به گزارش مشرق، تصمیم داشتند که راه درست را بروند؛ راهی که مقیاسش دین خدا و سنت پیامبر (ص) بود. قرارشان با خدا زمینی نبود، پس تلاش میکردند تا کاری هرچند کوچک را با نیت خیر و خدایی انجام دهند. ازدواج هم بخشی از زندگی بود. باید ازدواج میکردند تا دینشان کامل باشد؛ اما برای خود چارچوبهای مشخصی داشتند که نشان از مرام و مسلکشان داشت. در مقابل این مردان، دخترانی هم بودند که معیارهای خدایی را برای آغاز زندگی مشترک و انتخاب شریک زندگی برگزیده بودند. در ادامه نگاهی داریم به خاطراتی از ازدواج شهدا.
همه داراییام یک دست لباس است
پدر شروع کرد: ما یزدی ها رسم داریم که داماد حتما خونه یا زمینی پشت قباله عروس بیاندازد، خب حسین آقا! شما چه دارید بزنید به نام دختر ما؟
من هری دلم ریخت که نکند حسین از پس این شرط بر نیاید.
حسین گفت: حاج آقا من از مال دنیا چیزی ندارم، فقط همین لباس هایی که می بینید، والسلام.
دل توی دلم نبود. مانده بودم حالا تصمیم پدرم چیست؛ ولی رو راستی حسین کار خودش را کرد. وقتی رفتند، پدرم گفت: «به دلم نشست، از صداقتش خوشم آمد.»
شهید حسین غلامی
انداختن حلقه در حرم امام رضا (ع)
صیغه عقدمان را حضرت امام خواندند. بعد از عقد برگشتیم مشهد. اولین بار باهم رفتیم حرم، بعد هم بهشت رضا. وقتی برمی گشتیم، ولی الله گفت: «مثل اینکه رسم است حلقه را داماد دست عروس می کند. بدیدش به من. انگار مادر اشتباهی دست شما کرده.» هم تعجب کردم هم خنده ام گرفته بود. حلقه را گرفت و خودش دستم کرد.
شهید ولی الله چراغچی
شام عروسی با قواعد خاص
ماه رمضان عروسی گرفتیم. مهمان ها را دعوت کردیم برای افطاری. حمید قبول نکرد شام عروسی طبق رسوم معمول باشد. نان و پنیر دادیم و سبزی. دلم شور می زد. مدام توی این فکر بودم که چه می شود؟ آن شب هم بچه های سپاه آمده بودند، هم چندتا از پول دارهای کرمان. استاندار را هم دعوت کرده بودیم.
همه سادگی مراسم را پسندیده بودند، غیر از پولدارها که تا شام را دیدند جا خوردند. وقتی مراسم تمام شد حمید گفت: «شجاعت فقط در جنگیدن نیست. شجاعت؛ یعنی بتوانی کار درستی را برخلاف رسم و رسومی که به غلط جا افتاده انجام بدهی. من نمی گویم شام دادن مفصل غلط است می خواهم بگویم شام دادن ساده هم غلط نیست.»
شهید حمید ایرانمنش
الگویت حضرت خدیجه باشد
خودش نیامد. خواستگاری تا شب طول کشید. شب که آمد خانواده اش را ببرد یک عکس از خودش آورده بود. پشت عکس مشخصاتش را نوشته بود.
نام: مرتضی، نام خانوادگی: جارچی، شغل: جبهه، تاریخ تولد: 1345
تاریخ تولدش را که دیدم حسابی جا خوردم. پنج سال ازش بزرگتر بودم. وقتی این موضوع را در میان گذاشتم جوابی داد که از یک جوان 18 ساله انتظار نداشتم. او گفت: «شما باید الگویت کسانی باشند که اسلام را ترویج داده اند، حضرت خدیجه پانزده سال از پیامبر بزرگتر بود.»
شهید مرتضی جارچی
اورکت و پوتین، تنها لباس دامادی
با 2 نفر از دوستانش آمده بود برای عقد؛ یا یک اورکت و یک شلوار بسیجی و یک جفت پوتین کهنه. مراسم عقد ساده بود، مراسم عروسی از آن ساده تر؛ نه سر و صدایی، نه خریدی، هیچ. یک روز بعداز ظهر با خواهرش آمدند برای بردن من، خیلی بی مقدمه. ماشین دوستش را آورده بود، سوار شدیم رفتیم سر خانه زندگیمان؛ خانه پدرش.
شهید حمید باکری
در این راه جان می دهم
گفت: «شرایط توی کردستان سخت است، کشته شدن دارد. خیلی از رفقا توی کردستان شهید شدند. ممکنه سرنوشت منم همین باشد. می توانی با این شرایط کنار بیای؟» گفتم: «شما چی؟ می توانی در این راه جانت را بدهی.» گفت: «می توانم» گفتم: «با این حساب من هم همه چیز را تحمل می کنم.»
شهید ناصر کاظمی
مهریه عجیب و غریب
2 ماه بعد از ازدواج فهمیدم سر مصطفی مو ندارد؛ تازه این را هم خودم فهمیدم، یکی از دوستانم گفت. بس که محو روح بزرگش بودم، دیگر ظاهر برایم مهم نبود؛ آن هم برای من که از هر خواستگار هزار جور ایراد می گرفتم و به هر بهانه جواب رد می دادم.
مهریه ام به نظر خیلی ها عجیب و غریب بود. یک مهریه استثنایی و برخلاف رسم معمول شهر صور؛ بی انکه پولی برایش تعیین شده باشد: «یک جلد قرآن، تعهد داماد به هدایت عروس خانم در راه تکامل و اهل بیت و اسلام.»
شهید دکتر مصطفی چمران