به گزارش مشرق، شهید عمار بهمنی متولد ۲۵ شهریور سال ۱۳۶۴ اهل فسای شیراز از شهدای مدافع حرم است که پس از پیگیریهای بسیار موفق شد به عنوان نیروی داوطلب برای دفاع از حرم به سوریه برود و پس از نزدیک به یک ماه حضور در سوریه زمانی که ۳۱ سال سن داشت در فروردین سال ۱۳۹۵ بر اثر اصابت گلوله تکفیریها به سرش در منطقه حلب به شهادت رسید.
قاسم بهمنی پدر شهید عمار بهمنی در خاطرهای که در گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی روایت کرد از ارادت فرزندش به شهید هادی و عنایت ویژه شهدا گفت و اظهار داشت: یک شب مانده به شب تولد عمار در سال ۹۴ وقتی به خانه آمد بستهای همراهش بود، داخل آن کتاب کادو شدهای قرار داشت، پرسیدم کتاب چیست؟
گفت یکی از دوستانم به خاطر تولدم هدیه داده است. کاغذ کادوی کتاب را که باز کرد دیدم برای لحظهای خیره شد به عکس روی آن و چنان صورتش سرخ شد که سرخی چهره اش را تا نزدیکی گوشش دیدم. عمار لبخندی زد. پرسیدم کتاب چی هست؟ چرا خندیدی و سرخ شدی؟ کتاب را برگرداند و عکس روی آن را نشانم داد، دیدم کتاب شهید ابراهیم هادی است. پرسید این شهید را میشناسی؟ گفتم بله، ابراهیم هادی یکی از فرماندهان آشنای دفاع مقدس است که خداوند همه صفات خود را در نهادش قرار داده. همانطور که کتاب دستش بود گفت: این شهید به من لبخند زد، جدی نگرفتم، گفت باور کن بهم لبخند زد، گفتم باباجان اگر به تو لبخند زده پس یعنی از طرف شهید دعوت شدی به بهشت، همانطور که رهبر معظم انقلاب گفت این شهدا ستارگان درخشان آسمان هستند و اگر به آنان تمسک بجویی راه را نشان میدهند. خیلی خوشحال شد.
چند روزی گذشت که این کتاب را خواند و این مدت برنامهای برای رفتن به سوریه نداشت. یک شب در جمع خانواده عنوان کردم قرار است اگر خدا بخواهد با یکی از دوستانم برویم سوریه. تا این را گفتم عمار دستش را به علامت اعتراض بالا آورد و گفت دیگه نوبت ما جووناست شما به اندازه کافی در زمان دفاع مقدس به جنگ رفتید، کمی با هم بحث کردیم، گفت امکان ندارد بگذارم شما بروید، گفتم ما تجربه داریم، این جنگ مثل دفاع مقدس نیست که دشمن مقابل ما باشد، شما جوان هستید و بی تجربه، هرچه حرف زدم و دلیل آوردم قبول نکرد، گفتم اصلا تا من یک سفر نروم و برنگردم نمیگذارم شما بروید.
در آخر گفت شما تا حالا شنیدی کسی جایی گفته باشد این قاسم؟ تعجب کردم، پرسیدم منظورت چیست؟ گفت از رهبر شنیدم که وقتی حضرت علی (ع) میخواست از اصحاب یاد کند میگفت «این عمار». وقتی بصیرت فرزندم را دیدم گفتم باشد برو، از من خواست کمک کنم که سریعتر بتواند کارهایش را برای رفتن به سوریه درست کند. همین شد که تصمیم قطعی گرفت و من کمکش کردم که برود. مدتی بعد عازم شد و نزدیک به یک ماه در سوریه ماند و بعد به شهادت رسید.