به گزارش مشرق، محمدحسن قاسمی اولین شهید مدافع حرم جامعه پزشکی است. او راه و رسم پرستاری را در مکتب حضرت زینب آموخت و همچون ایشان به مداوا مدافعان حرم آل عبا پرداخت. سرانجام در سن ۲۵ سالگی در محضر عقیله بنی هاشم در سوریه به شهادت رسید. به مناسبت روز وفات خانم زینب کبری سلام الله علیها گفتگویی با مادر این شهید بزرگوار داشتیم تا از محمدحسنش برایمان بگوید.
صدیقه صدری مادر بزرگوار شهید، پسرش را اینطور روایت میکند: محمدحسن سال ۱۳۶۹ در شهرکرد به دنیا آمد. از همان بچگی خیلی دانا و کنجکاو بود. به ورزش خیلی علاقه داشت. از ۷ سالگی کلاس شنا می رفت و ۱۳ ساله که بود غریق نجات شد. هر آموزشگاهی که در شهرمان آموزش شنا میگذاشت به محمدحسن میگفت بیاید و به عنوان غریق نجات مواظب بچه ها باشد. گرچه سنش کم بود اما از همان موقع نترس و شجاع بود.
از بچگی کنارم میایستاد و نماز میخواند
بچه که بود هر بار برای روضه و یا نماز به مسجد میرفتیم محمدحسن را هم با خودمان میبردیم بزرگتر که شد مکبر مسجد محله مان شد. برای همین همیشه به مسجد میرفت. چند سال پیش از اینکه به سن تکلیف برسد نمازش را کامل یاد گرفته بود. کنارم میایستاد و میگفت مامان هر جا که نماز را اشتباه خواندم به من بگویید. از همان سال ها هم روزه هایش را کامل میگرفت.
گاهی از راه میرسید و میگفت: مامان غذای امروز با من!
محمدحسن بسیار خوش اخلاق و پر محبت بود. هر کاری که داشتیم کمک مان میکرد. ایام عید که میشد تمام کارهای خانه تکانی را کمکم انجام میداد. یک لحظه هم آرام نمینشست. شستن سرویس بهداشتی همیشه با او بود. همه کاری میکرد و هیچ کاری را عیب نمیدانست. گاهی از راه میرسید و میگفت: مامان امروز غذا با من! دستپختش هم عالی بود و همیشه غذاهایش خوشمزه میشد. ورزشکار بود. بدنسازی میرفت و کمربند مشکی کاراته داشت. کوه نوردی را دوست داشت. دوره عکاسی و فیلمبرداری دیده بود و واقعا عکس های جالبی میگرفت. دوتا قاب عکس بزرگ بر دیوار خانه مان داریم که کار محمدحسن است.
مدام در حال جذب جوانان بود
خیلی از کارهای محمدحسن را پس از شهادت اش متوجه شدیم. یکی از کارهای جالبی که میکرد این بود که بچه های محله را جمع میکرد و با هم میرفتند کوهنوردی. کم کم از همین طریق راهشان را به مسجد و بسیج و هیئت باز میکرد. استثنا هم قائل نمیشد که فلانی بیاید یا نه! همه را میبرد و با همه رفیق بود. بعد از شهادتش خیلی ها آمدند و گفتند: «اگر پسر شما نبود معلوم نبود بچه های ما به کجا کشیده شوند!» محمدحسن خیلی خوشرو و خوش اخلاق بود. همین ویژگی اش هم جوان های زیادی را جذب کرد. به قول معروف پایه همه کاری بود.
لااقل بگذار یک ساعت شیفت بروی بعد سراغ سوریه را بگیر
محمدحسن پاسدار رسمی و کارمند دانشگاه علوم پزشکی بیمارستان «بقیه الله» تهران بود زمانی که در بیمارستان بقیهالله تهران پذیرفته شد قبل از گرفتن اولین شیفت کاریش، برای ثبت نام سوریه اقدام کرد به او گفته بودند لااقل بگذار یک ساعت شیفت بروی بعد سراغ سوریه را بگیر. گفته بود من اصلا برای این آمدهام اینجا که بروم سوریه. اول رفت برای سوریه ثبت نام کرد، بعد اولین شیفت کاریش را گرفت.
پسر من هم یکی از سربازان حضرت زینب
زمانی که تصمیم گرفت به سوریه برود از ما اجازه گرفت. ماهم مخالفتی نداشتیم و حتی خوشحال شدیم. پدرش گفت اگر میتوانستم همراهت میآمدم محمدحسن. اما چون سنی از حاج اقا گذشته بود و آموزش خاصی ندیده بود نرفت. پدرش برای محمدحسن دعای عاقبت بخیری کرد و گفت برو خدا به همراهت. من هم خوشحال بودم و با خودم گفتم پسر من هم یکی از سربازان حضرت زینب شد. البته ملاحظه من را میکرد. چون میدانست طاقت دوری اش را ندارم. زیاد مرا در جریان رفت و آمدهایش نمیگذاشت.
همیشه برایش دعا می کردم!
همیشه میگفت مادر برای من دعا کن. اما نمیگفت برای چه! تابستان ها و عید، هر وقت که میتوانست ما را به مشهد میبرد. همیشه از عمه اش هم میخواست که همراه ما بیاید. به مشهد که میرسیدیم از من و عمه اش میخواست برایش دعا کنیم. عمه اش هم میگفت: «خدا الهی حاجت قلبی ات را بدهد.» پس از شهادتش عمه خانم گاهی به شوخی و گاهی از روی دلتنگی میگوید: «اگر می دانستم حاجت قلبی اش این است که شهید شود و از کنار ما برود برایش دعا نمیکردم.»
میگفت مجاهدین افغان واقعا شجاع اند
تقریبا یک سال به سوریه رفت و آمد داشت اما خیلی تودار بود و کم پیش میآمد از اتفاقات آنجا چیزی برایمان بگویید. فقط چندباری از رشادت تیپ فاطمیون تعریف کرد. میگفت مجاهدین افغان واقعا شجاع اند و در همه کاری داوطلب میشوند. یک بار هم از محمدحسن تقدیر کرده بودند و وقتی آمد ماجرایش را تعریف کرد. گویا یکی از مدافعان حرم در حین جنگ با داعشی ها از هوش رفته بود. محمدحسن هم داوطلب شده بود تا او را به عقب برگرداند. او را به هوش میآورد و سینه خیز با او برمیگردد به سمت بیمارستان صحرایی.
حال و هوای محمدحسن خیلی تغییر کرده بود
محمدحسن در توصیف حرم حضرت زینب برایمان میگفت: «وقتی کسی به زیارت حرم حضرت زینب میرود نیازی ندارد برایش روضه بخوانند تا در مصیبت این بانو اشک بریزد. همین که وارد زیارتگاه میشوی بی اختیار از غریبی این بانو بغض ات میشکند». میگفت: «زیارت ضریح حضرت زینب خیلی سوزناک و دردناک است و برای ما بچه شیعه ها زیارت ایشان واقعا سخت است.» حال و هوای محمدحسن خیلی تغییر کرده بود. کم حرف تر شده بود و گاهی ساعت ها پای سجاده اش مینشست. میخواست ما را هم به سوریه ببرد اما شهید شد.
صبر کن تا جنگ سوریه آرام بگیرد بعد من ازدواج میکنم
یک بار وقتی از سوریه برگشت. قضیه ازدواجش را پیش کشیدیم و پافشاری کردیم اما محمدحسن گفت: «مادر صبر کن. حداقل دو سال صبر کن تا جنگ سوریه آرام بگیرد. بعد من ازدواج میکنم.» حتی یک بار هم برای همسر آینده اش النگو خریدم و کنار گذاشتم. وقتی دید ناراحت شد و گفت: «مادر چرا بدون مشورت با من چنین کاری میکنی. من فعلا نمیتوانم ازدواج کنم. هر وقت هم که برگشتم و خیالم از سوریه راحت شد با کسی ازدواج میکنم که اصلا این چیزها برایش مهم نباشد.»
دکتر حسن شهید شد!
شب قبل از شهادت محمدحسن، از خواب پریدم. ساعت حدودا ۳ نیمه شب بود. گریه میکردم و میلرزیدم. خواب دیدم همه آمده اند و به من تبریک میگویند. فریاد یا صاحب الزمان هم بلند شده بود. صدقه دادم و صلوات فرستادم. اما دیگر خوابم نبرد. تا فردایش بغض داشتم و حالم بد بود. بچه ها و نوه هایم میپرسیدند: «مادر جون چرا ناراحتی؟ چی شده!» خودم هم نمیدانستم چرا ناراحتم تا اینکه ظهر خواهر محمدحسن خبر شهادتش را داد. عکسش را گذاشته بودند و نوشته بودند دکتر حسن شهید شد!
حدود ۳۰ یا ۴۰ گلوله به بدن محمدحسنم اصابت کرده بود!
محمدحسن باید چند زخمی بدحال را با آمبولانس از بیمارستان صحرایی به بیمارستان حلب منتقل میکرده. در بین راه داعشی ها کمین کرده بودند و آمبولانس را هدف قرار میدهند. راننده و تعدادی از مجروحان شهید میشوند. محمدحسن میماند و دو زخمی. البته یک تیر به پای محمدحسن اصابت میکند اما با این حال کشان کشان دو مجروح را به دیوار خرابه ای میرساند تا در پشت آن پناه گیرند. پایش را با چفیه اش میبندد و به مداوای مجروحان مشغول میشود سپس تصمیم میگیرد به سمت آمبولانس برود و بیسیم را بردارد تا وضعیت را اطلاع دهد. بیسیم را پیدا میکند اما هنگام برگشت حدود ۳۰ یا ۴۰ گلوله به بدن محمدحسنم اصابت میکند. خودش را تلو تلو خوران به پشت دیوار میرساند و با گلوله ای که به سرش میخورد شهید میشود.
همیشه میگویم محمدحسن برایم دعا کن
پیکرش را ۱۰۲ روز بعد از شهادتش آوردند. دلم میخواست ببینم اش اما در معراج تهران پیکر را کفن کرده بودند و وقتی آمد شهرکرد فقط تابوت اش را دیدم. شبانه روز به فکر محمدحسنم. آرام نمیگیرم همیشه میگویم محمدحسن برایم دعا کن. عاشق آب بود هر وقت که میرفتیم کنار زاینده رود حسابی با بچه ها بازی میکرد. از وقتی که رفته تا آب میبینم یاد محمدحسین میافتم و بی قرار میشوم.