گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «اعزامی از شهرری» خواطرات خودنوشت محمود روشن ماسوله، از دوران دفاع مقدس است.
«محمود روشن ماسوله» سال ۱۳۶۹ به پیشنهاد یکی از همرزمانش، بخشی از خاطراتش را در نوارهای کاست آن روزها ضبط کرد. سال ۸۹ بود که به مناسب روز جانباز، کتاب دا را به او هدیه دادند. سال بعد هم کتاب نورالدین پسر ایران را هدیه گرفت. سال ۹۲ موفق شد این دو کتاب را بخواند و به خواندن کتاب های روایت دفاع مقدس علاقمند شد.
حالا انگیزه پیدا کرده بود که خاطرات خودش را هم بنویسد. به حوزه هنری رفت و سر از دفتر مرتضی سرهنگ به دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری مراکز استانی راهنمایی شد.
سال ۱۳۹۴ اولین نسخه خاطراتش حروفچینی شد و چندین بار بین او و کارشناسان دفتر دست به دست شد تا ایراداتش رفع شود.
خاطرات این بسیجی داوطلب را انتشارات سوره مهر در سال ۱۳۹۸ به دست چاپ سپرد و آن را روانه بازار کتاب کرد.
چند معرفی کتاب دیگرهم بخوانیم:
چند دقیقه با کتاب «صد و هفتاد و ششمین غواص»؛ / ۸۲
چرا «محمد رضایی» را داخل آبجوش انداختند؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «جاسوس بازی»؛ / ۸۱
معشوقه «آقا بهمن» در دام بسیجیها + عکس
چند دقیقه با کتاب «طبس تا سنندج»؛ / ۸۰
درخواست اعزام فوری نیرو به سنندج!
چند دقیقه با کتاب «سه نیمه سیب»؛ / ۷۹
تکلیف شادیهای خانم «شاد» چه شد؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «دلم پرواز می خواهد»؛ / ۷۸
باران گلوله به آمبولانس پرستار اصفهانی
چند دقیقه با کتاب «ناآرام»؛ / ۷۷
شیطنتهای طلبه مدرسه حاج آقا مجتهدی + عکس
چند دقیقه با کتاب «برای زینأب»؛ / ۷۶
سفارش تانک و تفنگ به «محمد بلباسی» + عکس
چند دقیقه با کتاب «از برف تا برف»؛ / ۷۵
شهید زینالدین اهل کدام کشور بود؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «یک روز بعد از حیرانی»؛ / ۷۴
شهیدی که برای کار سراغ «آقای قرائتی» رفت + عکس
چند دقیقه با کتاب «فرمانده تخریب»؛ / ۷۳
کشیده فرمانده به گوش جانباز اعصاب و روان + عکس
چند دقیقه با کتاب «سادهرنگ»؛ / ۷۲
چه کسی وصیتنامه شهید مهدی باکری را بالا پایین کرد؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «فرمانده در سایه»؛ / ۷۱
کدام مترجم مذاکرات مقامات ایرانی را تغییر میداد؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «تا ابد با تو می مانم»؛ / ۷۰
خبر «اصغرآقا» را چگونه به «زیبا خانم» دادند؟!
چند دقیقه با کتاب «بلدچی»؛ / ۶۹
شایعه اعزام الاغها به میدان مین + عکس
چند دقیقه با کتاب «کابوس در بیداری»؛ / ۶۸
اهالی چه کشوری به حجاج ایرانی کمک کردند؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «راهی برای رفتن»؛ / ۶۷
پیام شهیدِ ۱۰ساله برای امام خمینی چه بود؟
چند دقیقه با کتاب «محبوب حبیب»؛ / ۶۶
کت و شلوار «محمود» به چه کسی رسید؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «صباح»؛ / ۶۵
جان دادن پای چتر منورهای عراقی! + عکس
آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از این کتاب ۵۵۶ صفحه ای است.
با همراه داشتن سلاح و تجهیزات، سوار اتوبوس ها شدیم و حرکت کردیم . فرماندهان به منطقه عملیاتی و نحوه عمل کردن نیروها اشراف داشتند و توجیه بودند و قرار شد ما هم به محض رسیدن به پشت خط توجیه شویم، ولی منطقه عملیاتی هنوز سری بود و کسی از آن اطلاعی نداشت. اتوبوس در جاده در حرکت بود و به سمت نامشخصی می رفت؛ چون اول به سمت اهواز رفت و بعد برگشت به سمت خرم آباد در مسیر مخالف. بعد دوباره به سمت اهواز حرکت کرد و در یک منطقه تاریک و تپهای پیاده شدیم و پس از یکی دو ساعت معطلی دوباره به پادگان برگشتیم.
برگشتن به پادگان برای ما عجیب بود. نیمه شب بود که برگشتیم، به نیروها اطلاع دادند که عملیات کنسل شده ولی با همراه داشتن سلاح در حسینیه استراحت کنید. شب را خوابیدیم و فردا صبح تا غروب بلاتکلیف بودیم. هیچکس هیچ اطلاعاتی نمیداد. هنگام شب دوباره سوار اتوبوس شدیم و دوباره چرخ زدن های بیهوده در اطراف پادگان و شهر اندیمشک!
اتوبوس ها در مکانی تاریک توقف کردند و باز هم یکی دو ساعتی بی هدف معطل شدیم تا دوباره دستور سوار شدن دادند. معنی این کارها را نمی فهمیدم تا اینکه متوجه شدم اتوبوس ها دیگر بیهوده نمی چرخند و در یک مسیر مشخص در حرکت اند. بچه ها گفتند برای گیج کردن ستون پنجم دشمن و پیشگیری از لو رفتن عملیات است که دور خود می چرخیم.
پس از ساعت ها طی مسافت، به منطقه ای رسیدیم که آسفالت تمام شد و جاده خاکی شده و راننده اتوبوس از رفتن به آن جاده امتناع کرد. مسلم با او صحبت کرد ولی راننده اتوبوس گفت: «نمیرم. جلوبندی اتوبوس خراب میشه.»"
بعد ماشین را نگه داشت و ترمزدستی را کشید و دیگر حتی یک قدم جلو نرفت. مسلم که همه فکر و ذکرش رسیدن به منطقه عملیاتی بود به راننده گفت: «آقای راننده، این جوونها از شهرهای دور اومدن برای دفاع از کشورشون! از جون خودشون گذشتن! ولی شما از جلوبندی اتوبوستون نمی گذرید؟ »
راننده گفت: «دیگه یه قدم هم جلو نمیرم.»
نیروها از راننده خواهش کردند که حرکت کند، ولی راننده که لج کرده بود نه تنها حرکت نکرد، بلکه ماشین را خاموش کرد.
یکی از بچه ها عصبانی شد و اسلحه اش را روی سر راننده گرفت و راننده را تهدید به شلیک کرد و به او گفت: «ما تو منطقه جنگی هستیم و هر لحظه ممکنه گلوله توپ به ما اصابت کنه و همه پودر بشیم بریم روی هوا، بعد تو داری عملیات رو مختل میکنی؟»
بعد با عصبانیت سرش داد زد و گفت: «میری یا شلیک کنم؟»
راننده که این اوضاع را دید لجبازتر شد و از ماشین پیاده شد و کنار جاده نشست و گفت: «حالا که این طور شد اصلا حرکت نمی کنم.»
مسلم بی معطلی گفت: «کی میتونه با اتوبوس رانندگی کنه؟
یکی از بچه ها آمد و گفت: «من می تونم. گواهینامه پایه یک دارم.» و بلافاصله پشت فرمان نشست و ماشین را روشن کرد و شروع کرد به حرکت.
راننده، که سبیل کلفتی داشت و داش مشدی حرف می زد و معلوم بود به زور او را به جبهه آورده اند و جنگ اصلا برایش اهمیتی نداشت و تصور نمی کرد به این شکل رودست بخورد، وقتی دید اتوبوس حرکت کرد بلند شد و دنبال اتوبوس دوید، ولی راننده جدید بسیجی، اتوبوس را نگه نمی داشت. هرچه دنبال اتوبوس دوید و به در اتوبوس زد، نایستاد. وقتی خسته شد و دیگر نتوانست دنبال اتوبوس بدود شروع کرد به التماس.
مسلم به راننده بسیجی گفت نگه دار. او نگه داشت و راننده اتوبوس رسید و سوار شد و بی هیچ کلامی رفت و پشت فرمان نشست و حرکت کرد. بچه ها هم دیگر چیزی نگفتند.
و وقتی به منطقه عملیاتی رسیدیم صدای توپ و خمپاره خیلی شدیدتر شده بود. راننده اتوبوس منتظر بود ما پیاده شویم و سریع دور بزند و از منطقه خطر دور شود.
آن شب ۱۳ اردیبهشت سال ۱۳۶۵ بود. پس از پیاده شدن متوجه شدیم اینجا منطقه فکه است. مسلم کالک عملیات را روی زمین گذاشت و منطقه را برای ما توجیه کرد و هدف از عملیات و وظایف هریک از ما را توضیح داد.
مسافت زیادی پیاده راه رفتیم. مسلم سرستون بود و اصغر انتهای ستون و قاسم کشمیری هم از سر تا انتهای ستون در حال تردد بود. به منطقه شروع عملیات رسیدیم. من و جلال شاکری با هم بودیم، جلال شاکری یکی از همرزمان خوب و دوست داشتنی ام بود که از بدو ورودم به دسته سه، با هم دوست شده بودیم. بچه بامحبتی بود.
قبل از حمله، متوجه پیکر شهدایی شدیم که بر زمین افتاده و عراقی ها قتل عام کرده بودند. از سربازهای ارتش بودند و در این منطقه خط پدافندی داشتند و با عملیات ایذایی دشمن غافلگیر شده و به شهادت رسیده بودند. امکان عقب بردن شهدا در این چند روزی که عراقی ها تک کرده بودند وجود نداشت. صحنه ای متأثرکننده بود، ولی نباید خللی در اراده جنگی ما وارد می کرد، چون تا لحظاتی دیگر قرار بود به دشمن حمله کنیم و نباید اجازه می دادیم احساسات برما غلبه کند.
اعلام کردند که نام عملیات سیدالشهدا(ع) است. رمز عملیات از پشت سیم اعلام شد و عملیات شروع شد. در تاریکی شب به دل دشمن زدیم. عراقی ها غافلگیر شده بودند و انتظار نداشتند به این سرعت پاسخ نیروهای ما را دریافت کنند. آرپی جی زن شلیک میکرد و من به او موشک می رساندم. در صورت لزوم هم خودم با اسلحه کلاش بلیک میکردم. مدام جابه جا می شدیم. خیلی زود دشمن مواضع خود را رها و فرار کرد. منورها آسمان منطقه را روشن کرده بودند و انگار روز بود. وقتی چترهای منور باز می شدند، هنوز به زمین نرسیده بودند که منور بعدی شلیک می شد. عراقی ها خیلی ترسیده بودند. پشت سرهم منور می زدند. این عملیات گوشمالی خوبی به دشمن بود. مقاومت خیلی کمی کردند و با دادن تلفات عقب رفتند.
در نزدیکی ما یکی از بچه ها شهید شد که نام فامیلی اش ماهوت فروشان مرد. خط پدافندی که عراقی ها از بچه های ارتش گرفته بودند را پس گرفتیم و جلوتر رفتیم و مستقر شدیم. برادر تقی زاده نگران بود که عراقی ها برگردند و بانک بزنند؛ بنابراین به همراه چند نفر ماند و به بقیه نیروها دستور داد به عقب برگردند. اما بچه ها که متوجه این فداکاری برادر تقی زاده شده بودند گفتند ما هم می مانیم. یکی از آنها منصور مهدی بود که اصرار بر ماندن داشت و میگفت: «ما داوطلب موندن هستیم و می مونیم و جلوی حمله احتمالی عراقی ها رو میگیریم، شما فرمانده هستید، شما برید عقب .»
منصور مهدی هم یکی دیگر از بچه های گل جبهه بود که با هم در دسته سه بودیم و در اردوگاه کوثر دوست شده بودیم.
برادر تقی زاده اصرار کرد ولی فایده ای نداشت. تا اینکه بی سیم چی آمد و به فرمانده گفت با شما کار دارند. برادر تقی زاده بعد از مکالمه گفت: «نیازی لیست. همه برمی گردیم.»
با انجام دادن موفقیت آمیز عملیات و عقب راندن عراقی ها و تسخیر مواضع، با بی سیم اطلاع دادند که نیروهای پشت سرمان آمدند و در خط پدافندی مستقر شدند. شروع به برگشتن کردیم. هنگام برگشتن با تعدادی دیگر از نیروهای گردان همراه شدیم و پیاده به عقب برگشتیم. سپیده صبح نزدیک بود.
موقع برگشتن از عملیات، گرسنه و تشنه شده بودیم، ولی چیزی برای الرشیدن و خوردن نداشتیم، باید صبر و تحمل می کردیم.