به گزارش مشرق، نسل سوم، چهارم و پنجم انقلاب از خمینی کبیر (ره) تنها یاد و خاطره و عکس دریافت کردهاند. چهاردهم خرداد ماه ۶۸ انقلاب اسلامی ایران عزیزترینش را از دست داد و برای نسلهای بعد از خود، روایت به جا گذاشت. نسلی که نه طاغوت شاهنشاهی پهلوی را دیده و نه تنش و مبارزه انقلاب را و حتی برخی از آنها دفاع مقدسی را هم درک نکرده است. اکنون با تحویل گرفتن یک دنیا روایت و خاطره از پیر جماران چنان شیفته اوست که با شنیدن منش و رفتارش در بهت و حیرت پاکی و انسانیت، شرف و قاطعیت، پاکدامنی و ظلمستیزیاش میماند. متولدین دهه شصت و هفتاد و هشتاد که اکنون از فضای کودکی دور شدهاند و خود را در برابر سازندگی آیندهای روشن مسئول میدانند، برای برداشتن گامهای محکم و استوار در ساختن کشور، از امام باید بدانند. امامی که سنگ بنای این جمهوری را گذاشت، امامی که جوانان را جذب خود کرد. امامی که برای هر کدام از کارهای خود تنها و تنها «یاد و رضای خدا» را علت و معلول برمیشمرد.
جوانانی که در دوران حکومت پهلوی زندگی میکردند و آزادیهای ظاهری را با تمام ابعاد داشتند، چه شد که با رهبری و راهنمایی بنیانگذار انقلاب، توانستند ۲۵۰۰ سال حکومت پادشاهی را به «جمهوری اسلامی» تبدیل کنند؟ مگر نه این است که برای دوران جوانی رسیدن به بسیاری از لذات مادی جذابیتی وصف ناشدنی دارد؟ این «امام» چه داشت که جاذبههای دنیایی هم حتی نتوانست از پس آنان بربیاید و دنیای پیش رویشان را رنگی نشان دهد تا حدی که به خاک و خون کشیده شدند تا به خواسته نهاییشان که همان حکومت اسلامی بود با رهبری مرادشان برسند؟
روایت از این معجزه دوستداشتنی انقلاب اسلامی ایران زیاد است. اما مگر توصیف یک شخص با این عظمت روح، با این روایات تمام میشود؟ این بار به سراغ یکی از افراد تیم حفاظتی جماران رفتیم. شعبانعلی رفائی که به گفته خود در سالهای ابتدای انقلاب در قم زندگی میکرد. بعد از رفتن امام به قم ایشان را میبیند و تا آخرین لحظات عمر او، (به گفته خود) در رکاب ایشان خدمت میکند. از ایشان خواستم از امام بگویند. گفتند. من هم بخشهایی از این گفتگو را برایتان آوردم.
تنها خدا
-آقای رفائی شما محافظ امام خمینی بودید؟
+من؟ تنها محافظ امام خمینی خود خدا بود. بهتر است بگوییم امام بود که از ما محافظت میکرد. ما فقط جزو گروه انتظامات بودیم و برای رفت و آمدها و برنامههای امام خمینی (ره) سعی بر اجرای نظم را داشتیم.
امام از قم که آمدند برای مدت حدود دو ماه در خیابان دربند (ظهیرالدوله) تهران بودند. تا روزی که به جماران رفتند و مستقر شدند. من در تمام این مدت در خدمتشان بودم. کلاً ایشان خیلی فرد عزیز و خوش مشربی بودند. هر کسی یا هر جمعیتی که میرسیدند خدمتشان سلام همه را تک به تک پاسخ میدادند. بعضی اوقات من میرفتم خدمتشان میگفتم مادرم به شما سلام رساندند. ایشان هم در پاسخ لبخند بر لب به من میگفتند: «سلام بنده را هم خدمتشان ابلاغ بفرمائید.»
برنامه منظم و روتینی داشتند. اغلب اینطور بود که هر صبح حدود ساعت ۸ به مدت یک ساعت ملاقاتهای خصوصی وحضوری داشتند. خانوادههای شهدا و یا هر گروهی که میخواستند ایشان را ببینند خدمت ایشان میرسیدند برای دیدار. بعد از آن هم در بین ساعت ۹-۱۰ زمانی بود برای عروس و دامادها. امام در این ساعت برای عروس و دامادها خطبه عقد میخواندند. بعد از برنامه عقد بعضی اوقات از بین دوستان و اطرافیان و پاسدارها، اگر خدا به کسی فرزندی داده بود، پیش امام میآوردند تا ایشان در گوش او اذان و اقامه بخوانند. اسم بچهها را هم اغلب امام میگذاشتند. برای پسرها نام «عبدالله» انتخاب میکردند و برای دخترها از نامهای «صدیقه، فاطمه یا زهرا» انتخاب میکردند. در ایام خاص هم در تولد ائمه و…، طلاب هم خدمت آقا میرسیدند برای عمامه گذاری.
خودم هم عقدم را پیش امام بودم و هم اینکه فرزندانم را بعد از تولد پیش ایشان بردم تا اذان و اقامه برایشان بگویند. البته یکی از دخترهایم را که در وقت تولد پیششان نبودم، نشد خدمتشان ببرم. من منطقه (جبهه) بودم و در آن زمان تنها توانستم با آقا تماس بگیرم و از ایشان بخواهم برای دخترم نام انتخاب کنند که ایشان هم برای دخترم نام گذاشتند.
شوخ طبعی امام
نوههایشان برایم تعریف کردند که: «امام که هدیه میگرفتند هیچ موقع نگه نمیداشتند. همیشه احسان میکردند. اما یک بار برای حضرت امام یک ادکلن میآورند. نوهها این را در دستان ایشان میبینند و از امام میخواهندکه ادکلن را به آنها بدهد. امام به حالت خودمانی به نوهها میگویند: «نمیدهم، مال خودم است.» نوهشان میگوید: «آقا این ادکلن زنانه است به درد شما نمیخورد بدید به ما.» امام هم با لبخند و شیطنت مخصوص خودشان میگویند: «شما خانمها همه چیزهای خوب را برای خودتان میخواهید.» امام یک اخلاق ویژهای داشتند. اینکه تا خانمشان سر سفره نمیآمدند غذا نمیخوردند. حتماً باید همسرشان سر سفره حضور میداشتند که غذا بخورند.
ایام آخر
امام دوستی داشتند به نام آقای معلم دامغانی. پیرمرد خوش مشربی بودند. خدمتشان فرموده بودند که بیایند تا همدیگر را ببینند. بعد از این دیدار کنجکاو بودم. و نتوانستم کنجکاویام را پاسخ بدهم. به آقای معلم گفتم: «امام به شما چه گفتند؟» فرمودند: «امام از من خواستند برایشان دعا کنم عاقبت بهخیر باشند.» من (حاج آقای معلم دامغانی) به ایشان گفتم: «حاج آقا ما را نصیحت کنید» گفتند: «شما به در و دیوار نگاه کنید خودش نصیحت است. گفتم حاج آقا ما اینطوری حالیمون نیست. خودمونی ما را نصیحت کنید.» گفتند: «الرحمن زیاد بخوانید.» ما در آن روزها جوان بودیم و الرحمن خواندن را برای جوانان توصیه میکردند. یکی دیگر اینکه گفتند: «آماده باشید. همین طور که آقای خمینی نیاز به سرباز داشتند، امام زمان هم نیاز به سرباز دارند.»
عندالمطالبه
اکثر شهدایی که خدمت حضرت امام میرسیدند جوان و نوجوانانی بودند که میگفتند: «آقا دعا کنید ما شهید شوم. امام لبخند میزدند و میگفتند که من دعا میکنم که شما پیروز شوید. اغلب افرادی هم که پیش امام آمده بودند بعدها شهید شدند.
امام روحیه بشاش و سرزندهای داشتند. مثلاً در جلسه عقد عروس و داماد اغلب از سمت عروس وکیل میشدند و برای داماد از افرادی که آنجا حضور داشتند وکیل میشدند. (آقای آشتیانی یا آقای صانعی) همیشه به عروس و دامادها نصیحت میکرد که با هم بسازید و با هم رفیق باشید.
خودم هم که برای عقد خدمت امام بودم به من گفتند مهریهتان چقدر است؟ مهریه توافقی من و همسرم من ۷۰ هزار تومان بود. امام چند بار تکرار کردند و پرسیدند: «میتوانی پرداخت کنی؟» من هم بلند گفتم: «بله آقا میتوانم بدهم.» امام تاکید میکردند: «ایشان هر موقع خواستند باید پرداخت کنیداااا.» من هم گفتم: «چشم.» خیلی سر عندالمطالبه بودن مهریه با تاکید صحبت میکردند.
امام برای خانواده
ایشان خیلی برنامه خاصی داشتند. گفتم بهتان، ۸-۹ ملاقات حضوری. ۹-۱۰ برای عقد عروس و دامادها باقی زمانها داخل اتاق خودشان بودند و مشغول پیگیری امور و یا در اختیار خانواده بودند. خیلی با خانواده خودمانی بودند. خودمانی که می گویم یعنی خودمانیها!! یک چیز میگویم ولی شما واقعاً خودمانی فرض کنید.
نوهها تعریف میکردند که امام خیلی اهل مزاح و بگو و بخند بودند. بچهها و نوهها از بس امام را دوست داشتند و از اخلاق امام کیف میکردند، میرفتند و میآمدند. البته بستگی داشت برخی اوقات یک بار در هفته میآمدند و برخی اوقات هفت روز در هفته میآمدند. اما امام خیلی بچهها و نوهها را دوست داشتند و زمان زیادی را برای خانواده صرف میکردند.
شیرینترین یاد
پرسیدم برای شما شیرینترین خاطره از امام خمینی (ره) چه بود؟ گفت: «تمام خاطراتش شیرین بود. یادم هست که کار ما در جماران خیلی سخت بود. ما باید با همه مراجعین به دلیل مسائل روز و اقتضای زمان، رفتار خاصی میداشتیم. دوست و آشنا، غریبه و فامیل! این هم ما را خسته میکرد. خیلی اوقات که امام میآمدند در محوطه قدم بزنند، من فقط مینشستم و راه رفتن امام را میدیدم. همین نگاه کردن خستگیام را در میبرد.
تعارف کردن امام
شهید مدنی از عزیزترین افرادی بودند که پیش امام میآمدند. یک بار به دیار آمدند که تا به امام رسیدند بعد از احوالپرسی اما ایشان را به داخل راهنمایی کرد. امام میفرمودند بفرمائید، ایشان میفرمودند: «نه! خواهش میکنم شما بفرمایید,» امام فرمودند: «نه شما اول بفرمائید!» و به همین طریق تا حدود ۵ دقیقه با هم تعارف میکردند. این از عزیز بودن این شهید محراب نزد امام خمینی (ره) بود.
سید مرتضای افغانستان
یک آقا سید مرتضی داشتیم که مسئول خریدهای داخل منزل امام بودند. او اهل افغانستان بود. جماران محلهای کوهستانی بود و قاعدتاً در آن محل برف زیادمیآمد. حیاط را باید بعد از آمدن برف پارو میزدیم و مسیر را باز میکردیم. آقا سید مرتضی داشت این برفها را میروبید که کمی سُر خورد. از آنجایی که امام حواسشان به همه چیز جمع بود، متوجه این سر خوردن شدند و به او گفتند: «آقا سید مرتضی مواظب خودتان باشید.» در حالی که شاید کسی متوجه این موضوع نشده بود. امام خیلی روی افراد دقت داشتند و حواسشان به همه بود.
یک سختگیری
پرسیدم: «مطلب خاصی بود که امام روی آن زیاد سختگیری کنند و خیلی محکم سر حرفشان بایستند تا اجرا شود؟» گفت: «تنها سختگیری امام این بود که شاه باید برود. در طول عمرم که امام را دیدم روی این یک موضوع بسیار دقت و تاکید داشتند و در نهایت هم موفق شدند.
شوخ طبعی در هر شرایطی
یک بار بود که خبرنگارها بعد از ملاقات هماهنگ کردند تا به صورت حضوری و خصوصیتر خدمت حضرت امام برسند. آخرین فردی که داخل اتاق شدند پدر آقای انصاری کرمانی (که خبرنگار نبودند) بودند که همزمان با ورودشان امام با لبخند گفتند: «مگر شما هم خبرنگار هستید؟» همه خندیدند و فضای شادی ایجاد شد.
نظم و آراستگی
من خدمت مرحوم صادق طباطبایی برادرخانم حاج احمد آقا بودم. داشتم از موضوعی تعریف می کدرم که در کنار صحبتها اشراه کردم به اینکه امام داشتند جورابشان را میدوختند. حاج آقای طباطبایی از بس که همیشه امام را آراسته و تمییز دیده بودند توقع نداشتند امام جوراب وصله و پینه دار بپوشند و در همان مجلس تعجبشان را ابراز کردند. امام همیشه چنان به تمییزی و آراستگی اهمیت میداند که من سراغ دارم چند نفر را که علناً بعد از فوت امام میگفتند که من مدتها امام را زیر نظر داشتم که بتوانم از او یک اشتباه ببینم. نتوانستم. ایشان همه کارهایش روی نظم خاصی بود.
من هنوز نترسیدم
حدود سال ۶۰-۶۱ یک بمب سمت نیاوران منفجر شد. نیاوران و جماران محیط بن بست دارد و کوهستانی است. من رو به روی امام بودم. صدای انفجار که آمد از بس شدید و نزدیک بود من فکر کردم همین حسینیه جماران خودمان را زدند. ناگهان نگران شدم و چهره امام را دیدم. امام حتی پلک نزدند. انگار نه انگار! با آرامش کامل خطبه عقد را خواندند و برنامهشان اجرا شد و در نهایت آرامش بعد از مراسم رفتند در اتاق خودشان. بعد از آن هم ما رفتیم و دیدیم که حسینیه جماران نبوده الحمدلله و صدا مربوط به جای دیگری بوده است. یک باغچهای سمت نیاوران بود. بمب در آنجا منفجر شده بود.
روزهایی که برای امام خمینی دنبال بیمارستان قلب و منزل و … بودیم و ایشان در خیابان ظهیرالدوله ساکن بودند، خیلی هول و ولا داشتیم و پر از اضطراب بودیم. برای سر و سامان گرفتن کارها میدویدیم و در تکاپو بودیم. اما در همین حین امام نهایت آرامش را داشت و انگار نه انگار که در شرایط خاصی هستیم. ما نگران بودیم و ایشان آرام. خودشان به من گفتند «من هنوز نترسیدم»
روزهای اول خدمت
روزهای اول حضور امام در قم بود. من سرباز فراری نیروی هوایی بودم. آرزوی طولانی مدت من این بود که خدمت امام برسم. به پدرم گفتم من چند روز دور و و بر خانه ایشان میروم که را ببینمشان. پدرم گفتند که تو فکر کردی اگر امام بیاید ایران تو را بینشان راه میدهند؟ آنقدر آدم دارند و افراد زیاد هستند دور و بر امام که نوبت به تو نمیرسد. من در آن زمان در کمیته بودم. شهید احمد کاظمی که هم اسم شهید کاظمی معروف بودند رئیس ما بودند، بعداً شهید شدند. ایشان به من گفتند که کادر حفاظت امام خمینی نیرو لازم دارند میروی؟ من گفتم چرا که نه. شروع کردند از سختیهای کار برایم صحبت کردند. اینطور است و آن طور است و … همه را گوش کردم و گفتم: «میروم. میروم!»
معجزه امام
خیلیها از من میپرسند که «شما از چه امام چه دیدید که این قدر جذب شدید؟» گفتم: «همین که خودم چه بودم و چه شدم! همین یعنی معجزه!»
یک روز من حفاظت بیمارستان قلب جماران بودم و یکی دست دست میکرد که ۱۰۰ هزار تومان به من هدیه بدهد و کارش انجام شود. من گفتم دوست عزیز! من اینجا حقوق میگیرم و اضافه کار. اما اگر زمانی بود که قبل از آمدن امام خمینی بود، من نمیگذاشتم آن پول در جیب سمت راست تو بماند. خودم برداشته بودمش. منِ قبل و منِ بعد از خمینی عزیز، خیلی متفاوت شدم.
روح بلندش
اولش نمیخواستیم که خبر فوت امام پخش شود. باورش که برایمان سخت بود هیچ، دوست نداشتیم خبر جهانی شود. هم امنیتی و هم حس تلخ. در آن لحظات حس میکردیم بی پشتوانه شدیم و ادامه مسیر برایمان سخت است. یکی از سختترین خبرهای عمرم بود. من حاضر بودم صد تا تیر به من بخورد ولی یک خودکار بدون هماهنگی بالا (بیمارستان قلب) نرود. ما در زمان بیماری امام چنان پیگیر امور درمان ایشان بودیم که نگو. حتی خیلی اوقات با رسیدن دکتر از درب پایین کیف دکتر را میگرفتیم میبردیم بالا چون سریعتر به بالین ایشان برسند و برای امور درمانیشان تعللی در کار نباشد. (حرف از روزهای آخر عمر امام که میشد گریه امان نمیداد و صحبتش قطع میشد) داغ امام تا همیشه در دلش تازه است. ادامه داد: «در زمان فوتشان من نتوانستم تشییع پیکرشان را بروم و در جماران بودم. هم بحث امنیتی بود و هم برای پذیرایی از مهمانان باید همانجا میبودم.»
جای خالی امام
گفتم: «یک بار به پدرم گفتم که از بس شما از زمان امام تعریف کردید، بزرگترین حسرت مان دیدار امام است که زمان ایشان را درک نکردیم و دیگر اینکه دیگر نداریمشان. الان جای خالی امام…» آقای رفاهی وسط حرفم پرید و با قاطعیت گفت: «الان هم اگر دلتان برای امام تنگ میشود بروید و رهبر را ببینید. ایشان جانشین برحق اوست. من هر بار دلتنگ جماران میشوم و مخصوصاً بعد از بازنشستگیام، فرصت که گیر میآوردم میرفتم در نماز ظهرهای ماه مبارک بیت رهبری و دلم باز میشد. دعا کنید برای سلامتی آقای خامنهای که جانشین خوبی برای امام است.»