ختم شود. و اگر ثبات قدمی در همراهیِ من دارید اظهار کنید و مرا اطمینان دهید.» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه‌ ۷۳)

تشکری نوشته «مردمی که دیروز عزیز از دست داده بودند، حالا داغدار بودند و آماده‌ی نبرد. حتی آزادی آیت‌الله قمی را دلیلی برای آتش‌بس و گذشتن از گناه حکومتی‌ها در کشتار مردم نمی‌دانستند.»  (اوسنه گوهرشاد، صفحه‌های ۱۳۶ و ۱۳۷)

فارغ از اینکه چطور دولتی‌ها در یک‌نفس می‌شوند «حکومتی‌ها» و مثل اینکه در یک متن تاریخیِ سیاسی انگار برای اقتباس‌کننده‌اش- هر چند تحریف می‌کند- تعریف دقیقی از ادبیات موجود وجود ندارد، ببینیم این جمله‌ی تشکری مفهومی کردن چه صحنه‌ای‌ست. داستان‌نویس اینجا برعکس عمل می‌کند بجای اینکه مفاهیم را هم بردارد قصه کند، صحنه متعین قصه زیر را برمی‌دارد تبدیل به عام و مفاهیم می‌کند.

بهلول روایت می‌کند: « یک‌نفر جوان تخمینا سی‌ساله، که یک تفنگچه در دست داشت، از بین مردم ایستاد و گفت: اسم من حسن اردکانی‌نژاد است، و یک برادرم در جنگ دیروز کشته شده، و خودم هر آن آماده برای شهادت هستم. من از طرف خود و دوستانم به شما اطمینان می‌دهم که اگر همان آقای آیت‌الله  قمی که ما در این جنگ را برای رهائی او از زندان تهران شروع کردیم، به طرفداری دولت برخلاف شما کار کند، بر او تیر می‌زنیم، و شما را واگذار نمی‌کنیم.

تمام مردم دست به هم زدند، و گفتند: آفرین خوب گفتی همه با تو همراه و هم‌فکریم.»  (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه‌ ۷۴)

و اینجا بهلول به عنوان لیدر آن جریان ذهنش بیشتر متوجه جاسوس‌هاست که حتما این صحنه و تصویر را- که مفهوم هم نیست- به اسدی برسانند

«جاسوس‌ها فورا خبر به اسدی رساندند، و او جمعی را که می‌خواست به‌فرستد نفرستاد، از این قضیه به خوبی واضح می‌شود که آن شهرت که بین مردم است اسدی با شیخ موافق بوده و شیخ را وادار به انقلاب کرده، و هم او شیخ را در وقت جنگ در ماشین خود سوار کرده، و از مسجد در یک شب به افغانستان برده همه‌اش دروغ و بی‌اساس و ساخته ‌پرداخته حکومت پهلوی است. و اسدی یک‌سر سوزن با من موافق نبوده و کاملا طرفدار پهلوی و مخالف من بوده است. (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه‌ ۷۴)

و یک ماجرای خیلی جالب درباره «جیب‌برهای حرم» که توسط تشکری تیپیک می‌شود. حیفِ متریال.

تشکری می‌نویسد: «عده‌ای در حرم و اطراف مامور شده بودند با جیب‌بری مردم را آشفته کنند و هرکس شکایتی به شهربانی برد، بگویند اوضاع و احوال حرم و اطرافش در دست شیخی است، مال گمشده‌تان را از او بخواهید. 

اما اینجا مردم بیشتر از آنکه فکر متهم کردن من باشند، فکر کمک به یکدیگر بودند.

غذا از بیرون حرم می‌آوردند مبادا کسی گرسنه بماند. نذر و نیاز می‌کردند و پول و طلا به من می‌رساندند تا خرج و صرف این مبارزه کنم.

من هم به دزدان هشدار دادم این روزهای درگیری ما و دشمنان دین از جیب‌بری و دزدی و غارت اموال مردم دست بردارند که گناه بدنامی ما هم به گردن آن‌ها خواهد بود و عجیب بود که آن‌ها پذیرفتند.» (اوسنه گوهرشاد، صفحه۱۳۷، همان فصل ۳۸)

این سطح از جزوه‌نویسی (خلاصه و خلاص کردن داستان جذاب جیب‌بری و سخنرانی بهلول) در داستان فاجعه است.

متن سخنرانی موثرِ بهلول را ببینید:

«بر منبر بالا رفتم و این جملات را گفتم: ای دزدهای مشهد و کیسه‌برهای حرم به حرف من گوش دهید. سالها است که شما در این حرم کیسه‌بری کرده و خواهید کرد. این حرم از دست شما گرفته نخواهد شد. انصاف نیست در این حالت که ما در بین دشمن محاصره و در شرف مرگ هستیم شما اسباب زحمت ما را فراهم کنید. بیائید برای خدا در این چند روز انقلاب اگر ما را یاری نمی‌کنید از اذیت کردن ما بگذرید. هر دزدی که در این چند روز دست از دزدی بردارد از خدا می‌خواهم که به او ثواب آن شهیدانی را بدهد که در روز جمعه کشته شدند و او را با شهدای کربلا مشحور( غلط املایی) کند و گناهان گذشته‌اش را بیامرزد و امواتش را غریق رحمت کند و او را در اینده از رسوا شدن و حبس و انواع بلاها حفظ کند مردم با صدای بلند آمین گفتند» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۷۸)

تاثیرش را ببینید:

«از آن به بعد اطلاع کیسه‌بری و گم‌شدن پول نرسید شنیدم که بعضی دزدها و کیسه‌برهای مشهد رفقای خود را تهدید کرده بودند که اگر قبل از ختم انقلاب کیسه‌بری کنید شما را بی‌مرگ نخواهیم گذاشت.» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه‌های ۷۸و ۷۹)

بعضی مردم جاهل و مغرض می‌خواستند دست‌ به تاراج دکانهائی که مشروبات الکلی یا کلاه‌های پهلوی یا کلاه‌های شاپور یا گرامافون داشتند بزنند و بی‌نظمی در شهر راه اندازند من خبر شدم و جلوگیری کردم و نگذاشتم که از این واقعات رو دهد»

تشکری در ادامه می‌نویسد: « لشکر را از نافرمانان پاک کرده بودند و با تهدید و زور همه را برای جنگی بزرگ آماده ساخته بودند. دورتادور شهر برای نیامدن مردم از شهرهای اطراف سنگر بسته بودند و طیاره‌های جنگی و بمب‌انداز در فرودگاه آماده بودند.

توپ‌ها و اسلحه‌های بسیاری در نقاطی از حرم مستقر کرده بودند و بر مسجد گوهرشاد و اطراف حرم مسلط شده بودند.

مردم به پیشنهاد من چند گروه شدند و هر کدام مراقبت از دری را به عهده گرفتند. باز هم فرمانده منِ کمترین بودم. شیخی جوان.

قوت و قدرت و اطمینان من به خبرهایی بود که از آمادگی و آمدن مردم شنیده بودم.

مانده بودم تسلیم شوم یا به مبارزه ادامه دهم.

جان بسیاری ممکن بود به خطر بیافتد.

نمونه‌اش را روز قبل دیده بودم.

حالا که حکومتی‌ها آماده‌تر هم بودند. اما تسلیم‌شدن من، غیر خودم برای آن‌ها که مرا همراهی کرده بودند هم معنای واقعی مرگ داشت. عاقبتی جزاین بعد از تسلیم شدن اصلا انتظار نمی‌رفت.

از خودم می‌ترسیدم.

از دستگیری و شکنجه و طاقت نیاوردن و جان مردم را به خطر انداختن.

از به زبان آوردن نام آن‌ها که مرا در این دوسه روز بسیار یاری کردند چون گمانشان این بود، یاری من یاری آقای قمی و خداست. گرچه نیست من هم جز این نبود.

خبرها درست بود.

هنوز به اذان صبح ساعتی مانده بود که حمله‌ی لشکریان حکومتی شروع شد.

فرمانده لشکر فرمان تیر داده بود.

مردم مقاومت می‌کردند اما آن‌سو آنقدر سلاح و تیر و افراد زیاد بود که ما یارای مقاومت نداشتیم.

کسی هم آن‌سو ترسیده بود و درب ایوان غربی مقصوره را که مامور محافظت از آن بود، رها کرده بود و به مردم گفته بود درافتادن با حکومتی‌ها کاری خطاست و مردم را متفرق کرده بود. حالا این در شد محل حمله و ورود سربازان و ما ماندیم در محاصره‌ی آتش گلوله.

کشته‌ها زیاد شدند.» (اوسنه گوهرشاد، صفحه‌های ۱۳۸و ۱۳۹)

تشکری در این صحنه متشتت همه‌چیز را کلاژ و درهم کرده تا فضا را با ناراستی مغشوش کند. تاریخ را تحریف می‌کند. بهلول خیلی واضح می‌گوید: «چون من آمادگی مردم اطراف مشهد برای یاری ما خبر داشتم تصمیم گرفتم که جا خالی نکنم و تا طلوع خورشید به هر قیمتی شده مقاومت کنم، به این جهات به فراهم کردن مقدمات دفاع مشغول شدم.» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه‌های ۸۰ و ۸۱).

شما در این روایتِ واضح تنش و تردید و ترس و اینکه مردم کشته می‌شوند یا نمی‌شوند و اینها می‌بینید؟ بله حتا در ادامه هم می‌گوید بنده می‌دانستم که این ترتیبات بنده در مقابل قوای دولتی به قدر پر کاه اهمیت ندارد، ولی غیر از این ‌کار چاره نداشتم. از لحاظ داستانی- و البته واقع‌گرا- آن شباهت داردِ عاشورا را بیهوده نیاورده بود. چرا نویسنده اوسنه متن سخنرانی‌های مطمئنِ بهلول را نمی‌آورد چون آخرسر می‌خواهد او را تضعیف کند. این تردید و ترسیده بودم ترسیده بودم‌ها لزوما نمی‌تواند داستان را رمان کند. که مثلا هر انسانی می‌ترسد. احساسات صادقانه یک شخصیت تاریخی و داستانی را نباید تحریف کرد. اصلا یکی از دلایلی که راه را بر تردید بهلول در جنگیدن می‌بندد نقطه ضعف و شناخت خودش از خودش است که «بر علاوه اگر بنده به دست مامورین دولت می‌افتیم، در اثر شکنجه‌های سختی که طاقت تحمل آن را نداشتم ممکن بود صدها نفر مومن را که در انقلاب داخل بوده‌ یا نبوده‌اند بع دست می‌دادم» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۸۲). و واقعا چرا آقای نویسنده مرتب حکومت حکومت می‌کند وقتی کلمه‌ی دهانِ بهلول دولت است؟!  

چرا نویسنده اوسنه می‌نویسد «پیشنهاد کردم»؟ مگر دارند بازی می‌کنند که بهلول پست‌ها را پیشنهاد بدهد؟

بهلول صریح گفته: «برای هر دسته فرماندهی از کسانی که بر آنها اعتماد بیشتری داشتم انتخاب کردم و دری را که به مستراح‌های مسجد وصل بود و به فلکه منتهی می‌شد و از همه درها خطرناک‌تر بود چونکه به ایوان مقصوره و منبر صاحب‌الزمان که جای من بود نزدیک بود به نواب احتشام رضوی که اول مهیج انقلاب و اعتمادی‌ترین اصحاب بود سپردم، و از این که او بعد با دولتی‌ها ساخته و خائن است خبر نداشتم.» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۸۱)

خب چرا نویسنده اوسنه می‌نویسد «کسی»؟ بهلول می‌گوید:

«برعلاوه اگر نواب احتشام رضوی خیانت نمی‌کرد شاید جنگ تا طلوع آفتاب طول می‌کشید، و مردم اطراف شهر می‌رسیدند، و در صورت جنگ عوض می‌شد، و به فتح منتهی می‌گردید.» (خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه، صفحه ۸۲)

چرا نویسنده این‌جمله‌های بهلول را سانسور می‌کند؟

بله خود بهلول در خاطراتش چون دارد داستانش را تعریف می‌کند گاهی اغراق هم می‌کند که جنگشان در دنیا بی‌سابقه بوده است اما تصویر حمله با دندان را ببینید

« طرفداران ما با اسلحه‌های ناقص خود مقاومتی را که در تاریخ دنیا سابقه ندارد از خود نشان داده، در هر دروازه مسجد و صحن نو و کهنه با فریادهای الله‌اکبر و یا علی و یا حسین و یا ثامن‌الحجج و یا صاحب‌الزمان به محاربه پرداختند، و حتی دیده شد که بعضی آنها با دندان و مشت و سنگ و خشت بر نظامیان مسلح حمله می‌کردند، و از هیچ دروازه و راهی غیر از آن دروازه که به نواب احتشام رضوی سپرده شده بود نظامی‌ها نتوانستند به زودی داخل مسجد شوند.

نواب احتشام رضوی که پیش به خیانتش اشاره شد، هنگامی که برای مدافعه و محافظت دروازه سمت غربی ایروان مقصوره مقرر شد و از نزد من رفت و به افراد زیردست خود گفت: شیخ و یارانش دیوانه هستند که با دولت مخالفت می‌کنند مشت و درفش برابر نیست، من رفتم شما هم بروید و جان خود را نجات دهید، این حرف را گفت و فرار کرد، اکثر اطرافیانش هم متفرق شدند، و چندنفر متدینی که نمی‌خواستند فرار کنند، چون جنگ در آن جبهه برایشان ناممکن بود به جبهه‌های دیگر جنگ پیوستند، و دونفر پیش من آمدند و قضیه را گزارش دادند، در این‌جا خوب است عاقبت کار نواب احتشام هم بیان شود.

این شخص صبح روز یک‌شنبه خود را به شهربانی تسلیم کرد، و با سابقه که داشت یقین داشت که او را احترام خواهند کرد، ولی به محض تسلیم شدن زندانی شد، اما در زندان بر او سختگیری نمی‌کردند و از دیگران محترم‌تر بود، و بعد از یک‌سال‌ونیم آزاد شد، و روضه‌خوان مخصوص خاندان شاهی بود، ولی نصف بدنش خشک شد و سال‌ها به حالت مریضی زنده بود و اخیرا از دنیا رفت، خداوند هم قسم لازم می‌داند با او رفتار کند.

فرار نواب احتشام راه را برای سربازها باز کرد، و داخل ایوان مقصوره شدند و به نزدیک منبر رسیدند.» (کتاب خاطرات سیاسی بهلول در زمان رضاشاه صفحه‌های ۸۲و۸۳)

آخرین جمله سعید تشکری از زبان بهلول بعد از اینهمه خیانت در حقِ واقعه تاریخی گوهرشاد و تصویر دروغین و کج‌ومعوج از شخص بهلول چیست؟ «خدا گناه همه‌ی ما را ببخشد.»  آیا به مُحرِّف مطلقا می‌شود اعتماد کرد؟

(این بخش از توضیحات تکمیلی محسن باقری اصل، در زمان تدوین متن به آن اضافه شد و در گفتگوی حضوری بیان نشده بود.)

**: و حالا جمع‌بندی بحث... اگر نویسنده عین روایت اصلی را در کتابش می‌آورد، شما به عنوان منتقد به او ایراد می‌گرفتید؟

مسعود آذرباد: حتی اگر کل متن را کپی می‌کرد و در اینجا می‌انداخت، باز هم به نظر من مشکلی نداشت، من قبول می‌کردم، گرچه این فرم و ساختار خودش عیب است، ولی در این فرم و ساختار که می‌رود و پنج شش صفحه جریده می‌آورد، یک صفحه از آن را می‌آورد مشکلی ندارد.

**:  یک نکته‌ای را شما گفتید و انگار که سعید تشکری اینجا دارد آموزش داستان می‌دهد، در راوی دانای کل و می‌خواهم این سؤال را بپرسم و جمع کنیم، و به نظرم برای این جلسه کافی هست، این کتاب واقعاً‌ برای آموزش داستان‌نویسی نمونه خوبی است؟

مسعود آذرباد: حالا من یک طور دیگری می‌پرسم آیا درست است که در داستان نویسی آموزش رمان‌نویسی بدهیم؟ من به عنوان یک مخاطب یا یک نویسنده تازه کار، نوقلم و علاقه‌مند به داستان‌نویسی، اینطوری چیزی یاد نمی‌گیرم چون این باید یک بسامدی داشته باشد مثل یک فرکانس، تکرار شود و من کد بگیرم و بگویم بله این است، چند بار این اتفاق می‌افتد تغییر راوی دادیم، یا می‌توانیم بگوییم تغییر زاویه دید در داستان. وگرنه شخصیت‌پردازی دارد و هزاران داستان دیگری.

مسعود آذرباد: باید این را هم در نظر بگیریم اگر می‌خواهیم استناد تاریخی دقیق کنیم، من که در کل موافق کلیت حرفش هستم و اثر تاریخی را می‌نویسی وقتی خودت را پایبند می‌بینی و وقتی خودت را منتقد می‌بینی، باید تا حد ممکن پایبندیت را نشان دهید. ممکن است نویسنده قبول نکند و ده تا منبع دیگر هم بیاورد، به جای آن گفته دوتا. چون ممکن است که تغییر داده باشد. ولی در کل موافقم کافیست یکی از این مخاطب عام که تخصص آن در حیطه گوهرشاد بداند، و به محض اینکه یک چیز دیگری تحریف شده، می‌رود. چون فکر مخاطب این است که وقتی یک جایی از آن اشتباه می‌رود، آخر آن چند تای دیگر می‌تواند باشد؟ دست‌اندازهایی هست که ما را از نظر فکری درگیر کند، دست‌اندازهای آن مثل پیام بازرگانی می‌ماند، یعنی اصل کار یک سریال عامه‌پسند است که وسط آن آگهی بازرگانی پخش می‌شود، ولی در کل کاری هست که مخاطب عام را من ارضا می‌کنم، می‌گوید من یک کار عجیب و غریب خواندم. چون نیامده کار را درگیر از هستی و وجود و جملات خسته‌کننده کند.

**:  و اما جمعبندی من؛ اوسنه گوهرشاد به نظر من یک کتاب معمولی و یک زنگ تفریح بین کارهای نویسنده بوده، اما به طور اتفاقی ناشر تصمیم می‌گیرد که روی آن مانور خوبی بدهد و تبلیغ مفصلی کند، پویش مطالعاتی راه بیندازد و در یک فاصله کوتاهی به چاپ چندم رسیده، آنطوری که کتاب دست شماست چاپ دوازدهم هست، شاید الان که داریم صحبت می‌کنیم چاپ هفده هیجده و یا بیست را تجربه کرده باشد، یک نکته دیگر هم وجود دارد، همین ناشر از این نویسنده، با اوسنه گوهرشاد دوتا کتاب دیگر را هم منتشر کرده، بعضی از دوستان که آن دو تا کتاب را هم خوانده بودند، عقیده دارند که کتاب اوسنه گوهرشاد قویترین مجموعه کتاب در سه کتاب آبی‌ها، موقف و اوسنه گوهرشاد نیست ولی به هر حال قرعه بنام این می‌افتد به خاطر مسائل فرهنگی و اجتماعی و شاید نویسنده احساس نمی‌کرد که بخاطر این تیراژ و بخاطر این برسر زبان افتادنِ کتابش، روزی در قلب تهران بزرگ سه نفر بنشینند و در موردش صحبت کنند. یعنی اینکه این را هم باید در نظر بگیرید که شاید نویسنده خیلی ساده‌انگارانه‌تر با کتابش برخورد کرده بود اما یک موقعی می‌بیند که کتابش چند هزار تیراژ متعدد خورده، و حتی می‌نشینند و در موردش صحبت می‌کنند، و نکاتی را می‌گویند که نکات مهمی هست، و بخاطر همین می‌گویم که نقد بعضی از کتابها احساس می‌کنیم نویسنده، از ناتوانی و ناآگاهی‌اش اشتباهاتی را مرتکب شده اما در مورد سعید تشکری نمی‌توانیم اینطور بگوییم، چون کارهای قبلی‌اش و کارهای قوی‌ای که داشته و نشان داده که با چه تسلط خوبی، فکت‌های تاریخی می‌آورد. ایراداتی که در فرم و اینها گرفتیم، قبلاً‌ نبوده و معلوم است که نویسنده کارش را بلد است اما به چه دلیلی اینجا مایه کمتری می‌گذارد، مشخص نیست. و نکته آخر اینکه سعید تشکری به عنوان استاد توانمند در حوزه داستان، بداند که ما به خاطر سر زبان افتادن کتابش را نقد کردیم، و مطالبی که بیان کردیم فارغ از توانمندی‌هایش و فارغ از کتاب‌های خوبی است که قبلاً دیدیم. و بخاطر خود اثر بود که ما سراغ آن رفتیم، از بین آثار سعید تشکری کتابی را انتخاب کنیم، این آخرین گزینه نبود و کتاب‌های خیلی خوب و بهتری هم می‌توانست باشد که سراغ آنها برویم و انشاالله در یک فرصتی این کار را هم انجام می‌دهیم، شما چند ستاره به این کتاب می دهید؟

محسن باقری: طبقه منفیِ دو،

مسعود آذرباد: من چون کتاب را کلی‌تر می‌بینم ۳ ستاره می‌دهم. درست است که تبلیغات کتاب برای ناشر مؤثر بوده، اما یادمان نرود که یک بخش زیادی از این فروش مثلاً پانزده- بیست هزارتایی، در بازار فعلی کتاب، حاصل تبلیغ سینه به سینه مخاطب است، یعنی قطعاً از این بیست هزار تا حداقل ما پنج‌هزار تا مخاطب داریم که کار را پسندیدند و به ده هزار نفر دیگر کار را تبلیغ کردند. گفتند این کار را بخوان و این کار خوبی هست، من در این استقبال مخاطب و قرعه‌کشی‌های ناشر احساس می‌کنم در جلب مخاطب فارغ از این نکات فنی و ادبی که ما به آن گرفتیم مخاطب موفق بوده و خب خود ناشر هم از این انتخاب راضی هست، به خاطر همین می‌توانیم سه تا امتیاز به آن بدهیم، از اینکه در این جلسه شرکت کردید تشکر می‌کنم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس