کد خبر 141812
تاریخ انتشار: ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۰

ماه رمضان، بعثی‌ها مقابل اسرا آب یخ می‌خوردند تا شاید اسرا از آن‌ها درخواست آب کنند، می‌گفتند: به خمینی فحش دهید تا آب یخ بدهیم»، اما داغ این درخواست در دل بعثی‌ها ماند!

به گزارش مشرق به نقل از فارس، دلیر مرد والفجر مقدماتی، وقت اسارت، پشت لباسش نوشت «پیش به‌ سوی کربلا»، برای همین جمله شکنجه زیادی شد. جانباز «مصطفی اسدی» از سال 61 تا 67 ساکن اردوگاه عنبر بوده ‌است.

در اسارت او را «عمران» صدای می‌زدند، برادر 2 شهید است، «شهید امیرحسین» که در کنار برادرش شهید شد و سر در بدن نداشته است، اسدی می‌‌گوید: «به شهید همت قول داده بودم با امیرحسین بر می‌گردم؛ نشد».

«شهید منصور اسدی» که کوچکترین برادر است در فاو، منطقه ام‌القصر شهید شده و 6 سال بعد از بازگشت عمران، بدنش به میهن باز می‌‌گردد، روایت زندگی و مبارزات این رزمنده و جانباز دفاع مقدس به قلم «مرتضی سرهنگی در کتابی با عنوان «خواب‌های تلخ عمران» منتشر شده است.

در گفت‌وگویی که با آزاده «مصطفی اسدی» داشتیم درباره موضوعات مختلفی سخن به میان آمد؛ او از این ناراحت است که از فیلم‌ها و سریال‌هایی که با موضوع محرومیت اسرا ساخته‌ می‌شود، چرا که معتقد است، ندانسته فیلم می‌سازند، وی می‌گوید: ما هفته‌ای یک روز برنج داشتیم، آن هم برنج خالی! اما در فیلم‌ها ناهار پلو و خورشت نشان می‌دهند! صحبت از اسارت و برادرانش بسیار آزارش می‌دهد. مشروح این گفت‌وگو را در ادامه بخوانید:

پرستاری که به «حرس خمینی» غذا نداد

گردان مقداد با فرماندهی «شهید کارور» در والفجر مقدماتی در محاصره تانک‌ها گرفتار شد، شهید کارور دستور عقب نشینی دادند. من زخمی شدم و نتوانستم برگردم، 48 ساعت در سرمای بهمن‌ماه در منطقه افتادم.

بعثی‌ها که رسیدند، به زنده و شهید تیر خلاص می‌زدند. فرمانده گروهان کلت منور را به من داده ‌بود که برای اطلاع‌رسانی و غیره با رنگ‌های مختلف استفاده می‌شد. فرمانده بعثی فکر می‌کرد من مسئول رده بالا هستم و این کلت است. گفت این را نکشید. مرا به بیمارستان بردند.

مردم شهرهای مختلف در مسیر حرکت اسرا جمع شده‌ بودند و هلهله می‌کردند و حتی یادم هست پیرزنی نزدیک آمد و به صورتم تف انداخت. در بیمارستان به همه غذا می‌دادند. پرستار تا به من رسید، گفت: «حرس خمینی؟»، فکر می‌کردم می‌گوید طرفدار خمینی هستی؟ سرم را به نشانه تأیید تکان دادم، گفت: «به این غذا ندهید».

آش با چاشنی صابون

بعد از بیمارستان، مرا به وزارت دفاع بردند. بازجویی شروع شد. فارسی بلد بودند. از عملیات می‌پرسیدند، من از عقبه خبری نداشتم. یکی دو هفته مرا نگه داشتند و بعد به اردوگاه عنبر بردند. در اردوگاه برخی از بچه‌های فتح‌المبین را دیدم.

صبحانه آش بی‌رنگی داشتیم. برای ناهار آب را جوش می‌آوردند و داخل آن زردچوبه می‌ریختند به اسم آبگوشت با نان می‌خوردیم. گاهی در آش صابون می‌ریختند تا بچه‌ها مریض شوند. بعضی‌ها اسهال خونی می‌گرفتند و حتی در اردوگاه‌های دیگر بعضی‌ اسرا از این بیماری شهید شدند.

به خمینی فحش بدهید آب خنک بگیرید

زیر آفتاب شدید تابستان و ماه مبارک رمضان، بعثی‌ها مقابل اسرا آب یخ می‌خوردند تا شاید ما درخواست آب کنیم، می‌گفتند: «به خمینی فحش بدهید تا آب یخ بدهیم»، اما داغ این درخواست به دلشان ماند! اسرا واقعاً مرد بودند، جلوی همه چیز حتی نفس خود محکم می‌ایستادند.

در جبهه دچار موج گرفتگی شده بودم؛ در اسارت وقتی می‌آمد سراغم دچار غش می‌شدم. بچه‌ها نمی‌گذاشتند هیچ‌کاری انجام دهم. همه کارهای مرا خودشان انجام می‌دادند. خیلی همت داشتند. در اسارت با صابون رختشویی سرمان را می‌شستیم! صابون رختشویی، روشویی، سرشویی و هر چیز دیگری همه‌اش یکی بود! در زمستان آب حمام آنقدر سرد بود که احساس می‌کردی روی سرت تگرگ می‌بارد.

جای گلوله‌ای که مامورین صلیب سرخ گزارش ندادند

یک‌بار در آسایشگاه حالم بد شد. پزشک درمانگاه والیوم 10 به من تزریق کرد. از صبح تا ساعت 10 شب خوابیدم. تشخیص ندادند مشکلم چیست؛ فقط می‌خواستند از سر خودشان ما را کم کنند، یک‌بار ساعت 3 نیمه شب هم‌ز‌مان درهای آسایشگاه باز شد و همه را به ردیف نشاندند. سربازان اردوگاه نبودند، نیرو مخصوص بودند. هر یک، شلاقی در دست داشتند. فرمانده برای کتک زدن هر اسیر، زمان می‌گرفت. سالم و بیمار فرق نداشت. بچه‌ها را به قصد کشت می‌زدند. بعد از مدتی رفتند، اما قبل از صبح دوباره آمدند و همان برنامه را تکرار کردند. بعد از آن 24 ساعت درها را قفل کردند و اجازه بیرون آمدن ندادند. بدن‌ها باد می‌کرد و بعد جایش می‌ترکید.

این وضعیت، عواقب برنامه چند هفته پیش بود. با دوربین‌های فیلم‌برداری به آسایشگاه آمده‌ بودند، بچه‌ها هم دوربین‌هایشان را شکستند. تیراندازی کردند که پشت ستون‌ها پناه گرفتیم. بعدها جای گلوله‌ها روی ستون را به صلیب‌سرخ نشان دادیم، نوشتند، اما هیچ‌کاری نکردند. آنها از خودشان بودند.

یکی از افراد که قصد پناهندگی داشت، اسیر شد. دایی‌اش با یک گونی شکر او را عوض کرده‌ بود. بعد از مدتی هم فرار کرد. آمار گرفتند و فهمیدند یک نفر کم است. بچه‌ها را حسابی تنبیه کردند. با شروع هر عملیات، بچه‌ها را حسابی شکنجه می‌کردند. یک ‌بار تا پای بازگشت آمدیم. به ایران خبر داده‌ بودند. حتی قربانی آماده کردند. اما بی‌دلیل ما را به اردوگاه برگرداندند.

در حرم حضرت عباس (ع) جرأت نداشتند ما را بزنند

ما را به زیارت امام حسین (ع) بردند. در حرم امام حسین (ع) ما را می‌‍زدند. نمی‌گذاشتند نماز بخوانیم. اما در حرم حضرت عباس (ع) جرأت نداشتند. از آقا خواستم ما را برگرداند. حدوداً یک هفته بعد دوباره اسم مرا اعلام کردند. برگشتیم تهران. مادر و خواهرم را نشناختم. بس که پیر و شکسته شده ‌بودند.

در اسارت بودم که خبر شهادت برادر دیگرم را آوردند. صلیب‌سرخ نامه را داد. گفتند: ناراحت شدی؟ گفتم: «نه! برای همین کار آمده‌ایم. ناراحتی ندارد». این برادر از ما کوچکتر بود. وقتی از اسارت برگشتم از من پرسیدند چرا جبهه رفتی؟ گفتم برای نظام اسلامی رفتم. به جمهوری اسلامی رأی داده‌ بودم، می‌خواستم جمهوری اسلامی محکم بماند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس