به گزارش مشرق، کانال تلگرامی قرارگاه سایبری عمار نوشت:
یک بار که در محل دیده بانی منطقه خان طومان در حال رصد تحرکات دشمن بودم پیرمردی 60 ساله اهل افغانستان آمد محل دیده بانی و با دستش جایی را در خط دشمن نشان داد که بگو آنجا را گلوله باران کنند. تعجب کردم که این کیست و این چه درخواستی است که می دهد. توجهی نکردم.
مدتی گذشت برایم یک لیوان چای آورد و گفت به اون جایی که نشانت دادم بیشتر دقت کن. بعدها از بچه ها پرسیدم این پیرمرد کیست.
توضیح دادند پیرمرد باصفایی است و صدایش می کنیم کربلایی. هر روز هم روزه می گیرد. جدیدا پسرش کنارش به شهادت رسیده ولی به هیچ کس جریان شهادت فرزندش را نمی گوید.
یک بار با خود گفتم بگذار جایی که کربلایی نشان داده را بگویم گلوله باران کنند. همین که چند گلوله خورد دیدم عجب داعشی ها مثل موش از سنگرهای زیرزمینی ریختند بیرون و فهمیدم محل اصلی تجمع آنها آنجاست و با 18 گلوله توپ تعداد زیادی از آنها را به هلاکت رساندیم.
کم کم مشتاق این برادر افغانی شدم . یک روز که چای آورد از او پرسیدم کربلایی!! جریان شهادت پسرتان را برایم تعریف می کنی؟ کمی مکث کرد و گفت باشه چون از شما خوشم آمده و به دلم نشستی تعریف می کنم. ادامه داد که 4 دختر داشتم ولی دوست داشتم یک پسر هم داشته باشم و با توسل به حضرت معصومه سلام الله علیها پسر دار شدم و اسمش را گذاشتم ابراهیم. جریان سوریه پیش آمد و خواستم بیایم گفت من هم می آیم.
با هم آمدیم برای دفاع. شب و روز مشغول بودیم. ولی یک سوال ذهنم را درگیر کرده بود و آن اینکه: آیا اعمال ما و این دفاع و جنگ ما قبول حق است یا نه؟ برای اینکه شک خود را برطرف کنم، ابراهیم را که در حال جنگیدن با دشمن بود صدا زدم، گفتم: «ابراهیم، ابراهیم، بیا کارت دارم.»
جستی زد و خودش را به من رساند، گفتم: «ابراهیم جان، پسرم! من در دهن تو حتی یک لقمه حرام نگذاشتم. از اینکه لقمه حلال به تو دادم مطمئنم. من و تو ثابت قدمیم، اما در اینکه اعمالمون قبول بشه، شک کردم. می خواهم یک چیزی بهت بگم؛ می خواهم به حضرت زینب (سلام الله علیها) قسمت بدم که اگر ما برحقیم و اگر این جهادمون مورد قبوله، یک نشونه بفرسته و اون نشونه این باشه که یا من به شهادت برسم یا تو.» ابراهیم که به دقت داشت به حرفم گوش می داد، گفت: «پدر! هر چی خواست خداست، همان بشود. جان من در برابر حرم بیبی ، بیارزش است و من هم عهد تو رو با جان و دل می پذیرم.» هنوز همین طور خیره به چشم های ابراهیم بودم و به حرف هایش گوش می دادم که یک دفعه دیدم یک تیر مستقیم به پیشانی اش خورد. ابراهیمم در آغوشم افتاد و در حالی که به چشم هایم نگاه می کرد، با لبخند جان داد.»
ص 165 کتاب دیده بان 25 خاطرات شهید محمود راد مهر