به گزارش مشرق، وقتی پشت جلد کتاب حصار را میخوانیم با این متن مواجه میشویم: «هیچچیز برای مهندس محسن کهن بهتر از تکمیل اختراعش نیست.
با تکمیل آن نهتنها دکتریاش را میگیرد، پول خوبی هم به دست میآورد و میتواند بعد از مدتها دل سخت بیتا را نرم کند. اما از همان اول، همهچیز بد پیش میرود. همان اول صبح با بیتا دعوا میکند و با قهر بیتا، حصاری بزرگ تمام محلهشان را دربرمیگیرد.آن دیواره نازک قدرتمند تا انتهای جو رفته و حتی ابرها را بریده و دوتکه کرده است! اما نبود بیتا بدترین اتفاق نیست؛ حرص و طمع، ترس ازدستدادن، نبود رهبر و مدیر، کمبود منابع و از همه بدتر، بیاعتمادی اعضای محله به یکدیگر باعث میشود از همان لحظه اول ایجاد حصار، همگی مرگ را در یکقدمی خود ببینند.
در این میان محسن (کسی که حتی در مدیریت خانه خودش ناتوان است) ناخواسته و ناگهانی مامور میشود مردم شهرش را نجات دهد. آیا او توانش را دارد؟» با خواندن رمان حصار متوجه میشوی مجموعه حصار نه داستان اسارت یک قوم که داستان رهایی آن است، قصه یادآوری است؛ یادآوری آنچه در کوران تکنولوژی گم کردهایم.داستان مربوط به سالهای بعد است، وقتی گرگان را از آسمان در هم کوبیدهاند و دیگر اثری از آن نیست. زمانی که در سایه پیشرفتهای علمی از باطنمان غافل شدهایم. حصار داستانی است که میخواهد از این مسائل سخن بگوید. از فطرت و از لزوم رجوع دوباره به آن.
داستان از یک آزمایشگاه آغاز میشود، جایی که اثر بهسرعت تکلیفش را با مخاطب روشن میکند. داستان با موضوعی علمی-تخیلی و زبانی متناسب با آن شکل میگیرد و پیش میرود.بااینحال تنها به تشریح این فضا و بسط قصه در این اتمسفر اکتفا نمیکند. خیلیزود داستان به لایههای دیگرش نقب میزند. آنجا که حصاری بلند شخصیتهای داستان را در خود زندانی میکند، راوی، حصار دوم را نیز به خواننده نشان میدهد.
حصاری که نه در دنیای بیرون که درون شخصیتهای داستان بالا رفته و فطرتشان را در خود حبس کرده است.درست همینجاست که منطق و زبان شبهعلمی داستان قدری عقب مینشیند و زبانی عارفانه-فانتزی جایگزین آن میشود. این تغییر رفتار داستان چیزی نیست که بشود به آن بالید. مساله داستان که همان حصارها هستند در فضای علمی-تخیلی طرح شده است. راهحلها و تلاشها همه در همین بستر پیش رفتهاند، اما بعد چیزی ورای منطق داستان برای حل مشکلات به مخاطب معرفی میشود.
هرچند راوی سعی میکند در پس گزارههایی که نسبت بیشتری با زبان علمی داستان دارند، از شدت این ماجرا بکاهد، اما درنهایت همین تلاش باری بر دوش داستان میشود.البته وقتی این ماجرا به بطن داستان کشیده میشود از این دوگانگی سود نیز میبرد. درنتیجه این منطق، شخصیتهای داستان مجبور به جدال در دو ساحت میشوند؛ جایی خارج از خود و دربرابر نیروهایی شرور و جایی درون خود و دربرابر نفس سرکش. چیزی که داستان را به نَفس مخاطب پیوند میزند، از مشکلات امروزش میگوید و سعی میکند به او بگوید دراین جدال تنها نیست.
روایت محمدعلی میقانی با اینکه خالی از ضعف نیست اما از پس نمایش چنین فضای دوگانهای برمیآید. فضای فانتزی داستان را بهآرامی در روح علمی اثر میدمد و سعی میکند با توجیهات علمی از شدت این برخورد بکاهد.حصار اما یک ضعف اساسی دارد و آن افتادن در دام شعارزدگی و فراموش کردن ماموریت خود بهعنوان یک داستان است. بخشهایی از داستان تبدیل به بستری میشود برای سخنرانی و دیالوگهایی کمتر داستانی.
صحبتهایی خالی از لطافت که تمام پیام داستان را یکباره و بیهیچ ملاحظهای درصورت مخاطب میکوبد و او را پس میزند.با این حال زمانی که اثر از خطابهها فاصله میگیرد و داستان میگوید، همهچیز بهنفع آن تغییر میکند. اتفاقی که میتواند مخاطب را تا انتهای داستان بکشاند.برای مخاطبی که بهدنبال غافلگیری است باید اشاره کنم که حصار میتواند چندین و چندبار شما را غافلگیر کند. با گسترش داستان، مخاطب شاهد شکلگیری ماجراهایی جدید در بستر همان رویدادهای پیشین میشود؛ اتفاقاتی که به داستان از نو شکل میدهند و به تمام آنچه مخاطب از ابتدای داستان فهمیده، رنگی دوباره میبخشند. جلد اول، یعنی ایجاد، مهمترین ماموریتش را بهخوبی انجام داده است. اینکه فضایی نو از ایران ترسیم کند و دربستر آن داستان بگوید؛ داستانی که میخواهد پیامهایی برای مخاطب داشته باشد و در انتها او را برای خواندن جلدهای بعد آماده کند. محمدعلی میقانی، صاحبقلمی است که در ادامه حتما میتواند گامهای بزرگی بردارد.
*محمد فائزیفرد / فرهیختگان