به گزارش مشرق، «کتاب آرام جان» روایت زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان است که در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده.
در این مطلب قصد داریم با بخشی از کتاب «آرام جان» که به زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان پرداخته است آشنا شویم، این کتاب شاهد چند فصل است که در ادمه فصل اول آن را با هم مرور میکنیم:
بعد از ایست و بازرسی، راهنماییمان کردند داخل کوچه باریکی. دو تا خانه کنار هم قرار داشت. وارد یکی از آنها شدیم. داخل حیاط کوچکی منتظر ایستادیم. دیوار به دیوار حیاطی بود که امام نشسته بودند. عروس و دامادهای دیگری هم مثل ما دل توی دلشان نبود برای دیدار امام. آقای مجید انصاری آمد وگفت: امام عقد رو بدون هیچ شرطی انجام میدن، عروس خانمها برای امام شرط نذارن.
آن طور که متوجه شدم امام وکیل عروس میشدند و یک نفر دیگر وکیل داماد ما هم از ترس اینکه امام عقد نکنند، بی، چون و چرا قبول کردیم.
وارد حیاط بغلی شدیم. باغچه کوچک با صفایی داشت. همه جا را سبز میدیدم. آرامش عجیبی پیدا کردم. یک دفعه سمت راستم امام را دیدم که روی بالکن نشستهاند. بدون عمامه. با عرق چین سفید. عروس دامادها توی صف جلو میرفتند برای عقد. از همان اول اضطراب افتاد به جانم. خطبه عقد را پاک فراموش کرده بودم. همه تب و تاب دلم برای دیدن امام بود. تا خطبه عقد زوج جلوی ما خوانده شود جان به لبم رسید. تپش قلبم بالا رفت. احساس میکردم الان میافتم.
سر و چشم امام جای دیگری خیره بود. اصلا به عروسها نگاه نمیکردند. فقط وقتی میپرسیدند عروس خانم بنده را وکیل قرار میدهی یک لحظه به چشمش نگاه میانداختند. افتادم به هول و ولا. زبانم شد عینهو چوب خشک. شک نداشتم امام چشم برزخی دارند و باطن افراد را میبینند. دلهرهام بیشتر شد.
نوبت من و مهدی رسید. اشک روی صورتم راه افتاد. انگار همه اشکهای ریخته و نریختهام را جمع کرده و آورده بودم برای امام. سر کشیدم بالا تا دستشان را ببوسم. پر چادرشب انداختند روی دستشان. از روی پارچه مشرف شدم به دست بوسی. خطبه که شروع شد دست و پایم میلرزید. یادم رفته بود دارم به عقد مهدی طریقی در میآیم. به مهدی نگاه نکردم، ولی او هم دست کمی از من نداشت. همه هوش و حواسم به لحظهای بود که قرار است با امام چشم تو چشم شوم.
-عروس خانم بنده را وکیل قرار میدهی؟
سرم را بالا آوردم. تمام بدنم به لرزه افتاد. زبانم بند آمد. از پشت پرده اشک با امام چشم در چشم شدم. چانهام میلرزید. نفسم بالا نمیآمد. تا گفتم بله انگار سیلی افتاد در جماران و دل من را برد.
نصیحتهای پدرانه امام را نشنیدم. خداحافظی کردم یا نه؟ چطور از جماران بیرون آمدیم؟ کجا رفتیم؟ شیرینی خوردم یا نخوردم؟ تمام مسیر برگشت گریه کردم و از بینیام آب راه افتاد. دم در خانه پدرم از مهدی پرسیدم: امام چی گفتن؟ مهدی خندید. برگه داخل جیبش را بیرون آورد و گرفت طرفم: با هم بسازید. اصلاح نفس کنید به هم دروغ نگویید.
دور خانه شیلنگ تخته زنان میدویدم. با شوق و ذوق از دیدار امام میگفتم. دلم میخواست فقط از چشمهای امام برای بقیه حرف بزنم. خوشحالی میکردم که تا چند روز آینده هم قرار است برویم پیش آقای خامنهای. خواهر و خاله و مادربزرگم دنبال سرم راه افتادند که باید ما را هم ببرید.
دو سه روز بعد رفتیم نهاد ریاست جمهوری. ما را بردند داخل سالن بزرگ زیر زمین مانندی. منتظر نشستیم تا آقای خامنهای برسند. همین که از پلهها آمدند پایین خالهام از جا بلند شد. چادرش را زیر چانه سفت چسبید و داد زد: وای حضرت علی! بغضهای مانده در گلو را آزاد کرد. اول از همه مهریهمان را پرسیدند. مهدی گفت: آقا، چهارده سکه!
شهریور سال ۶۱ در خانه مادرم جشن عروسی سادهای گرفتیم. مهدی ازم پرسید: ماشین خودمونو گل بزنم یا ماشین برادرمو قرض بگیرم؟ گفتم: خودتون چی میگید؟ از چشمانش خواندم «ماشین خودمون!» ماشین را برده بود صافکاری نقاشی. قرار شد برای عروسی بیاوردش.
خبر داشتم با حقوق سپاه توانایی خرید آنچنانی ندارد. قید سرویس طلا را زدم. من یک حلقه ساده خریدم و مهدی یک انگشتر عقیق. ولی خودش با وسواس یک جعبه آرایش کرم رنگ انتخاب کرد؛ با لوازمش. صندوقچه کلید داری بود به اندازه یک کتاب رقعی.
من لباس عروس پوشیدم، ولی مهدی با همان لباس سبز رسمی سپاه آمد. با اینکه به زور کت و شلوار خریده بودیم؛ با اینکه رنگ یشمی انتخاب کرد، هم رنگ لباس سپاه. مامان جمیله کلافه شد. توپ و تشرش بی فایده بود. هر چه گفت «زشته آقا مهدی! ما توی فامیل آبرو داریم!» به خرجش نرفت. من مشکلی نداشتم. راستش را بخواهید توی دلم ذوق کرده بودم. ولی جرات نمیکردم به رو بیاورم. فقط میگفتم: خب این آدم این مدلیه! به نظرش احترام بذارید.
اختلاف ما با خانوادهها به اینجا ختم نشد. روز جشن نیش و کنایهها شروع شد که این چه مدل عروسی است؟ نه آهنگی، نه ترانهای، نه رقصی! دخترهای همسایه هم با دو قورت و نیم باقی آمدند پشتشان که «عروسی بدون رقص و آهنگ که عروسی نیست!» من هم برای اینکه وارد دعوا نشوم توپ را میانداختم در زمین داماد.
- خب دوماد از این قرتی بازیها خوشش نمیاد.
در خیابان ۱۶ آذر، درساختمان سه طبقهای مصادرهای ساکن شدیم. صدو هشتاد متر بود با پنج اتاق، نمای خانه به شکلی بود که هر کس رد میشد فکر میکرد اینجا ارگان یا سازمانی است همین طور هم بود. مهدی گفت: اینجا دفتر حزب توده بوده! دادستانی به نیروهایش اجاره داده بود.
پدر مهدی خانهشان را فروخته بودند. گفتند: پس ما یک سال میایم با شما زندگی میکنیم دو تا اتاق دست ما بود و بقیه خانه در اختیار آنها.
فقط اسمش بود عروس شدهام. دامادی در کار نبود. از فردای عروسی با لباس سپاه رفت قم سال اول زندگیمان یک پایش تهران بود یک پایش قم در تیم حفاظت آقای اژهای، صانعی، جوادی آملی، اردبیلی و هاشمی رفسنجانی خدمت میکرد. هفته تمام میشد و اگر مهدی دو روز به خانه سر میزد، جشن میگرفتم.
دلش برای جبهه میتپید. سپاه بهش اجازه اعزام نمیداد. مامور به تحصیل شد رفت دانشگاه رشته گفتار درمانی، دانشگاه ملی در میدان محسنی تهران.
دلم خوش بود. سرش به درس و مشق گرم میشود و بیشتر توی خانه میبینمش.
نگو اوضاع بدتر شد. دانشگاه که میرفت هیچ تیم حفاظت هم سرجای خودش بود. همه نبودنشهایش به کنار با تهدید خانوادههای پاسدار زندگیام شد نور علی نور. هر روز خبر میآوردند که زن فلان پاسدار را دزدیدند. بچه فلان پاسدار را بردند که بردند. مدام توی گوش میخواند: در رو به روی کسی باز نمیکنی! اگر کسی از قول من پیغامی آورد اصلا گوشت بدهکار نباشه! تلفن نداشتیم سفارش میکرد؛ من اگه پیغامی داشتم به خونه مادرم زنگ میزنم.
سختیهای تنهایی تنهایی را با طعم کتاب شیرین میکردم. کتابهای شهید دستغیب و استاد مطهری، اصول کافی و تفسیر قرآن.
از طرفی اعتقاد به اینکه مهدی الان سرباز امام زمان است هیمنه تنهایی را میشکست. یادم نمیآید یک بار غر زده باشم که چرا نیستی. او هم کارش را بلد بود. در یکی دو روزی که میآمد جبران مافات میکرد. با مهربانیهاش با بیرون بردنهاش، با تفریح بهش گفتم: شما که نیستی من میخوام برم کلاس طلبگی.
گفت: خب برو چه اشکالی داره؟ حوزه علمیه از متاهلها رضایت همسر میخواست. یک خرده سر به سرم گذاشت که زن باید بنشیند توی خانه و چه به این کارها، بعد خندید: برو شوخی کردم. رضایت نامه کتبی نوشت که به عنوان همسر ایشان اجازه میدهم در دروس طلبگی شرکت کند.
مدام برای من گوشه و کنایه جبهه هم میزد. میگفت سر کلاس دانشگاه تخته را میدان جنگ میبینم و گچها را رزمنده استاد درس مینویسد، ولی من در فضای جنگم.
زمستان ۶۲ باردار بودم. چله زمستان هوس گوجه سبز کرده بودم. نبود. پدر مهدی وجب به وجب تهران را گشته بود دنبال گوجه سبز. میگفت: گیر نمیآد. دست آخر یک کیسه آلو خشک خرید. میخندید: اینها همون گوجه سبزه که خشکش کردن. ولی مهدی با بادام میآمد خانه مغز بادام شور خیلی دوست داشتم نمیدانم آفتاب از کدام طرف بیرون آمده بود یک شب آمد که بیا برویم سینما فلسطین یک پاکت کوچولوی بادام خرید. توی راهرو سینما بادام را میخوردم و میگفتم: تا فیلم شروع بشه من همه شو میخورم وتموم میشه! خندید: تو بخور! عیب نداره بازم میخرم.
موعد زایمانم بود. خودم را رساندم بیمارستان نجمیه. بستری شدم رفتم اتاق عمل. بچه دنیا آمد. هیچ کس نیامد بالای سرم. اصلا کسی خبر نداشت تلفن نداشتند. چطور به گوششان میرساندم؟ مرخص شدم. پرستار هی میرفت و میآمد میپرسید: کسی نیومد دنبالت؟ تازه پا گذاشته بودم در نوزده سالگی. به چشم دختر بچه بهم نگاه میکرد. نگران بودم که اگر کسی نیامد با من چکار میکنند. پرستار میخندید: از تخت میاندازمت پایین!
خدا فریده خانم، خواهر مهدی را از غیب رساند. پرستار بود آمده بود آنجا برای کاری سر بزند. یکدفعه من را دید. گفت: خودم میبرمت. گفتم: مهدی چی؟! گفت: پرویز و ولش کن گیرش آوردی سلام منو بهش برسون! بچه بغل آمدم لب خیابان. زیر تیغ آفتاب تیرماه. میبوییدمش. با پر چادر تند تند بادش میزدم. علف زیر پایم سبز شد تا تاکسی گرفتیم. بچه یک ریزجیغ میزد تنگ به سینه چسباندمش.
مهدی بعد از یکی دو روز پیدا شد. خوشحال و خندان. با کت یشمی دامادی و شلوار فرم سپاه. هی عرق پشت گردنش را پاک میکرد. مادرش خبر رسانده بود بهش. تا بچه را دید گفت: از بس بادوم خوردی چشاش بادومی شده! دست کشید به پر و پایش. با انگشت اشاره یقهاش را داد پایین. سیر زیر گلویش را بویید و بوسید. اسم بچه را هم خودش پیشنهاد داد: متبرک به نام مجتبی.