به گزارش مشرق، مدام به ساعت نگاه میکردم و با خودکار روی دفتری که قرار بود جزوه بنویسم خط خطی میکردم. با سقلمه زهره به خودم آمدم.
-حواست کجاست دیوانه؟ استاد چند بار زیر چشمی نگات کرده، گوش بده تا از کلاس بیرونت نکرده.
با همان خودکار و میان گل و بلبلی که در جزوه کشیده بودم برایش نوشتم: کاش الان میشد بریم راهپیمایی، با شرایط این روزها راهپیمایی و شعار دادن و مرگ بر آمریکا خیلی میچسبه الان وقتشه برم مشتی بزنم تو دهن آمریکا. دفتر را جلوی خودش گذاشت نوشت: مگر از جانت سیر شدی غیبت مساوی است با حذف شدن و مشت محکمی بر دهان خودت خوردن
با لبی خندان و دلی خون کلاسهای جمعه دانشگاه را گذراندم و با سرعت راهی شدم اما به ته مانده جمعیتی که از مصلی امام خمینی خارج میشد رسیدم لب و لوچهام آویزان شد آهی کشیدم و خواستم برگردم که یکی از همکاران را دیدم.
برق خوشحالی کاملا در چشمهایش نمایان بود و پشت سر هم از وقایع راهپیمایی ۱۳ آبان میگفت و دلم را آب میکرد از جمعیتی که پیر و جوان یکصدا شده بودند و باز هم حماسه آفریده بودند. آخر سر هم از طلبهای گفت که دو سه تا جوان به عمامهاش اهانت کرده بودند.
طلبه! عمامه! آن هم اینجا؟! کمی برایم عجیب بود، مشتاق بودم با این طلبه صحبت کنم دوست داشتم ماجرا را از زبان خودش بشنوم.
با پرس و جو پیدایش کردم و به سراغش رفتم انتظار نداشتم. حاج آقا یزدان نظری با انرژی و لبی خندان شروع کرد: ۱۳ آبان همراه جمعی از دانشآموزان در راهپیمایی شرکت کرده بودیم بگو بخند بچهها به راه بود و مدام میگفتند حاج آقا ساندیسها بدجور خوشمزهاندا.
عمامهای که به آن توهین شد
از محیط اطراف غافلگیر شده بودم ناگهان ضربهای به عمامهام وارد شد و صدای خنده چند جوان به هوا بلند شد خواستم حرفی بزنم که به سرعت از میان جمعیت فرار کردند دنبالشان رفتم و داخل کوچهای نگاهمان به هم گره خورد اما پلیس فرصت نداد حرفی بزنیم و پسر جوان را با خود برد.
پیش خودم گفتم پس لبخند و خوشحالی اول بحث بیربط هم نبوده پلیس پسر نوجوان را گرفته و حاج آقا هم دلش خنک شده گفتم حتما خوشحال شدید ابروهایش در هم گره خورد و گفت:
- دروغ چرا در لحظه ناراحت شدم اما بیشتر از اینکه برای خودم ناراحت باشم برای آن نوجوان ناراحت شدم و برای حرمتشکنی لباسی که همیشه برای خدمت پوشیده شده است لباسی که هر زمان و هر مکانی که نیاز به کمک بوده در صحنه حضور داشته است و حالا شده سوژه رسانهای آن ور آبی تا انتقام روزهایی که روحانیت جلویشان قد علم کرده بگیرند.
هیجان که از خصوصیات اصلی دوره جوانی است مگر میشود جوانی هیجان نداشته باشد ولی باید از راه منطقی و درست تخلیه شود، اما به جای اینکه به این هیجان جهت دهیم دست روی دست گذاشتیم و رسانههای غربی به بدترین شکل آن را جهتدهی میکند.
بعد از راهپیمایی حالم گرفته شده بود دل دلم را میخورد. برافروخته شده بودم به نماز پناه بردم و برای آن جوان نماز خواندم. چقدر این جوانها را رها کردیم و فضا را برای جولان بیگانه و رژه رفتن در افکار نوجوان و جوانان مهیا کردیم.
همان شب قاضی پرونده با من تماس گرفت تا برای صدور حکم در دادگاه حاضر شوم اما جوان بیچاره مانند پسر خودم بود این تماس حالم را بد کرده بود و دلم میخواست کاری کنم اما بهترین کار چه بود؟
وارد دادگاه که شدم با دیدن جوان برای تصمیمم مصممتر شدم تصمیمم را گرفته بودم، تنبیه و انتقام که دردی را دوا نمیکند رای قاضی برای این نوجوان و سه همراهش ۷۴ ضربه شلاق و یا ۶ ماه تا ۳ سال حبس تعزیری بود همه منتظر بودند که حکم نهایی شود بلند شدم و صدایم را صاف کردم قاضی پرونده از پشت عینک تهاستکانیاش نگاه مبهمی کرد و خیره شد تا حرفم را بزنم.
به قاضی پیشنهاد کردم اگر امکانش هست حکم تغییر کند یکی از دوستان از پشت سر با حالتی برافروخته گفت: یزدان دیوونه شدی بشین سرجات این بچه به لباس شما بیحرمتی کرده باید به سزای عملش برسه.
۴۰ شبانهروز حضور در مسجد به جای حبس
اعتنایی نکردم و پیشنهادم را علنی کردم؛ در صورت امکان به جای شلاق و حبس حکم این نوجوان ۴۰ شبانهروز شرکت در نماز جماعت مسجد محل و حفظ جز ۳۰ قرآن کریم باشد هدفم بیشتر از تنبیه، تربیت و پرورش این جوان و امثال آن بود.
بعد از پایان جلسه دادگاه در آستانه در این جوان و خانوادهاش را دیدم و او را در آغوش کشیدم آغوشی که حالم را خوب میکرد و صدای قلبی که آن را حس میکردم جای حرف زدن نبود و نگاههایی که رد و بدل میشد خودش گویای همه چیز بود.
یقین داشتم تاثیر حضور در مسجد محل از ماهها حضور در زندان و شلاق بیشتر خواهد بود خدا خودش گفته که «ان الصلاه تنهی عن الفحشا و المنکر» نماز انسان را از گناه و زشتی باز میدارد همین حالا بچههای محله خودمان با هر ترفندی به مسجد میآیند و ماندگار میشوند.
چایی را تعارف کردم که تا سرد نشده میل بفرمایند در همین حین از فرصت استفاده کردم حاج آقا مگر جوانی هم ماندگار است؟ رسانه دارد همه ذهنها را از دم درو میکند...
فنجان چایی را زمین گذاشت، دانههای تسبیح بین انگشتان دستش مدام جابه جا میشد لبخندی زد و گفت: مسجد روح دارد و زنده است اصلا محیط مسجد دوستی میآورد ما و بچههای محل در حال حاضر بیشتر از محیط مسجد کنار هم هستیم. همین دیشب بود با بچههای محل همگی رفتیم باشگاه و انرژی بچهها حسابی تخلیه شد اما عوضش بچهها تا چند روز شاد هستند.
امام جماعت نه، تو بگو دوست و رفیق
من که فقط امام جماعت مسجد محل نیستم برایشان دوستم، رفیقم برای این بچهها، باور کن اگر این جو دوستانه و صمیمانه در همه محلهها جریان داشته باشد دیگر این نوجوانان سمت بازیهای رایانهای و فضای مجازی نمیروند انقدر عرصه را خالی گذاشتیم و این طفل معصومها تنها ماندهاند که حق دارند جذب مجازی شوند.
حاجآقا راست میگفت در این روزهای اخیر که متاسفانه صحنههایی از هتک حرمت به لباس و اهانت به ساحت روحانیت در نقاط مختلف کشور بودیم فقط عدهای جوان را محکوم کردیم فارغ از اینکه خودمان کاری نکردیم که از اینها انتظار داشته باشیم.