به گزارش مشرق، «محسن نورانی» هم از نظر ظاهر و هم از نظر باطن از چهرههایی بود که آدم نمیتواند فراموشش کند. فرمانده تیپ ذوالفقار بود و چشمانی نسبتاً درشت، صورتی گندمگون و حرکاتی آرام داشت.
حدوداً یک سال بعد از آزادسازی خرمشهر و حوالی تیرماه ۶۲ از تهران که حرکت کردم، مدام در فکر بودم کجا و پیش چه کسی بروم و به کدام گردان یا تیپ ملحق شوم. آن زمان در اتاق بی سیم مرکزی سپاه تهران بودم و معمولا بهصورت انفرادی اعزام میشدم. وقتی رسیدم برای معرفی به پرسنلی رفتم و آنها هم گفتند: برو تیپ ذوالفقار...
به مقر تیپ ذوالفقار که کمی پایینتر از عقبه لشگر ۱۰ و ۲۷ در قلاجه بود، رفتم. این مقر بعد از روستای گووادر و بعد از اولین پیچ سمت راست جاده بود. از انواع بیسیم کمی سر در میآوردم و در پایگاه تهران هم در اتاق بیسیم مشغول بودم اما یادم نیست چطور شد که به واحد بیسیم رفتم. «علی ربیعی» که مدتی وزارت تعاون و کار را برعهده داشت، در طبقه ما مدام مشغول بولتننویسی بود. روحش شاد!
یکی دو هفته بود در تیپ مشغول بودم که «محسن نورانی» من را خواست و گفت: خودت و چهار نفر از بچهها آماده باشید. قرار بود برای عملیات والفجر۴ به پنجوین عراق برویم. البته آن موقع هنوز اسم عملیات و منطقهاش را نمیدانستیم. با دوستانی که آماده شدند، ۵ نفر شدیم.
تا آماده شویم و حرکت کنیم، عملیات شروع شده و تقریباً در حال پایان بود. با این حال چند روزی در منطقه ماندیم. چند افسر عراقی که ظاهراً از بعثیهای دوآتشه و اسیر شده بودند را برای گرفتن کدهای رمز بیسیم، داخل سنگر بزرگی که ما و برادران ارتشی در آن بودیم، آوردند. من و بچهها دست و پا شکسته، از آن اسرا چند سوال کردیم و آنها هم چیزهایی گفتند ولی خدا را شکر هر دو طرف نفهمیدیم!
در بین رزمندههای تیپ، نوجوانی ۱۳ ساله بود به نام «رضا» که او را به خاطر سن و سالش، به منطقه نمیبردند. آنقدر اصرار کرده بود که «محسن نورانی» او را سپرد تا با خودمان ببریم. قرار بود با ما بیاید و با ما برگردد. من هم قبول کردم و چیزی نگفتم. قبول مسئولیت یک نیروی کم سن و سال، به همراه مسئولیت چند نفر دیگر برای من که ناشی و ناوارد بودم، کار سختی بود.
۵ روز از عملیات گذشته بود که «محسن نورانی» با نیروهایی از یگانهای دیگر به ما پیوستند و همگی به ستون، از جاده به سمت قلاجه برگشتیم.
«نورانی» داخل جیپ «میول هندی» که چادر برزنتی داشت نشست و بقیه هم در چند ماشین مستقر شدیم و ستون ماشینها به سمت قلاجه راه افتاد.
نیمههای راه برای استراحت ایستادیم و وقتی میخواستیم دوباره راه بیفتیم، «رضا» (نوجوانی که با ما بود) اصرار کرد به ماشین «محسن نورانی» برود و بقیه راه را با او باشد. برادر محسن هم گفته بود برای این کار اجازه من را بگیرد. رضا هر چه اصرار کرد، قبول نکردم و گفتم: باید با ما برگردی... چون احتمال میدادم «محسن نورانی» بخواهد در ماشینش با کسی درباره عملیات و مناطق، حرفهای محرمانهای بزند که حضور رضا مانعشان میشد.
از طرف دیگر «محسن» برای این نوجوان احترام زیادی قائل بود و او را دوست داشت. اگر رضا را بدون هماهنگی با من سوار میکرد و میبرد، حرفی نبود اما چون اجازه من را خواسته بود، نمیتوانستم اجازه بدهم. رضا هم با ناراحتی سوار شد و با خودمان ادامه راه را آمد.چند روزی بیشتر از استقرارمان در قلاجه نگذشته بود که خبر دادند «محسن نورانی» جایی بین اسلامآباد و قلاجه، در کمین گروههای ضدانقلاب با آرپیجی مورد حمله قرارگرفت و شهید شده.
۲۱ روز از مردادماه سال ۱۳۶۲ گذشته بود که این اتفاق افتاد. یادم هست شهید «محمدتقی پکوک» که ما او را به اشتباه «پوپک» صدا میزدیم و موهای بور و چشمانی زاغ داشت هم در این حادثه شهید شده بود.از «محسن نورانی» که فرماندهای جوان اما بزرگ بود، جز آرامش توأم با عزم آهنین و وقار، چیز دیگری به خاطر ندارم. باور کنید آنچه در ادامه میخوانید را نمیخواستم بیان کنم اما فکر کردم که اگر ثبت شود، بهتر از این است که مسکوت بماند.
یادم هست چه زمانی که در تیپ ذوالفقار بودم و چه زمانی که در یگانهای دیگر خدمت میکردم، بارها برای خرید یا تفریح به اسلامآباد رفته بودم. از اسلامآباد تا قلاجه، حدود ۳۵ کیلومتر فاصله بود. جادهای پیچ در پیچ که اواسط آن، حادثه شهادت «محسن نورانی» اتفاق افتاد.
قبل از شهادت محسن، هر وقت از این جاده عبور میکردم، حس بدی به من دست میداد و همیشه در همان محدوده یک کیلومتریِ محل شهادت محسن، دلشوره و نگرانی خاصی به جانم میافتاد. انگار از قبل میدانستم که قرار است آنجا اتفاقی بیفتد. احساسم قابل بیان نبود. وقتی در راه به آنجا میرسیدیم، اگر گرم صحبت نبودم، به دقت اطراف را نگاه میکردم تا شاید علت آن دلشوره و نگرانی را پیدا کنم. چشمهایم را تیز میکردم و بین تپههای سنگی و جنگلها و درختهای آنجا دنبال چیز مبهمی بودم که نمیدانستم چیست. بعدها که همان تکه از جاده، محسن را از من و بقیه گرفت، فهمیدم که چرا دلم این همه بیقرار بود...
آنچه خواندید، بریدهای از کتاب «صدِ روسی» به روایت جانباز عبدالعلی یزدانیار بود که به مناسبت سی و هفتمین سالگرد شهادت شهید محسن نورانی فرمانده تیپ ذوالفقار و شهید «محمدتقی پکوک» برایتان انتخاب کرده بودیم.