خادم مسجد جامع کرج، وقتی در تابوت رضا را باز کرد من کنارش ایستاده بودم، گفت:«بیچاره پدر و مادرش». گفتم: می شناسی؟ گفت: نه! گفتم: «این رضای ماست». تا گفتم غش کرد!...ماندنم در تهران زیاد طول نکشید و برگشتم جبهه این بار وقتی مرخصی بودم شب سوم آمدنم به کرج، یک ولیمه دادم و بچه ها مهمان خانه ام شدند. در اصل خانه ام متبرک شد. آن موقع توی مهرشهر کرج ساکن بودیم. حاج همت آمد، چراغی بود. خدابیامرز کریمی بود. دستواره بود و خیلی از فرماندهان و دست اندرکاران لشکر...فصل گیلاس نبود اما یک مقدار گیلاس را فریزری کرده بودیم. گیلاس های درشت اندازه گردو. آقا این گیلاس ها را آوردم گذاشتم وسط، کمی خوردند، شوخی شروع شد و برداشتند زدند توی سروکله همدیگر. گفتم خدا رحم کرده بچه های لشکر اینجا نیستند شوخی های فرماندهانشان را ببینند.

به گزارش مشرق، کتاب «حاجی بخشی» خاطرات شفاهی حاج ذبیح الله بخشی به همت محسن مطلق از سوی انتشارات عماد فردا روانه بازار نشر شده، کتابی که در نمایشگاه امسال جزء آثار پرفروش و پر مخاطب بود، حاجی بخشی برای نسل های مختلف کشور، چهره ای آشنا و دوست داشتنی بود، در این کتاب حاج ذبیح الله بخشی از خاطراتش که از سال های کودکی و نوجوانی و قبل از انقلاب و مبارزات انقلاب تا برهه پیروزی انقلاب و جنگ تحمیلی و بعد از آن را در برمی گیرد، می‌گوید.
 
این کتاب سرشار خاطرات جالب مردی است که روزهای تلخ و شیرین بسیاری را در این کشور در خاطر خود ثبت کرده بود و حالا در این کتاب و در دل صحبت هایش نهفته؛ مثل این بخش:«خلاصه معذرت خواهی کرد. فکر می‌کرد من نمی‌فهمم. گفتم: «ما خودمان همه عالم و آدم را مسخره می‌کنیم. می‌گذاریم سر کار. این بد آمریکایی از آن سر دنیا آمده است به ریش ما بخندد.» خلاصه بعد از بمباران که اوضاع ساکت شد، به خبرنگاران گفتند:‌ »این حاجی بخشی همین چند ساعت پیش رفت جنازه پسرش را شناسایی کرد، داد بردند عقب.» آنها همه انگشت به دهان مانده بودند...»
 
متن کتاب به صورت روایت اول شخص ماجرای زندگی حاجی بخشی را روایت می‌کند؛ وی در جریان جنگ تحمیلی ابتدا با گردآوری و ارسال کمکهای مردمی فعالیت خود را آغاز کرد و سپس با حضور در جبهه‌ها باعث ارتقای روحیه بسیجیان شد. او از سن 47 سالگی با رزمندگان لشکر 27 محمد رسولالله (ص) همراه شده بود...
 
محسن مطلق نویسنده این کتاب پیش تر گفته بود: زمستان سال 86 با دوستانم نزد وی رفتیم و خواستار ارائه خاطراتش برای انتشار شدم که قبول نکرد که اگر قبول می کرد روحیات او بیشتر ار وضعیت فعلی به نسل حاضر منتقل شده بود. حاجی بخشی پیش از اینکه پدر شهید باشد، فرزند شهید است و پدر او در جنگ جهانی دوم توسط متفقین به شهادت می رسد اما چون ابزارهای اطلاع رسانی در آن زمان به اندازه کافی وجود نداشته این موضوع تاکنون کمتر مورد توجه قرار گرفته است. به هر حال حاجی بخشی از بیان خاطراتش امتناع می کرد اما پس از اینکه رضایت به این کار داد تازه ما متوجه شدیم که او کیست و چه اندازه خاطرات او می تواند در تاریخ غیر رسمی کشور ما مورد استناد قرار بگیرد.
 
 
دو بخش از کتاب را در ادامه می خوانیم:
 
«مراسم ازدواجم خیلی ساده برگزار شد. خدا به من دو دختر به نام های نرگس و معصومه داد. نرگس بعدها همسر نادر شد و جانباز بود و در ماشین خودم شهید شد. همچنین خدا سه پسر به من داد که عباس و رضا و علیرضا نام داشت. دوتا از پسرهایم یعنی عباس و رضا شهید شدند و آن یکی هم جانباز اعصاب و روان است. قصه برادر و پدرم را هم که می دانید. از خانواده ما چهار نفر شهید شدند و دو نفر هم جانباز اگر خدا قبول کنند...»
 
*
 
«رسیدم خانه. خانمم از توی زیرزمین داشت می آمد بالا. بنده خدا، به خاطر ما خیلی سختی کشید. همین که از پله ها آمد بالا، من جلوی در زیرزمین ایستاده بودم. حمله هوایی بود، برق ها را هم قطع کرده بودند. یک فانوس توی دستش بود. گرفت طرف من و گفت:«رضا شهید شده. می دانستی؟!» گفتم: «بله، ما توی جبهه برایش ختم هم گرفتیم.» بعد از خاکسپاری رضا، سریع راهی دوکوهه شدم. در راه بیشتر به خانواده خودمان فکر کردم. حالا رضا دومین شهید از خانواده بخشی بود. برادر و پسرم در جنگ شهید شده بودند...یادم آمد در پزشکی قانونی دم در سردخانه، وقتی رفته بودیم جنازه رضا را تحویل بگیریم، خانومم اصلا گریه نکرد... دیدم روحیه او از من بهتر است، نگرانیم رفع شد. خادم مسجد جامع کرج، وقتی در تابوت رضا را باز کرد من کنارش ایستاده بودم، گفت:«بیچاره پدر و مادرش». گفتم: می شناسی؟
 
گفت: نه! گفتم: «این رضای ماست». تا گفتم غش کرد!...ماندنم در تهران زیاد طول نکشید و برگشتم جبهه...
 
این بار وقتی مرخصی بودم شب سوم آمدنم به کرج، یک ولیمه دادم و بچه ها مهمان خانه ام شدند. در اصل خانه ام متبرک شد. آن موقع توی مهرشهر کرج ساکن بودیم. حاج همت آمد، چراغی بود. خدابیامرز کریمی بود. دستواره بود و خیلی از فرماندهان و دست اندرکاران لشکر. خانومم هم یک حلیم بادمجان خوشمزه درست کرده بود و بامیوه هایی که از باغ چیده بودیم، از مهمانان پذیرایی کردیم. فصل گیلاس نبود اما یک مقدار گیلاس را فریزری کرده بودیم. گیلاس های درشت اندازه گردو. آقا این گیلاس ها را آوردم گذاشتم وسط، کمی خوردند، شوخی شروع شد و برداشتند زدند توی سروکله همدیگر. گفتم خدا رحم کرده بچه های لشکر اینجا نیستند شوخی های فرماندهانشان را ببینند. تمام در و دیوار قرمز شده بود. حلیم بادمجان را که آوردند، همت گفت: اینجا هم می خواهید آش به ما بدهید! گفتم آش نیست...»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 3
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • رزمنده لشگر27 ۰۳:۲۳ - ۱۳۹۱/۰۳/۱۰
    0 0
    هیچ خاطره ای شیرین تر از آن خاطره نیست که تازه از جبهه برگشته بود و در عالم خواب دوبار پی در پی به او گفتند حرکت کند زود برگرد منطقه در آنجا به وجود تو نیاز است . من از این خاطره فهمیدم حاج بخشی یک عنایت خدائی به بچه رزمنده ها بوده . ای کاش وقتی زنده بود این خاطره را شنیده بودم /
  • حسين ۱۰:۲۰ - ۱۳۹۱/۰۳/۱۰
    0 0
    خداوند ما را با ارواح طيبه شهدا محشور فرمايد.
  • جلیل ۱۰:۵۴ - ۱۳۹۱/۰۳/۱۰
    0 0
    دلم برای آن روزها وخاطره هایش تنگ شده است خداوند همه شما ها را بیامرزد که آسایش امروز ما مدیون خون همه آنها میباشد

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس