به گزارش مشرق، سعید بلوری از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس که در جریان پیروزی انقلاب اسلامی، دوران کودکی خود را پشت سر گذاشته است، در بخشی از کتاب «روزهای جنگی سعید» که مجموع خاطراتش از دوران حضور در جبهه است، به بیان فعالیتهای انقلابیاش پرداخته که به مناسبت ایام شکوهمند پیروزی انقلاب اسلامی و دهه فجر در ادامه میآید:
پدری مداح که ساواک به دنبال او بود
من فرزند سوم خانواده، متولد ۲۰ مردادماه سال ۱۳۴۵ هستم. روزهای کودکیام را در کوچههای خاکی و پُررفتوآمد محله آب موتور تهران گذراندم. در هفتسالگی پشت نیمکت کلاس اول مدرسه اصفهانک نشستم.
بعد از مدتی جابهجا شدیم و به محله جباری رفتیم... از کلاس چهارم به مدرسه لطیفی و از ۱۰ سالگی به کلاسهای حاج علیاکبر مستوفی رفتم. حاجآقا کلاسهای آموزش قرآن و احکام و اخلاق را در قالب هیأت، در منزلش برگزار میکرد.
البته قبل از انقلاب، ساواک جلوی برپایی هیأتها را میگرفت، لذا ما مخفیانه تردد میکردیم. این هیأت شبهای جمعه در خانه ایشان و همچنین به نوبت در منزل شاگردان برگزار میشد. یکبار هم در منزل ما برگزار شد. اطراف محله ما، بیابانی و خاکی بود. حاج آقا محمودی، روحانی و پیشنماز مسجد صاحبالزمان (عج) نماز آیات و عید فطر و قربان را آنجا برگزار میکرد.
من همراه پدر و برادرهایم در این برنامه شرکت میکردم. پدرم، احمد بلوری از شاعران و مداحان مجمعالذاکرین و در مسجد محل فعال بود. او علاوه بر محلهمان، در ملایر که زادگاهش بود، فعالیتهای انقلابی داشت، به همین دلیل جزو کسانی بود که ساواک تعقیبش میکرد.
روش مبارزه به سبک اعلامیهها برای شکست حکومت نظامی
من هم در همان روزهای اوج درگیریهای انقلاب وارد مبارزات شدم. البته چون کم سن و سال بودم، به طور جدی مرا در فعالیتها راه نمیدادند. اما چون اعضای شورای مسجد، پدرم را میشناختند، از آنها اعلامیه میگرفتم و به کمک دوستانم، روی دیوارها و در مغازهها میچسباندیم، بعضیها را هم توی خانهها میانداختیم.
من از روی کنجکاوی اعلامیهها را میخواندم. در آنها نوشته بود: توی خانهها نمانید، به خیابانها بریزید و حکومت نظامی را بشکنید. در مسجد، حاجآقا صفدری که به دلیل سخنرانیهایش، ساواک مدام دنبالش بود و حاج آقا اسکندری که طلبه بود، با ما صحبت میکردند. آنها این کارها را یادمان میدادند و ما را راهنمایی و به ما خط دهی میکردند.
روزگار میدان ژاله در ۴۴ سال پیش
آن روزها، ستادهای مردمی در مساجد برای جمعآوری اقلام امدادی تشکیل شده بود. امام جماعت مسجد، ما را به راننده وانتی که این کمکها را جمع میکرد، معرفی کرد.
من و دوستانم در خانهها را میزدیم و میگفتیم: برای مجروحین میدان ژاله (شهدای فعلی)، دواگلی، چسب، باند و ملحفه بدهید. مردم اغلب دواگلی و پارچه داشتند و ما همه را داخل گونی میریختیم. وانت در کوچههای محل دور میزد و ما وسایل را داخل آن میگذاشتیم که ببرد، ولی اگر وسایل کمکی زودتر جمع میشد، خودمان به مسجد تحویل میدادیم.
علاوه بر خانهها از داروخانهها هم دارو میگرفتیم، بعضی داروخانهها بسته بودند، بعضی خودشان با رضایت کمک میکردند و بعضی هم میگفتند باید پول بدهید. ما با پولهایی که از خانهها جمع میکردیم، دارو میخریدیم. وقتی میگفتیم برای مجروحها میخواهیم، هر چیزی که صلاح میدانستند، نسبت به مقدار پولمان میدادند؛ گاهی هم کمی کمک میکردند و اقلام اضافه میدادند. ما داروها را تفکیک نمیکردیم و همینطوری تحویل میدادیم.
مردم ستاد همافرها را گرفتند؛ شما هم برای کمک بیایید
آن زمان برای سنگرسازی خیابانی از بیابانهای اطراف محل با وانت خاک میبُردند و من در پُر کردن گونیها کمک میکردم؛ ولی با این حال نمیگذاشتند وارد درگیریها شوم.
شبی که مردم به نیروی هوایی حمله کردند، شوهرخاله و داییام که کارمند نیروی هوایی بودند، به خانه ما آمدند و اسلحهای به پدرم دادند و گفتند: مردم ستاد همافرها را گرفتند؛ شما هم برای کمک بیایید. آن شب یکی از شوهرخالههایم تا دیروقت نیامد و نزدیک صبح با لباس خیس و سر و وضع گِلی آمد. فهمیدیم دنبالش بودهاند و او فرار کرده و داخل جوی آب مخفی شده بود. بعد از پیروزی انقلاب، داییام اسلحههایی را که به فامیل داده بود، جمع کرد و تحویل داد.
پخش عکس امام در خیابانها!
بعضی روزها فردی با ماشین فولکس، عکسهای امام خمینی را به محل میآورد، انواع عکسهای امام در فرانسه و جاهای دیگر، مثل عکسی که ایشان کنار درخت نشسته بود. ما از او تعداد ۵۰ تا عکس به قیمت یک اسکناس ۲ تومانی میخریدیم، بعد در محل میچرخیدیم و میگفتیم: عکسهای جدید امام و آنها را ۲ ریال میفروختیم. بعضیها میگفتند: پول نداریم و عکس مجانی میخواستند. من هم بعضی از عکسها را که زیاد فروش نداشتم، به آنها مجانی میدادم و میگفتم این هم مال تو.
با تمام شدن جنبوجوشهای انقلابی و استقرار نظام اسلامی، دوباره به پشت نیمکتهای مدرسه برگشتیم.