به گزارش مشرق فارس، روز شهادت حضرت زهرا(س) همیشه برای شیعیان یکی از روزهای مهم محسوب میشده و آنها برای احترام به این روز از هیچ کوششی مضایقه نمیکردند و در شرایط سختی که به آنها اجازه برپایی مراسم عزاداری داده نمیشد، با سکوت خود به این روز احترام میگذاشتند.
سیدناصر حسینیپور در کتاب «پایی که جا ماند؛ یادداشتهای روزانه از زندانهای مخفی عراق»، خاطره خود از سالروز شهادت خانم فاطمه زهرا(س) را در سال 68 روایت میکند و در شرایط سختی که به همراه دیگر در آسایشگاه به سر میبردند، تنها توانسته بودند تلویزیون را خاموش کنند. خاطره این روز در صفحه 582 کتاب این گونه روایت میشود:
یکشنبه 21 آبان 1368- تکریت- کمپ ملحق
وفات بی بی دو عالم حضرت فاطمه(س) بود. آن شب تلویزیون نوبت بازداشتگاه ما بود. مثل همیشه، شب شهادت حضرت فاطمه(س) از تلویزیون عراق ترانه پخش میشد. بچهها به حرمت رحلت این بانوی بزرگ تلویزیون را خاموش کردند. نگهبانان کمپ که بیشتر اوقات از پشت پنجره بازداشتگاهها ما را میپاییدند و تلویزیون تماشا میکردند، ناراحت شدند. تلویزیون را برای استفاده اسرا آورده بودند اما در حقیقت متعلق به عراقیها بود.
سروان خلیل اجازه نمیداد، نگهبانها تلویزیون اسرا را برای استفاده خودشان ببرند. نگهبانها که تلویزیون نداشتند، شبها پشت پنجره میآمدند و هر شبکهای را که میخواستند، نگاه میکردند. بارها اتفاق میافتاد که اسرا دوست داشتند فوتبال تماشا کنند، عراقیها میخواستند شوهای عربی و ترکی تماشا کنند. شوهای مورد علاقهاشان مرتب از تلویزیون پخش میشد. برای حزباللهیها اهمیتی نداشت تلویزیون چه پخش میکند. بچهها بجز اخبار برنامههای راز طبیعت و بعضی فیلمهای مستند، دیگر برنامهها را نگاه نمیکردند.
ولید از این که بچهها تلویزیون را خاموش کرده بودند، عصبانی شد. او که عفت کلام نداشت، به حمید غیوری بچه گنبد که تلویزیون را خاموش کرده بود، زیاد بد و بیراه گفت. ولید، حمید را کنار پنجره خواند، دستش را از لای میلههای پنجره بازداشتگاه داخل آورد و چند سیلی خواباند توی صورت حمید.
بنا به دستور ولید تلویزیون را روشن کردند. تلویزیون عراق ترانه محمود انور را پخش میکرد. ولید که آدم شاد و شنگولی بود همیشه با خواننده عرب، می اکرم که زن سرلخت و بی حجابی بود، همخوانی میکرد. بچهها نه کاری به ولید داشتند، نه به تلویزیون. ولید برای اینکه لج مرا در آورده باش، صدایم زد و گفت:
- ها ناصر استخباراتی، دست بزن!
جوابش را ندادم. حسین مروانی اسیر عرب زبان ایرانی را برای ترجمه حرفهایش صدا زد و گفت:
- خمینی بهتون گفته این خانمهای خوشگل رو نگاه نکنید؟!
دلم نمیخواست با او همکلام شوم. از جایم بلند شدم، میخواستم به آن قسمت بازداشتگاه بروم، جایی که به ولید دید نداشته باشم، نمیخواستم او را ببینم. ولید فهمید؛ مرا کنار پنجره فراخواند و گفت: چطوره شما نیروهای خمینی از رقص و ترانه بدتون میآد، من که از دیدن این تصاویر خوشم میآد!
- یکی مثل شما خوشش میآد، ما بدمون میآد. اسلام میگه از گناه دوری کنید!
ولید خندید و گفت: حکومت ایران به زور سر خانمها چادر کرده، من خودم عاشق گوگوش و مهستی شما هستم، چطوری شما از اینا بدتون میآد؟
امشب اولین باری بود که ولید درباره مسائل دینی و اعتقادی با من بحث میکرد. برای او جا افتاده بود که حکومت ایران به زور سر خانمها چادر کرده. ولید بچهها را تشویق میکرد که رقصها، ترانهها و شوهای تلویزیونی عراق را تماشا کنند. شاید یکی از علتهایی که تلویزیون آورده بودند، گمراه کردن و به انحراف کشاندن بچهها بود. عراق به همین راحتی برای کسی هزینه نمیکرد؛ آنها به نگهبانهای خودشان تلویزیون نداده بودند، به قول یکی از بچهها عاشق چشم و ابروی دشمن خودشون که نیستند، هدف داشتند. فکر کردم به ولید چه بگویم. تشبیه خوبی به ذهنم آمد، با این که نمی دانستم چقدر حرفم میتواند در ولید اثر بگذارد، بهش گفتم:
- سیدی! میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
- بپرس!
- اگه شما گرسنهتون باشه، برید یه جایی ببینید دو تا کنسرو ماهی هست، یکی از کنسروها درش بسته است، یکی شون هم درش بازِ، از کدوم یکی از کنسروها میخورید؟
ولید که اولین باری بود که به ملایمت با من حرف میزد، بدون اینکه منظورم را متوجه شده باش، گفت:
- خوب معلومه از کنسرو سربسته!
منتظر همین جوابش بودم تا حرفم را حالیاش کنم. وقتی این جواب را شنیدم، بهش گفتم:
- شما به خاطر اینکه اون کنسرو ماهی سربسته، مسموم نیست، ازش میخورید، درسته؟
وقتی سرش را به حالت تایید تکان داد، ادامه دادم:
- شما به خاطر اینکه اون یکی کنسرو درش باز بوده و مسمومه ازش نمیخورید، درسته؟
ولید که هنوز هم منظورم را نگرفته بود، گفت:
- این چه ربطی به حرف من داره؟
- خیلی ربط داره، من از این سوال منظوری داشتم.
- منظورت چیه؟
- دختر با حجاب مثل کنسرو ماهی سربسته میمونه که پاک و باخداست، آدمهای خوب و با خدا پرورش میده. دختر بی حجاب هم مثل اون کنسرو ماهی سر باز میمونه که به اسلام پایبند نیست. آدمهای فاسد و پلید و خطرناک از دامن اونا پرورش پیدا میکنن.
وقتی ولید داشت به حرفهایم فکر میکرد، ادامه دادم: همان طوری که شما از کنسرو ماهی سر باز و مسموم نمیخوری، باید از بیحجابی و بی عفتی هم دوری کنید. وقتی از کنسرو ماهی سربسته استفاده میکنی، این یعنی که قلبتون داره بهتون میگه با حجاب و پاکی هم خوب چیزیه!
دو سالی که ولید نگهبان کمپ بود، اولین باری بود که با دقت به حرفهایم گوش داد و به فکر فرو رفت. فکر میکنم آن شب با این مثال ساده و ابتدایی توانسته بودم ولید را با وجدانش و حقیقت درونش درگیر کنم، هر چند در برخورد بد او با من تاثیری نداشت.
سیدناصر حسینیپور در کتاب «پایی که جا ماند؛ یادداشتهای روزانه از زندانهای مخفی عراق»، خاطره خود از سالروز شهادت خانم فاطمه زهرا(س) را در سال 68 روایت میکند و در شرایط سختی که به همراه دیگر در آسایشگاه به سر میبردند، تنها توانسته بودند تلویزیون را خاموش کنند. خاطره این روز در صفحه 582 کتاب این گونه روایت میشود:
یکشنبه 21 آبان 1368- تکریت- کمپ ملحق
وفات بی بی دو عالم حضرت فاطمه(س) بود. آن شب تلویزیون نوبت بازداشتگاه ما بود. مثل همیشه، شب شهادت حضرت فاطمه(س) از تلویزیون عراق ترانه پخش میشد. بچهها به حرمت رحلت این بانوی بزرگ تلویزیون را خاموش کردند. نگهبانان کمپ که بیشتر اوقات از پشت پنجره بازداشتگاهها ما را میپاییدند و تلویزیون تماشا میکردند، ناراحت شدند. تلویزیون را برای استفاده اسرا آورده بودند اما در حقیقت متعلق به عراقیها بود.
سروان خلیل اجازه نمیداد، نگهبانها تلویزیون اسرا را برای استفاده خودشان ببرند. نگهبانها که تلویزیون نداشتند، شبها پشت پنجره میآمدند و هر شبکهای را که میخواستند، نگاه میکردند. بارها اتفاق میافتاد که اسرا دوست داشتند فوتبال تماشا کنند، عراقیها میخواستند شوهای عربی و ترکی تماشا کنند. شوهای مورد علاقهاشان مرتب از تلویزیون پخش میشد. برای حزباللهیها اهمیتی نداشت تلویزیون چه پخش میکند. بچهها بجز اخبار برنامههای راز طبیعت و بعضی فیلمهای مستند، دیگر برنامهها را نگاه نمیکردند.
ولید از این که بچهها تلویزیون را خاموش کرده بودند، عصبانی شد. او که عفت کلام نداشت، به حمید غیوری بچه گنبد که تلویزیون را خاموش کرده بود، زیاد بد و بیراه گفت. ولید، حمید را کنار پنجره خواند، دستش را از لای میلههای پنجره بازداشتگاه داخل آورد و چند سیلی خواباند توی صورت حمید.
بنا به دستور ولید تلویزیون را روشن کردند. تلویزیون عراق ترانه محمود انور را پخش میکرد. ولید که آدم شاد و شنگولی بود همیشه با خواننده عرب، می اکرم که زن سرلخت و بی حجابی بود، همخوانی میکرد. بچهها نه کاری به ولید داشتند، نه به تلویزیون. ولید برای اینکه لج مرا در آورده باش، صدایم زد و گفت:
- ها ناصر استخباراتی، دست بزن!
جوابش را ندادم. حسین مروانی اسیر عرب زبان ایرانی را برای ترجمه حرفهایش صدا زد و گفت:
- خمینی بهتون گفته این خانمهای خوشگل رو نگاه نکنید؟!
دلم نمیخواست با او همکلام شوم. از جایم بلند شدم، میخواستم به آن قسمت بازداشتگاه بروم، جایی که به ولید دید نداشته باشم، نمیخواستم او را ببینم. ولید فهمید؛ مرا کنار پنجره فراخواند و گفت: چطوره شما نیروهای خمینی از رقص و ترانه بدتون میآد، من که از دیدن این تصاویر خوشم میآد!
- یکی مثل شما خوشش میآد، ما بدمون میآد. اسلام میگه از گناه دوری کنید!
ولید خندید و گفت: حکومت ایران به زور سر خانمها چادر کرده، من خودم عاشق گوگوش و مهستی شما هستم، چطوری شما از اینا بدتون میآد؟
امشب اولین باری بود که ولید درباره مسائل دینی و اعتقادی با من بحث میکرد. برای او جا افتاده بود که حکومت ایران به زور سر خانمها چادر کرده. ولید بچهها را تشویق میکرد که رقصها، ترانهها و شوهای تلویزیونی عراق را تماشا کنند. شاید یکی از علتهایی که تلویزیون آورده بودند، گمراه کردن و به انحراف کشاندن بچهها بود. عراق به همین راحتی برای کسی هزینه نمیکرد؛ آنها به نگهبانهای خودشان تلویزیون نداده بودند، به قول یکی از بچهها عاشق چشم و ابروی دشمن خودشون که نیستند، هدف داشتند. فکر کردم به ولید چه بگویم. تشبیه خوبی به ذهنم آمد، با این که نمی دانستم چقدر حرفم میتواند در ولید اثر بگذارد، بهش گفتم:
- سیدی! میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
- بپرس!
- اگه شما گرسنهتون باشه، برید یه جایی ببینید دو تا کنسرو ماهی هست، یکی از کنسروها درش بسته است، یکی شون هم درش بازِ، از کدوم یکی از کنسروها میخورید؟
ولید که اولین باری بود که به ملایمت با من حرف میزد، بدون اینکه منظورم را متوجه شده باش، گفت:
- خوب معلومه از کنسرو سربسته!
منتظر همین جوابش بودم تا حرفم را حالیاش کنم. وقتی این جواب را شنیدم، بهش گفتم:
- شما به خاطر اینکه اون کنسرو ماهی سربسته، مسموم نیست، ازش میخورید، درسته؟
وقتی سرش را به حالت تایید تکان داد، ادامه دادم:
- شما به خاطر اینکه اون یکی کنسرو درش باز بوده و مسمومه ازش نمیخورید، درسته؟
ولید که هنوز هم منظورم را نگرفته بود، گفت:
- این چه ربطی به حرف من داره؟
- خیلی ربط داره، من از این سوال منظوری داشتم.
- منظورت چیه؟
- دختر با حجاب مثل کنسرو ماهی سربسته میمونه که پاک و باخداست، آدمهای خوب و با خدا پرورش میده. دختر بی حجاب هم مثل اون کنسرو ماهی سر باز میمونه که به اسلام پایبند نیست. آدمهای فاسد و پلید و خطرناک از دامن اونا پرورش پیدا میکنن.
وقتی ولید داشت به حرفهایم فکر میکرد، ادامه دادم: همان طوری که شما از کنسرو ماهی سر باز و مسموم نمیخوری، باید از بیحجابی و بی عفتی هم دوری کنید. وقتی از کنسرو ماهی سربسته استفاده میکنی، این یعنی که قلبتون داره بهتون میگه با حجاب و پاکی هم خوب چیزیه!
دو سالی که ولید نگهبان کمپ بود، اولین باری بود که با دقت به حرفهایم گوش داد و به فکر فرو رفت. فکر میکنم آن شب با این مثال ساده و ابتدایی توانسته بودم ولید را با وجدانش و حقیقت درونش درگیر کنم، هر چند در برخورد بد او با من تاثیری نداشت.