به گزارش مشرق، سردار شهید حاجحبیبالله لکزایی یکی از رزمندگان نامدار خطه سیستان و بلوچستان بود که سالها در کادر لشکر ۴۱ ثارالله همراه حاجقاسم سلیمانی جنگیده و بارها و بارها مجروح شد. یک بار در سال ۶۷ حاجحبیب چنان از ناحیه چشم، پهلو، سر، گردن و پا مجروح شد که همرزمانش پس از اسارت به تصور اینکه او شهید شده است، در اردوگاه برایش مراسم ختم گرفتند، اما عمر زمینی حاجحبیب به دنیا بود و او پس از بهبودی، در خطه محروم سیستان و بلوچستان به خدمتش ادامه داد و در مسیر محرومیتزدایی و همچنین وحدت بین شیعه و سنی، فعالیتهای بسیاری کرد.
حاجحبیب لکزایی که میان همرزمان و مردم سیستان به حبیب دلها معروف بود، روز ۲۵ مهر ۱۳۹۱ بر اثر جراحات ناشی از دفاع مقدس به شهادت رسید و به همرزمان شهیدش پیوست. به مناسبت سالگرد شهادت حاجحبیب گفتوگویی با سردار محمد ناظری از همرزمان شهید انجام دادهایم که ماحصلش را پیش رو دارید. در این گفتگو بیشتر به فعالیتهای شهید لکزایی پس از دفاع مقدس پرداختهایم.
آشنایی شما با شهید لکزایی به چه زمانی برمیگردد؟
من سال ۱۳۶۰ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در زاهدان شدم و آنجا مستقر بودم. آن موقع حاجحبیب زابل بودند. تقریباً از سال ۶۲ با ایشان دورادور آشنا بودم و اسم ایشان را شنیده بودم، اما آشنایی نزدیک ما از آبان ۱۳۶۴ رقم خورد. من سال ۶۴ از جبهه شمالغرب کشور، که یک سالی آنجا بودم، برگشتم به زاهدان. شهید لکزایی به عنوان مسئول نیروی انسانی بسیج زابل و همزمان با حفظ سمت، فرمانده حوزه نجف اشرف بنجار هم بود. ما در حوزه نجف اشرف با هم آشنا شدیم. حاجیوسف کیخا به عنوان مسئول سازماندهی و عملیات مرا پس از انتقال به زابل به عنوان مسئول حوزه نجف اشرف بنجار معرفی کردند و حاجآقا لکزایی از نجف اشرف بنجار منتقل شدند به زابل.
ما کار بسیج را تا حالا به این صورت انجام نداده بودیم، بنابراین قرار شد یکی دو ماه ایشان به بنجار بیایند تا هم ما از تجربه ایشان استفاده کنیم و هم به کارها نظارت داشته باشند تا ما به کار مسلط شویم. در آبان و آذر ۱۳۶۴ این دو ماه، ایشان معمولاً شبها به ما سر میزدند، هر شب، مدیریت و نظارت میکرد. آشنایی ما از همان جا رقم خورد و انس و الفت خاصی بین ما ایجاد شد.
چه در وجود حاجحبیب دیدید که جذب مرامشان شدید؟
حاجحبیب یک آدم اخلاقی به تمام معنا بود. ادبش آدم را تحت تأثیر قرار میداد. مثلاً در اوج عصبانیت اگر میخواست حرف بدی بزند، میگفت شکر خوردی. در اوج عصبانیت میگفت فلانی شکر خورده که مثلاً چنین حرفی گفته. بارها در حضور خود من این الفاظ را به کار میبرد که شکر خوردی. من هیچ وقت از ایشان حرف بد نشنیدم، حتی در اوج عصبانیت و اینکه مثلاً فرد خاطی را توبیخ کند و سخن ناشایستی در رابطه با او به کار برد، اصلاً در مدت این ۲۸ سال نشنیدم.
پدرصلواتی هم میگفت، پدرصلواتی که الان ورد زبان من هم هست، ایشان بعضی وقتها میگفت. باز همین مسائل و همین اخلاقیات باعث شده بود که ارتباطات ما بیشتر شود. همین مکارم اخلاقش باعث شد که انس و الفت زیادی بین ما ایجاد بشود. خانواده حاجحبیب میدانستند که ایشان به بنده خیلی علاقه دارد و معمولاً جزو خانواده حساب میشدیم و ایشان هم جزو خانواده ما حساب میشد.
نام حاجحبیب لکزایی شما را یاد چه چیزی میاندازد؟
منَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَی نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا؛ (از مؤمنان مردانی هستند که به پیمانی که با خدا بسته بودند وفا کردند، بعضی بر سر پیمان خویش جان باختند و بعضی چشم به راهند و هیچ پیمان خود دگرگون نکردهاند.)
من غالباً این آیه را از زبان سردار شهید لکزایی میشنیدم. ایشان معمولاً این آیه را در جلسات دهه ۶۰ که مربوط به جبهه و جنگ بود و بعد از آن هم در نشست ها، سخنرانیها و در محافل مختلف تلاوت میکرد و در نهایت هم بعد از عمری انتظار شهادت، جزو رادمردانی شد که در راه خدا به شهادت رسید. من اطمینان دارم که ایشان به این آیه معتقد بود و جزو یکی از آن مردانی بود که در راه جهاد و شهادت گام برداشت و بعد هم منتظر فیض شهادت ماند و سرانجام به فیض شهادت نائل آمد.
از همرزمان شهید لکزایی شنیدهایم که ایشان به صفات بارز بسیاری شهره بود، شما از خصوصیات اخلاقی شهید لکزایی چه مواردی را بارز میدانید؟
یکی از عادتهای همیشگی ایشان مطالعه بود؛ حتی شبها وقتی میخوابید، دفتر و قلم کنار متکایش بود. شاهد بودم که بیشتر اوقات در آمادهباشها و در مأموریتهای کاری (آن زمان مأموریت به گونهای بود که برادران پاسدار به صورت شبانهروزی کار میکردند و شاید هفتهای یک شب یا هفتهای دو شب به منزل سر میزدند) دفتر و قلم همراهشان بود. یا وقتی در ماشین مینشست، قلم و دفترچه همراهشان بود و مطالبی را در مسیر سفر یا موقع استراحت یادداشت میکرد و بعد آنها را بررسی، نهایی و اجرایی میکرد.
ایشان خیلی دغدغه کار و مأموریت و انجام وظایف داشت، حتی موقع استراحت هم به فکر سازماندهی کارهایش بود. خودش میگفت وقتی دراز میکشم و چشمم را میبندم و میخواهم بخوابم، اگر زمانی مطلبی، مأموریتی یا طرحی به ذهنم برسد، کنارم کاغذ و قلم دارم و همان لحظه یادداشت میکنم. شهید لکزایی اینگونه دغدغه پیشرفت و توسعه مأموریتهای سازمان را داشت. من یادم هست، سال ۱۳۶۴ بود که به من میگفت فلانی اگر من نرسم که درسهایی از قرآن حاجآقا قرائتی را از تلویزیون ببینم- که حالا بیشتر اوقات هم نمیرسید- همسرم این کار را میکند، یادداشت میکند و بعد مطالب را به من میدهد و من از بحثهای آقای قرائتی استفاده میکنم. منظورم این است که برای هر چیزی برنامه داشتند، یک مدیر به تمام معنا بود.
صحبت از مدیریت حاجحبیب شد، مثال مصداقی از مدیریت ایشان سراغ دارید؟
یک بار سیل سنگینی آمد و ویرانی زیادی در سیستان به جا گذاشت. حدود هزاران خانوار آواره شدند و از سراسر کشور نیرو آمدند و از نزدیک دیدند که سیل همه روستاها را فراگرفته و سیستان تبدیل به یک دریاچه شده است. اگر اشتباه نکنم، سال ۶۷ بود. ایشان آن زمان کمتر از ۳۰ سال داشتند، مسئولان تشخیص دادند که ایشان باید این بحران را مدیریت کند و عجب تشخیص بهجایی هم بود. من آن زمان زابل نبودم، بلوچستان خدمت میکردم.
حاجحبیب آن موقع به عنوان یگان امداد کار میکرد. یگان دریایی بود و ایشان به صورت برنامهریزی شده خدمت کرد، عجیب خانوادهها را متمرکز و مدیریت کرد. بسیجیها هم خود و خانوادهشان در این سیل گرفتار شده بودند، واقعاً سخت و مشکل است که یک مدیر بتواند نیرویی که خودش آسیب دیده و در محاصره سیل است، یعنی خودش، پدر و مادرش یا خواهر و برادر و اقوامش در محاصره سیل هستند بیاید و بتواند با جذابیت، مدیریت، سخنرانی، توجیه و آگاهسازی آنها را جذب کند و از آنها به عنوان کمک به دیگران استفاده کند.
ایشان این کار را کرد و موفق هم بود. کار خیلی سختی بود! آن سال واقعاً بحران عجیبی بود! همه بههم ریخته بودند. برای فرماندار آن زمان- فکر کنم آقای میرشکاری بود- با درایتی که سردار لکزایی داشت، بهترین بازو و پشتیبان برای مسئولان اجرایی سیستان و استان، آقای لکزایی بود.
از چند سال پیش تلاشهایی برای اختلافافکنی بین شیعه و سنی در استان سیستان و بلوچستان انجام میگیرد، شهید لکزایی در بحث وحدت بین مذاهب چه نقشی ایفا میکرد؟
در این خصوص باید عرض کنم که تا قبل از فاجعه تروریستی تاسوکی در ۲۵ اسفند ۱۳۸۴، اصلاً احساس تمایز یا ناهماهنگی وجود نداشت و اهالی سیستان از هر دوی این مذاهب سفرهشان یکی بود. اهل سنت در مراسم عزاداری ما شیعیان شرکت میکردند.
خودم به عینه دیدم که بعضاً سینه هم میزدند، هیچ تعصبی نبود. اما متأسفانه بعد از فاجعه تروریستی تاسوکی با کارهای روانی که دشمن انجام داد، اختلافات و تفرقهها بیشتر شد. تا اینکه شهید شوشتری به استان آمد و برنامه بسیار خوبی در سطح منطقه و بحث وحدت و انسجام از جمله در سیستان با عنوان همایش ولایتمداران سیستان که بسیار بسیار بی نظیر بود انجام داد. در این همایش تمام معتمدان، ریشسفیدان و طوایف شیعه و سنی دست در دست هم و در کنار هم در یک همایش شرکت کردند. در این همایش حدود ۲۳ هزار نفر شرکت کردند و برنامههای بسیار خوبی اجرا شد. این همایش در سیستان محور دوباره وحدت شد.
یعنی باعث شد که مجدداً بلوچ و زابلی یا شیعه و سنی در کنار هم قرار گرفتند. در همین همایش ولایتمداران سیستان که من عامل اصلی برگشت وحدت به سیستان را از جمله، همین همایش میدانم، بعد از شهید شوشتری و شهید محمدزاده، آقای لکزایی نقش تعیینکنندهای داشت چراکه در نحوه برگزاری و نحوه برنامهریزی و در نحوه اجرا این دو شهید بزرگوار (آقای محمدزاده و آقای شوشتری) از نظرات شهید لکزایی استفاده میکردند.
راهنماییهای ایشان و حضورشان در جلسات تصمیمگیری این همایشها که بعضاً عکسها و فیلمهایشان هست، خیلی به روشن شدن جو و محیط منطقه به شهدای بزرگوار شوشتری و محمدزاده کمک میکرد. این وحدت و انسجامی را که ما الان در استان میبینیم ماحصل زحمات افرادی، چون لکزایی، شوشتری و محمدزاده است. شاید از اولین افرادی که شعار «وحدت، امنیت و خدمت» را در سطح منطقه داده است، در کنار شهید شوشتری و محمدزاده، شهید لکزایی بود. همین تلاشها بود که باعث شد شیعه و سنی در فراق حبیب دلها گریستند.
گویا شهید لکزایی مدتی هم در دانشگاه تدریس میکردند، کلاً ارتباط ایشان با جوانترها چگونه بود؟
بله ایشان مدتی تدریس هم میکردند. یکبار از ایشان سؤال کردم که با این همه گرفتاری و مشغله کاری و مأموریتها چطور میتوانی تدریس هم بکنی؟ در پاسخ گفت با توجه به فرمایش امام خمینی که به دانشگاه توجه بسیار زیادی داشت و هدف اصلی دشمن هم جوانان و بهخصوص دانشجویان است، ما باید ارتباطمان را به خصوص با دانشگاهها و دانشجویان حفظ کنیم تا بتوانیم حرف نظام و انقلاب را در دانشگاه به دانشجویان بگوییم.
همیشه ما را هم تشویق میکرد که با جوانها و دانشجوها ارتباط بگیریم. اگر من هم در دانشگاه تدریس دارم به تشویق ایشان و با پیگیری ایشان بود. میگفت فلانی برو با جوانترها ارتباط بگیر! یا میگفت بچههای سپاه بروند در دانشگاه... بسیاری از بچههای سپاه را میشناسم که با تشویق حاجحبیب وارد دانشگاه شدند. میگفت بچههای حزباللهی باید در دانشگاه حضور پیدا کنند. رسالتی که ما در دانشگاهها داریم باید توسط همین اساتید حزباللهی انجام و اجرایی شود.
حاجی تأکید میکرد و میگفت من که به کلاس میروم ۱۰، ۱۲ دقیقه در مورد مسائل روز، مسائل انقلابی و اسلامی صحبت میکنم، بعد درس میدهم. من هم این رویه را از ایشان گرفتم و همین کار را میکنم و خیلی هم تأثیرگذار است. هدف ایشان از حضور در دانشگاه اصلاً مادی نبود، چون از لحاظ مادی برای ایشان چیزی نداشت، فقط و فقط به دنبال انجام وظیفه و رسالتی بود که بر دوش داشت.
بنا داشتیم در این گفتگو بیشتر به فعالیتهای پس از دفاع مقدس شهید لکزایی بپردازیم، اما گویا حاجحبیب با شهید میرحسینی که از شهدای شاخص استان شما است، رفاقت دیرینهای داشتند؟
بله با هم رفاقت داشتند. من یادم هست در جلساتی که شهید میرحسینی با فرماندهان در زابل داشت با آقای لکزایی ارتباط نزدیک داشت. حتی یادم میآید که در یکی از همین ساختمانهای بسیج، جلسات برگزار میشد.
شهید میرحسینی آنجا گفت که من یک آرزو دارم و آن آرزو این است که روزی زابل دارای یک تیپ رزمی مستقل شود و آن روز پیش بیاید که نیروهای سیستان دارای یک تیپ مستقل در جبهه و جنگ باشند که بعد من دیدم که همین متن را در وصیتنامهاش هم نوشته و اعلام کرده من از آقای شمخانی و از فرماندهان سپاه میخواهم با توجه به این نیروهای خیلی خوب و ولایتی که در منطقه هستند و در جنگ حضور دارند، یک تیپ را زیر نظر لشکر ثارالله یا به صورت مستقل مجوز بدهند که نیروها جذب شوند. اگر چه در زمان جنگ نشد که یک تیپ از بچههای رزمنده سیستان تشکیل شود، اما الحمدلله بعدها این آرزوی شهید میرحسینی برآورده شد و تیپ حضرت علیاکبر (ع) اینجا پا گرفت.
سخن پایانی؟
من هر وقت به یاد حاجحبیب میافتم، اولین چیزی که به ذهنم میآید چهره معصومش است. درست که یک آدم قوی هیکل و قدرتمندی بود، ولی چهره معصومی داشت. همراه با آن لبخندهای ملیح آدم را جذب میکرد. بعد هم صداقت، پاکی و مدیریت ایشان به ذهنم میآید. به خصوص آن تعبدی که در چهرهاش هم مشخص بود. ایشان با اخلاق حسنهاش هر طیفی را از لوطی و داشمشتی تا روحانی و سپاهی و بازاری و اداری، مجذوب خودش میکرد.
او پشتوانه بسیار محکم و تکیهگاه مطمئنی برای بسیجیان و سپاهیان و مدیران و مردم در بحث مدیریت استان بود. از خانواده شهید گرفته یا یک کارگر یا بسیجی از زابل یا چابهار یا نیکشهر به دفتر ایشان در زاهدان میرفت، میدانست که در اتاق او باز است، احساس میکرد که یک تکیهگاه دارد. حبیب هم مشکل آن شخص را تا جایی که امکان داشت، حل میکرد، یا راهنمایی میکرد. خلاصه کسی از دفتر ایشان دست خالی برنمیگشت.
مگر موردی که واقعاً قانون اجازه نمیداد، در این مورد هم عذرخواهی میکرد و با صراحت میگفت اینجا دیگر قانون اجازه نمیدهد. در خصوص شیوههای مدیریتی حاجحبیب اعتقاد داشت که فرد را با زور و تحکم و توبیخ نمیشود تربیت کرد. حاجحبیب همواره معتقد بود همراه با آموزش، پرورش هم باید انجام شود. آموزش یعنی وظیفه و کاری را که شخص قرار است انجام بدهد، به او بیاموزید و بعد هم از او کار بخواهید. پرورش هم به این معناست که اگر در جایی کوتاهی کرد، حالا عمداً یا غیرعمد، توجیه و ارشادش کنید. از او بخواهید که کار خطایش را تکرار نکند. ما ندیدیم آقای لکزایی کسی را توبیخ کرده باشد.
شاید در ظاهر گفته باشد اگر این کار را انجام بدهی برخورد میکنم ولی عملاً من توبیخی ندیدم. تز و ایده او این بود که این فرد باید توجیه و آگاه شود، چون یک خانواده پشت سر این فرد است، اخراج این فرد یعنی بیچاره کردن و به زحمت انداختن یک خانواده چند نفره. فکر کنیم اگر این آقا اخراج شد، تکلیف پسر و دخترش در جامعه چه میشود، از گرسنگی و بیپولی، بنابراین با توجیه و ارشاد، افراد زیادی را از اخراج نجات داد.