گروه جهاد و مقاومت مشرق - در سلسله گفتگو «در محضر مدافعان حرم» این بار سراغ شهیدی میرویم که با پسر خالهاش جزو اولین شهدای مدافع حرم استان اصفهان بودند. با اینکه به خاطر مسائل امنیتی در مراسمش اعلام نشد که شهید مدافع حرم است، اما تشییع پیکر باشکوهی برایش برگزار شد و جای سوزن انداختن نبود. شهیدی که حتی خانوادهاش تازه بعد از شهادتش فهمیدند چه عزیزی را از دست داده اند و چقدر از او غافل بودهاند.
قسمت قبلی را هم بخوانید؛
حضرت زینب(س) خواهرم را نجات داد
شهیدی که بدنش در تله انفجاری سوخت و خانوادهاش حتی یک عکس با لباس نظامی از او ندارند. شهیدی که در مسابقات واترپولوی کانادا رتبه آورد و میتوانست بورسیه کشور کانادا شود. شهیدی که به راحتی می توانست گوشی بخرد؛ اما نخرید تا مبادا به دام فضای مجازی بیفتد و مانع آسمانی شدنش شود. شهیدی که در یک کلام، به قول سردار حاج قاسم سلیمانی، در زندگی شهید بود و بالاخره شهید شد...
**: یعنی کلا دوره دبیرستان یا راهنمایی یا کودکیشان را شما فراموش کرده باشید؟
خواهر شهید: بله، حالا آن چیزهایی که پررنگ بوده را یادم هست اما بقیه اش را خیلی کم به خاطرم میآید.
**: خاطرات را کلی گفتید؛ گویا فراموشیتان فقط مربوط به شهید نمی شود، بلکه مربوط به سایر اعضای اعضای خانواده هم میشود...
خواهر شهید: بله، به واسطه آن آسیبی که آن دوره دیدم و همین اتفاقی که افتاد، دچار کمی فراموشی شدم. کم کم شاید خوب شوم.
**: شاید به خاطر همان شوکی است که شش ماه اول گفتید بهتان وارد شده؛ بالاخره روی حافظه کوتاه مدت تاثیر می گذارد. و این که شما الان میان صحبت هایتان گفتید برادرتان هیئتی بودند؛ از چند سالگی می رفتند هیئت؟
خواهر شهید: مهدی از بچگی کلا حساس بود روی این چیزها. ما خودمان هیئتی هستیم و می دانیم اما مهدی برعکس بچههایی که می روند هیئت و دوست دارند گریه های با صدای بلند باشد، برعکس همهمان بود، یعنی گریه می کرد و هیچ کسی صدایش را نمی شنید و وقتی هم که روز تشییعش بود مداحی که آمده بودند از دوستان هیئتش بودند، و می گفتند که آقا سید مهدی به یواش گریه کردن معروف بوده یعنی فقط اشکش را می دیدند.
یادم هست آن موقع ها خیلی زیاد به ایام فاطمیه حساس بودند، در حدی که قسمت زیادی از درآمدش را می گذاشت برای هیئت. ما آن موقع نمی دانستیم، بعد از اینکه شهید شدند دوستانشان می گفتند آسید مهدی می آمدند این کار را می کردند، آن کار را می کردند.
از لحاظ تقید من یادم هست که ده دقیقه یک ربع به اذان ظهر که می شد بلند می شد جوراب هایش را می پوشید بعد مامانم که ازش می پرسید کجا می روی؟ می گفت می روم بیرون. بعد که شهید شدند وقتی بچه های مسجد محلهمان آمدند برای تسلیت، فهمیدیم که می رفته مسجد. یا بچه ها و دوستانشان می آمدند که گاراژ کار می کردند می گفتند که آقا مهدی می آمد یک کارتن پهن می کرد وسط گاراژ زیر آفتاب و نماز ظهرش یا نماز مغربش را میخواند. بعدها فهمیدیم اینها را.
از لحاظ هیئتی بودند با سید احمد، می رفتند هیئت آقای نریمانی. این را هم ما نمی دانستیم، که سید احمد بیشتر می رفت، مهدی ما یک مقدار کمتر، ولی هیئت جوانان صاحب الزمان می رفتند و شب های جمعه و ایام فاطمیه و محرم تقید خاصی داشت در این مورد و خیلی هم حساس بودند.
**: آقای نریمانی در اصفهان معروف هستند دیگر... مداحی هم می کرد برادرتان؟
خواهر شهید: نه مداحی نمی کردند، اما سید احمد یک مقداری قطعه های خیلی کوچک می خواندند در حد چند بیت.
**: سید احمد را می شود معرفی کنید؟
خواهر شهید: سید احمد ترابی پسرخاله ام هستند و اول کار ما نمی دانستیم این دو نفر با هم رفتند سوریه، یعنی هر دو تایشان گفته بودند که ما می رویم مسافرت برای کار، چون سابقه داشتند که می رفتند سر کار، حالا شهرهای دیگر و این طرف و آن طرف؛ ما هم گفتیم بله قطعا اینطوری است. این آخرین تصویری است که من ازشان یادم است؛ دقیقا روز ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا بود که ما رفته بودیم جشن ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا علیهما السلام، بعد برگشتیم خانه، دم اذان مغرب بود که یک باره برگشتند. چون صبحش خداحافظی کرده بود و رفته بود، کارهایش را کرده بود و حتی رفت حمام و برگشت و مسواک زد، یک مسافرتی در حدی که دارد می رود مهمانی. بعد ما دیگر خداحافظی کردیم و رفت. دم مغرب برگشت؛ فکر می کنم هشتاد هزار تومان پول آورد، گفت ماشین اتوبوسمان خراب شده، قسمت این بوده که من بیایم بدهی ام را به بابا بدهم و هشتاد هزار تومان پول را داد دست من و گفت این را بده به بابا.
**: آخر بین پدر و پسر یک حکم شرعی هست که بدهی بین پدر و پسر وجود ندارد.
خواهر شهید: این بابت حساسیتش بود، در کوچکیاش هم این اتفاق افتاده بود. مامانم تعریف می کردند یک بار پیش آمد که توی کوچه یک پولی پیدا کرده بودند، بچه شاید ۷، ۸ ساله بودند، و آمده بودند داده بودند به مامانم، مامانم گفته بودند این را می گذارم یک جا اگر صاحبش پیدا نشد این را می اندازیم به صندوق صدقات. مامانم تعریف می کرد که مهدی چندین روز بعدش می آمد می گفت مامان این پول را چه کار کردی، برای خرجی خانه خرج نکنی ها! حواست باشد، بعد برای این مورد حساس بودند بعد از شهادتشان هم در وصیت نامه شان ریزترین چیزی هم که وجود داشت را نوشته بودند.
**: داشتم از هیئت می پرسیدم و گفتید که هیئتشان را حداقل هفته ای یک بار می رفتند...
خواهر شهید: بله.
**: برادرتان اهل مطالعه هم بودند؟
خواهر شهید: آن را دقیق یادم نیست، ولی نه آن شکلی که سر تایم خاصی کتاب خاصی را بخواند. نه این شکلی نبودند. در مواقعی که اوقات فراغتشان بود، مطالعه داشتند.
**: دستشان کتابی نمی دیدید که برایتان جالب باشد؟
خواهر شهید: نه چون آن موقع کتاب درسی بود و از کتاب غیردرسی، مثلا کتابهای مذهبی را دیده بودم که می خواندند. مثلا یک کتابی بود راجع به زندگانی حضرت محمد(صلی الله علیه و آله) که آورده بودند، تاکید نمی کردند که من این را خواندم ها، فقط می آوردند می گفتند این کتاب خوبی است. یا ۱۱۴ اثر ذکر صلوات، این را آوردند و گفتند این کتاب خوبی است.
**: پس این نشان می دهد شاید اهل ذکر صلوات و... هم بودند...
خواهر شهید: بله، نمازهای سید مهدی خیلی باصفا بود. چون بچه مذهبی ها یک مقدار توقعشان از خودشان بالاست، آن زمان ما فکر می کردیم مذهبی مثلا آن کسی است که بلند شود نماز شب بخواند، خیلی اهل ذکر و مناجات باشد، اما سید مهدی ما آنطوری نبود، اگر هم بود ما ندیده بودیم. چون یک شب هایی را ما مثلا خواب بودیم و فضای خانه طوری بود که می توانستند بیدار بمانند، ولی نماز خواند، یک نماز خیلی عجیبی بود، یعنی سر نماز که می نشست خیلی باصفا بود.
من یک وقت هایی نمازهای (مرحوم) آیت الله ناصری و آیت الله بهجت را که می بینم یاد داداشم می افتم، اینقدر متواضعانه می نشست، که مثلا می گفتیم خب است ما هیچیمان اوکی نیست حداقل داداشمان نمازش را خوب می خواند؛ اینطور می گفتیم. مثلا یادم است که یک چیزی هم که رویش خیلی تاکید داشتند تقریبا هر شب، تلاوت های مجلسی شبکه قرآن را گوش می دادند، تلاوت قرآن را حتما گوش می دادند. گه گاهی حتی میشد مثلا ما می خوابیدیم چون فضای خانه طوری بود که نور می زد به درب شیشه ای اتاق ها، ما می گفتیم تلویزیون را خاموش کن، تلویزیون را می چرخاند سمت دیوار باشد و ساعتها می نشست و فقط گوش می داد.
**: صدایش را هم با صدای کم گوش می داد که مزاحم نشود؟
خواهر شهید: صدا هم کم بود، حتی می گویم بابت این که نور ما را اذیت نکند تلویزیون را می چرخاند، ولی گوش می داد.
**: قطعا جمله خیلی معروفی است که باید شهید باشی در زندگیات تا به مقام شهادت برسی...
خواهر شهید: دقیقا همین طور بود. و یک چیز جالب که در این جمله بود، مهدی ما شرایطی داشت که می توانست بهترین گوشی را داشته باشد، طوری بود که چون هم خودش می توانست درآمد داشته باشد و داشت، و هم خانواده چون در خانواده خیلی عزیز بود، ولی یک بار یادم است ازش پرسیدم چرا گوشی نمی گیری؟ گفت من الان گوشی دست نمی گیرم، می ترسم از این موضوع.
آن موقع گوشی گرفتن اثرات مخربی داشت. الان ما اثراتش را می بینیم، آن موقع یک مقدار فضا مسموم بود، خب حتی می گویم اینقدر مراقبه می کردند که با اینکه می توانستند باز نسبت به سن و سال هایشان خیلی برایم عجیب بود که چرا مهدی گوشی دستش نمی گیرد. بعدها فهمیدیم که شاید یک تمرین با نفس بوده.
**: گوشیشان ساده بوده یا اصلا نداشتند گوشی؟
خواهر شهید: گوشی ساده بود، فقط کارهای ضروریاش را انجام بدهد.
**: اواخر دهه هشتاد یا اوایل نود اندروید آمده بود و می توانستند تهیه کنند.
خواهر شهید: بله من خودم آن موقع گوشیام هوشمند بود. ولی خب مهدی نمی گرفت، باعث تعجب بود و می گفتم چرا نمی گیری؟
**: آن موقع یک جوری بود که همه دوست داشتند شاید قرض و قوله کنند و گوشی هوشمند بگیرند.
خواهر شهید: همینش جای تعجب داشت، هر کسی داشت این کار را می کرد.
**: جالب بود، یک چیز جدید بود تقریبا، برادر شما ترس داشتند از اینکه ممکن است نتوانند در برابر وسوسهها مقاومت کند...
خواهر شهید: دقیقا.
**: یک طورهایی می ترسیدند، و مراقبه می کردند با نفسشان، و باز هم آنقدر متواضع بودند که می گفتند من شاید نتوانم خودم را نگه دارم و وسوسه شوم و گرفتار فضاهای مجازی بشوم که الان متاسفانه ما درگیر شدهایم.
خواهر شهید: بله. روی تواضع را گفتید؛ همیشه مهدی وارد هر جا که می شد اول سلام می کرد. بچه های کوچک را اینطور بود که وقتی وارد می شد خودش می رفت جلو و سلام می داد؛ گه گاهی ما بهش می گفتیم ما آدم های زمینی می گفتیم که تو بزرگتری، مثلا ابهتت را حفظ کن و بگذار آنها سلام بدهند؛ تو چرا سلام می دهی؟ زشت است!
هیچی نمی گفت و می خندید. اینقدر متواضع بود. آن موقع زن برادرم با ما زندگی می کردند در دو طبقه؛ یادم هست تعریف می کردند که من یادم هست داشتم پلهها را جارو می زدم و مهدی را ندیده بودم، می گفت داشت ناهارش را می خورد، روی پله ها در فضای خالی ای که در مسیر بود نشسته بود، من جارو زدم تا آخر آمدم پایین و دیدم عه نشسته و حتی به خاطر اینکه من یک وقت معذب نشوم هیچی نگفته بود، بعد همه خاکها رفته بود توی غذایش ولی هیچی نگفت. همیشه اینطور بود؛ وقتی از دست کسی ناراحت می شد، اصلا چیزی نمی گفت؛ همین است که می گویم کینه ای نبود، وقتی از کسی ناراحت می شد یا کسی در حقش کاری می کرد به هیچ عنوان چیزی نمی گفت.
*معصومه حلیمی
ادامه دارد...