بعه گزارش مشرق، «کتاب آرام جان» روایت زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان است که در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده.
در این مطلب قصد داریم با بخشی از کتاب «آرام جان» که به زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان پرداخته است آشنا شویم، این کتاب شاهد چند فصل است که در ادمه فصل اول آن را با هم مرور میکنیم:
دعوت شدیم عروسی دختر عمویم. میدانستم آهنگ پخش میکند و بزن و برقصشان به راه است. سفت و سخت ایستادم که من عروسی بیا نیستم. مادرم پیله کرد که زشت است و برایمان حرف در میآورند. مجبور شدم بروم. چادر مشکیام را در نیاوردم. سرم را انداختم پایین. از زیر روسری گوشم را محکم چسبیدم. همه بدجور نگاهم میکردند. پا شدم رفتم توی یکی از اتاقهای خالی. زمزمههای جمکران به زبانم جاری شد؛ یا مهدی ادرکنی، یا صاحب الزمان ادرکنی.
وقتی برگشتیم خانه، مامان جمیله گفت: پروین خانم، عروس عمو تو رو برای برادر دو قلویش پسندیده. این طور که مامان جمیله میگفت پرویز پسری مذهبی و انقلابی بود که از نظر فکری و اعتقادی هیچ سنخیتی با خانوادهاش نداشت. وقتی خواهرش دیده بود از عروسی فراریام؛ من را به مادرش نشان میدهد که این باب دندان پرویز است. میخواستند پا پیش بگذارند برای خواستگاری. من اصلا در حال و هوای ازدواج سیر نمیکردم. شش دانگ حواسم به جمکران و سربازی امام زمان (عج) بود. وقتی تلویزیون صحنههای جنگ را نشان میداد، اشک میریختم که چرا پسر نیستم چرا در جبهه نیستم، چرا نمیتوانم بجنگم. دوست نداشتم از این فضا دور شوم و بیفتم پی ازدواج.
به مامان جمیله گفتم: نه! برای چی میخوان بیان؟ مرغ مادرم یک پا داشت: «زشته، بحث فامیل در میونه!»
-صد سال سیاه!
-دختر دندون غرور رو از دهنت بکن بنداز بیرون!
زیر بار نرفتم. مامان جمیله به حال التماس گفت: بذار بیان، ولی بعد بگو نمیخوام. با همین شرط قبول کردم. طی کردم فکر چای بردن را هم از سرشان بیرون کنند.
وقتی پرویز آمد خواستگاری، بیست و یک سالش بود؛ من هم هفده سال. به من گفتند برو با آقا پرویز صحبت کن. برای دادن جواب سربالا وارد اتاق شدم. به خیالی که بیندازمش در هچل و ببینم چند مرده حلاج است. خودم را آماده میکردم که هر چه زودتر جواب دندان شکن «نه» را مثل شمشیر فرو کنم در سینه مادرش. گوشه اتاق چهار زانو و سر به زیر نشسته بود. به محض ورود، بالای سرش هلال نوری دیدم. دلم لرزید. لاله گوشم داغ شد. رعشه افتاد به پایم. سرم را پایین انداختم. زود نشستم. چادرم را پهن کردم دورم. نمیفهمیدم واقعی بود یا توهم. هر چه بود همان اول تسلیم شدم.
در نگاه اول، تیپ و قیافهاش داد میزد که با یک پسر انقلابی طرف هستم. پیراهن ساده یقه کیپ، شلوار پارچهای پشمی، محاسن بلند و موهای یک ور. از راه خوبی سکوت را شکست. انگشتر عقیقش را دور انگشت چرخاند و گفت: اسم شناسنامهای من پرویزه، اما خودم تغییر دادم مهدی. هنوز نه به بار بود نه به دار که گفت: از این به بعد اگه پرویز صدام کنید جوابتونو نمیدم.
چانهاش که گرم شد هر چه در چنته داشت بی شیله پیله ریخت وسط، گفت عضو رسمی سپاه است. گفت جانم فدای امام وانقلاب. گفت تازه از جبهه برگشتهام و باز هم میروم. از همان اول تا ته حرفهایش را خواندم. گفت وگفت و گفت. یک نفس. فقط گوش میدادم. لام تا کام حرف نزدم. حتی سرنجنباندم که موافقم. حالا انگار او میخواست بهانه به دستم بدهد برای جواب نه شنیدن. ردیف کرد که از دار دنیا هل پوک هم ندارد؛ فقط و فقط تازه سپاه یک پژو ۵۰۴ اسقاطی بهش فروخته که معلوم نیست بتواند راهش بیندازد یا نه.
به امیدی که به تته پته بیفتد نه گذاشتم نه برداشتم گفتم: به شرطی با شما ازدواج میکنم که امام خمینی خطبه عقد مونو بخونن آنجا بود که لو داد محافظ شخصیت است خیلیها را نام برد که فقط آقای رفسنجانی، آیت الله صانعی و آیت الله اردبیلی را به یاد دارم گفت در بیت حضرت امام جزو آن پاسدارانی است که پایین جایگاه میایستند و دوره دوره تعویض میشوند.
پذیرش این شرط برایش مثل آب خوردن بود طمع کردم گفتم: پس باید پیش آقای خامنهای هم بریم. به سادگی قبول کرد. پیشنهاد داد که میتوانیم پیش آقای رفسنجانی هم برویم. سرم پایین بود نفهمیدم میخواهد من را دست بیندازد یا جدی میگوید. به دلم ننشست. گفتم: لازم نکرده! زود برید ودوخت که اول باید از دفتر خانه سند ازدواج بگیریم طاقچه بالا گذاشتم: باشه ...، ولی به شما بگم من زمانی خودم رو رسما همسر شما میدونم که حضرت امام ما رو عقد کنن.
عاقدمان سید وارسته و قدبلندی بود به نام تعالی. وقتی فهمید میخواهیم برویم خدمت امام خیلی ذوق کرد. با اینکه با امام هیچ صنمی نداشت با چشمان برق زده گفت: به ایشون بگید تعالی به شما سلام رسوند.
من و پدرم و مهدی رفتیم جماران، با همان پژو ۵۰۴ کاهویی درب وداغانی که فقط چهار چرخش میچرخید. با همان لباسهای خواستگاری آمده بود من هم با چادر مشکی کشدار و مقنعه چانه دار هیچ کدام ریخت و قیافه عروس و داماد نداشتیم.
زنها افتادند روی دنده لج که ما چه کار به کار داماد داریم؟ اصلا او که اینجا نیست توی مردانه نشسته. رفتند و یک ضبط صورت توشیبای نقرهای رنگ آوردند گذاشتند لب طاقچه. همان اول نوارش گیر کرد. دو سه تاپ تاپ زدند توی سرش.
تا روشن کردند سرو کله مهدی پیدا شد. کاردش میزدی خونش نمیآمد. وسط حیاط داد و هوار به راه انداخت. آمد که من دست عروس را میگیرم و میبرم شما اینجا هر فسق و فجوری دوست دارید انجام بدهید. دختر همسایه مان با لب و لوچه آویزان سیم ضبط را جمع کرد و برد توی آشپزخانه. آبها که از آسیاب افتاد زود سفره را انداختند تا سر مردم را به شام گرم کنند.
همهمه افتاد بین زنها که داماد آمده دنبال عروس. نمه نمه پچ پچها تبدیل شد به خندههای زیرزیرکی. زیاد ماشین عروس به گوشم خورد. با لباس عروس رفتم توی حیاط. مهدی خیلی خجالتی گفت: یه چیز بگم؟ گفتم: بگو!
- ماشین عروسیمون صندلی نداره؛ باید بری کف ماشین بشینی!
- یعنی چه؟!
- تعمیرکار بدقولی کرد!
- پس چطور رانندگی میکنی؟!
- صندلی راننده هست، ولی بقیه صندلیها. برای اینکه راحت باشی کفش رو موکت کردم!
مثل خریدارها نگاهی انداختم به سرتا پای ماشین. به جای گل، دورتادورش جای بتونه بود. خندیدم. با اعتماد به نفس کامل نشستم کف ماشین عروس. چهار زانو، با لباس عروس.
شرط کرده بودم کسی حق ندارد پشت سر ماشین راه بیفتد و بوق بوق کند. دوتایی راه افتادیم. جمله آقای کافی پیچید توی سرم «یعنی چی عروس رو بذاری توی ماشین و بوق بزنی؟ که یعنی من دارم زنمو خونه میبرم؟!»