به گزارش مشرق، «کریم مطهری» فرمانده گردان غواصی جعفر طیار بود که ۷۱ غواص را از جمع گردان ۱۷۵ نفریاش، داخل آب برد و خودش جلوتر از بقیه سینه اروند را شکافت و به ساحل دشمن رسید، تا جایی که حنجرهاش با گلوله شکافته شد.
یادی از آن شب کنیم شب عملیاتی که شهید علی چیتسازیان رو به حاج کریم میکند و میگوید: کریم اگر به گرداب برخوردی، آب وحشی اروند را به فاطمه زهرا قسم بده.» جملهای که بعد از آن سالها باز هم بغض گلوی حاج کریم را میفشارد...
در هفته دفاع مقدس دل خود را با شهدای غواص یکی کردیم و پای روایت حاجکریم نشستیم او از دوران کودکیاش تا پیروزی انقلاب برایمان گفت و آغاز جنگ و حضور در جبهه و دوستانی که آسمانی شدهاند، به خصوص شهدای غواص کربلای ۴.
* ابتدا از فعالیتهای دوران انقلاب و حال و هوای آن دوران بفرمایید.
مطهری: وقتی انقلاب شد ۱۳ سالم بود هم خانواده و هم خودم انقلابی و دوستدار امام بودیم و هر کاری که میتوانستیم برای انقلاب میکردیم.
قبل از پیروزی انقلاب با دوستانم ۱۵ نفری بودیم که خودجوش فعالیت انقلابی داشتیم میکردیم، بازوبندهایی با پارچههای سفید تهیه کرده بودیم و روی آن با خط خوش نوشته بودیم «انتظامات». آن را روی بازوهای خود میبستیم و در اجتماعات به نوعی برقرار کننده نظم بودیم. مثلا در پمپ بنزین نمیگذاشتیم هر ماشینی بیشتر از ۱۰ لیتر بنزین بزند تا بنزین به همه خودروها برسد.
در راهپیماییها هم انتظامات میشدیم و نظم را ایجاد میکردیم و مردم نیز با این بازوبندها توجیه بوده و همراهی میکردند.
شبها گشتهای شبانه داشتیم و از پیتهای نفت مردم که شبانه برای گرفتن نفت در صبح اول وقت به صف گذاشته میشد، مراقبت میکردیم
شبها گشتهای شبانه داشتیم و از پیتهای نفت مردم که شبانه برای گرفتن نفت در صبح اول وقت به صف گذاشته میشد، مراقبت میکردیم، زمستان بود و هوا سرد. برای گرم کردن داخل پیتها آتشی با چوب به پا میکردیم و برای اینکه صف کسی در پیتهای نفت به هم نخورد از دستههای پیتها طنابی را رد میکردیم که نظم به هم نخورد.
صبح هم که نفت میآمد منظم کردن صف با ما بود و اگر کسی هم توان حمل پیت نفت را نداشت تا منزلش او را کمک میکردیم.
* والدین شما مشکلی با فعالیت انقلابیتان نداشتند؟ آن هم در آن سن کم؟
مطهری: انقلاب اجازه برنمیداشت، انقلاب و فرمایش امام(ره) جهش عقلی و سنی به مردم داده بود و دیگر کسی به سن و سال توجه نمیکرد؛ باید پای کار بودند. هرچند که قد من بلند بود و سن و سالم را بیشتر نشان میداد ولی در مجموع سن و سال مطرح نبود.
اوایل پیروزی انقلاب بود که کمیته تشکیل شد و ما هم به کمیته رفتیم. دایی بنده آقای محسن کریمی فرمانده حفاظت کمیته شد و همه نگهبانیها از اماکن و اشخاص و نظم شهر بر عهده ایشان بود، من، سه برادرم، پدرم و فامیل و... به کمک ایشان رفتیم، پسردایی من هم بود که پدرشان از مبارزان قبل از انقلاب بود و از کسانی بود که برای انقلابیون اسلحه میآورد.
۲۶ بهمن و زمانی که چهار روز از انقلاب گذشته بود داییام ۲۸ قبضه تفنگ تحویل کمیته داد و روز ۲۸ بهمن نیز چند قبضه دیگر رسید و کمیته اینگونه تجهیز شد.
برادرم هم که از دست ساواک گونی نارنجکی را که میخواستند با خود ببرند را گرفته و پنهان کرده بود، بعد از پیروزی انقلاب آنها را تحویل کمیته داد و انبار اسلحه کمیته تجهیز شد. آن موقع مسوول اسلحهخانه سید حمید طهایی بود.
جالبی قضیه در کمیته این بود که با وجود من و تعداد زیادی از اقوام، جو خانوادگی در آن جا حاکم بود و همه فامیل و سایر افراد حاضر در کمیته (حاج محسن کریمی) را «دایی» صدا میکردند، آنها نمیدانستند واقعا دایی ماست و فکر میکردند، اسم او دایی است!
جالبی قضیه در کمیته این بود که با وجود من و تعداد زیادی از اقوام، جو خانوادگی در آن جا حاکم بود و همه فامیل و سایر افراد حاضر در کمیته (حاج محسن کریمی) را «دایی» صدا میکردند و آنها نمیدانستند واقعا دایی ماست و فکر میکردند، اسم او دایی است!
بعدها اخوی بنده به قائله درگیری کردستان رفت و من هم در مبارزه با منافقان شهر بودم و هر از گاهی با گروهکها درگیر میشدیم تا اینکه در زمینه حزبالله گروهی به نام «جوانان حزبالله» تشکیل شد که گروه ۲۰ نفره بودیم.
این گروه در شهر میچرخیدیم، اعلامیه میدادیم و فعالیت میکردیم. اعلامیه هم کامپیوتری و چاپی نبود بلکه با دست مینوشتیم و خودمان هم آن را توزیع میکردیم.
*چگونه وارد بسیج و آشنایی با فنون جنگ و دفاع مقدس شدید؟
مطهری: درگیری با منافقان و ترور ادامه داشت تا اینکه فرمان امام برای تشکیل بسیج اعلام شد هرچند قبل از تشکیل بسیج من با علیآقا چیتسازیان دوست بودم و پادگان ابوذر برای آموزش و گاهی سپاه برای کمک به نگهبانی میرفتیم و در هنرستان دیباج هم که درس میخواندیم اگر نگهبانی لازم بود، انجام میدادیم.
تشکیل بسیج به فرمان امام صورت گرفت و ما جزو اولین گروه بسیجیان همدان بودیم شهدای زیادی بود از جمله شهید چیتسازیان، شهید رنگچیان، شهید حجهفروش و ... که این گروه به مسولیت شهید حسن مرادیان تشکیل شد و ایشان ما را آموزش میداد.
مکانی که ما در آنجا جمع شده و آموزش میدیدیم اتاقی کوچک در خانه جوانان (کانون بسیج امروزی) بود. روزهای تعطیل به آنجا میرفتیم و آموزش استفاده از اسلحه را میگذراندیم.
مکانی که ما در آنجا جمع شده و آموزش میدیدیم اتاقی کوچک در خانه جوانان (کانون بسیج امروزی) بود. روزهای تعطیل به آنجا میرفتیم و آموزش استفاده از اسلحه را میگذراندیم.
روزی تصمیم گرفتیم که جایی را به عنوان پادگان درست کنیم و در آنجا مستقر شویم. انتهای سعیدیه در پادگان قدس باغی بود که در آن خانه سنگی دوطبقهای بود که هر طبقه دو اتاق داشت انتخاب شد. با اینکه زیاد هم روبراه نبود اما دستی سر و رویش کشیدیم و شد پادگان ما. به این ترتیب که هر کس میخواست آموزش نظامی ببیند، به آنجا میآمد.
*جنگ تحمیلی که آغاز شد چگونه اعزام شدید؟
مطهری: ۳۱ شهریور سال ۵۹ که عراق به کشورمان حمله کرد ما در همدان بودیم. یک هفتهای از این ماجرا گذشته بود که من با یکی از دوستانم به خرمشهر رفتم.
وقتی رسیدیم کانکس یخی بود که برای رزمندگان یخ میبرد با توجه به اینکه در آن بحبوحه ماشینی نبود سوار تریلی کانتینردار یخبر شدیم و به سمت خرمشهر رفتیم، به اهواز که رسیدیم در راه مردمی را دیدیم که گروهی از شهر خارج میشدند، شهر بسیار شلوغ و پررفت و آمد بود و حال و هوای عجیبی حاکم بود.
خواستیم از اهواز مستقیم به خرمشهر برویم که گفتند عراق آنجا را گرفته شما از سمت آبادان به خرمشهر بروید. هر طور شده از سمت آبادان به خرمشهر و مستقیم به مسجد جامع شهر که مرکز پشتیبانی بود، رفتیم. مسجد شلوغ و پررفت و آمد بود و هر کسی کاری داشت. یکی بار هندوانه خالی میکرد یکی اسلحه تنظیم میکرد و... به حدی شلوغ بود که راننده ما چند بار بلند گفت «من یخ آوردم، آب میشود» اما کسی نمیشنید.
من و دوستم که حالا به خرمشهر و مرکز جنگ رسیده بودیم، جلوتر رفتیم و به کسانی که آنجا بودند، گفتیم به ما هم اسلحه بدهید تا مبارزه کنیم، آنها گفتند «اسلحه کجا بود؟ باید جلو بروید و خودتان بگیرید».
من و دوستم که حالا به خرمشهر و مرکز جنگ رسیده بودیم، جلوتر رفتیم و به کسانی که آنجا بودند، گفتیم به ما هم اسلحه بدهید تا مبارزه کنیم، آنها گفتند «اسلحه کجا بود؟ باید جلو بروید و خودتان بگیرید».
ما که اسلحه گیر نیاوردیم، به راننده هم گفتند یخ را به آبادان ببرد، بنابراین مجدد سوار شدیم و رفتیم آبادان شاید فرجی شود، یخ را پیاده کردیم و شب را در آنجا ماندیم و در مجموع اینگونه ما وارد دفاع از کشورمان شدیم، هرچند آن جا نشد کار خاصی انجام دهیم و برگشتیم، اما این موضوع شد مقدمهای برای ورود من به این فضا.
*چه اتفاقی افتاد که جبهه رفتن شما مداوم و مستمر شد؟
مطهری: بارها جنگیدیم و به عقب برگشتیم تا اینکه سال ۶۰ پسردایی بنده که به خوزستان اعزام شده بود در عملیات فتح المبین شهید شد، شهید شدن ایشان خیلی برایم سنگین بود چون با هم، هم بازی بودیم و علقه شدیدی بین ما بود بنابراین بعد از ناهار فاتحه پسردایی شهیدم از منزل دایی با برادرم مستقیم به مهران رفتیم و بعد از چند روزی به همدان آمدیم.
بعد از چند روز که همدان بودم روزی هنگام ناهار از رادیو شنیدم که همراه با مارش نظامی اعلام شد «خرمشهر آزاد شد» و از آن موقع دیگر جبهه رفتن ما مداوم بود.
*شما با شهید چیتسازیان دوست صمیمی دوران نوجوانی بودید، چه شد که در جبهه نیز همرزم شدید؟
مطهری: عملیاتی را مهرماه در قصرشیرین بودیم، آبان ماه به سرپل ذهاب رفتیم تا اینکه اواخر بهمن سال ۶۱ تیپ تشکیل شد و قرار شد گردانها سر و سامان بگیرند بنابراین از دبیرستانها هم نیرو خواستند و ما از هنرستان به پادگان علیاکبر(ع) اسلام آباد غرب رفتیم و در این دستهبندیها من گردان مسلم بن عقیل(ع) ملایر افتادم.
وقتی اسمم در گردان مسلم بن عقیل(ع) ثبت شد به آنجا رفتیم. با توجه به اینکه هم هیکلم بزرگ بود و هم کار نظامی کرده بودم با حاج حسن رفیق شدیم و با گروهان کار منشیگری میکردیم.
یک دفعه علی چیتسازیان را آنجا دیدم، او اجازه من را گرفت که با خود ببرد، بنابراین با شهید مصیب مجیدی و شهید علی شاهحسینی به سمت منطقه عملیاتی رفتیم که رفتن ما در اطلاعات عملیات باعث شد چهار سال در کنار شهید چیتسازیان بودم و با هم در شناسایی دشمن و عملیاتها شرکت میکردیم.
*و چه شد که رفتید گردان غواصی؟
مطهری: بعد از دو روز از عملیات، شهید چیتسازیان مرا صدا زد و گفت، سریع خودت را برسان به پادگان شهید مدنی و برو پیش حاج محمود کریمی فرمانده لشگر، آنها یکی را برای فرمانده غواصی میخواهند و من تو را معرفی کردم.
خودم را به فرمانده لشگر معرفی کردم و رفتیم سد گتوند، آذرماه سال ۶۴ برای ۳۰ نفر از بچههای عملیات که مسولیتش با ما بود، آموزش فشرده غواصی گذاشتیم
خودم را به فرمانده لشگر معرفی کردم و رفتیم سد گتوند که تعدادی غواص به صورت محدود در حال آموزش بودند، آذرماه سال ۶۴ برای ۳۰ نفر از بچههای عملیات که مسولیتش با ما بود، آموزش فشرده غواصی گذاشتیم، بنابراین در شنا و غواصی آشنا شده و مهارت کسب کرده بودیم.
فشار زیادی به نیروها آوردیم و در سد گتوند بارها آموزش و تمرین داشتیم به طوری که در کمتر از یک هفته شدیم غواص آن هم غواص عملیاتی!
*کمی بیشتر از عملیاتهای غواصی برایمان میگویید؟
مطهری: برای غواصی اول باید طناب تهیه میکردیم تا بچهها از هم جدا نشوند. مرحله بعدی اینکه غواصها باید خود را استتار میکردند برای اینکه امکان داشت زیر نور منور دشمن دیده شوند بنابراین سرتاپای خود را باید گِلمالی میکردیم آن هم گِلی که حالت سریشی بود و تا مدتها از بدن پاک نمیشد به طوری که من وقتی از عملیات برمیگشتم تا چند ساعت لابلای موهایم گِل بود.
در یک عملیات وقتی میخواستیم به آب بزنیم شهید چیتسازیان بچهها را از زیر قرآن رد میکرد. وقتی به من رسید همدیگر را در آغوش گرفتیم. در حال خداحافظی بودیم که علی آقا گفت: وقتی به گرداب خوردید "آب را به حضرت زهرا(س) قسم دهید"
ما به آب زدیم و همانطور که حدس زده بودیم گردابهای شدیدی را دیدیم، آب وحشی بود و شرجی، مدام ما را را با خود به این طرف و آن طرف میبرد، از طرفی هم میدیدیم عراقیها ما را میبینند و بعضاً تیراندازی هم میکردند، تصور کنید در این شرایط بچهها عملیات انجام دادند.
باید هر طور شده از گرداب بیرون میآمدیم هر گردابی که میشد، قسم به حضرت زهرا(س) و ائمه میدادیم از آب بیرون میآمدیم و مجدد در گرداب بعدی میافتادیم تا اینکه بالاخره بعد از سختی به سمت خط دشمن حرکت کردیم اما وقتی به ۵۰ متری خط دشمن رسیدیم آتش بود که بر سر ما میریختند.
با فرمانده عملیات حاج مسعود حجازی ارتباط داشتم که گفت: کریم کجایی؟ گفتم: ۵۰ متری. گفت بزنید به خط.
شهیدچیتسازیان در آغوشم گرفت. در حال خداحافظی گفت: وقتی به گرداب خوردید "آب را به حضرت زهرا(س) قسم دهید"
از یک طرف ما در آب بودیم نه سنگری، نه جان پناهی؛ از طرفی آنها در زمین، پشت خاکریز و سنگرهای بتنی و ما را تیربار میکردند.
حالا وقت آن رسیده بود که از روی خورشیدیها (خورشیدی شیای که برای جلوگیری از عبور نیرو و قایق گذاشته میشد، شبیه قاصدک اما با میلگرد ساخته میشد و ابعاد آن به شعاع یک و نیم متر است) عبور کنیم، من، آقای جامهبزرگ و فرمانده دستهها، شهید ساکی و شهید عمادی جلو بودیم. شهید ساکی و شهید طلایی افتادن روی خورشیدی و شهید شدند.
*شرایط آموزش چطور بود؟ مثلا از شرجی بودن آب اروند و گردابهای سخت حرف زدید؟ در شرایط آموزشی هم بچهها همین فضا را تجربه میکردند یا به خاطر وضعیت جنگی شرایط فرق میکرد؟
مطهری: برای پاسخ به این سوال موضوع را این طور مطرح میکنم از چند روز قبل عملیات خیلی بالای سر نیروها نبودم چون باید میرفتم ستاد و منطقه جزیره را از نزدیک میدیدم و چک میکردم. عملیات ۱۹ شهریور بود و کمتر از ۱۰ روز فرصت برای آمادگی نیروها داشتیم و حتی باید یک روز زودتر بچهها را میبردیم تا با آب آشنا شوند و همین باعث شده بود فشار زیادی روی بچهها باشد.
۱۸ شهریور بچهها را بردیم جزیره، یک روز عملیات به عقب افتاد، آب جزیره در این وقت داغ، فصل خرماپزان و شرجی بود لباس غواصی نیز اسفنجی نیمسانتی، ۵ میل قطر آن است و به بدن میچسبد و حالا با این وضعیت داخل آب گرم هم که باشی. بنابراین شرایط بسیار سخت بود این در حالی بود که تمرین و آموزش ما در سد گتوند(سدی بین شوشتر و دزفول) بود که خنک بود چون آب آن از کوههای چهارمحال سرازیر بود و بچهها زیاد اذیت نمیشدند.
*از اولین عملیات غواصها تعریف کنید، ۲۰ شهریور و در جزیره مجنون.
مطهری: شب ۲۰ شهریور بچهها را بردیم و قرار شد از سه جناح حمله کنیم؛ قرار بود در جزیره کاری کنیم دشمن فشار نیاورد زیرا دو بار دشمن به ما تک کرده و دو فرمانده گردان ما را شهید کرده بود.
عراق ابتکار دیگری به کار گرفت اینکه میخواست با کار مهندسی رزمی جزیره را از ما بگیرد، به طوری که از خط خودش جادهای به عرض ۶ تا ۷ متر به طول کل خط ایجاد کرده بود. هر دو طرف جاده آب و دشمن روی خشکی بود و تمام حجم آتش را نیز در همان قسمتی که ما بودیم؛ میریخت.
دشمن میخواست دو پد غربی و جنوبی را به هم وصل کند و خود به خود ما محاصره شویم که ما هم در پد غربی بودیم، اگر دشمن پد غربی را میگرفت باید قسمت جنوب را هم رها کرده و به عقب بازمیگشتیم زیرا استراتژیکترین نقطه هم پد غربی بود که دست بچههای همدان بود.
دشمن برای ایجاد این جاده شب و روز با کامیون خاک میریخت و تخت میکرد و در آب، جاده میزد و جلو میرفت که ما به آن خط T میگفتیم چون جاده شبیه حرف تی انگلیسی در حال درست شدن بود.
دشمن برای ایجاد این جاده شب و روز با کامیون خاک میریخت و تخت میکرد و در آب، جاده میزد و جلو میرفت که ما به آن خط T میگفتیم چون جاده شبیه حرف تی انگلیسی در حال درست شدن بود.
فرماندهها به این نتیجه رسیدند اگر آنها جاده را بکشند، در جزیره مجنون باختهایم و باید عقبنشینی کنیم بنابراین هر طور شده باید جلوگیری میکردیم و خط را میگرفتیم به شکلی که بچههای ما باید دور زده و پشت دشمن را شناسایی میکردند.
قرار شد بچههای غواصی از سه طرف حمله کرده و خط را بگیرند؛ پشت سر آنها بچههای گردان ۱۵۴ حضرت علیاکبر(ع) به فرماندهی حاج محسن امیدی دلاور نهاوندی شجاع و مومن و سالار آبنوش هم که معاون وی بود، قرار شد غواصان را روی خط ببرند و گردانهای آبی و خاکی را به آنها برساند.
ما شب هوا که تاریک شد با قایقها زدیم به آب و و برای اینکه صدای قایقها به دشمن نرسد، با پتو روی موتور قایق را پوشانده بودیم، روی پد غربی پیاده شدیم و رفتیم جزیره و به خط خودی در پد غربی وصل شدیم.گروه بعدی در قالب دو دسته و ۴۴ نفر هم فرستادیم که از دورترین خط داخل آب شوند و خط T را دور زده و پشت دشمن مستقر شوند.
گروهی هم با ۱۰ قایق از سمت چپ فرستاده بودیم که نزدیک خط بروند و غواصان پیاده شده و به خط بزنند. گروهی هم از سمت راست حرکت کرده بودند که نوک خط را بزنند که شهید چیتسازیان نیز در این گروه بود.
امکانات کمی در عملیات داشتیم مثلا بیسیم ضد آب ما تلفنی بود که در داخل دستکشهای کارگری میگذاشتیم و آنتن را از انگشت دستکش بیرون میآوردیم و ته آن را میبستیم و این بیسیم تلفنی ضد آب ما بود!
از فرماندهی به من دستور آمد که تو باید نوک خط باشی که با عراقیها ۱۰ تا ۱۵ متر فاصله داشت برای اینکه با نیروها در ارتباط باشم من سریع رفتم. جلوتر که رفتم، ارتباط بیسیمی قطع شده بود، قرار بود ساعت ۱۰ عملیات شروع شود ولی ساعت ۱۲ بود و خبری از فرماندهی برای شروع عملیات نشد، فقط شهید حمید نظری که سمت چپ ما بود و با قایقها میرفت، ارتباط داشت.
ساعت یک شد و همچنان خبری از عملیات نبود؛ دلم مثل سیر و سرکه میجوشید نمیدانستیم با این وضعیت چه کار باید بکنیم اگر یکی از گروهانها زودتر میرسید قتل عام میشدند باید همه باهم میرسیدند اما خبری از شروع عملیات نبود.
ساعت یک شد و همچنان خبری از عملیات نبود؛ دلم مثل سیر و سرکه میجوشید نمیدانستیم با این وضعیت چه کار باید بکنیم اگر یکی از گروهانها زودتر میرسید قتل عام میشدند باید همه باهم میرسیدند اما خبری از شروع عملیات نبود.
با شهید حمید نظری تماس گرفتم و پرسیدم وضعیت چطوره؟ گفت از ۱۰ انگشت من ۶ تا قطع شده یعنی از ۱۰ قایقی که با او بود، ۶ تا گم شده است. حوالی ساعت ۲ ارتباط قطع و وصلی با حاج محسن جامهبزرگ برقرار کردیم که گفت: نزدیک خط است، با شروع درگیری غواصها روی جاده ریختند، اصل غافلگیری رعایت شده بود به طوری که شهید چیتسازیان میخواست از نوک خط پیاده شود غواصها در قایق بودند و موج آب قایق آنها را وسط جاده پرت کرد و خط را گرفتیم و در این حین عراقیها هم هاج و واج مانده بودند.
*و چقدر جالب، یعنی در یک ساعت مشخص و بدون هماهنگی عملیات را شروع کردید؟
مطهری: بله، امدادهای غیبی و لطف خدا و اهل بیت(ع) در جنگ بارها و بارها شامل حال ما شده بود و همین ایمان و توسل یکی از عوامل اصلی پیروزی ما در جنگی بود که تمام دنیا علیه ما راه انداخته بودند.
در این عملیات حدود ۴۴ نفر از بچهها که غواصی رفته بودند موقع برگشت به مشکل برمیخورند چون آب به شدت گرم بود و شرجی، توانشان تحلیل میرود و همین باعث میشود راه را گم کنند با تشنگی و گرسنگی کلی در آب میچرخند.
به قدری شرایط بد بود که هرچه با خود داشتند از جمله اسلحه را داخل آب ریختند و میگفتند به عراقیها که رسیدیم از آنها میگیریم.
بچهها میخواستند آب بخورند هم نمیشد، چون آب گرم بود و بوی بد و طعم ماهی میداد و اصلا خوردنی نبود اما برخی از بچهها میگفتند وقتی احساس میکردیم آب کمی خنک شد، اندکی خوردیم.
خلاصه در این عملیات عنایت خدا را به عینه دیدیم چون هر سه جناح با هم رسیدند و دشمن غافلگیر شد و آنها را ندید که اگر باهم نرسیده بودند، دشمن آنها را زده بود.
یکی از تیربارهای دشمن که سنگرش بتنی بود، سقوط نمیکرد و پشت سر هم تیرباران میکرد و ما هرچه به سمت او شلیک میکردیم، مقاومت میکرد.
شرایط بدی بود، وقتی خمپاره به لجنهای اطراف میخورد همه آن لجن به سرو صورت بچهها میپاشید و وضعیتمان جوری شده بود که انگار همه ما از داخل گِل بیرون آمدیم.
باید بچههای تخریب جلو میرفتند تا آن قسمت که گرفته بودیم را برش میزدند و دشمن نتواند جلو بیاید، هوا که داشت روشن میشد بچههای تخریب رفتند اما قایق آنها به سیم خاردار گیر کرد و مجبور شدند کیسههای پر از مواد انفجاری را روی دوش گرفته و جلو ببرند و در زیر آتش دشمن آنها را جاسازی کنند.
شرایط بدی بود، وقتی خمپاره به لجنهای اطراف میخورد همه آن لجن به سرو صورت بچهها میپاشید و وضعیتمان جوری شده بود که انگار همه ما از داخل گِل بیرون آمدیم.
هوا داشت روشن میشد و نمیتوانستیم زیر آتش دشمن آن طرف آب برویم، با حسین بختیاری و چند نفر دیگر تصمیم گرفتیم به عقب برگردیم و با قایق دور زده و نزد بچههای غواص برویم.
در همین حین یادم آمد نماز نخواندم و هوا در حال روشن شدن است و دشمن هم همچنان سانت به سانت ما را میزد تصمیم گرفتم حین دویدن نماز بخوانم بنابراین نیت کردم تا در همان حالت نماز بخوانم.
یادم است وقتی داشتم بخش والضالین سوره حمد را میگفتم حسین بختیاری گفت حاج کریم؟ که من در جواب بلند گفتم «والضالین» و آن را کشیدم تا متوجه شود دارم نماز میخوانم، شیرجه زدم داخل گودال. این طور بود که نماز صبح را خواندم.
وقتی رسیدیم بالا دیدیم قایقی نیست. تلاش کردیم هرچند قایقی که جلو رفته مجروحان و شهدا را به عقب برگرداند، فشار دشمن زیاد شد. آنها جلو میآمدند و یکی یکی بچهها را با سنگرها برمیداشتند. بچههای تخریب خود را به نقطهای که میخواستند رساندند اما دشمن نگذاشت برش را بزنند.
شهید امیدی گفت: بچهها به عقب برگردید. بچهها گفتند شما هم بیایید که گفت: فرمانده شما من هستم میگویم برگردید ولی فرمانده من به من نگفته برگردم. پس میمانم و شما بروید.
در همین عملیات بود که شهید امیدی پس از درگیری جانانه و دفاع به شهادت رسید.
بچه ها و غواصها همگی به عقب برگشتند و سنگرهای دشمن سقوط کرد اما موقعی که دیگر کار از کار گذشته بود. آن عملیات نشد و برگشتیم سر خط خودی اما دشمن نیز دیگر آن جاده را ادامه نداد و ما به نتیجه مدنظر رسیدیم.
*این عملیات چندمین عملیات غواصی بود؟ و چند نفر از غواصان شهید شدند؟
مطهری: این اولین عملیات غواصان بود و ما به عقب برگشتیم. ۷ تا شهید داده بودیم که یکی از شهدا غواص بود و سرش قطع شده بود که ندانستیم کدام شهید بود. چند تا از نیروها که گم شده بودند یکی یکی آمدند و دو نفر هم نیامدند که یکی اصغر پولکی و دیگری رضا عمادی بود.
این دو بعد از ۴۸ ساعت آمدند که گفتند راه را گم کرده بودند و آب گاهی آنها را به سمت عراق میبرد و گاه به سمت خودی و اینگونه ۴۸ ساعت در آب بودند.
*از سختیهای لباس غواصی گفتید، چگونه این دو نفر ۴۸ ساعت با این لباس در آب مانده بودند؟
مطهری: وقتی لباس غواصی میپوشیدیم، به قدری سخت بود که میگفتیم بلافاصله بعد از خروج از آب سریع لباس را دربیاوریم چون داخل این لباس گرم میشد و اگر زیاد در بدن بود به پوست چسبیده و پوست را میکَند.
این دو غواص ۴۸ ساعت در آب گرم شرجی جزیره مانده بودند، لباس غواصی را از بدنشان درآوردند که پوست بدنشان هم کَنده شد.
حالا این دو غواص ۴۸ ساعت در آب گرم شرجی جزیره مانده بودند و واقعا رمق نداشتند لباس غواصی را از بدنشان درآوردند که پوست بدنشان هم کَنده شد.
یادم است که شهید اصغر پولکی به مادرش گفته بود: در آن ۴۸ ساعتی که در لباس غواصی و داخل آب بود، حتی یک وعده نمازم هم قضا نشده است.
*کوچکترین غواص در بین غواصان چند ساله بود؟
مطهری: کم سن و سالترین غواص در بین غواصان جزیره ۱۶ ساله بود ولی در عملیات کربلای ۴ غواص ۱۴و ۱۵ ساله هم داشتیم.
*شما در مقالهای گفتهاید که سال ۶۵ از نظر شما سال عجیبی است، دلیل آن چیست؟
مطهری: معتقدم، سال ۶۵ یکی از عجیبترین سالهای جنگ بود، یکی اینکه همه دنیا مصمم بر این بودند ایران را سر میز مذاکره بنشانند.
دوم اینکه صدام در جنگ تحمیلی ۹۰ گردان پیاده و ۲۰ گردان زرهی که اگر هر ۱۰ گردان یک لشگر باشد، در مجموع ۱۱ لشگر را از خطها بیرون کشید تا به عنوان یک استراتژی دفاع متحرک کند و هرجا دلشان خواست عملیات کنند به طوری که ضمن ضربه به ما، ابتکار عمل را هم از ما گرفته و ما نتوانیم کاری کنیم.
سال ۶۵ شدیدترین و بیسابقهترین بمبارانها رخ داد به طوری که هشت سال جنگ تحمیلی به اندازه این سال سخت نبود
دشمن از هر جایی که فکرش را کنیم به ما ضربه میزد به طوری که دوباره مهران را گرفت و به حاج عمران و ماهوت حمله کرد اما مهران را کمتر از یک ماه دوباره آزاد کردیم.
در همین جزیره مجنون یک بار خردادماه و یک بار هم تیرماه عملیات کرد تا آنها بگیرد اما خط پدافندی جزیره مجنون جنوبی دست لشگر انصار بود، بار دوم عراق عملیات کرد خط را از ما بگیرد که اگر میگرفت کل جزیره را میتوانست بگیرد.
صدام چون مانعی از افکار عمومی و جهانی نمیدید هر کاری دلش میخواست میکرد، بمبارانهای شیمیایی علیه ملت ایران ترتیب داد و ۲ هزار نفر از رزمندگان ما شیمیایی شدند، گروههای منافقان را وارد کشور کردند و شدیدترین بمبگذاریها و ترورها در سال ۶۵ رخ داد.
در سال ۶۵ شدیدترین و بیسابقهترین بمباران رخ داد و شهرها و اماکن غیرنظامی بمباران شد به طوری که هشت سال جنگ تحمیلی به اندازه سال ۶۵ سخت نبود.
کشورهای غربی و بلوک شرق هرچه تسلیحات نظامی پیشرفته مانند میراژ فرانسوی، اوانس آمریکایی و تانکهای شوروی داشتند به صدام دادند تا به خیال خود سال ۶۵ کار جنگ را تمام کنند.
کشورهای حاشیه خلیج فارس نیز از پول و نیرو گرفته تا امکانات در اختیار صدام میگذاشتند طوری که یکی از کشورهای حوزه خلیج فارس اجازه داد هواپیمای عراق در کشور آنها بنشیند، سوختگیری کند و به جزیره سیری حمله کند، جزیرهای که ۹۰۰ کیلومتر با عراق فاصله داشت و توان رفت و برگشت برای بمباران نداشت.
یکی از کشورهای حوزه خلیج فارس اجازه داد هواپیمای عراق در کشور آنها بنشیند، سوختگیری کند و به جزیره سیری حمله کند
موارد گفته شده از بعد نظامی بود اما از بعد سیاسی نیز همه دنیا و مجامع بینالمللی میخواستند ما را محکوم کنند.
از نظر اقتصادی نیز صدام همه کارخانههای ما را میزد، نفت را به قیمت زیر ۶ دلار آورده بودند طوری که برخی میگفتند دیگر برای چه نفت تولید کنیم چون هزینه تولید آن بیشتر از فروش میشد. در مجموع کاری میکردند که ایران نتواند سرپا باشد.
در ادامه این صحبت یاد آن روزهای سخت و ایستادگی و مقاومت مردم افتادم، آن روزها اصلا قابل قیاس با شرایط امروز نبوده و نیست، مردم زیر آن همه بمباران، ترور و وجود دشمن خائن استقامت کردند اما برخی دنبال این هستند در شرایط فعلی مردم دست از مقاومت بردارند که این یک خیانت بزرگ است.
*در بمبارانها از رزمندههای غواص نیز شهید شدند؟
مطهری: بله. در آن روزها که در غواصی لشکر کارآزموده شده بودیم بعد از عملیات شروع به بازسازی، جذب نیرو و آموزش بچهها کردیم تا اینکه بمباران ۸ آبان رخ داد.
بچههای غواصی به شدت زیر آتش دشمن بودند و سرانجام سه نفر از بچهها شهید شدند که هر سه آن روز مهمان لشگر ما بودند.
بچههای غواص زیر آتش دشمن بودند سه نفر از بچهها شهید شدند که هر سه آن روز مهمان لشگر ما بودند.
سومین شهید مهمان، شهید مهرابی از بچههای مخابرات بود که به غواصی علاقه داشت و آن روز پیش ما آمده بود که او هم به شهادت رسید.
شهید رضا حمیدی نور هم از بچههای اطلاعات عملیات بود، شهید اصغر پولکی که در جزیره مجروح شده بود، آمده بود سری به همرزمانش بزند که او هم شهید شد.
* یادی هم از شهید مظلوم رضا عمادی بکنیم، او خود را روی خورشیدی انداخت تا رزمندگان از روی بدن او رد شوند مبادا عملیات به نتیجه نرسد، آن هم در شرایطی که زخمی بود، درست است؟
مطهری: بله، کار شهید رضا عمادی خارقالعاده و ماورای بشری بود؛ بارها اتفاق افتاده بود برخی رزمندگان در عملیات به میدان مین برمیخوردند، دشمن که آتش میریخت آنها روی مین میرفتند و شهید میشدند؛ رفتن روی مین و شهادت به خاطر آن «لحظهای» است هرچند همین هم کار هم عادی نیست و شجاعت و اعتقاد قوی میخواهد ولی در همان لحظه کار تمام میشود.
شهید عمادی روی خورشیدی افتاد تا بقیه رزمندگان از روی او عبور کنند، رزمندگان قبول نمیکردند، بچهها را قسم داد تا به خاطر عملیات این کار را بکنند و از روی تن زخمیاش رد شوند.
اما شهید عمادی روی خورشیدی (خورشیدی شیای که برای جلوگیری از عبور نیرو و قایق گذاشته میشد، شبیه قاصدک اما با میلگرد ساخته میشد و ابعاد آن به شعاع یک و نیم متر است) افتاد تا بقیه رزمندگان از روی او عبور کنند، رزمندگان قبول نمیکردند که این کار را انجام دهند، اما او بچهها را قسم داد تا به خاطر عملیات این کار را بکنند و از روی تن زخمیاش آن هم از روی خورشیدی رد شوند.
خدا میداند در هر پایی که روی او گذاشته میشد چه دردی را تحمل میکرد و شاید هر بار که پا رویش گذاشته میشد، یک بار شهید میشد اما دم نزد و آخ نگفت.
برای عبور از خورشیدی باید پا روی آن بگذاری و رد شوی اما وقتی دشمن روبرو باشد نمیتوان روی آن رفت چون دشمن میبیند و مانند یک سیبل متحرک ممکن است در تیررس دشمن قرار گیری و اینگونه بود که شهید عمادی روی آن قرار گرفت تا بقیه راحت بتوانند عبور کنند.
نقل است از سید رضا موسوی یکی از رزمندگان دفاع مقدس که گفت: وقتی صبح به همان قسمت عملیات برگشتیم، دیدیم میلگردها از پشت شهید عمادی بیرون زده است و خدا میداند بعد از عبور بچهها از پیکر او، تا چه وقت جان در بدن داشته و چند ساعت نفس داشت و چه زجری کشید! اینها نشان میدهد امثال شهید عمادی چه روحهای بزرگی داشتند و چه انسانهای ماورای بشری بودند، کاری که این شهید کرد واقعا عجیب بود و باورنکردنی.
*از رزمندهای که پای او مشکل مادرزادی داشت ولی وارد گردان غواصی شد و پابهپای بقیه غواصی میکرد هم برایمان بگویید.
مطهری: اسمش محمد خلیلی بود؛ پسری ۱۷ ساله، خوش سیما، قدبلند و زیبا بود اما یک پای او فلج مادرزادی بود و موقع راه رفتن لنگ لنگان بود.
در دورانی که شاید یک فرد سالم جبهه را بر خود فرض نمیدانست، محمد خلیلی آمد، کسی که راه رفتن او به سختی است و تکلیفی بر او نبود اما آمد.
یک پایش فلج مادرزادی بود، اما از ترس اینکه او را به عملیات نبریم پا به پای بقیه غواصی میکرد
محمد را در قسمت پشتیبانی گذاشتیم، ناراحت میشد چون فهمیده بود به خاطر وضعیتاش این کار را میکنیم؛ ولی با اصرار وارد گردان غواصی شد، از ترس اینکه او را به عملیات نبریم پا به پای بقیه غواصی میکرد، ایشان روح زمینی نداشت، در شلمچه زخمی شد و وقتی در اصفهان تحت درمان بود، به شهادت رسید. محمد آدم باصفایی بود، این افراد در این دوران برای ما حجت هستند.
*خاطره خاصی دارید که برای خودتان جذاب باشد؟
مطهری: اواخر آبانماه بود که بچههای غواصی با یکدیگر همعهد شدند تا برای افزایش معنویت خود چله بگیرند همه رزمندهها قرار گذاشتند، چهل روز نمازهای یومیه را به جماعت بخوانند و نماز شب و زیارت عاشورا، دعای توسل، دعای کمیل داشته باشند و با عزاداری و سینهزنی برای امام حسین(ع) خود را به لحاظ معنوی بسازند.
جدای از خودسازی معنوی بچهها از لحاظ آموزشی نیز در فشار مضاعف بودند و به ما هم میگفتند تا میتوانید به بچهها فشار بیاورید زیرا نقطه عملیاتی سختی در پیش داریم بنابراین شب و روز در آب آموزش میدادیم آن هم در ماههای آذر و دی که سردترین ماه خوزستان است و آب دریا مثل یخ سرد بود.
تعداد لباسهای غواصی نیز کم بود و به علت تحریم نمیتوانستیم خریداری کنیم به طوری که همان تعداد لباس را نیز دانشجویان دختر و پسری که به خارج از کشور رفت و آمد داشتند سفارش خرید داده بودیم.
تعداد لباسهای غواصی کم بود و به علت تحریم نمیتوانستیم خریداری کنیم همان تعداد لباس را هم دانشجویان دختر و پسری که به خارج از کشور رفت و آمد داشتند سفارش خرید داده بودیم، از هر رنگ و اندازهای به دستمان میرسید
همین دانشجویان نیز با سلیقه خود این لباسها را خریداری کرده بودند به طوری که رنگ آنها هفت رنگ، مدل آنها دخترانه، پسرانه، زنانه و کوچک و بزرگ بود.
وقتی میدیدیم تعداد لباسها کم و تعداد نیروها زیاد است میگفتیم هرکس تعلل کند، از عملیات خط میخورد و همین باعث میشد بچهها از جان و دل مایه بگذارند، ما ۷۲ دست لباس غواصی داشتیم بنابراین این تعداد نیرو هم باید آماده میشدند.
خاطرهای دیگری که دارم مربوط به شهید محمد مختاران غواصی ۱۷ ساله بود که بعدها پدرش به من گفت: در ایامی که محمد در غواصی بود از پادرد گله نمیکرد؟ پرسیدم نه چطور مگه؟ گفت: محمد روماتیسم استخوان پا داشت.
این شهید با وجود این بیماری در آب سرد غواصی میکرد و این کارها از بچههای آن دوران عجیب نبود در حالی که امروز برخی که مدام غر میزنند آیا به اندازه یک شب شهدا سختی کشیدهاند؟
*شما در این عملیات مجروح شدید؟ درست است؟
مطهری: بله؛ شب عملیات رسید و ما تیراندازیکنان و اللهاکبرگویان میخواستیم سریع از خورشیدیها عبور کنیم که تیری به صورتم خورد از گردنم عبور کرد، چشمم سیاهی رفت و افتادم.
تنها چیزی که لحظه آخر به یادم آمد این بود که جایی خودم را پنهان کنم کسی مرا نبیند که روحیه آنها از بین برود، به همین خاطر کورمال کورمال چند تا نی دیدم و خودم را پشت آنها کشیدم و بیهوش شدم.
شهید علی شمسیپور نیز با دشمن درگیر بود، او معاون یکی از دستهها بود، تعدادی از بچهها را برداشت و رفت چند متر بالاتر از آنجا وارد کانال شد و درگیری با دشمن را شروع کرد تا کانال را از دست عراقیها گرفتند، سپس بچهها خاکریز بعدی را نیز گرفتند و همین روحیه بچهها را بالا برده بود.
با ذوق صدایم کرد و گفت: «علی! بیا برو داخل این سنگر». دیدم نارنجک به یک کیسه خواب خورده و پَر آن در هوا پخش شده، انتهای سنگر فانوسی روشن بود که این پَرها زیر نور آن میرقصید
علی آقای شمسیپور خدا رحمتش کند، تعریف میکرد زیر آن درگیری با عراقیها، چندین نارنجک هم داخل سنگرهای دشمن پرتاب کردیم. چند لحظه بعد علی منطقی با ذوق صدایم کرد و گفت: «علی! بیا برو داخل این سنگر» من فکر کردم چیزی شده.
رفتم جلوتر دیدم نارنجکی که پرتاب کردیم به یک کیسه خواب درون سنگر خورده و این کیسه خواب که از پَر بود، در هوا پخش شده، در انتهای سنگر نیز فانوسی روشن است که این پَرها زیر نور فانوس میرقصد و فضای روحانی را ایجاد کرده است.
با خنده بیرون آمدم و گفتم: «علی! پَرها رو میگی؟» که گفت: «آره» خندیدم و گفتم: «خدا چیکارت کنه!» و اینجاست که متوجه میشویم شهدا و رزمندگان چقدر روحیه لطیفی داشتند که در آن درگیری و شهادت، دست از شوخ طبعی و روحیه لطیف خود برنمیداشتند.
برگردیم به بقیه داستان، آقای جامه بزرگ هم تیرخورده و چند متر جلوتر افتاده بود، من هم بیهوش بودم. به هوش که آمدم، دیدم همه فکر میکردند من شهید شدم، صدای خر خر نفس کشیدنم به سختی شنیده میشد و از گلویم خون و گِل بیرون میزد.
دائم از عقب صدا میکردند «کریم! موقعیتت را بگو» اما من نمیتوانستم حرف بزنم، آقای جامه بزرگ بیسیم ما را گرفت و گفت «خط را گرفتیم» و چراغ سبز چراغ قوهای که داشتیم را به آنها نشان داد و آنها آمدند.
به هوش که آمدم، دیدم همه فکر میکردند شهید شدهام، صدای خر خر نفس کشیدنم به سختی شنیده میشد و از گلویم خون و گِل بیرون میزد.
گردانهای پیاده که در قایق بودند آسیب دیدند و نتوانستند سمت ما بیایند اما حدود ساعت ۳ نیمه شب و نزدیک سحر بود که آقای جامه بزرگ شهید علی منطقی و سید حسین مسعودزاده را صدا کرد و گفت: «کریم را به عقب برگردانید». من که نمیتوانستم حرف بزنم، با اشاره گفتم، «حاج حسین را هم به عقب ببریم» که علی منطقی با شوخی ادای مرا درآورد و در توضیح این اداهای من گفت: «میگه تیر خوردم نمیتونم بیام. شما برید»!
ما را داخل قایق انداختند، من هم که از گردن مجروح شده بودم، گردنم داخل آب میرفت و آب وارد ریهام میشد و وقتی سرفه میزدم، خونآبه بیرون میزد.
خود آنها هم زخمی بودند و حال خوبی نداشتند، گاهی میدیدم اشتباهی میروند که برای بلد کردن آنها با دستم به سختی به آب میزدم تا با صدای آن جهت را تغییر دهند و اشتباهی جای دیگری نرویم، خودشان هم خسته شده بودند، از یک ظرف زخمی بودند از ظرف دیگر مرا هم داشتند با خود حمل میکردند، لباس غواصی و شرایط سختی آب باعث شده بود وضعیت طاقتفرسا شود، تا وسطهای آب که رفتیم دیدیم باک بنزین یکی از قایقها روی آب شناور است، آن را روی شکم من گذاشتند و مرا بالا آوردند و هر طور بود به سختی به عقب برگشتیم.
* از ۷۲ نفر غواص چند نفر زنده ماندند؟
مطهری: از این ۷۲ نفر چهار نفر به عقب برگشتیم، من و علی شمسیپور، علی منطقی و سیدحسین مسعودزاده. ۱۲ نفر هم از بچه های ما اسیر شدند.
به عقب که برگشتیم به ما گفتند کسانی که برنگشتند را بگویید شهید شدند زیرا یک عده شهید شده بودند، یک عده خبری از آنها نبود و یک عده هم زخمی شده بودند. بنابراین گفتیم به خانواده کسانی که مجرد هستند بگویید فرزندشان شهید شده تا منتظر نباشند.
اما آنهایی که متاهل هستند، اگر دیدهاید که شهید شدهاند، تایید کنید اما اگر ندیدهاید، بگویید نمیدانیم چون شاید مفقود شده باشند و نمیتوان به آنها حرف الکی زد..
*این روزها با یادآوری دوران دفاع مقدس و روزهای جهاد دلتان بیشتر برای چه چیزی تنگ میشود؟
مطهری: بیشتر بچههایی که جنگ را تجربه کرده، با شهدا زندگی کردند و با آنها نفس کشیدهاند، روزی نیست که یاد و خاطره آنها را نگه ندارند. روزی نیست که بگویم کاش من هم شهید میشدم و روزی نیست که غبطه نخورم و نمیدانم حکمت خدا چه بود که من ماندم.
روزی تلویزیون برنامه «راویان فتح» را نشان میداد، شدیدا غرق تماشا بودم به طوری که متوجه نشدم خانواده هم محو تماشای من شدهاند. همسرم پرسید: «فکر کنم باز هم دوست داری به آن دوران برگردی» که در جواب گفتم: «حاضرم تمام زندگیام را بدهم اما یک لحظه به آن دوران برگردم».
آنهایی که جبهه را درک کردند صفا، صمیمیت، ایثار، ازخودگذشتگی، عرفان و معنویتی در جبهه دیدند که هیچ وقت تکرار نشد
جنگ خیلی خشن و سخت بود و بهترین دوستان، رفقا و عزیزان ما را گرفت و خرابی زیادی به جای گذاشت، اما آنهایی که جبهه را درک کردند صفا، صمیمیت، ایثار، ازخودگذشتگی، عرفان و معنویتی در جبهه دیدند که هیچ وقت تکرار نشد و برای ما به یادماندنی است.
در آن دوران یک نفر یک بار به جبهه میآمد، دیگر میماند و نمیرفت زیرا اتفاقاتی در جبهه میدیدند که فکر میکردند فقط متعلق به آنجاست و بس.
*راستی، فراموش کردم از شهید مجید پورحسینی بپرسم، در کتاب «هفتاد و دومین غواص» اشاره کردهاید که او شخصیتی لوتیوار داشت اما به جبهه آمده بود، از ایشان هم کمی برایمان بگویید.
مطهری: مجید ۱۶ ساله بود، هنوز مو در صورتش نروییده بود، وقتی حاج محسن نیروها را به خط آورد دیدم یک نفر از ماشین پیاده شد که نه مویی به صورت دارد و نه لباسش به جبهه میخورد، شلوار جین پاچه گشاد پوشیده و راه رفتنش هم مثل لاتها بود.
وقتی از حاج محسن در مورد او پرسیدم: گفت: این پسر قرار نبود بیاید اما گویا خودش از پشت پریده و سوار ماشین شده است. گفت «هر چه گفتم برنمیگردد» که گفتم «من با او حرف میزنم برگردد».
سرش را پایین انداخت و به فکر رفت. سرش را بالا آورد و با همان لهجه گفت: «به خاطر چی باید از اینجا برم به خاطر تیپم؟» همین را که گفت، گفتم: «بمان» و ماند و شد سوگلی جمع ما.
چند ساعت بعد در کنار منبع آب آن پسر را دیدم؛ خیلی اهل حرف نبود ولی جلو رفتم و گفتم «مجید! با تو کار دارم» ایستاد و با همان لهجه شیرین گفت: «کرتیم حاج کریم. امر»! گفتم «مجید! اینجا رسته غواصی است و کار سخت است، شب و روز باید در داخل آب باشی آن هم زیر حملات دشمن و بمباران و ...» به قدری گفتم که پشیمان شود و برگردد، سرش را پایین انداخت و به فکر رفت. سرش را بالا آورد و با همان لهجه گفت: «به خاطر چی باید از اینجا برم به خاطر تیپم؟» همین را که گفت، گفتم: «بمان» و ماند و شد سوگلی جمع ما.
همه شیفته لحن او بودند به طوری که بعد از نماز که دور هم بودیم همه از او میخواستیم چیزی بگوید و با هم حرف بزنیم که یادش گرامی در عملیات کربلای ۴ هم شهید شد.
*بیاییم به امروز، از حس و حالتان بعد از شنیدن خبر شهادت سردار سلیمانی بفرمایید.
مطهری: راستش شهادت دو نفر مرا شوکه کرد و احساس کردم سرم باد کرده و قدرت تفکر ندارم. یکی شهید سرلشگر همدانی و دیگری شهید سرلشگر سلیمانی. وقتی خبر شهادت این دو را شنیدم اصلا باورم نمیشد و بهت کرده بودم. حس غریبی بود.
شهید سلیمانی اسطوره بود، کسی که توانسته بود برای مردم امنیت به ارمغان بیاورد، کسی که سرتاپا ولایتمدار بود. وقتی خبر شهادت ایشان را شنیدم برایم باورکردنی نبود و خانوادهام هم تا یک هفته برای این اتفاق گریه میکردند.
شهید همدانی و شهید سلیمانی کسانی بودند که ۴۰ سال برای این ملت جانفشانی کرده بودند که از این افراد باز هم در کشورمان داریم که خدا اینها را برایمان نگه دارد، اینها برای ملت ما عظمت، بزرگی و امنیت آوردند و بودشان در کنار رهبری تکیهگاه مطمئنی برای مردم بود.
سردار همدانی و سردار سلیمانی تا لحظه آخر عمرشان یک لحظه دست از ولایت برنداشتند و خود را سرباز آقا میدانستند و این ولایتمداری از وصیتنامه آنها نیز مشخص است
این دو شهید تا لحظه آخر عمرشان یک لحظه دست از ولایت برنداشتند و خود را سرباز آقا میدانستند و این ولایتمداری از وصیتنامه آنها نیز مشخص است که به رهبری چقدر ارادت داشتند.
ملت ایران باید بفهمند وقتی این سربازان فداکار اینقدر به ولایت تاکید میکنند یعنی با پشتیبانی ولایت به اینجا رسیدهاند و اگر ما با ولایت باشیم امنیت ما تضمین است و اگر لحظهای دست از ولایت بردارند، قطعا بدانیم این امنیت و انقلاب از بین خواهد رفت.
* یک سوال دیگر، بفرمایید چه چیزی شما را ناراحت میکند و چه چیزی خوشحال؟
مطهری: هرگاه اتفاقی در کشور بیفتد که حضرت آقا را خوشحال کند و باعث غرور ملی شود، خوشحال میشوم و وقتی اتفاقی موجب ناراحتی آقا شده، حالا یا عمدی یا سهوی، ناراحت میشوم.
*بیشتر با کدام شهید انس و ارتباط قلبی دارید؟
مطهری: با دو شهید انس دارم یکی شهید امیر ایلگلی و دیگری شهید چیتسازیان که فرمانده، رفیق و دوست صمیمی من بود و تا آخر با هم بودیم.
*آقای مطهری! اگر بخواهید چیزی به جوانان امروز از زمان دوران دفاع مقدس هدیه بدهید، آن هدیه چه خواهد بود؟
مطهری: جوانان امروزی از جوانان دوران دفاع مقدس چیزی کم ندارند بلکه فقط به آنها میدان داده نشده است، همه ما دیدیم که در مبارزه با داعشیان، مدافعان حرم که اغلب جوان بودند چگونه وارد عرصه شدند و افتخارآفرینی کردند چون در اینجا به آنها میدان داده شده بود.
روح شهدا در این کشور حاکم است و باید همچنان جاری و ساری بماند، باید به جوانهای امروز مثل جوانان دیروز میدان داد
مقام معظم رهبری بارها تاکید کردهاند که به جوانان توجه کنید زیرا ایشان میدادند جوانان امروزی نیز به وقتش حماسهآفرینی خواهند کرد.
مدافعان حرم بر اساس تکیه بر ارادت و ایثار به جنگ رفتند. آنها شهدای دفاع مقدس را الگو قرار دادند و با عشق و ارادت به اهل بیت برای دفاع از آلالله رفتند، چون روح شهدا در این کشور حاکم است و باید همچنان جاری و ساری بماند.
*سوالات زیاد است و فرصت کم، ضمن تشکر از شما و وقتی که در اختیار گذاشتید اگر در پایان صحبتی دارید بفرمایید.
مطهری: من هم از شما متشکرم، صحبت من چیزی نیست جز ولایتمداری، توکل به خدا و توجه به خون شهدا و پاسداشت آن.