به گزارش مشرق، منافقین در شب اول فروردین سال ۱۳۶۱ زینب کمایی را در راه بازگشت از مسجد ربودند و به شهادت رساندند. پیکر پاک شهید کمایی پس از سه روز جستوجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف شد. ترور یک دختر ۱۴ ساله معصوم و بیگناه، اوج رذالت و خباثت این گروهک را نشان داد و بر نفرت مردم از آنها افزود.
شهادت زینب برای خانواده و به ویژه مادر شهید بسیار سخت و دردناک بود. چندین سال پس از شهادت زینب، معصومه رامهرمزی در گفتگو با اعضای خانواده شهید، کتابی خواندنی را درباره شهید کمایی منتشر کرد.
کتابهای «راز درخت کاج» و «من میترا نیستم» توسط این نویسنده منتشر شد و زمینه آشنایی بیشتر مردم با شهید را فراهم کرد. رامهرمزی در گفتگو با ما از ویژگیهای اخلاقی و پاکی و معصومیت شهید کمایی میگوید که در ادامه میخوانید.
شما قبلاً کتاب «راز درخت کاج» را با موضوع زندگی شهید زینب کمایی منتشر کرده بودید. چرا کتاب «من میترا نیستم» را با موضوع زندگی همین شهید دوباره منتشر کردید؟
کتاب «راز درخت کاج» خیلی ساکت، آرام، بدون جلسه رونمایی و تبلیغاتی منتشر شد. یکی، دو سال از انتشار کتاب گذشت و کمکم افراد مختلف کتاب را دیدند و کتاب جای خودش را باز کرد و دیده شد. وقتی این قضیه پیش آمد تقاضا برای کتاب از شهرهای مختلف زیاد شد و خواهان کتاب شدند. در این مقطع نشر دولتی ظرفیت چاپ و توزیع کتاب را با توجه به تقاضای موجود در بازار نداشت. انتشارات آوای کتابپردازان از مشهد که گروهی جوان خوش فکر و عاشق فرهنگ ایثار و شهادت هستند، پیشنهاد دادند که کتاب جدیدی را برای شهید زینب کمایی چاپ کنند. خانواده شهید هم تمایل زیادی برای این کار داشتند. من یک سال وقت گذاشتم و تحقیقات جدیدی را شروع کردم. میخواستم سؤالات جدید مخاطبان را در کتاب جدید پاسخ بدهم. یکی، دو نفر، مثل مدیر مدرسه زینب را که در کتاب نقش محوری داشتند، به سختی پیدا کردم و مصاحبه مفصلی با آنها انجام دادم. در تحقیقات جدید به اسناد تازهای دست پیدا کردم، اطلاعات جدید و ارزشمندی را به متن اضافه کردم و ساختار نثر را هم تغییر دادم. ساختار این کتاب با کتاب قبلی تفاوت زیادی دارد. کتاب «من میترا نیستم» را با نثری صمیمانهتر، اطلاعاتی جدید و طرح جلد و قطع جدید و با حمایت خانواده شهید منتشر کردیم که کتاب خوبی هم شده است.
مخاطبان «من میترا نیستم» را بیشتر چه گروه سنی میدانید؟
من فکر میکنم ماجرای زینب بیشتر دختران نوجوان را جذب میکند. البته تماسهای زیادی از آقایان هم داشتهام که کتاب تأثیر خوبی روی آنها گذاشته است. در برنامههای کتاب هم پسرهایی میآمدند که سؤالاتی درباره شخصیت شهید کمایی و خاطرات کتاب داشتند. یک بار سربازی از بابلسر در فضای مجازی من را پیدا کرد و کلی با من صحبت کرد و گفت سر پست که میروم به یاد مراقبههای زینب هستم. او گفت از وقتی کتاب را خواندهام دوشنبه و پنجشنبه روزه میگیرم. موارد اینطوری زیاد داشتیم، اما در مجموع به دنبال الگوسازی برای دختران نوجوان است.
چرا چند فصل آخر کتاب را در دل داستان نیاوردید و به صورت جداگانه به آن پرداختید؟
من با همه خواهر و برادرهای شهید حرف زدم و همه روایتهایشان را در دل روایت مادر آوردم، ولی بعداً وقتی مصاحبههای تکمیلی را انجام دادم، دیدم آوردن این صحبتها در روایت اصلی امکانپذیر نیست. مثلاً خانم کچویی از دبیرستانش میگوید و نوع روایتها و اطلاعات طوری بود که در روایت مادر نمیگنجید. نمیتوانستم اطلاعات خانم کچویی مدیر مدرسه زینب را از زبان مادر شهید بازگو کنم. ماجرای تصرف مدرسه زینب توسط منافقین را نمیتوانستم از زبان مادر بیاورم. این روایتی بود که استنادش خیلی مهم بود. توصیف وضعیت شاهینشهر و فعالیت منافقین توسط خانم کچویی خیلی مهم است. نقش زینب و گروهی از بچهها که در شهر فعالیت میکردند و از سوی منافقین مورد تهدید قرار میگرفتند، اهمیت زیادی داشت. به لحاظ استنادی اینها برایم مهم بودند و پاسخی به سؤالات پیرامون شهادت زینب بود و باید به شکل مستقل در ادامه روایت مادر میآمد.
خانواده شهید کتاب را دوست داشتند؟
به شدت! زمانی که من با مادر زینب صحبت میکردم، ایشان سکته مغزی کرده بود و امکان داشت هر لحظه حالش بدتر شود. «راز درخت کاج» به ایشان امید داد و او بعد از آن، هفت، هشت سال زندگی کرد و هر جا میرفت کتاب در کیفش بود و به همه نشان میداد و میگفت این دختر من بوده که شهید شده است. گفتن این موضوع برایش مهم بود، چون فرزندش دختر و خیلی ناجوانمردانه به شهادت رسیده بود. گفتن قصه زینب برای مادر، مبارزه با منافقین بود و از این منظر کتاب برایش اهمیت داشت. فیلم مستندی هم با نام «من میترا نیستم» ساخته شد که در فضای مجازی موجود است. این فیلم، مکمل زندگی شهید کمایی است و با زبان تصویر به موضوع شهادت او پرداخته است. روز اول که با مادر شهید مصاحبه کردم چند بار سرش را به دیوار کوبید و به صورتش سیلی زد. یادآوری خاطرات زینب به قدری برایش دردآور بود که کنترل خودش را از دست میداد. من وقتی حال ایشان را دیدم آرامشان کردم و گفتم بعداً میآیم. قصد نداشتم مصاحبهها را ادامه دهم، چون میترسیدم مادر از دست برود. وقتی از خانهشان برگشتم به دخترشان زنگ زدم و گفتم که نگران مادر شهید هستم دخترشان گفت نمیدانی چقدر حالش خوب است، سراغ شما را گرفته و میخواهد بداند مصاحبه بعدی چه زمانی است.
یعنی این صحبتها و گفتنها برایشان نوعی درددل کردن و سبک شدن غمشان بوده است؟
بله، همینطور است. در لحظه سخت بود، اما وقتی غمهایش را بیرون میریخت، سبک میشد. من پشت هم مصاحبهها را گرفتم و همیشه ایشان منتظر بود که من از راه برسم و با هم صحبت کنیم. صحبت درباره زینب خیلی آرامش میکرد. منتظر بود که کتاب دربیاید. وقتی کتاب چاپ شد، خیلی خوشحال بود. نوشتن کتاب من را هم خیلی آرام کرد، مثل یک تکلیف بود که انجام شد.
به نظرتان شخصیت خانم کمایی تحتتأثیر شرایط زمانه بوده یا خانواده یا موارد دیگر شخصیتش را ساخته است؟
آنطوری که زینب را شناختم، شخصیتش از قبل ساخته شده بود. او شبیهترین فرزند خانواده به لحاظ روحی به مادرش بود. زینب الهام گرفته از آن مادر بود و اگر زمانه هم تغییر نمیکرد، زینب خودش را پیدا کرده بود.
مادر یک زن مؤمنه و عاشق کربلا بود. خودش نذر کرده امام حسین (ع) بود. مادرش بچهدار نمیشد و کبری را با نذر و نیاز و در عین ناباوری از امام حسین (ع) گرفته بود. این زن تمام وجودش به کربلا گره خورده بود. چهار دخترش با او هم عقیده بودند، ولی زینب که کوچکترین دختر خانه بود، جلوتر از بقیه حرکت میکرد. همیشه در حال انجام برنامه خودسازی حضرت امامخمینی بود. روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه میگرفت و ساده میخورد و ساده میپوشید. در زمان جنگ چهار خواهر و برادرش در جبهه بودند، وقتی اینها برای مرخصی به خانه برمیگشتند، آنها را به اتاقی میبرد تا برایش از جبهه بگویند. خواهر و برادرهایش میگویند: انگار او در جبهه بود و ما در پشت جبهه بودیم. شرایط جنگ و دیدن شهادت رزمندگان، زینب را به مراتب معنوی رساند. آنقدر پر پروازش قوی شد و اوج گرفت که خدا در این مسیر، شهادت را به او هدیه کرد. من خیلی روی زینب کار کردم و شاید بیشتر از اعضای خانوادهاش زینب را بشناسم.
یعنی زندگی شهید روی خودتان هم تأثیر گذاشت؟
به شدت، چیزهایی که در زمان نوشتن کتاب از این دختر دیدم، برایم عجیب بود. اول از زندگی مادر گفتم تا بگویم زینب قبل از به دنیا آمدن بهرههای معنوی برده است. مادر میگفت زینب از بچگی اهل خواب بود. یعنی در زندگیاش خواب اثرگذار بوده است. تمام اهل خانواده همین حرفها را دربارهاش میگویند. حتی حرفهای مدیر مدرسه با حرفهای اعضای خانواده تفاوتی ندارد. زینب در زمان انقلاب زودتر از خواهرهایش پوشش چادر را انتخاب میکند.
از ۹ سالگی روزه میگیرد و نماز شب میخواند و کلاس اخلاق میرود. این مسائل در وجودش بوده و شرایط انقلاب و جنگ هم کمک میکند که این وادی را به سرعت پشت سر بگذارد. خواهر و برادرهایش میگویند ما حرف میزدیم، ولی زینب عمل میکرد. خواهربزرگش در کلاسهای اخلاق شرکت میکرد و در خانواده حرفش را میزد. زینب همه آنچه را از خواهر میشنید، انجام میداد. برادر زینب در جبهه خدمت سربازیاش را میگذراند، وقتی به خانه میآمد زینب به او میگفت: از خدا خواستی که در جبهه شهید شوی، برادر جواب داده است: میخواهم زنده بمانم.
زینب با تعجب گفته است: چطور میشود که کسی در جبهه باشد و از خداوند شهادت را طلب نکند. این حسهای زیبای معنوی، چیزهایی بوده که به مرور کسب کرده است. خواهر و برادرهایش در جبهه وصیتنامه نداشتهاند، ولی او در ۱۴ سالگی سه وصیتنامه داشت. آخرین وصیتنامهاش را ۱۸ روز قبل از شهادتش نوشته است.
ماجرای انتخاب نام میترا را در کتاب آوردهاید؟
مادر شهید تعریف میکرد که مادرم و همسرم اسم بچهها را به صورت نوبتی انتخاب میکردند. من تنها فرزند مادرم بودم و بچههای من همه امید زندگیاش بودند. او سعی میکردند با همسرم طوری رفتار کند که مطابق میل او باشد. چون میدانست پدر بچهها اسمهای ایرانی را دوست دارد، اگر برای نامگذاری بچهها نوبت او میشد، یک اسم ایرانی انتخاب میکرد. مادر زینب همیشه دوست داشت بچههایش اسامی شهدای کربلا داشته باشند، ولی، چون مادربزرگ و همسرش با هم کنار میآمدند، او هم چیزی نمیگفت و مطابق میل آنها عمل میکرد. زینب که بزرگ شد اسمش را عوض کرد و گفت من دیگر میترا نیستم و همه باید مرا زینب صدا کنند. مادر شهید میگفت: با این تغییر نام، زینب کربلا را به خانهام آورد. از آن زمان به بعد نام زینب را با عشق صدا میکردم.
تغییر نام برای شهید آنقدر مهم بود؟
خیلی! بعد از انقلاب و در زمان جنگ بچهها احساس میکردند به لحاظ هویتی تغییر کردهاند. به همین خاطر خیلی از بچهها اسمهایشان را عوض کردند. دختران و پسران زیادی اسامیشان را تغییر دادند. زینب روزی که نامش را تغییر میدهد، روزه میگیرد، دوستانش را دعوت میکند و افطاری میدهد. از آن شب میگوید هر کس مرا زینب صدا نکند، جوابش را نمیدهم. چقدر با مادربزرگش بحث میکرد که چرا اسم مرا میترا گذاشتی. در همان ۱۴ سالگی و اوایل جنگ این تصمیم را میگیرد.
شهیدکمایی خیلی از سنش جلوتر بود؟
ببینید چقدر این بچه بلوغ پیدا کرده است که وقتی خانواده میخواهد از آبادان خارج شود، دو خواهرش مهری و مینا اصرار دارند که در آبادان بمانند و امدادگری کنند. زینب به همین اندازه دوست دارد در آبادان بماند، ولی به خاطر مادرش نمیماند و برای همیشه شهرش را ترک میکند. مادرش میگفت در خانه بیشترین کار را میکرد و کمترین پول توجیبی را میگرفت. آرزوهای زینب همه برای سلامتی مادرش بود. همیشه دنبال این بود که از مادرش حمایت کند. این نشاندهنده بلوغ، پختگی و فهم زینب است.
داغ یک دختر نوجوان بیگناه چقدر برای مادر زینب سخت بود؟
مادر بعد از زینب مرد و فقط جسمش بود و آرزوی اثبات مظلومیت دخترش را داشت. مادر فوقالعاده او را دوست داشت. هر چه آدم بگوید کم گفته است که شهادت و مدل شهادتش که بعدها حرف و حدیثهایی در آن شهر کوچک ایجاد کرد، چقدر برای این مادر سخت بود. اگر مینا و مهری در جبهه شهید میشدند، این مادر کمتر ناراحت میشد تا اینکه دخترش برای نماز جماعت به مسجد برود و دیگر برنگردد. وقتی فکر میکردم این مادر در جریان سه روز بیخبری از دخترش چه کشیده، میبینم از تحمل انسان خارج است. میگفت شب که میشد انگار تمام دنیا به من هجوم میآورد و تا صبح بالبال میزدم. تا صبح فکر میکرد که دخترش کجاست. خیلی برایش سخت بود. واقعاً گم کردن بدترین تجربه در زندگی است. آن هم گم کردن فرزندت.
منافقین دنبال چه چیزی در وجود یک دختر ۱۴ ساله میگشتند که او را ربودند و بعد به شهادت رساندند؟
ما ۱۷ هزار شهید ترور داریم. این ۱۷ هزار شهید ترور بیشتر آدمهای معمولی هستند. زینب در شاهینشهر فعال و شاخص بود. در زمانهای که هنوز خیلیها باحجاب نبودند، زینب کاملاً مقید بود. بافت جمعیتی شهر یکدست نبود و از شهرهای مختلف به شهر میآمدند. چنین شرایطی یک موقعیت خیلی خوب برای لانه کردن منافقین در بافت شهر است. منافقین در این شهر خیلی فعالیت داشتند. بعد از عزل بنیصدر در خرداد ۱۳۶۰ منافقین علناً اعلام جنگ مسلحانه کردند و ترورها از همانجا شروع شد و تا پایان سال ۶۱ ادامه داشت. یک سال و نیم کشور درگیر ترور شدید بود. زینب در آن شهر دختری چادری بود.
جمعیت بچههای مذهبی کم بود و زینب دائماً در بسیج، مدرسه و مسجد فعالیت داشت. از لحاظ اعتقادی روی بقیه اثر میگذاشت. مادرش میگوید خیلی از بچهها از زینب فعالتر بودند و با منافقین درگیری فیزیکی پیدا میکردند، اما اثری که زینب به لحاظ اخلاقی روی بقیه میگذاشت، خیلی زیاد بود. مادر زینب یک زن انقلابی بود، هر هفته نماز جمعه میرفت. اگر کسی جلوی مادرش به انقلاب حرف میزد او ناراحت میشد. چهار فرزند خانواده در جبهه بودند و همینها کفایت میکرد که منافقین زینب را هدف قرار دهند و به شهادت برسانند.
پس منافقین ترور زینب را هدف قرار داده و از قبل برنامهریزی کرده بودند؟
ترور کوری نبود. قطعاً همه سوژهها قبلاً شناسایی میشدند و دلیلی برای ترور وجود داشت. حتماً برای ترور برنامهریزی میکردند. آنها میدانستند سوژه چه ساعتی و در کدام مسیر رفتوآمد میکند. میدانستند زینب نماز جماعت میرود. آن شب زینب نمازش را میخواند و بعد از خارج شدن از مسجد او را شهید میکنند. کاملاً مشخص است ترور آگاهانه بوده است. در سالهای قبل منافقین سایتی داشتند که اسامی کسانی که ترور کرده را در آن نوشته بودند. از ۱۷ هزار شهید ترور ۱۵ هزار نفر را بر عهده گرفتند. اسم و عکس زینب هم در آن سایت بود. بعداً که منافقین در لیست سازمانهای تروریستی قرار گرفت آن سایت کلاً بسته شد و اسامی را جمع کردند. تا قبل از آن خودشان میگفتند چه کسانی را ترور کردهاند.
شهادت زینب موج و جوی در شهر درست کرد؟
پس از شهادت مادر زینب گریه نمیکرد و همه نگرانش بودند. میگفت دخترم دوست داشت شهید شود. سفره ابوالفضل میگذارد و نذری میدهد و همشاگردیهای زینب به خانهشان میآیند. مادر زینب پس از شهادت دیگر ساکت نمینشیند. با منافقین در کوچه و خیابان درگیر میشود. تا قبل از شهادت خیلی مظلوم، ساکت و آرام بود، ولی بعد از ماجرای زینب احساس میکند باید از بچههایش دفاع کند و مدلش فرق میکند. ایشان میگفت آب از سر من گذشته بود. زینب که رفت دیگر همه چیز تمام شد و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم. مینا سال ۶۵ مدت زمان کوتاهی در تعاون سپاه شاهین شهر کار میکرد. مادرش، چون دیده بود با آن بچه چه کار کردهاند از بچههای دیگرش مراقبت میکرد و نگرانشان بود.
مادر دیگر دوست نداشت دخترهایش در شاهینشهر کار کنند. تهدیدهایی هم از این طرف و آن طرف میشدند. یک روز هم یک موتوری دنبال دخترش میآید و او سراسیمه خودش را به خانه میرساند. از فردای آن روز مادر یک چماق برمیدارد و دنبال دخترش میرود. این چماق را هم نشان همه میداد تا بدانند اگر یک تار مو از سر دخترهایش کم شود، با او طرف هستند. وقتی مسئولان بنیادشهید شاهینشهر به خانه شهید رفتند تا از مادرش تقدیر کنند، او گفت: بچه من ۱۴ ساله بود، او نانآور خانهام نبود که بخواهم از شما چیزی بگیرم. او عاشق شهادت بود. تنها خواستهام از شما این است که هر هفته دعای کمیل در خانهام برگزار شود. از آن به بعد هر هفته دعای کمیل در خانه شهید کمایی برپا بود و اهالی حزباللهی شهر در این مراسم دور هم جمع میشدند.
منبع: روزنامه جوان