به گزارش مشرق، سه نیمه سیب را محمد محمودی نورآبادی نوشته است. اثری که انتشارات خط مقدم قم همین چهار ماه پیش آن را به چاپ رسانده و اکنون چاپ دوم آن در اختیار علاقهمندان قرار دارد. نویسنده در این اثر از دوربین نگاه یک مادر به زندگی دو شهید مدافع حرم پرداخته است. شهیدان مصطفی و مجتبی بختی دو برادر اهل محلۀ قاسمآباد مشهد که تابستان ۹۴ در نزدیکی تدمر به شهادت رسیدند. با هم نگاهی به داشتههای این کتاب میاندازیم.
آنچه سه نیمه سیب را متفاوت نشان میدهد، همان نگاه مادرانه به روایت زندگی شهداست. نگاهی که در ادبیات مقاومت همواره مورد توجه مخاطبان قرار دارد. نویسنده که پیشتر در کتاب «قنوت آخر- انتشارات جمکران» زاویۀ دید دوم شخص را تجربه کرده بود، در این اثر نیز از صفر تا صد سه نیمه سیب را با زاویه دید دوم شخصِ متمرکز بر نگاه و احساسات مادر شهیدان بختی تدوین کرده است. فصل مقدمه کتاب که خود میتوانست به نوعی فصل اول هم حساب شود، از گفتوگوی تلفنی بین مادر شهیدان و نویسنده که یکی در محله قاسمآباد مشهد و دیگری در فرودگاه امام و پای پرواز دمشق است، آغاز میشود. در این بخش میخوانیم: «نه! نمیشود جواب این پشتخطی سمج را نداد. تا حالا چند بار به خاطر همین سماجتش به او تذکر دادهای. یک سال بیشتر است که به تو قول داده به سوریه و تدمر خواهد رفت و هر طور شده، خودش را به «ابرویی یک» و محل آن حادثه خواهد رساند و بعد از حال و هوای آنجا برایت خواهد گفت...
مثلاً از دمشق تا پادگان امام حسین (ع) که شنیدهای چند شب را بچههایت آنجا بودهاند و از آنجا تا حُمص و بعدش هم تَدمُر... هیچ تصویر واقعی از آن وادی نداری. هرچه هست، ساخته و پرداخته ذهن و خیال است. حتماً این مرد زاگرسنشین هم فهمیده که چقدر دوست داری از حال و هوای آنجا بدانی. از ابرویی یک تا جادهای آسفالته، اما درب و داغان که همیشه فکر میکنی باید جا تا جایش خمپاره خورده و پر از چاله و چوله باشد...» (از فصل مقدمه سه نیمه سیب).
پس از مقدمه طولانی کتاب، ماجرای سوریه رفتن مصطفی و مجتبی آغاز میشود. نویسنده با واکاوی لایههای زیرین یک زندگی، حوادث روی داده بین مادر و دو فرزند را در مقابل چشم و دل مخاطب قرار میدهد. خدیجه در این روایت مادر است، اما نه مادری که بخواهد مسئولیت عقیدتی- سیاسی و اجتماعی خود را وانهد و فقط احساسات را مدنظر داشته باشد. بر عکس او نه تنها مانعی بر سر راه رفتن بچههایش نیست که خود همراه و همگام آنهاست. حتی آنجا که دیگر سپاه از اعزام این دو جوان مشهدی امتناع میکند و این دو برادر ناچار میشوند در پوشش شهروند افغانی خود را در لشکر فاطمیون جا بزنند، مادرشان گام به گام، آنها را همراهی میکند. با آنها تمرین لهجه افغانی میکند و در جاهای لازم مشورت هم میدهد. گویی مخاطب صحنه کربلا را پیش چشم خود میبیند و اموهب را که دارد جگرگوشه خود را راهی قتلگاه میکند...
«تو یِه مادر، غرق این خیالات هزار داستان هستی که مجتبی دنبال حرف برادر را میگیرد: «آره مامان، ما این همه ذکر گفتیم و پای مصیبت حضرت زینب نشستیم؛ حالا به نظرم وقتش رسیده که کاری بکنیم.»
مصطفی میگوید: «اگر امروز نتوانیم از حرم بیبی و روح و جان اسلام دفاع کنیم، کی باید دفاع کنیم؟»
صحنه در نظرت شبیه تعزیه شده است. همچنان در طول و عرض تاریخ در رفت و آمد هستی. تاریخ چه جالب برایت تکرار شده و چه شباهتها ورق خورده است. فکر میکنی سختی کار مادری مثل تو، وقتی ظهور و بروز پیدا میکند که نتواند نقشی را که اطرافیان از یک قهرمان انتظار دارند، خوب بازی کند.
مجتبی میگوید: «راستش ما بنا داریم اگه خدا بخواد و رضایت شما باشه، بریم سوریه.» تنت به عرق مینشیند. حس و حالت دگرگون میشود. دو برادر حتی شیوه نشستنشان عادی نیست. حال عجیبی دارند. شبیه دو نیازمند نگاهت میکنند و در انتظار گشایش و فرج هستند. پس تو باید هر طور شده، در نقش یک قهرمان، خودت را نشان دهی.
- موافقم به یه شرط.
- آخ جون... آخ جون...
(از متن سه نیمه سیب)؛ و مادر در حالی دو دردانهاش را با نام و عنوان جعلی زیر قرآن رد میکند و روانه شام میکند که باید نقش یک زن افغانی را هم بازی کند. جواب تلفنهایی را که از طرف تشکیلات لشکر فاطمیون تماس میگیرند، با لهجه افغانی بدهد. نام بچههایش را از مصطفی و مجتبی به بشیر و جواد تغییر داده و آنها با همین نام عنوان پاسپورت افغانی گرفته و راهی شام شدهاند. حتی دو برادر، دیگر در ساز و کار لشکر برادر هم نیستند و پسر خاله خود را جا زدهاند و این مادر باید ششدانگ حواسش به همه چیز باشد.
منبع: روزنامه جوان