به گزارش مشرق، روایتهای جنگ در عین اینکه خواندنی است؛ گاهاً حیرتآور هم هست. رزمندگانی هستند که در خاطراتشان نقل میکنند گاهی به خیلی از بچههای جنگ در میدان نبرد، اگر قطرههایی آب میرسید، زنده میماندند؛ ولی دشمن از قطرههای اندک آب هم دریغ میکرد.
با این همه، باز مقابل دشمن با درایت و شهامت ایستادند و افتخارات شگرفی را برای خود و مردم ایران به ارمغان آوردند.
رزمندگان زیادی هم هستند که مظلومانه به دست ضدانقلاب از خدا بیخبر شکنجه و شهید شدند یا ناجوانمردانه توسط آنها را ربوده و به ارتش عراق تحویل شدند تا مطاعی اندک دریافت کنند!
حدود ۱۴۰ عملیات آفندی با اسم و عنوان در طول هشت سال دفاع مقدس ثبت شده؛ ولی عملیات متعددی مخصوصاً در غرب کشور انجام گرفته که به دلیل محدود بودن زمان و مکان عملیات، نامی برای آنها در نظر گرفته نشده است و بسیجیان سمنانی در عمده این میدانها حاضر بودهاند.
«علی آلبویه» که سال ۱۳۴۰ در سمنان به دنیا آمده، یک «مهندس بسیجی» است. او با مدرک کارشناسی عمران از سال ۱۳۶۳ در مشاغل مختلف صنعت برق خدمت کرد و در سال ۱۳۹۴ بازنشسته شد؛ اما خاطرات جالبی از حضورش در صحنههای نبرد در دوران دفاع مقدس دارد.
مرا برای پرش از هلیکوپتر انتخاب کردند!
این رزمنده بسیجی میگوید: پانزدهم دیماه سال ۱۳۶۰ برای گذراندن دوره آموزشی سربازی به پادگان ژاندارمری نوده در آزادشهر معرفی و بعد از آموزش چهار ماهه، به یگان هوابرد تهران اعزام شدم.
آلبویه میگوید: حدود پنج ماه در این یگان، آموزشهای تخصصی چتربازی و پرش از هلیکوپتر را گذراندم. در بدو ورود زیر نظر اساتید مربوطه، کار بدنسازی را آغاز کردم و آموزشهای رزمی، جنگ تنبهتن، کونگفو و دفاع شخصی را تمرین کردیم.
این بسیجی سمنانی میگوید: از بین نیروها، کسانی را که قویتر بودند و در ارزیابی حین آموزش، موفق صحنه بیرون آمده بودند، برای پرش از هلیکوپتر انتخاب کردند. من هم یکی از آن افراد بودم. اولین پرش از هلیکوپتر برای ما خیلی سخت و ترسناک بود و دلهره زیادی داشتیم؛ ولی بهزودی این اضطراب پایان یافت.
آلبویه گفت: بعد از حدود ۲۰ پرش دیگر ترسم ریخته و تقریباً حرفهای شده بودم. در پرشی، من اول پریدم و نمیتوانستم ببینم فرد بعد از خودم در چه وضعی است. وقتی پایین رسیدم، دوستم را دیدم که به علت فشار باد، حدود ۱۰۰ متر از محل پرش منحرف شده است. ما هم سریع به طرفش رفتیم، حال خوشی نداشت؛ اما بعد از ساعتی به وضع عادی برگشت و این شرایط در کار هوانوردی وجود دارد.
تهدید فرمانده جواب داد!
این رزمنده بسیجی تعریف میکند که آذرماه ۱۳۶۶ آموزش ما به اتمام رسید و از بین سربازان، داوطلب اعزام به کردستان خواستند که من هم به اتفاق تعدادی به شهر سردشت، مقر اصلی یگان هوابرد اعزام شدم. فردای آن روز به پایگاه «الله اکبر» نزدیک روستای واوان برای ادامه خدمت رفتیم. مسؤولیت این پایگاه که در نزدیکی مرز ایران و عراق قرار داشت، جلوگیری از نفوذ نیروهای ضدانقلاب بود.
آلبویه گفت: پنج ماهی را با ۶۰ نفر از همرزمان در این پایگاه بودیم. ضدانقلاب در این منطقه بهشدت فعال بود و ضربات زیادی را به نیروهای خودی وارد کرده بود و ضرورت داشت که با آنها مقابله جدی شود.
وی تصریح کرد: فرمانده پایگاه در بدو ورود همه ما را جمع کرد و گفت هر کس موظف است از جان خود محافظت کند و در رفتوآمد به روستا، نهایت دقت را داشته باشد. ضدانقلاب بین مردم نفوذ کرده بود و با لباس محلی بهصورت ناشناس دنبال ضربه زدن به نیروهای ما بود.
این بسیجی یادآور میشود که حتی افراد موافق با نظام جمهوری اسلامی هم میترسیدند و جرأت گزارش کردن مسائل را نداشتند یا دنبال گرفتاری و آزار و اذیت از طرف ضدانقلاب نبودند؛ از اینرو، فرمانده ما یک روز به روستا رفت و در جمع مردم، بعد از توضیحات لازم گفت کسانی که با ضدانقلاب همکاری میکنند، حسابشان از مردم روستا جداست و در صورت تکرار دستگیر میشوند. این تهدید جواب داد و توطئه دشمن خنثی شد.
گاهی یک هفته تمام برف میبارید!
این رزمنده بسیجی تعریف میکند که در حین خدمت در این محل، گاهی برای خرید، تلفن و استحمام بهصورت گروهی و تحت کنترل و تأمین خودرویی به شهر میآمدیم. زمستان بسیار سخت منطقه دیدنی بود. گاهی آنقدر روی ارتفاعات و پایگاه ما برف میبارید که امکان بیرون رفتن از آن میسر نبود. ارتباط سنگرها بهصورت کانالی در برفها شده بود که با بیل کنده بودیم.
آلبویه افزود: گاهی یک هفته تمام برف میبارید و سنگرهای ما در لابهلای برفها گم میشد. تجهیزات و امکانات هم بسیار کم بود و آب شرب و مصرفی را با ذوب کردن برفها به دست میآوردیم.
او میگوید: در طول زمستان از کنسرو و غذای گرم خبری نبود. اگر کسی مریض میشد، باید توسط بهیار همانجا درمان میشد یا به هزار زحمت با برانکارد به پایین ارتفاع انتقال مییافت.
این رزمنده نقل میکند که روزی به اتفاق تعدادی از همرزمان برای استحمام به سردشت رفته بودیم. بعد از استحمام، همراهانم سر موعد مقرر به سمت پایگاه برگشتند؛ ولی من به اصرار دوستانی که در مقر بودند، دو ساعت بیشتر ماندم. ساعت چهار و نیم عصر، تنها به سمت پایگاه حرکت کردم. بالأخره جوانی بود و سر پرشور!
آلبویه گفت: مجبور بودم که حتماً برگردم وگرنه غیبت میخوردم. مقداری از مسیر را که رفتم، بارش برف شروع شد و بارش هر لحظه زیادتر میشد. با منطقه کاملاً آشنا بودم و وجب به وجب آن را میشناختم؛ ولی نه در آن برف زیاد!
او میگوید: آنقدر برف آمد که انگار کوهها به هم نزدیک شده و تشخیص را مشکل کرده بود. گم شده بودم و بیهدف و با حدس و گمان به سمت پایگاه حرکت میکردم. هیچ راه برگشتی نداشتم. حدود ۱۰ کیلومتر را طی کرده بودم و فقط امیدم به خداوند بود که آن شب زنده بمانم.
نمیدانستم صدای ایست ضدانقلاب است یا خودی!
این رزمنده بسیجی نقل میکند که در آن شرایط، یک قبضه اسلحه و دو عدد نارنجک به همراه داشتم. هر لحظه فکر میکردم که از پایگاه دشمن بعثی سر درآورم یا گرفتار ضدانقلاب شوم. در همان حالت سرمازدگی، ضامن نارنجک را کشیدم و در دستم قرار دادم تا در صورت نیاز آن را پرتاب کنم. نمیدانستم که این کار اصولاً درست است یا فایدهای دارد یا نه؛ ولی تنها فکری بود که به ذهنم رسید.
آلبویه گفت: ساعت ۹ شب شده بود و بچهها هم بهشدت نگران من بودند؛ ولی کاری از دستشان برنمیآمد. همانطور که با گمانهزنی به سمت پایگاه حرکت میکردم، ناگهان صدای ایست محکمی مرا میخکوب کرد. در این لحظه هم امیدوار شدم و هم بهشدت ناامید! نمیدانستم که این صدای ایست ضدانقلاب است یا خودی!
او ادامه میدهد: با تهدید نگهبان، روی برفها خوابیدم. نای حرف زدن نداشتم؛ چراکه حدود پنج ساعت در آن سرمای شدید، طی مسیر کرده بودم. چارهای نداشتم. اسلحه راه انداختم و مابقی کوه را به سمت نگهبان رفتم. فقط متوجه شدم که آنها ایرانیاند. تمام حواسم به نارنجکی بود که ضامنش را کشیده بودم و حالا دستم حس نداشت که را به جایش برگرداند!
این رزمنده بسیجی میگوید: هر لحظه واهمه انفجار نارنجک را در دستم داشتم و با تمام توان مراقبت میکردم که دستهایم بیحس نشود تا قدرت نگه داشتن اهرم نارنجک را داشته باشم. کمی نزدیکتر رفتم. نور امید در من زنده شد و با کمک خداوند و تجربه شخصی درست، به پایگاه خودمان رسیده بودم. اولین چیزی که گفتم این بود که بااحتیاط نارنجک را از دست من بگیرند و ضامن آن را که در جیبم گذاشته بودم، سر جایش بگذارند. آنها هم این کار را کردند.
امیدوار شدم که زنده میمانم!
این رزمنده سمنانی ادامه میدهد: امیدوار شدم که دیگر زنده میمانم. مرا به داخل سنگر بردند و با قرار دادن در کیسهخواب و انداختن چند پتو روی من، گرمم کردند. آن شب با لطف و عنایت خداوند از مرگ حتمی نجات پیدا کردم.
آلبویه میگوید: ارتفاعاتی در مجاورت پایگاه ما قرار داشت و سنگر کمینی در آنجا تعبیه شده بود که افراد را بهنوبت به آن سنگر برای نگهبانی میفرستادند. یک روز نوبت من و برادر اسدی، اهل شاهرود بود که به آن سنگر برویم. برف زیادی نشسته بود. برف داخل چکمههایمان میرفت و پر از آب میشد.
او یادآوری میکند که آبها را از داخل چکمهها خالی میکردیم و دوباره راه میافتادیم. پاهایم از شدت سرما بیحس شده بود. دوستم گفت من به سولهای که در نزدیکمان بود میروم تا چوبی یا تختهای بیاورم که با سوزاندن آن خود را گرم کنیم. ترسیدم او هم در راه گرفتار برف شود و ممانعت کردم. از شدت سرما پاهایمان داشت یخ میزد.
این رزمنده میگوید: فکری به ذهنمان رسید. مرمی تعدادی از فشنگها را درآوردیم تا با تخلیه باروت و آتش زدن آن، خودمان را از خطر سرمازدگی و مرگ نجات دهیم. بعد از اتمام نگهبانی به سمت پایگاه آمدیم و کمی بعدتر، دیماه ۱۳۶۲ با اتمام خدمت سربازی به سمنان برگشتم.
سنگرهای ما زیرزمینی بود و نمناک!
این بسیجی سمنانی میگوید: سال ۱۳۶۳ دوباره هوای حضور در جبهه کردم. ۱۵ فروردین از طریق بسیج سمنان به لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) اعزام شدم. بعد از چند روز، گردان ما را به جزیره مجنون بردند. هنوز جاده خشکی به جزیره وصل نشده بود. از روی پلهای شناور عبور کردیم تا به جزیره رسیدیم.
آلبویه ادامه میدهد: آتش دشمن در اطراف پل بسیار شدید بود. ساعت ۱۲ شب به جزیره شمالی رسیدیم و شب را در سنگرهای جزیره سپری کردیم. صبح روز بعد به سمت جزیره جنوبی حرکت کردیم. حدود یک ماهی از عملیات خیبر گذشته و تقریباً خط خودی تثبیت شده بود. یک روز جنگندههای عراقی نزدیک مقر ما را بمباران کردند. سلاحهای ضد هوایی خودی هر چه تیراندازی میکردند، به آنها نمیرسید؛ چون در برد نبودند.
او تعریف میکند که یک فروند موشک توسط نیروهای خودی به سمت یکی از هواپیماهای بعثی شلیک شد که آن را به آتش کشید. همه بچهها خیره شدند تا اینکه سقوط کرد. در این مأموریت، تیربارچی بودم. سنگرهای ما زیرزمینی بود و نمناک! وجود پشه، موش و مار فراوان در جزیره آزاردهنده بود!
این بسیجی میگوید: فاصله ما با دشمن حدود ۶۰ متر بیشتر نبود؛ بهطوری که همدیگر را دیده و صدای هم را میشنیدیم. یک روز برای آوردن آب مقداری عقبتر رفتم. منطقه در دید دشمن بود. در حال ریختن آب از تانکر بودم که احساس کردم صدای وزوز زنبوری را میشنوم. بعد از کمی تأمل، متوجه شدم که اینها صدای تیرهای دشمن است که بهسوی ما میبارد؛ حیف که از آن همه تیر یکی هم نصیب ما نشد!
استخوان مصنوعی در پیشانیام گذاشتند!
آلبویه گفت: ظرفها را پرآب کردم و برای توزیع بین سنگرها بردم. غروب جمعه به اتفاق برادر صفر (حسینعلی همتی) نشسته بودیم. زمان زیادی به اذان مغرب نمانده بود. صدای سوت خمپاره آنقدر نزدیک بود که نتوانستیم خیز برویم.
او میگوید: خمپاره حدود یک متری ما بر زمین خورد. کانال کوتاه بود و حتی برای نشستن کافی نبود. چند ترکش به سرم اصابت کرد و مجروح شدم. هنوز هم بعضی از ترکشها در سرم جا خوش کردهاند و امکان خارج کردن آنها وجود ندارد. ظاهراً مرا با ماشین غذا به عقب بردند. در بیمارستان صحرایی منطقه در حال درمان به هوش آمدم.
این بسیجی سمنانی میگوید: سرم گیج بود و چشمهایم سیاهی میرفت؛ چراکه موج انفجار من را گرفته بود؛ ولی جلوی خونریزی را گرفته بودند و از آنجا به بیمارستان اهواز منتقل و سپس با هواپیما به بیمارستان فیروزگر تهران اعزام شدم.
آلبویه که حین مصاحبه چند باری بهطور غیرارادی سکوت میکرد، میگفت: شش ماه آنجا بستری بودم. پیشانیام چاک خورده بود. دکترها به نتیجه رسیدند استخوان مصنوعی در پیشانیام بگذارند تا هر صدایی سریع به مغزم سرایت نکند.
او میگوید: اصلاً حوصله و اعصاب نداشتم. به خاطر این وضعیت گاهی با افراد مشاجره میکردم. دکترها انواع قرص و دارو برای من تجویز کرده بودند و اگر یک روز دارو نمیخوردم، دچار تشنج میشدم. ما انقلابمان را دوست داریم و پای آن ایستادهایم.