به گزارش مشرق، آنچه در ادامه میخوانید متنی است به قلم حمید بناء، نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس که برای مشرق فرستاده است؛
یک روز در دهۀ شصت
کار هر روزش بود؛ دم غروب میآمد سر کوچه و مینشست روی سکوی جلوی دکان علی آقا. هربار از کنارش رد میشدم یک مشت آجیل از پر چارقدش بر میداشت و میریخت کف دستم. برای بزرگترها مادر بود و برای ما بچهها مادربزرگ.
همسایه ها بهش میگفتن ننه مریم. یک جورهایی شناسنامۀ محله بهحساب میآمد. هر کسی میخواست نشانی بدهد میگفت کوچۀ ننه مریم، در سبز یا قهوهای. دم غروب ها مینشست سر کوچه چشم براه پسرش. از دار دنیا یک نادر داشت که با اصرار رفت جبهه و برنگشت.
محسن پسر مش اسمال قصاب از پدرش شنیده بود که جنازۀ پسر ننه مریم مانده دست عراقیها. من و محسن هم بازی و هم سن و سال بودیم. پدر محسن هم چندباری رفته بود جبهه. برعکس بابای من که حتا اخبار جنگ را هم دنبال نمیکرد.
هر کسی میخواست برود جبهه اول میآمد دم خانۀ ننه مریم برای خداحافظی. ننه هم به زور یک کسیه تنقلات میچپاند توی ساکش. شده بود مشوق جوانها برای اعزام به جبهه. من که حتا یکبار هم ندیم صورتش خیس اشک باشد.
یک روز در دهۀ هشتاد
ننه مریم از دنیا رفت. این اواخر دلش شده بود قد ته سوزن. تا اسم نادرش را میشنید بغضش میترکید. من خیلی غصهام شد. چشم ننه نریم به در ماند. حتا یک بند انگشت پسرش هم توی تفحص پیدا نشد.
یک روز در دهۀ نود
حاج آقا بنادری امام جماعت مسجد حسین بن علی علیهمالسلام بین دو نماز گفت پیکر شهید نادر ملکوتی پیدا شده. قیامتی شد. صدای ضجۀ نمازگزارها رفت هوا. ننه مریم اواخر عمرش هفتهای یکبار می رفت معراج شهدا. چمباتمه می زد کنار شهدای گمنام و شروع می کرد به درد دل. دو-سه مرتبه خودم بردمش آنجا.
عجب صبری داشت این مادر شهید. در روزهای جنگ چشمش به در بود ولی به زبان نیاورد تا توی دل جوانهای محله خالی نشود. بعد از پایان جنگ هم چادرش را بسته بود دور کمرش برای خدمت به خانوادۀ شهدا.
این آخر عمری هر روز با کمر خمیده جلوی خانهاش را آب و جارو میکرد تا اگر بچههای معراج آمدند برای خبر دادن، همه جا مرتب و تمیز باشد.
همین امروز که دارم مینویسم
مادر شهید یعنی: وقتی من و شما از خدا بپرسیم هزینهی آزادی و استقلال و عزت چند؟
کسی از دور جواب بدهد
حساب شد...