به گزارش مشرق، پس از شهادت امام حسین علیهالسلام خون تازهای در رگهای امت اسلام جریان یافت و تا حدودی غبار از دلهای زنگارگرفته مسلمانان برداشته شد؛ همان مسلمانانی که تن به سقیفه دادند و از ولایت امیرالمؤمنین مرتد شدند و همواره در قبال خاندان عترت از خود ضعف به خرج میدادند تا اینکه در روز عاشورا کارنامه عملکرد خود را آغشته به خون اباعبدالله الحسین علیهالسلام یافتند؛ از این رو پس از ماجرای کربلا، بیداری مسلمانان به ویژه شیعیان عترت را در قالب نهضتهایی پراکنده علیه یزیدیان مشاهده میکنیم تا به این ترتیب درد جهالت خود را با قصاص قاتلان امام حسین التیام دهند. اولین طلیعههای این بیداری را تقریباً از دو سه روز پس از ماجرای عاشورا در برگهای تاریخ میخوانیم.
روایت است وقتی کاروانیان در روز دوازدهم محرم وارد کوفه شدند، پیر مردی کوفی لب به لعن و نفرین کاروانیان گشود. امام سجاد متوجه او شد و با آیاتی مثل آیه مودت و ذویالقربی، سبب شد او توبه کند. در نهایت وقتی خبر به یزید رسید، دستور قتل او را صادر کرد.
همچنین نقل است پس از شهادت امام حسین، عبیدالله بن زیاد در کوفه به منبر رفت و در نکوهش اهل بیت سخن گفت. به گزارش طبری و دیگران، ابن زیاد گفت «خدا را سپاس که حق و اهلش را ظاهر کرد، امیرالمومنین یزید بن معاویه و حزبش را یاری کرد و دروغگو پسر دروغگو - حسین بن علی و پیروانش - را کشت.» هنوز سخن ابن زیاد تمام نشده بود که عبدالله بن عفیف اعتراض کرد و گفت: ای پسر مرجانه، دروغگو پسر دروغگو، تو و پدرت هستید و نیز کسی است که به تو حکومت داد و پدرش. ای ابن مرجانه، آیا پسرانِ پیامبران را میکشید و سخن صدّیقان را بر زبان میآورید؟! «یا ابن مرجانة، إنّ الکذّاب أنت و أبوک و الّذی ولّاک و أبوه، أ تقتلون أولاد النّبیّین و تتکلّمون بکلام الصّدیقین؟
عبدالله بْن عَفیف اَزْدی، از یاران امیرالمؤمنین بود. او در جنگهای جمل و صفین چشمانش را در رکاب حضرت از دست داد. ابن زیاد گفت او کیست؟ عبد الله گفت: منم ای دشمن خدا خاندان پاکی را که خداوند از آنان پلیدی را بر کنار فرموده میکشی و گمان میکنی که مسلمانی؟ ای وای کجایند مهاجرین و انصار که از امیر سرکش تو که خود و پدرش به زبان محمد پیغمبر پروردگار جهانیان ملعون است انتقام بگیرند.
راوی گفت: خشم ابن زیاد زیادتر شد تا آنجا که رگهای گردنش پر از خون شد و گفت: این مرد را نزد من بیاورید، پیشخدمتان از هر طرف پیش دویدند تا او را بگیرند اشراف قبیله ازد که پسر عمویش بودند بهپا خاستند و او را از دست فرّاشان گرفتند و از در مسجد بیرونش بردند و به خانهاش رساندند. پسر مرجانه گفت او را بیاورید. زمانی که خبر به قبیله ازُد رسید، جمع شدند و قبیلههای یمن نیز با آنان همآهنگی کردند تا نگذارند بزرگشان گرفتار شود. راوی گفت: به ابن زیاد گزارش رسید. آن ملعون دستور داد قبیلههای مضر به خدمت زیر پرچم احضار شدند و به فرماندهی «محمد بن اشعث» فرمان جنگ داد.
راوی گفت: جنگ سختی کردند تا آنکه گروهی از عرب در این میان کشته شدند راوی گفت: سربازان ابن زیاد تا در خانه «عبد الله عفیف» پیشروی کردند و در را شکستند و به خانه هجوم آوردند. دخترش فریاد زد و گفت مردم آمدند از راهی که بیم آن داشتی. گفت: با تو کاری ندارند؛ شمشیر مرا بیاور. دختر شمشیر را به دستاش داد. عبد الله از خود دفاع میکرد تا اینکه دستگیر شد. پسر مرجانه وقتی که چشمش به او افتاد، گفت: ستایش از آن خداوندی است که تو را رسوا کرد. پیر دلاور پاسخ داد ای دشمن خدا چگونه؟ به خدا سوگند، اگر چشمم بینا بود، روزگار را بر شما تیره و تار میکردم و شما را در ورود و خروج بر خانه و حریم زندگیام در فشار و تنگنا قرار میدادم. ابن زیاد گستاخانه گفت ای دشمن خدا، بگو ببینم دیدگاهت در باره «عثمان» چیست؟ گفت: ای برده برده صفت، ای پسر مرجانه، تو را چه کار که عثمان درست زیست و کار نیک انجام داد و یا سیاستی استبدادی در پیش گرفت و بد کرد. پس تو کاری به «عثمان» نداشته باش و از من در باره خود و پدرت و یزید و پدرش که زشتترین بیداد را بر بندگان خدا روا میدارید، بپرس.
پس از آنکه فرمان قتل او را صادر کرد، پیر مرد گفت: ستایش از آن خدایی است که پروردگار جهانیان است و من کسی هستم که تو عنصر پلید، پیش از آن که از مادرت، مرجانه ولادت یابی، از بارگاه او خواسته بودم که شهادت پرافتخار را روزیام کند و شهادت مرا به دست منفورترین و لعنتشدهترین و استبداد پیشهترین آفریدگانش قرار دهد، اما من پس از اینکه بینایی را از دست دادم، از فوز شهادت نا امید شدم و اینک خدا را ستایش میکنم که پس از این نومیدی، چراغ امیدم را روشن ساخت و شهادت را به من ارزانی داشت.