به گزارش مشرق، ظهر یکی از روزهای گرم تابستان بود که همسایهها صدای جیغ و فریاد زنی به نام ملیحه را از پشت در آپارتمان شماره ۱۳ شنیدند و همزمان صدای ضجهها و نالههای همسرش نادر.
مهری خانم یکی از همسایهها سراسیمه از آپارتمان روبهرویی خارج شد و گفت: من با پلیس تماس گرفتم. الان میرسند. مامورها تاکید کردند شما کاری نکنید و منتظر پلیس بمانید.
عباسآقا همسایه بالایی هم در حالی که پسر کوچکش را در آغوش گرفته بود، همراه همسرش که چادر گلدارش را روی سر مرتب میکرد، سراسیمه از پلهها پایین آمدند. عباسآقا با لحن لاتی گفت: چی شده باز؟ سر ظهری صداشون تا هفت تا ساختمون اونورتر میره. باز این نادر نالوطی داره اون ضعیفه رو کتک میزنه؟ خب چرا وایسادین؟ یکی یه کاری بکنه. آقا نادر؟ با توام؟ آقا نادر نالوطی؟
شوکتخانم که زن میانسالی است و در آپارتمان کناری سکونت دارد، گفت: ای بابا عباسآقا؟ مهری خانوم با پلیس تماس گرفته. عصبانیترش نکنین. بیشتر ملیحه خانم رو کتک میزنه ها.
بیشتر بخوانید
اختلافات شخصی رنگ خون گرفت
در همین بین یکباره سر و صدا قطع شد. یکی دو نفر از همسایهها گوششان را به در چسبانده بودند و سعی داشتند بفهمند چه اتفاقی افتاده. اما همهمه همسایههای دیگر این اجازه را به آنها نمیداد. مهریخانم پرسید: مگه بچهها خونه نیستن؟
شوکتخانم گفت: نه بابا من صبح علی رو دیدم که با دوستاش میرفت کوه. عاطفه هم که الان باید سر کار باشه. به گمونم امروز شیفت بود.
یکی از پسربچههای ساکن آن ساختمان با عجله خود را به طبقه سوم که همسایهها روبهروی آپارتمان شماره ۱۳ جمع شده بودند، رساند و هیجانزده و نفسنفس زنان گفت: پلیس اومد. خودم ماشینش رو دیدم.
هنوز حرف پسربچه تمام نشده بود که دو مامور پلیس که یکی بیسیم به دست بود، از آسانسور خارج شدند و از همسایهها خواستند که متفرق شوند. یکی از ماموران که سرگرد رحیمی نام داشت، پرسید: کی با ما تماس گرفت؟
مهری خانم جلوتر آمد و گفت: جناب سروان من زنگ زدم. از دست این خانواده خسته شدیم. آقا نادر همش زنش ملیحه خانم رو کتک میزنه. امروزم سر ظهری باز صداشون دراومد. بچههاشونم خونه نیستن.
مامور نگاهی به او کرد و گفت: من سروان نیستم خانم. این خانواده چند تا بچه دارن؟
مهری خانم به سرعت پاسخ داد: دو تا. علی که تازه دیپلم گرفته. عاطفه هم پرستاره و الانم باید بیمارستان باشه.
سرگرد رحیمی زنگ آپارتمان را زد و منتظر ماند. دوباره زنگ زد ولی خبری نشد. چند ضربه به در زد و گفت: پلیس. در رو باز کنین لطفا. اما باز هم خبری نشد. از همسایهها پرسید که شمارهای از بچههایشان دارند اما هیچکسی شمارهای از آنها نداشت و اظهار بیاطلاعی کردند.
سرگرد رحیمی با تلفن همراهش با بازپرس تماس گرفت و درخواست حکم ورود به منزل کرد و منتظر ماند. همسایهها همچنان در حال پچپچ بودند.
مهریخانم با نگرانی گفت: نکنه آقا نادر، ملیحه خانم رو کشته که دیگه صداشون درنمیاد؟
عباسآقا هم با خشم گفت: اگه این خبط رو کرده باشه که دیگه سلامشو جواب نمیدم.
سرگرد رحیمی باز هم چند ضربه به در زد و گفت: باز کنین لطفا. وگرنه مجبور میشیم به زور وارد شیم.
هنوز ۱۰ دقیقه از تماس سرگرد رحیمی نگذشته بود که یکی از ماموران در حالی که برگهای در دست داشت از پلهها نفسزنان بالا آمد و ادای احترام کرد و برگه را به سرگرد داد. سرگرد برگه را دید و از همکارش خواست که در را بشکند. از همسایهها هم خواست متفرق شوند و از در فاصله بگیرند. همکار سرگرد با تنه چندبار به در ضربه زد و در باز شد. همسایهها به داخل خانه سرک کشیدند. عباسآقا هم قدش را بلند کرد تا داخل خانه را ببیند.
سرگرد همراه یکی از همکارانش وارد شد و از همکار دیگرش خواست که اجازه ندهد کسی وارد آپارتمان شود. سرگرد به سمت اتاق خواب رفت و نگاهش به ملیحه و نادر افتاد.
نادر غرق در خون روی تخت بود و ملیحه با دستها و لباسهای خونین هم روی زمین بود. یک چاقو آشپزخانه غرق در خون هم گوشهای از اتاق روی زمین افتاده بود. سرگرد دستکشی از جیبش درآورد و به دستش کرد و خم شد و ضربان نادر را بررسی کرد و گفت: تموم کرده. بعد هم با دستکش دیگری ضربان ملیحه را و بعد گفت: ضربان داره. آمبولانس خبر کن.