به گزارش مشرق، محمد شیبانی شهیدزادهای است که مرزهای حق و باطل برایش سوای حدود جغرافیایی و توافقات انسانی روی زمین معنا میشود و این تعریف ارزشمند را از پدر فرا گرفته است. پدرش ابوجعفر، سالها قبل با تشخیص دقیق مسیر فی سبیل الله، پشت به بعثیان و یزیدیان به ظاهر هم زبان و هم وطنش، خودش را به سپاه حق رسانده و در کنار دیگر غیور مردان عراقی سپاه بدر، شانه به شانه برادران ایرانیاش علیه ظلم و جور و طاغوت جنگیده تا در نهایت در مسیر جهاد به شهادت رسیده است. شوهر خواهر بزرگش سجاد، در بحبوحه کارزار جوان مردان در سوریه مدال افتخار شهادت را به گردن آویخته و خودش، با تمام شور و شوقش برای زندگی و با وجود عشق سرشارش به تنها فرزندش، فدک نازدانه، شانه به شانه حاج قاسم و ابومهدی، جام شهادت را در فرودگاه بغداد لاجرعه سرکشیده و پروانه وار سوخته و خاکستری هم از خود بر جای نگذاشته است.
هم زمان با فرارسیدن شب سوم محرم که طبق رسمی قدیمی در ایران به نام سه ساله بانوی کربلا، حضرت رقیه، مزین شده است، برای همدردی با دردانه محمد شیبانی پای صحبتهای فاطمه شیبانی نشستیم تا برایمان از محمد بگوید. بانویی که هم فرزند شهید است، هم همسر شهید و هم خواهر شهید. شما را به خواندن صحبتهای خواندنی خواهر بزرگوار شهید محمد شیبانی دعوت میکنم.
از ابتدا شروع کنیم. لطفاً کمی برای ما از خانواده، کودکی، تعداد برادر و خواهرهایتان، فضای کودکی و خاطراتتان در آن زمان بفرمائید. شما و خواهر و برادرهایتان به خصوص شهید حمید رضا در چه فضایی بزرگ شدید و بهترین خاطراتی که از آن دوران دارید چیست؟
ما خانواده شهید ابو جعفر الشیبانی شش فرزند، چهار دختر و دو پسر، به ترتیب فاطمه، رقیه، سکینه، محمد، بتول و مهدی هستیم. محمد در تاریخ سیزدهم آذر ۱۳۷۴ در بیمارستان امام حسین (علیه السلام) کرمانشاه متولد و در خانوادهای مذهبی بزرگ شد. از کودکی به فعالیتهای مذهبی، مسابقات قرآن و اذان میپرداخت. همیشه خوش رو و مهربان بود، شوخ طبع و دوست داشتنی. اهل خنده بود و همیشه خدا شاد. در دوران کودکیاش اصلاً دوست نداشت از پدرم جدا شود. بیشتر اوقات با پدرم سرکار و میرفت و در هرجایی کنارش بود. همیشه هم دوست داشت لباس رزمندگان اسلام را به تن داشته باشد.
برهه نوجوانی و جوانی برادرتان چطور گذشت؟ و شهادت پدر چه تأثیراتی بر شما و خانواده گذاشت؟
محمد نوجوان بود که پدرم در اثر جراحات شیمیایی در سن ۴۶ سالگی به شهادت رسید. تحمل این روزها برای محمد که سن و سالی نداشت خیلی سخت بود و غم وغصههای دوری از پدر او را به شدت به پدرم علاقمند بود و همیشه همراهش بود اذیت کرد.
لطفاً کمی برای ما درباره پدر بفرمائید. از سوابق مبارزاتی تا چگونگی به شهادت رسیدنشان.
پدرم تمام دوران هشت سال دفاع مقدس، هم رزم و هم سنگر برادران ایرانیاش بود. مردی که تمام زندگیاش را فدای اسلام و حق طلبی کرده بود و تا آخرین روزهای زندگیاش از مجاهدان عراقی بود که بر ضد ظلم، ستم و رژیم ملعون بعث مجاهد میکرد و مدام در حال کار و مأموریت بودند و در نهایت بر اثر تأثیرات شیمیایی بر کبد ایشان بیمار و راهی بیمارستان شدند و روز دهم محرم چشم بر دنیا بستند و آسمانی شدند.
شهید محمد از کی و چطور به سمت فضای مقاومت و جهاد کشیده شد؟ به خصوص بعد از شهادت پدر و ملموس بودن این مسأله در خانواده که انتهای مسیر جهاد در نهایت به احتمال زیاد شهادت خواهد بود.
کار جهادی محمد با شروع جنگ در سوریه آغاز شد. خودش سراغ عموهایم میرود و از آنان میخواهد که او را به سوریه اعزام کنند اما با مخالفت آنان روبه رو میشود که مراعات شهادت پدر و پسر بزرگتر بودن محمد را میکنند و از او درخواست میکنند برای شرکت در جهاد از مادرم اجازه کتبی بیاورد. محمد خیلی ناراحت میشود. حتی گریه میکند و میگوید چرا با من اینطور رفتار میکنید؟ مگر من بچه و ترسو هستم؟ مگر من پسر ابوجعفر نیستم؟ و بعد سراغ مادرم میآید و از او درخواست میکند که: " لطفاً به من کتباً اجازه بده تا برای جهاد به سوریه بروم". مادرم با وجود علاقه زیادش به محمد رضایت نامه را برایش مینویسد. انگار دنیا را به محمد داده بودند. بال در آورد و با خوشحالی به سوریه اعزام شد.
ورود شما به حیطه آگاهی درباره فتنه بزرگی که در سوریه اتفاق افتاد به چه شکل اتفاق افتاد؟ اصولاً آیا کنجکاوی و دغدغهمندی خودتان یا فعالیتهای برادرتان باعث میشد پیگیر جریانات جاری در این کشور باشید یا از آن دست افرادی بود که از شدت قساوت حوادث ترجیح میدادید خیلی خودتان را درگیر پیگیری این امور نکنید؟
از آنجا که همسر من هم از مدافعانی بودند که در عرصه دفاع در سوریه حاضر میشدند، من در جریان این مسائل بودم. محمد دو بار به سوریه اعزام شد و اولین بار در کنار همسر شهیدم سجاد. محمد تنها چند روز قبل از شهادت سجاد به عراق بازگشت. قرار بود باهم برگردند اما از آنجا که نیروی جایگزین برای سجاد پیدا نمیشود او میماند و محمد تنها بر میگردد و سه روز بعد سجاد به شهادت میرسد. این مسأله خیلی به محمد صدمه زد. مدام میگفت چرا برادرم را تنها گذاشتم و با او نماندم تا شهید شوم؟ مدتی بعد از شهادت سجاد دوباره به سوریه بازگشت و بعد از مراجعت دوم و شروع درگیری مجاهدان با داعش در عراق که آنجا هم شروع به فعالیت کرده بودند، در جبهه عراق فعالیت خود را تا پیروزی بر داعش ادامه میدهد.
آیا محمد با شما از آرزوها، جنگ یا شهادت با خانواده حرف میزد و با توجه به روابط نزدیکی که معمولاً بین خواهر و برادرها حاکم است شما نقش ویژهتری در این میان داشتید؟
محمد همیشه با من به عنوان خواهر بزرگتر مشورت میکرد و از من درباره همه چیز نظر میخواست. من و محمد یار و یار یکدیگر بودیم. تمام درد ودلهایش با من بود و از هم جدا نمیشدیم.
عکس العمل شما و خانواده نسبت به ورود برادرتان به عرصه دفاع به چه شکل بود؟
برادرم همرزم شدن با حاج قاسم سلیمانی را از پدرمان به ارث برده بود.حاج قاسم رضوان الله تعالی علیه بعد از یتیم شدن ما پدر دلسوز و مهربان ما بود و برای ما هیچ کمتر از یک پدر نمیگذاشت. مدام با ما در ارتباط بود، مدام به ما سر میزد، احتیاجات مارا برآورده میکرد و نصیحتمان میکرد. امانت دار و امین بود و از ما چون امانت ابوجعفر به شدت مراقبت میکرد در وصیت نامه پدرم نام حاج قاسم و ابومهدی مهندس ذکر شده بود که بعد از من از خانوادهام به شدت مراقبت کنید و خطاب به ما نوشته بود من مطمئن هستم که شما را به چه دستانی به امانت سپردهام. حقیقتاً هم این دو بزرگوار چون پدری دلسوز تا لحظه آخر در کنار فرزندان ابوجعفر بودند و برای ما پدری کردند. محمد هم ادامه دهنده راه پدرم بود و این باعث افتخار ما بود.
در روزهای حضور ایشان در این نبرد به امکان شهادت ایشان فکر میکردید؟
تا بوده جهاد و شهادت همواره با هم عجین و در هم آمیخته بودند. مگر میشود کسی در معرکه جهاد باشد و تو خواهر باشی و دلت شور شهادتش را نزند؟
آیا محمد از خاطرات دفاع، دوستان شهیدش یا فضای نبرد با شما یا خانواده صحبت میکرد؟
محمد از تمام خاطراتش برای ما میگفت. هم خاطرات و هم هر اتفاق دیگری که برایش افتاده بود را برایم تعریف میکرد. هر وقت از رفقای شهیدش میگفت خیلی ناراحت میشد و شروع به گریه میکرد و مینالید پس کی اسم من هم میان این شهیدان نوشته میشود.
ارتباط شهید محمد و شهید ابومهدی از چه زمان و چطور برقرار شد و این ارتباط چطور باعث انتقال ایشان از جبهه نبرد با تکفیر در سوریه، به عراق و با همین هدف شد؟
محمد شهید حاج ابو مهدی مهندس را از زمان کودکی میشناخت. کم سن و سال بود که با پدرم سرکار میرود و وقتی آنجا برای کامپیوتر شهید حاج ابو مهدی مهندس مشکلی ایجاد میشود محمد با وجود کودکی مشکل آن را بر طرف میکند و حاج ابومهدی مهندس با تعجب به پدرم نگاه میکند ومیگوید: " ابو جعفر چند وقته این کامپیوتر این مشکل رو داره و من نتونستم برطرفش کنم ولی محمد باهوش و زرنگیاش این مشکل را حل کرد". بعد رو به محمد میکند و از او میپرسد در عوض این کار چه کادویی میخواهی محمد جان؟ و محمد با خجالت میگوید دوچرخه و یک دوچرخه از ایشان هدیه میگیرد. این آشنایی و علاقه از آن بود. روی حساب همین شناخت هم بود که بعد از شهادت پدرم شهید حاج ابومهدی محمد را نزد خودش آورد تا خودش بالای سر و در کنارش باشد.
از چگونگی و روز شهادت ایشان برایمان بفرمائید.
آخرین بار که صدای محمد را شنیدم همان شب جمعه شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی، ابومهدی مهندس و یاران باوفایشان بود. از بس نگرانش بودم خودم با محمد تماس گرفتم. تقریا یک ساعت قبل از شهادتش بود. تند تند حرف میزد. حال همگیمان را پرسید و همین که گفتی همگی خوبیم خدا را شکری به زبان آورد و گفت: "خواهر کار واجبی دارم که تمام شود خودم تماس میگیرم." بی دلیل از شدت نگرانی نفسم میگرفت و بی قرار بودم. آنقدر که با مادرم تماس گرفتم و گفتم حالم خوب نیست و بیدلیل گرفته و پکرم. مادرم هم همین حال و هوا را داشت و عین حرفهای خودم را تحویل خودم داد. با همان بدحالی مشغول چک کردن خبرها از طریق گوشی موبایلم بودم که دیدم در خبرها آمده است: سه انفجار در فرودگاه بغداد. بلافاصله گفتم: " یا امام حسین برای محمد اتفاقی نیفتاده باشه! ". بی معطلی شمارهاش را گرفتم. گوشی زنگ میخورد اما محمد پاسخگو نبود. چند وقت قبل و با هجوم تظاهرکنندگان به فرودگاه هم با نگرانی بارها با محمد تماس گرفته بودم اما جوابم را نداده بود و بعد از چند ساعت خودش با من تماس گرفت و خبر سلامتش را داد. برای سرکوب نگرانیام به خودم میگفتم این بار هم دست محمد جایی بند است و خودش تماس میگیرد تا به او بگویم: "نگرانت بودم محمد" و با مهربانی جواب بدهد: "من خوبم خواهر ولی اوضاع نه خوب نیست". نمیخواستم فکر کنم جز این میتواند باشد.
این خبر چگونه به شما رسید و مواجهه شما و خانواده با این خبر چگونه بود؟
تلفن همسرم پشت سر هم زنگ میخورد. میدیدم با ناراحتی و عصبانیت جواب میدهد اما هرچه میگفتم: "چی شده؟ منم یه خبرایی شنیدم" میگفت: "هیچی نشده". آخر سر بیطاقت شدم، تلفن را برداشتم و زنگ زدم به یکی از دوستان نزدیک محمد. تا پرسیدم از محمد ما خبر داری؟ گفت: " خدا صبرتون بده محمد شهید شده". تا ظهر جمعه همه خبر را از دوستان و بزرگان شنیدم و راهی نجف شدیم و پیکر قطعه قطعه محمد را تحویل گرفتیم. محمدم به فدایت یا حسین ولی این آتش همچنان درقلبهای تکه تکه شده و آتش گرفته ما شعله ور است تا انتقام سخت را از آمریکای ملعون و همدستانش بگیریم. تکههایی از بدن محمد بعد از شب چهلمش و مشخص شدن نتیجه آزمایش DNA به عراق بازگشت و کنار پیکر مطهرش دفن شد.
دوست داریم از خاطرات تلخ و شیرین مشترک شما و برادرتان بشنویم. بیش از همه او را با مرور چه خاطراتی به یاد میآورید؟
قبل از شهادت، برای عمل لیزیک چشمش به ایران آمد و بعد از عمل من از او مراقبت میکردم. داروهایش را به موقع میدادم، غذا لقمه میکردم و دهانش میگذاشتم. جوری که میگفت فاطمه یاد بچگیهامون افتادم و بعد شروع به مرور خاطرات دوران کودکی کردیم، گفتیم و خندیدم. بین این حرفها ناگهان یاد وصیت نامهاش افتاد که از سال ۹۲ نوشته و به من داده بود. پرسید: " فاطمه جای وصیت نامهام امنه؟ " گفتم بله چطور و سرسری جواب داد: "هیچی، همین جوری فقط میپرسم". حتی بهش گفتم محمد جان میخوای وصیت نامه رو بهت بدم؟ که گفت نه میخوام چی کار پیش خودت نگه دار. چهارده روزی پیش من بود و پرستارش بودم. بعد از آن به عراق بازگشت و به شهادت رسید.
محمد علاقه زیادی به امام حسین (علیه السلام) و علمدار کربلا حضرت ابوالفضل العباس داشت. هر وقت دلش میگرفت یک زیارت کربلا میرفت و رو به راه میشد. هر سال از اول ماه صفر به زائران محترم ابا عبدلله الحسین خدمت میکرد و این کار را با عشق خاصی انجام میداد. پیش خودم میگوشم سر همین دلدادگی به سیدالشهدا و علمدار کربلا بود که چون مولا و سرورانش اینطور بی سر و دست و پا رفت محمد جانم.
در پایان ضمن تشکر از شما برای قبول فرصت مصاحبه و از اینکه وقتتان را در اختیارمان قرار دادید تقاضا دارم اگر حرفی باقی مانده است که ذکر آن را ضروری میدانید بفرمائید.
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین والصلاة والسلام علی خیر خلقه اجمعین ابا القاسم محمد واله الطیبین الطاهرین. ((من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه ومنهم من ینتظر وما بدلوا تبدیلا)).
امروز من با افتخار و اعتزاز میایستم وبه تمام مردمان جهان میگویم ما به عهدی که به خدایمان بستهایم پایبندیم و یکی از مشاریع استشهاد و فداء به خط محمدی اصیل وسربازان فداکار خط رهبر خواهیم بود. به تمام مردمان جهان میگویم همانگونه که امامم حسین بن علی علیه السلام فرمود: ((إنی لاأری الموت إلا سعادة والحیاة مع الظالمین إلا برما)) (من مرگ را جز سعادت و زندگی با ظالمان را جز زبونی نمیبینم.) هیهات منا الذلة. ما همان شاگردان مدرسه فداکاری وجهاد هستیم. همان شاگردان مدرسه پیروز شدن خون بر شمشیر. مدرسه شهادت وسعادت. مدرسه جهاد فی سبیل خدا و أعلی کلمهی حق. مقابل مستکبرین، ظالمین، آمریکا و اسرائیل و همدستانشان شیاطینشان که طغیان و فسادشان کره زمین را گرفته است میایستم. امروز همانند مولایم حضرت زینب سلام الله علیها دستم را بلند میکنم ومیگویم ((یارب إن کان هذا یرضیک فخذ حتی ترضی)) (خدایا اگر این تو را راضی میکند بگیر تا راضی شوی) و به ترامپ احمق و نادان میگویم ((کد کیدک واسعی سعیک فوالله لن تمحوا ذکرنا ولن تمیت وحینا ولن تدرک أمدنا وما جمعک الا بدد وایامک الا عدد یوم ینادی المنادی الا لعنة الله علی الظالمین)) (طرح و نقشه بریز و تمام سعیت را بکن پس به خدا یاد ما محو شدنی نیست و نمیتوانی وحی ما را از بین ببری، جز این نیست که رأی تو سست است و باطل، و روزگارت محدود و اندک، و جمعیت تو پراکنده گردد و به زودی منادی ندا خواهد داد: لعنت خدا بر ستمگران است)
فکر نکن با کشتن حاج قاسم سلیمانی و ابو مهدی المهندس و یاران با وفایشان به سرانجام و پایان کار رسیدهای ودر امان هستی، بدان وآگاه باش هزاران هزار حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس و یاران با وفایشان هستند که زمین را به زلزله در خواهند آورند وانتقام سخت این خوانهای پاکیزه را خواهند گرفت و ما الصبح لناظره لقریب (چیزی تا صبح برای کسی که منتظر آن است باقی نمانده)
و در ختام همانند مولایم حضرت زینب میگویم ((فالحمد لله الذی ختم لأوّلنا بالسعادة ولآخرنا بالشهادة والرحمة، ونسأل الله أن یُکملَ لهم الثواب، ویُوجِبَ لهم المزید، ویحسن علینا الخلافة، إنّه رحیمٌ ودود، وحسبُنا اللهُ ونِعمَ الوکیل))
والسلام علیکم ورحمة الله وبرکاته. اللهم عجل لولیک الفرج